Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
君 の 風
君 の 風
君 の 風

君の髪をなびかせる風になって

君を無邪気に色付けてみたい

君の涙を乾かせる風になって

君を綺麗に輝かせたい

今すぐにでもギュッと

近すぎても もっと

真っすぐにだけずっと

いつも君の側で

痛みとよく似た胸の鼓動

多分これは

ともう気付かされている

💙

اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۵۸ ب.ظ
  • ۵۵ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شمع های صورتی و تاج دار

خیلی خوشحالم ...آنقدر که میتوانم همین الان بمیرم! 

گاهی اینقدر خوشحالی که نمیدانی باید چه کنی ...خوب ....امروز من به این درجه والا رسیدم.

امیدوارم همه روزی این را تجربه کنند...

آنقدر خندیدم که می‌توانستم احساس کنم دهنم نزدیک است پاره شود ولی برایم اهمیت نداشت. حتی دیگر به اینکه روسری ام رو چپکی  پوشیدم و چقدر این ضایع است  هم فکر نکردم .

تمام استرس و نگرانی که داشتم به یک حباب کوچولو رنگارنگ تبدیل و در آسمان ذهنم منفجر شد ، بعد هم قطرات روشن آب درست مثل پودر شکر روی قلبم نشستند.

همه چیز خیلی بیش از حد خوب بود ، 

خیلی بیش از حد شیرین بود .

انقدر خوشحالم که قلبم میخواهد منفجر شود.

همه راه برگشت روی ابرها بودم.

 چه حس شیرینی دارم....

آنقدر خوشحالم که دیگر لبخندم را از کسی دریغ نکردم....با اینکه همیشه سعی میکنم به عابران لبخند بزنم این دفعه به جای لبخند کم حالتم لبخند پت و پهن و دندان نمایی زدم . چند بار ناخواسته بلند بلند قهقهه زدم....

هرکس از کنارم رد میشد برای من آرزوی خوشبختی کرد من هم با صدای بلند از انها تشکر می کردم و با خنده برایشان آرزوی خوشبختی داشتم.انقدر خوشحال بودم و خندیدم که آخرش خواهرم مجبور شد اخطار بدهد ساکت باشم...

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

انقدر خوشحالم که نمیدانم چه کنم.

باید چه کنم؟ من واقعا گیج شدم !

آخه خیلی خوشحالم!!

من سزاوار اینم؟ میتوانم اینقدر خوشحال باشم؟

حتی اگر اینطور نباشد هم اهمیت نمیدهم ، چون تو بهم گفتی من برایت ارزشمندم! 

لبخند از لبم نمیرود....

من همینطوری هم معتاد به بودن با تو بودم،حالا بعد این همه خاطره های خوبی که برایم ساختی ازمن میخواهی چه کار کنم؟ 

باید واقعا چه کار کنم؟ حالا حتی اگه روزی خودت هم بخواهی بروی من نمیتوانم بگذارم. احتمالا مثل سایه تعقیب ات کنم شاید هم مثل چسب بهت بچسبم ! 

شاید هم...نمی‌دانم...ولی قول میدهم هیچوقت ترکت نکنم....می‌دانی ؟ این قول خودت بود ، قول دادی هیچوقت تنهایم نمیگذاری ....

وای ....فکر کردن به تو به لحظه ای که برایم ساختی به حرفهای صادقانه ای که به من زدی .... باعث میشود گریه ام بگیره....برای اولین بار میتوانم معنای اشک شادی را احساس کنم...

دارم از خوشحالی زیاد گریه میکنم...چطور این ممکنه؟ تو ممکن اش کردی !

شما ممکن اش کردین! 

هرچقدر هم سپاسگذار باشم کافی نیست .

نمیتوانم کلمات مناسبی را پیدا کنم.....احساس میکنم احمقی ام که به اندازه کافی توانایی شکر گذاری ندارد....

الان دیگر مطمئنم نارنجی رنگ شانس من است.

طعم شکلاتی طعم مورد علاقه ام است،

و نوشیدنی که امروز خوردم بهترین بود.

بیشتر از همه عاشق تو ام...عاشق همه تونم.

چه کار کنم؟ 

لبخند از لبم نمیرود...و مغزم از خوشحالی اِرور داده...

امشب به ماه بیش از حد خیره شدم ، با اینکه هنوز کمی مانده تا کامل بشود برای من الان کامل ترین حالت را دارد.

برای اولین بار از اینکه به دنیا اومدم خوشحال شدم، برای اولین بار به خودم آفرین گفتم که نگذاشتم ضربان قلبم خاموش بماند.

برای اولین بار از ته ته ته قلبم از اینکه زندم و زنده ماندم راضیم! خیلی راضیم! 

آخر فکرش را بکن ، اگر نبودم که نمی‌توانستم امروز ببینمت ، ذوق زده ام کنی و من اونقدر بخندم که سرفه ام بگیرد....

قلبم خیلی گرم ست،  خونم به جوشش افتاده ...

از خوشحالی لبم هایم میلرزند....

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

از اینکه تو را دیدم

 

به تو نزدیک شدم

 

گذاشتی نزدیک شوم

 

دوستم داری و اجازه دادی دوستت داشته باشم

تو ارزشمند ترین جواهر دنیایی، دورت بگردم....

 میدانی ؟ هیچوقت نمیتوانی دلتنگ چیزی شوی که هیچوقت نداشتی .... پس من هیچوقت نمی‌توانستم دلتنگ چنین محبت و توجه ای بشوم.. ولی ....حالا که بهم نشانش دادی ،نمیتوانی پسش بگیری ....

خیلی ممنونم که دوست منی ....

می‌دانی چقدر دوست دارم؟ 

می دانی چقدر خوشحالم کردی؟ 

تو همیشه اینطور بودی ....شیرینِ مهربونِ دوست داشتنی !

درست وقتی داشتم خودم را گم میکردم پیدایم کردی ....هنوز هم همینطوری ...هر وقت گم میشم تو کنارم پیدا میشی و دستم را میگیری....

چطور اینکار را میکنی؟ چطور میتوانی اینقدر خوب باشی ؟ 

دلم میخواهد کاری کنم تا تو هم بهم تکیه کنی ...تا تو هم اینقدر خوشحال باشی ، ولی نمی‌دانم چطور ..

پدرم می‌گفت باید مثل چسب بهت بچسبم به موقعه اش ، میتوانم منم خوش‌حالت کنم....

می‌خواهم امتحانش کنم، میخواهم تو صدها برابر از این شاد تر باشی ....

چطور ازت تشکر کنم؟ انقدر حس خوبی دارم که نمی‌دانم چی نوشتم...آیا درست نوشتم؟ توانستم به خوبی حسم را منتقل کنم؟ به اندازه کافی شکر گذاری کردم ؟ 

نمیتوانم خودم را کنترل کنم خیلی خوشحالم!

واقعا نمی‌دانم چه کار کنم....دلم میخواهد دوباره بغلت کنم.....

میتوانم بگم خیلی دوست دارم؟ نه کافی نیست....

بیشتر از اون چیزی که بتوانم بیان کنم دوست دارم!

ازت ممنونم و بهت وابسته ام......

من هم با تو موافقم.......

بیا همیشه به بودنمان کنار هم ادامه بدهیم....

تو مرا کاملا بی دفاع کردی.....

خیلی از بودنت کنارم ممنونم.....

 

پ.ن: لطفا دفعه بعد بگذار به جبران این دفعه گازت بگیرم .

با تشکر و سپاس فراوان.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ
  • ۴۵ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

آقای عجیب ناز و اتوبوس گربه ای

این چند روزه انگشتانم بدجوری خارش گرفته بودند ، برای نوشتن ، برای لمس کلمات ، برای جادوی آرامش بخش صدای کلید ها موقع تایپ.....شاید نیاز بود نوشتن.....شاید هم نه...

اما میدانم این تنها چیزی بود که آرامم میکرد....البته اینطور فکر میکردم...تا اینکه دیشب به او برخوردم..هنوز هم از تصور آن لحظه ناخواسته لبخندم پت و پهن میشود.

چطور می توان آدمی به عجیبی و نجیبی و باهوشی و ابلهی او پیدا کرد؟ نمیدانم! 

باهوش است در استدلال و خواندن طرز فکر افراد .

ابله است در بیان احساسات.

عجیب است در طرز بیان کردن افکارش .

نجیب است در برخورد با مردم و اشرار و خطا کاران.

 با اینکه ظاهری آراسته سرد و جوان دارد ، باطنش عمیقاً گرم و مهربان و پیر و شکسته است. دست روزگار چه ها با او نکرده ولی بی شک همان ها باعث شدند اکنون اینقدر محکم و دور به نظر برسد.

با هیو موافقم حتم دارم اگر معلم میشد بهترین در نوع خودش بود.

به طرز خبیثانه ای خوشحالم که معلم نیست ، وگرنه دیگر نمیشد دیدش. همینطوری هم با وجود سرد بودن ذاتی اش حسابی اطرافش شلوغ است چه برسد به آن موقع.

گفتم ذاتا سرد است؟ بیشتر به این تاکید میکنم.

چند شب پیش وقتی کلافه از آشوبی که به راه افتاده بود با هیو بیرون رفتم...مثل همیشه همه چیز را برایش گفتم ، خودش هم میداند چقدر در برابرش بی دفاعم و او دیوار دفاعی من در برابر خودم است. همانطور که سخن می‌گفتیم به ایستگاه اتوبوس رسیدیم . نیمه شب بود و خلوت ... سکوت شب های سرد بهترین معجون آرام بخشی است که میتوانی بیابی ... آن هم در این کلانشهر شلوغ آلوده. 

شاید از سکوت غم انگیز شب بود ، شاید هم به خاطر همرنگ بودن موهای سیاه هیو با آسمان دلم که زدم زیر گریه.

هیو دلسوزانه و بی رحم بود ، مثل همیشه. با آن صدای مهربانش لب زد میدانی که جهان به ندرت عادلانه است حتی برای خیال باف ساده لوحی مثل تو .

اینجا بود که صدای سردی وارد مکالمه شد...بله خودش بود...

نگاهی به هیو انداخت و گفت برای رسیدن به عدالت باید از قوانین پیروی کرد....وقتی خلاف آن بروی همین می شود.

هیو بحث کرد کدام قانونی فرد گم گشته را از سراب افکار و وهم هایش نجات می دهد؟ کدام قانونی درد قلب را کم تر میکند؟ کدام قانون؟ 

برخلاف قیافه سرد هیو و نگاه گیج من او لبخند بازیگوشانه ای داشت که اصلا به آن کت و شلوار مشکی و هاله سردش نمی خورد.

آرام گفت سادست ، باید برویم هرجا تا با خودمان تنها شویم و از دست افکارمان خلاص!

آن چشم های بازیگوش و لحن آرامش آن هم در آن نیمه شب خیلی ترسناک به نظر می‌رسید.....آخر کجای دنیا چنین چیزی طبیعی به نظر می‌رسد ؟ خیلی مشکوک بود ، خیلی! 

حتی هیو هم می‌لرزید ، انگار شیطان احضار کرده باشیم ، هردو می خواستیم فقط ایستگاه را ترک کنیم که صدای ترمز اتوبوس مارا از دست غرق شدن در نگاه  مشکی اش نجات داد.

به سمت اتوبوس حرکت کرد ، دم در ایستاد و پرسید : قانون هرجا را شرح بدم ؟ 

آن لحظه شاید به خاطر نگاه خسته اش بود ، شاید هم به خاطر تنها و غمزده به نظر رسیدنش ...هرچه بود من و هیو دنبالش سوار اتوبوس شدیم.

هیو عصبی پرسید : خوب ؟ این قانون چیست؟ 

او یک صندلی تک نفره کنار پنجره انتخاب کرد و نشست. درون اتوبوس فقط ما سه نفر بودیم و سکوت شب.

آرام گفت اول یک صندلی پیدا کن و بشین . ماهم کنار پنجره در ته اتوبوس نشستیم.

و او ادامه داد که 

_ چرا به چیزی اهمیت میدهیم که میدانیم جز درد چیزی برای ما ندارد؟ 

من و هیو جوابی نداشتیم

او با لحن خسته ای گفت

_ باید از شر آنها خلاص شویم.

پرسیدم چطور ، بدون آنکه لحظه ای چشم از بیرون بردارد ادامه داد

_به هر ایستگاه که رسیدیم یک دسته از فکر های شلوغ ات را دور بنداز . یک فکر چسبنده مزاحم را جدا کن و بگذار در آن ایستگاه تنها بماند.

و بعد فقط سکوت بود و سکوت.

به نظر کار سختی می‌رسید ولی به طرز عجیبی جواب میداد. همانطور که مناظر پشت سر هم رد می‌شدند ذهن من هم مدام خالی و خالی تر میشد . در عوض با اینکه شب بود مناظر بیرون روشن تر و واضح تر به چشمم می آمدند. وقتی به ایستگاه آخر رسیدیم دیگر هیچ فکری نداشتم ، خیلی عجیب بود ! ولی واقعا جواب داد.

برای هیو هم همینطور بود ، اوهم سبک تر قدم برمیداشت.

هیو این دفعه مشتاقانه پرسید حالا بعد رسیدن به هرجا چه میکنیم؟

لبخند پت و پهنی روی صورتش نمایان شد با خنده گفت 

حالا برمیگردیم به همانجا که همه چی شروع شد.

با ترس گفتم نه نمی شود ، تکرار دوباره دیدن اجساد باورها و آرزوهایم همین ذره امیدهایی راهم که به زور جمع کردم از بین می برد.

با قیافه سردی گفت برای دستگیر کردن مجرم و بانی حادثه باید برگردی.

با لجاجت گفتم از کجا میدانی؟

گفت البته چون قاتل همیشه بر میگردد به صحنه قتل.

هیو مشکوک نگاهش کرد و گفت از کجا میدانی ؟ خودت هم قاتلی ؟ 

با لبخند مرموزی گفت چون من یک دادستانم.

باورمان نشد . مگر می شد؟ دادستان ها طبیعتاً باید پیر باشند ، چروکیده و خشمگین و عصبی . باید جذبه داشته باشند . او دقیقا برعکس آن توصیفات بود . تا وقتی کارت دفترش را نشانمان داد و هیو درباره اش سرچ کرد باورمان نشد . 

بعد از آن هیو گفت گیریم که حق با تو باشد ولی به هیچ عنوان نمیشود دست تنهایی رفت انجا...تازه برویم که چه کنیم؟ 

با لبخند سوار اتوبوس بازگشت شد و چیزی نگفت ماهم دنبالش سوار شدیم. بعد از اینکه نشستیم گفت 

به هر ایستگاه که میرسیم یک طرح برای فردا بکش ، یک هدف تعیین کن ، یک آرزو کن .

و بعد باز ما بودیم و سکوت شب.

طرح هایم را ریختم وسط ، خوب و بدشان کردم . اولویت بندی شدند . تا رسیدیم به محل اول کلی کار داشتم که روزهای بعد و روزهای بعد انجام بدهم. دیگر گذشته محو شده بود. دیگر چیزی نمانده بود که روی روحم رد جوهر بگذارد . جالب بود .

از اتوبوس پیاده شدیم. سبک بودیم ، پر از فکرهای تازه و شاد و هدفمند . لبخند از صورتم نمی‌رفت . وقتی باخنده پرسید به چه فکر میکنم گفتم به اینکه باید یک مزرعه زیر دریایی احداث کنم.

می خواهم در آنجا عروس دریایی پرورش بدهم و شاید نرده های کوتاهی بذارم تا دلفین ها به راحتی از رویش بپرند داخل . 

شاید هم آن طرف تر ایستگاه استراحتی برای نهنگ ها بزنم تا وقت بیکاری مان با هم آواز بخوانیم. 

از هیجان صدایم بالا و بالاتر می‌رفت . وقتی به خودم آمدم که هیو محکم به پهلو ام زد.

بعد سکوت شرمسارم صدای خنده های بلندش سکوت شب را شکست.

با خنده گفت همینطور! همینطور باش ! وقتی به صحنه جرم رسیدی همینطوری شاد و باهیجان فقط به آرزوها و رویاهایی که داری به امیدی که داری چنگ بزن ، بیخیال و بی اهمیت از کنار دردهایت رد شو ، نه اینکه پنهانشان کنی یا بپوشانی شان. بگذار رگه های امیدت در آنجا ته نشین شوند . بگذار خودت باشی و خودت ..برای خودت و کنار خودت....چرا اینقدر درگیر زمان و مکان و افراد و دردهای گذشته ای؟ 

آن هم وقتی چنین رویاهای شیرین زنده ای داری.

میان آغوش سرد نسیم شب ، صدای پچ پچ های برگهای سبز و نگاه های آتشین هیو ..... آن مرد تنهای خسته  کت شلواری عجیب غریب به طرز عجیبی به دل آدم می‌نشست.

از شانه های افتاده و گوشه چشمهای چین خورده اش معلوم بود هرآنچه به ما گفت تجربه خودش بوده . 

در عین مشکوک بودن صادقانه به نظر می‌رسید و درعین سرد بودن خونگرم.

شاید همین تناقضهایش اینقدر از محیط اطراف برجسته ترش کرده بود . شاید همین باعث شد هیو آنقدر آتشین نگاهش کند .

از آن شب روزها آرام تر می گذرند و افکارم آرام ترند . 

خوشحالم که دیدمش و متاسفم که چطور چنین چیزه ساده ای را زود تر نفهمیدیم.

حالا خیلی بهترم ...واقعا بهترم. 

شده ام مثل منشور ، با افکارم روی دلم رنگین کمان می‌سازم . 

با نغمه همهمه برگها می‌خوابم و صبح ها با صدای خشمگین هیو بیدارم . اینها همه نعمتند . واقعا نعمتی اند . باعث می شود حریصانه به عقربه های ساعت چنگ بزنم و امیدوار باشم دیر تر بگذرند .

خوشحالم که هیو در چنین جای دوری است ، دور از همه انها ...

خوشحالم در بدترین حالتم پیشش آمدم و خوشحالم که با او ملاقات کردیم. 

خوشحالم که هیو به جز من دوست دیگری هم پیدا کرد ...هرچند نحوه اشناییمان عجیب شد ولی چیزی از ارزش او و هیو برای من کم نمی‌کند.

این باعث می شود دلم به حال دیگران بسوزد .... همه آن دیگرانی که نه هیو دارند و نه یک آدم مشکوک عجیب جالب که در چنان شب‌هایی به عنوان یک دادستان باهوش زیرکانه به سمت صحنه جرم راهنمایی شان کند.

 

این خاطره را با نام اتوبوس گربه ای رمزگذاری میکنم.

علتش چیست نمیدانم ....شاید به خاطر نگاه های بازیگوش او یا شاید هم به خاطر حالت محتاط هیو در ابتدا ...یا شاید هم به خاطر نحوه عجیب اشناییمان.

اینها همه هم خوشحالم میکنند هم باعث می شوند به او  حسادت کنم که چقدر هوشمندانه نصیحتمان کرد و گذاشت وارد زندگی هم شویم.

امیدوارم روزی من هم حداقل چراغی باشم که به گم گشته ای مثل خودم راه نما شوم. آن وقت میروم پیشش می گویم اهم! من هم توانستم آرام کننده و هوشمند باشم دیدی؟ 

 

پ.ن: احتمالا بیخیال بگوید اره....از آدمی به تنبلی و بی حالی او چیزی بیشتر از این هم نمیشود انتظار داشت. هنوز هم در تعجبم چطور آن شب آن همه انگیزه برای حرف زدن و پیچاندن ما داشت.

الکی نبود که تا امروز تنها مانده، تنها عیبش همین گوشه گیری از اجتماع است اگر این را می توانست دور بزند مطمئنم محبوب ترین فردی میشد که می توانستی ببینی.

میدانم خودش میداند....شاید پدافند دفاعی اش همین است؟ کسی چه میداند . خیلی زیرک است وگرنه تا الان هیو می‌گرفتش:)).

 

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۷ ق.ظ
  • ۸۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نیمه شب

_میشود یک سوال بپرسم ، آرزویت چیست؟

_وقتی خواستم بمیرم دراغوشم بگیری.

 

_آتشی که خانمان سوز شد .

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۲ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۱ ب.ظ
  • ۵۸ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

ماهی خال مخالی

آسیل ...اگر برنامه فرار از زمین را هنوز یادت هست الان وقتش رسیده اجرایش کنیم....

بیا...همین الان....باید از این فرد ، از این خانه از این شهر از این گذشته مه آلود ، از این خاطرات گندیده فرار کنیم...

حتی اگر اینده پیچیده تر از آن تجسم لایه های انرژی کوانتومی باشد.

باور می‌کنی یانه....ولی حالا میفهمم چرا روح خانه اش را ترک کرد...

ماهی های گندیده، بوی متعفن گوشت، لجن های گند اب...با هر نگاه و سخنش به اطراف هجوم می آوردند.

اگر قاتل شوم چه میکنی؟ 

باید زود برسی قبل از اینکه خودم را در خونم غرق کنم.

به چشایر و لونا و شاید آکیرا گفته ام بروند تعطیلات.....

من و کتابهایم و اینها و ما تنها ماندیم.....

کلافه ام، بغض زده ام ، ناراحتم . 

اره!ناراحتم!

دلم یک شب کامل گریه میخواهد.....دلم تو و او و کتابهایم را میخواهد..

کمی آرامش میخواهم ، کمی شادی ...کمی رویا ...همین!!

چرا حتی دست از سر همینها هم برنمی‌دارد ؟

احساس میکنم هر روز با قاشق مقداری از گوشت و روح درونم را می کَنَد.نه تنها من...برای همه ما.

تا آخر این هفته چیزی جز پوسته های خالی نخواهیم بود.

باید اینجا رسالتم را فریاد میزدم یا از رویاهای به تصویر کشیده شده ام میگفتم.

ولی اکنون فقط از غم نوشتم. زندگی ام همانی شده که ازش وحشت داشتم . رسیده ایم به ایستگاه درهای سیاه فلزی . شاید هم اکنون داخل دریم ؟

فقط میتوانم فریاد بزنم

خدایا کمک 

کمک

کمک

......

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۰ ب.ظ
  • ۵۳ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

حالت تهوع

درست زمانی که فکر میکردم یکی از مهم ترین شبهای زندگیم رو باقشنگی تموم میکنم باید کسی رو درون خونه ام ببینم که از عشق سمی و متعفن اش تمام خاطرات خانوادم به درون باتلاقی گندیده کشیده شده و آرزو ها و رویاهایشون رو به درون قبر های خونین و مذاب فرو کرده.....

میخواهم بالا بیاورم...قلبم انگار آبسه کرده.....

چرا؟

چرا؟

چرا ؟

زندگی ناامیدانه به ترکهایم نمک می پاشد...

دنبال نخ سوزن می گردم...

سوزن درون دیگ فرنی مخفی شده....

نخ ها را موش‌ها بلعیده اند.

شاید زشت به نظر برسد ولی از ته دل امیدوارم سوزن را ببلعد و درجا با باران خونینی که از دهانش بیرون خواهد آمد گلهای نفرت دلم شاداب شوند......

میخواهم نفرت اش را در دلم زنده نگهدارم .

ولی او موافق نیست...مدام با چشم و اشاره ... با لب زدن و نجوا کردنهایش می گوید 

نیازی نیست به خاطر آن از این متنفر باشی .....فقط خودت باش...

با لجبازی می گویم دلم انتقام می خواهد 

می گوید گاهی بعضی ها لیاقتش را دارند که به آنها باز پرداخت کنی......

ولی من مطمئنم این حتی لیاقت همان را هم ندارد. پس دست نگهداشتم تا فراموش کنم .

کاش هیچوقت دوباره نبینمش....کاش هیچوقت نبود....

او خیلی دور است.....خیلی وقت است که رفته ولی این هنوز مانده و من هر لحظه عمیق تر در لجن زاری که فراموشش کرده بودم غرق می شوم.

چرا؟

چرا؟

چرا؟

من دیگر برای تحمل این خسته شدم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۲۳ ب.ظ
  • ۴۹ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

تخمه آفتاب گردان

صدای خش خش خوردن تخمه آفتاب گردان می آمد .

شیائو عصبانی گفت :

_رائون ، چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی ؟

در حالی که به تخمه خوردن ادامه می دادبا پوزخندی در جواب گفت:

_البته من هم میترسم 

_پس چرا به تخمه خوردن به این راحتی ادامه میدهی و خوشحال میخندی؟

_انسانها به روشهای مختلف ترسشون رو نشون میدن بعضی ها با غر زدن بعضی ها با بغض کردن بعضی ها هم مثل من دوست دارن تخمه بخورن ...

لبخند بزرگی روی صورتش شکفته شده بود ، این بیشتر از همه شیائو را آزار داد

_من تا حالا ندیدم یکبار هم گریه کنی...حتی حالا که اینقدر به مرگ نزدیکیم

_بگو ببینم آیا گریه کردن زمان مرگم رو به تاخیر می اندازه؟یا اگر وحشتزده باشم مرگ آروم تری دارم؟

_....

_من ترجیح میدم با لبخند به آغوش طوفان برم...اینطوری حداقل با چهره ای زیبا درون تابوت می خوابم نه؟

صدای خنده های دلنشین اش در تالار پیچید.

همان برای آرام کردن من کافی بود .

 

 

_کالیندوسکوپی

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۶ ب.ظ
  • ۷۶ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

کار پاره وقت

هدف_شی؟انسان؟این چند کلمه به نظر خوب میرسند.این جهان دنیایی است که در آن اشیاء بهتر از انسان ها هستند و انسانها کمتر از اشیاء .

انسانهای ارزشمند را تا حد مرگ نگه میدارند ، گویی تنها طناب باقی مانده برای رسیدن به سعادت و خوشبختی شان است ...اما در لحظه خواهی دید پرتاب کردن انسانهای ارزشمندی که به سختی نگهداشته بودند خیلی راحت تر از دور انداختن اشیاء مفیدشان است.

عدم چیزی بودن برای دیگران ...... 

به شخصه ترجیح میدادم محو شوم تا اینکه باشم و برای کسی نباشم...

اینگونه است که همه چیز معنای خودش را از دست میدهد و تاریکی 

به آغوشم هجوم می آورد .

حالا باز هم میخواهی سعی کنم لبخند بزنم؟ 

یا بین ارزشمند بودن و بی ارزش بودن انتخاب کنم؟

ابرهای سیاه زیادی در سرم وجود دارد ، حتی نفس کشیدن هم خفه کننده است ..... 

تجربه کردن هجوم رنگها خوب است ... اما با توهم رنگی پس از آن چه باید کرد؟ 

مدفون شدن در تخت ، محکم در آغوش گرفتن بالشت و چنگ زدن به خاطرات بازمانده از آن شب تنها راهی است که اکنون میدانم.

 

 

_ملاقات با یک غریبه

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۴ ب.ظ
  • ۸۰ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

رویای صبحگاهی

آسیل عزیزم!

گفته بودم تا به اوز نرسیدم برایت نمی نویسم .....شرمنده قول شکنی میکنم...فقط ...حس میکنم به نوشتن این نامه برایت نیاز دارم.

می توانی زیر میزی این نامه را باز کنی . بگذار یک راز باشد میان من و تو ...وقتی شصت سالمان شد بیا باهم این راز را زمزمه کنیم...

 

میخواهم چیزی بپرسم....یادت می آید زمانی عهد کردم دیگر هیچوقت گریه نکنم؟دیشب بعد چند سال شکستمش..

اشتباه نکن ! از سر ترحم برای خودم نبود ..... از سر نا امیدی هم نبود .... به خاطر حس شرمندگی بود....

به من گفته بودی به گذشته برنگردم.......درگیر آینده نشوم و تمام تمرکزم را بگذارم روی قلبم ....قلبی که برای خانواده ام می‌تپد ...برای عزیزانم ...برای تو ..برای زندگی....

به انعکاس ها خیره نشوم....آینه ها را بشکنم....

واگر زمانی دوباره به خودم شک کردم یادم باشد مهم نیست شرور به نظر میام یا نه......چون من برای تو پری مهربانی بودم....

وقتی لج کردم که دروغ می‌گویی...گفتی باشه من شرور ترین پری ممکن هستم.....خندیدم...خندیدی.....به تو گفتم خودم را پذیرفتم...

آینه ها را پی در پی شکستم.....خرگوش های سفید را دنبال کردم...آجرهای قدیمی را طی کردم ولی آسیل.....

دیشب نتوانستم.....نتوانستم آینه را بشکنم...درست لحظه ای که تبر را بالا بردم نگاهم به انعکاس درون آینه گره خورد...

درون آینه خودم را دیدم....ترسیده بودم...غمگین بودم...خیلی گریان بودم...نتوانستم تحمل کنم...دراغوش کشیدمش...

باهم گریه کردیم....می‌توانستم احساسش کنم...خیلی واقعی بود آسیل...شبیه رویا به نظر نمی‌رسید....درست وقتی خواستم گردنش را ببویم تا ببینم آدمی زاد است یانه ...فردی از آن طرف آینه را شکست....از هم جدا شدیم...پرده های سفید بالا رفتند...و من درون قفسی گیر افتادم بدون دیوار.....از هر طرف هزاران پنجره به درون قفس من راه داشت ....

حس بدی داشتم آسیل....خیلی بد....

چشمهای زشتی به من خیره بودند.....چشمهایی پر از کنجکاوی ...چشمهای آلوده پیچ خورده...هنوز هم از فکر کردن به آن لحظه متنفرم.....

دلم میخواهد چاقوی مورد علاقه آشپزی ام را از درون کابینت بردارم و بافت ماهیچه ای که از دنده ی دوم تا ششم ام را پوشانده پاره کنم...

سردرگم شدم...احساس میکنم هنوز درون قفس گیر کردم...

میخواهم تمام محتویات حفره شکمی ام را بالا بیاورم.....

گاهی وقتها عاشق بودن قدرت عجیبی به آدم می دهد ....اینکه می بینی هنوز زنده ام و به دیوانه خانه نرفتم یا دوباره دچاره کور رنگی نشدم فقط به خاطر این است که هنوز دیوانه وار عاشق امیدم...

با اینکه رویا دیدن تنها به سردرگمی و گم گشتی ام دامن میزند هنوز هم عاشق رویا دیدنم....

اینها ثابت میکنند من هنوز روح دارم....هنوز زنده ام....هنوز فرصت دارم....

آسیل کی به مقصد میرسم؟ احساس میکنم به جای خرگوش من به خواب رفته ام...بگو ببینم....من هنوز زنده ام؟ 

من هنوز ایستاده ام....دارم سعی میکنم یک کاری کنم...بگو درست پیش میروم....

 

پ.ن: یادت باشد قول دادی دنیا را جمع کنیم برویم دریا یک ماه گریه کنیم....چه به اوز برسم یا نه......یادت باشد ...باید برویم 

من هنوز یک جعبه خاطره برای گریه کردن در بین قفسه های کتابخانه ام قایم کردم.

 

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۷ ب.ظ
  • ۶۷ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

طناب

 به زمان ترک پرتگاه ام نزدیک و نزدیک تر میشوم....خیلی چیز ها مانده که هنوز نمیدانم ...خیلی چیزها منتظرم مانده اند تا به سراغشان بروم ...خیلی چیزها خودشان رفتند تا دست از سرم برداشته باشند ...خیلی چیزها به امید حل شدن شان دورم را شلوغ کردند...خیلی از این خیلی چیز ها در پوشه های ذهنم تلنبار کردم.

امروز پدرم مرا نشاند کنار خودش و گفت وقتش رسیده خودت را سبک کنی ....آخر سنگین که باشی  توان پرواز نداری ..

راست می‌گفت...در این چند سال خیلی خیلی خودم را پرکردم ...در انبار ذهنم را بازکردم ببینم چه چیزها ریخته ام درونش دیدم به به....هرچیز و همه چیزی هست ولی انگار چیزی  ندارم.

نشستیم با چشایر لونا و آکیرا یکی یکی تفکیک شان کردیم...خوب و بدشان کردیم .... سبک سنگین شان کردیم .... حالا تقریبا دیگر چیزی نمانده ..... از فردا عازم آخرین سفر قبل از طوفان میشوم...

به هرحال باید قبل از اینکه طوفان بیاید و بگذرد همه چیز را خوب ببینم .....درکشان کنم ..حسشان کنم...چه کسی میتواند تضمین کند قبل و بعد طوفان من و این پرتگاه خاکستری عزیز که تمام این مدت باهم بودیم ....بازهم به همین شکل خواهیم ماند..؟...

باید تا وقت هست آخرین کاووسهایم را گرفتار کنم ...آخرین رویاهایم را آزاد کنم و آخرین خاطرات ممنوعه ام را بایگانی...

باید طبق برنامه و اصول پیش برم.....باید همه چیز را همانطور که باید پیش ببرم.

پدرم اصرار دارد زیاده روی نکنم.....هرچند این کمال گرایی من از خودش به من ارث رسیده.....از من میخواهد خودم را کنترل کنم...

می گوید نباید همه آینه ها را بشکنم بلکه باید همه صندوقچه های ذهنم را بکشم بیرون و خالی شان کنم...

اقرار میکنم آینه شکستن خیلی آسانتر و راحت تر است تا زیر و رو کردن آن صندوقچه های سنگین پوسیده ذهنم.....پس می خواهم بیخیالشان شوم...ولی لونا پافشاری می‌کند باید آنها را دور بریزیم تا برای پرواز سبک تر باشیم......ولی خیلی سنگین تر از آنی هستند که بتوانم درشان را باز کنم....

انگار به من می گویند جعبه پاندورایت را بازکن......همین الان هم با فکر کردن به آنها تصمیم گرفتم که ...نه... نمیخواهم بروم سراغشان.....

 

چشایر نشسته روی طاقچه خاطراتم مثل همیشه میخندد....البته حق با اوست این صندوقچه ها جعبه پاندورا ی من نیستند برعکس شاید چیزی شبیه جذب کننده نیروهای فورتونا باشند؟ ..... نمیدانم.....

ولی حداقل این را میدانم که باید با آن صندوقچه ها یک کاری بکنم... از آکیرا خواستم با کلمات اش اقیانوسی بسازد عمیق ...تا همه آنها را به درونش پرت کنیم.....حالا تمام کتابخانه ذهنم بوی دریا میدهد ...بوی موج ...بوی صدف..... اما نتوانستیم صندوقچه ها را دفن کنیم.....

 

رسیده ایم به آخرین مرحله ..... در خانه قلبم را بازکردم یکی یکی رشته های شیرین نخ های سرنوشتمان را برمی‌دارم....

با کمک لونا و آکیرا و چشایر به هم می بافیمشان....کمی از خاطراتم با نیل ...از خنده هستیم با یلدا ... از داستانهایمان به فاطمه ...از رنگ حضور او هم در این بین اضافه کردم....از پیوند محکم ام با پدرم و نخ های قرمز پیوند خانوادگی مان هم کمی برداشتم ... به دور هم پیچیدیم ......

خوب این پیشنهاد چشایر بود ...اگر یک وقتی نتوانستم بپرم ... این طناب مرا بالا میکشد تا درون باتلاق سیاه وجودم گم نشوم.

اگر هم پریدم...با این طناب موهایم را می‌بندم تا جلوی دیدم در باد مخدوش نشود.....پیشنهاد خوبی بود....برای همین از آنجا که علاقه ای به صندوقچه ها نداشتم و نخ های سرنوشت ام بیش از حد زیبا و جادویی به نظر میرسند ..ترجیح دادم اکنون اول به فکر نقشه دوم پروازم باشم....

لونا زیر لب غر میزند که من بزدلم....ولی من فقط خسته ام ...خسته تر از آنی که اکنون سراغ آن صندوقچه بروم باشه؟ 

یکجا خوانده بودم بافتن خودش نوعی هنر تراپیست است ...پس فعلا تصمیم گرفتم آنقدر ببافم که رشته های نورانی قلبم در هم ذوب شوند.

آکیرا روی دفترچه اش ثبت کرد از فردا باید برویم سراغ صندوقچه ها ...

خوب ...همیشه فردایی هست درست است؟ شاید فردا آسمان کاملا آفتابی باشد و من نیروی بیشتری از آفتاب جذب کنم....پس ..فردا هم خوب است ....

فردا .....فردا اولین قدم به سوی انتهای پرتگاه خاکستری ام را برمی‌دارم.

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۱ ب.ظ
  • ۹۳ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

چطور میتونم عاشقت نباشم؟

از وقتی پدرم سعی کرد دوست داشتن و دوست داشته شدن را یادم بدهد ، تمام توانم را گذاشتم تا همه را دوست بدارم، مهم نبود که چقدر سخت بود یا چقدر نا امید کننده ...من سعی کردم همه را دوست داشته باشم .

 میخواهم تا وقتی زنده ام حداقل کمکی برای دیگران باشم .... اگر نمیتوانم...خوب پس حداقل چیزی را خراب نکنم....نه زمین را نه آب را ...نه قلب و ذات انسانها ی حساس ضعیف پیچیده ممکن الخطای عزیز را.....

این به خاطر خودم بود . با دوست داشتن دیگران حس بهتری دارم. سعی میکنم با رفتارم علاقه ام به بودن با آنها را نشان دهم ..... با زبانم دوست داشتنشان را بیان کنم .... با قلبم وجودشان را تقسیم کنم.....

ولی........هیچ وقت کسی نبود که مثل تو دوستش داشته باشم...نمیدونم...شاید هم دوست ندارم؟ شاید این فقط یک وسواس است؟ شاید نسبت به تو کنجکاو ام؟ شاید ....شاید ..... شاید من به طرز دیوانه واری عاشقت شدم؟

نمیدونم.....لطفا خودت توضیحش بده.....من هیچ کلمه ای برای این حسی که در قلبم رخنه کرده ندارم!

 

چقدر خوشحال بودم از اینکه کسی رو برای وابستگی ندارم.....از اینکه کسی رو برای دلتنگی ندارم.....

منظورم از این نوع دلتنگی هایی که باعث بانی درد قلب و ایجاد حبابهای خونی در رگم می‌شوند و فقط  برای شکلاتهای صورتی ام میکنم نیست......منظورم از آن نوع دلتنگی هایی است که قلبت را سوراخ می‌کنند تا به روحت برسند ....این نوع دلتنگی هایی که فقط تو باعثش میشوی.

 

می‌گفتند زمان همه چیز را از بین برده و محو خواهد کرد ولی در حق من نامردی کرده.......زمان فقط تو را برای من پر رنگ تر و پر رنگ تر می‌کند.

هنوز هم اولین باری که دیدمت را به یاد دارم. درون سالن تاریک و خلوت وقتی عمیقا غرق دنیای خودم بودم و غم در قلبم دریاچه ای شده بود از تاریکی .... نگاه تاریک درخشانت....نمی‌دانم چه چیزی داشت که روحم را لرزاند. هنوزهم با یاد اوریش روحم به لرزه می افتد . 

چقدر روزگار می‌تواند نامرد و خبیث باشد؟ تورا نشانم داد و من سردرگم تر از قبل شدم .... برای اولین بار معنی دنیای رنگی را با تو فهمیدم ...برای اولین بار با دیدن تو بود که ضربان قلبم رو احساس کردم ..... برای اولین بار باتو حس جدیدی رو تجربه کردم. خیلی امید بخش بود ..... بوی سر زندگی میداد .... بوی شادی 

 

برای من تو همون گربه سیاه کوچولویی بودی که  در دنیا گمشده بود . دلم می‌خواست تمام روز چفت خودت باشم. دلم می‌خواست آنقدر محکم بغلت کنم که در آغوشت ذوب بشم..... 

دلم میخواست بهت نزدیک بشم.... ولی برای اولین بار نمیتونستم....

خیلی ناراحت بودم از اینکه تو باهمه صمیمی و راحت بودی جز من ....

من باهمه دوستانه و فعالانه هم صحبت بودم جز تو.... 

نمیدونی چقدر دلم می‌خواست پای حرفهات بشینم ...به درد هات گوش بدم ...ولی فقط میتونستم از دور نگاهت کنم...به خنده هات ...به گریه هات....به دردهات...به غصه هات....به ناراحتی هات....به خشم هات....

من میتونستم احساس کنم چقدر از من بیزاری.....عمیقا درکت میکنم.....من هم سال‌های زیادی از خودم بیزار بودم....بعد هم کجای عالم نسبت به یک دیوانه احساسی عجیب غریب مشکوک می‌توانند حس بیزاری نکنند جز ملت عزیز درون تیمارستان و می خانه؟

 

دلم میخواست گنجشکی میشدم تا آن ور خط افقت دنبالت میکردم ..... دلم میخواست آغوش گرمی میشدم وقتی نیاز بود ...به دورت میپیچیدم. دلم می‌خواست با تو میبودم....

 

به هیچکس نگفتم ولی تک تک دورناهای کاغذی ام به فکر به تو به پرواز رسیدن . تک تک گلبرگهای گل صورتی با فکر به تو دور هم نشتند و پیچ خوردند. تک تک دانه های قلب برفی  را به یاد تو کنارهم کوبیدم...

 

خیلی شرم اورست که هیچ وقت آن طور که باید نگفتم که چقدر دوست دارم چقدر از بودنت سپاسگذارم و چقدر به وجودت افتخار میکنم. اگر زمان رو به عقب بر میگشتم مطمئنم بازهم نمیتونستم بهت توضیحش بدم ....نمیتونم برای بیان احساستم به تو کلمات مناسب رو پیدا کنم...خیلی متاسفم که دوست دارم با اینکه میدونم این چیزی نیست که تو بخواهی....ولی عزیزم...انسانها در عشق هیچ اختیاری ندارند. این چیزی نیست که من یا تو انتخابش کرده باشیم.... هیچ چیز به اندازه عشق از کنترل ما آدم ها خارج نیست ...پس خواهش میکنم از من به خاطر دوست داشتنت متنفر نشو ...و عذر خواهی ام را بپذیر ...

مهم نیست چقدر تلاش کردم که از دوست داشتنت دست بردارم ...نمی‌توانم.....حتی بعد این همه مدت بازهم دوست دارم.

تو درخشان ترین موجود دنیای من هستی ....چطور فراموشت کنم ...؟هم؟خودت بگو.....چطور میتونم عاشقت نباشم؟.....وقتی فکر کردن به لبخندهات ...به بازیگوشی هات .... به عصبانیت هات ..به درخشش عمق چشمهات روحم رو به لرزه می اندازد ......بگو چطور میتونم عاشقت نباشم؟

 

باید اعتراف کنم در این چند سال زندگی ام ..... تو تنها کسی بودی که واقعا عاشقش شدم....متاسفم......ولی من همچنان به دوست داشتنت ادامه می‌دهم....عمیقا متاسفم.......اما نمیتوانم کاری اش بکنم.....

به این فکر میکنم که خیلی خوب است دیگر هم را نمی‌بینیم وگرنه احتمالا قطره قطره وجودت را می‌بلعیدم تا هیچوقت دوباره این حس فجیع عجیب از نبودت را نداشته باشم.

 

گفتم که من واقعا متاسفم ولی عمیقا عاشقتم .....هر راهی را فکر کنی امتحان کردم ولی هنوز هم دوست دارم....خودت بگو دیگر.....چطور عاشقت نباشم؟..

 

 

پ.ن:امیدوارم تا وقتی زنده ام این متن رو نخونی....البته که نمیخونی...مگر چقدر دنیا میتونه خبیث باشه

....نمی‌خواهم دست از عاشقت بودن بردارم وقتی تنها محرک ادامه دادنم تو هستی.

 

 

 

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ بعدی