Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
君 の 風
君 の 風
君 の 風

君の髪をなびかせる風になって

君を無邪気に色付けてみたい

君の涙を乾かせる風になって

君を綺麗に輝かせたい

今すぐにでもギュッと

近すぎても もっと

真っすぐにだけずっと

いつも君の側で

痛みとよく似た胸の鼓動

多分これは

ともう気付かされている

💙

اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ
  • ۶۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

آی سینی؟

رنگها موج برداشته اند ، نور به رقص در آمده ، هوا بیش از حد عالی و دلچسب است.

آنقدر گرم که می خواهم بخوابم ، آنقدر سرد و خنک که میخواهم بروم بیرون و بدوم.

این چند وقت با آکیرا ، لونا و چشایر ، گربه های محبوب عزیزم دادگاه عالیه برگذار کرده بودیم تا یکی را اخراج کنیم ، خوب....من اخراج شدم . از کجا؟

هاها...از کتابخانه ی عزیز و دوستداشتنی خیالی ام .

الان مدتی هست کنار ساحل ذهنم می شینم و افسوس هستیم را با آب شورش می شورم.

آکیرا معتقد بود اگر از پناهگاه امن عزیزم خارج شوم کمی بیشتر بالغانه رفتار خواهم کرد ، چشایر در سکوت فقط خندید...و لونا...آه لونای عزیزم!

اوتنها وکیل مدافع من بود ولی مجموع آرا به نفع آکیرا تمام شد.

من حق رای نداشتم.

چند روزی شده دل آکیرا به رحم آماده از رایش منصرف گشته درخواست داده من برگردم. ولی نمیدانم؟ مثل اینکه خودم نمی خواهم برگردم . 

این چند وقت که لب ساحل رویاهایم را می نوشتم و رد پاهایم را فراموش میکردم فهمیدم بابت خیلی چیزها پشیمانم ، خیلی چیزهایی که فکر میکردم، نه ،می خواستم باور کنم به خاطر من نبود.

....شاید من کسی بودم که از تفرقه انداختن بینشان خوشم می امد؟ 

...شاید من ناخودآگاه به جدال بینشان دامن زده بودم ؟

...شاید من کسی بودم که برای دریافت عشق بیشتر سایر گزینه ها را حذف کرد؟

.....لحظه ای که اتفاق افتاد ....هنوز آن لحظه های شوم را به خاطر دارم.

هیچوقت پیش قدم نشدم تمام اش کنند ، همیشه دعا میکردم زودتر محو شود تا دوباره آرامش ام برگرد.

لحظه ای که در را پشت سرش بستم عمیق خوشحال بودم....

آسیل گفتم من یک شرور دیوانه صفت هستم.

نمی توانی تصور کنی الان که نیستند چقدر آسوده خاطرم .

نمی توانی تصور کنی چندین دفعه آموزش انواع سمومات خانگی را محض احتیاط مرور کردم.

نمی توانی تصور کنی وقتی نتیجه آزمایش اش اشتباه در آمد و گفتند به زودی میمیرد چقدر احساس اطمینان خاطر کردم .[هرچند وقتی گفتند اشتباه شده خیلی پوچ بود]

ولی آسیل آیا من به خاطر همه اینها مستحق مجازاتی چنین عذاب اورم؟ که همه این آسایش و شادی عزیزانم را از دست بدهم؟

آسیل ، در این چند وقت با خرچنگها این حرفها را در میان گذاشتم ، از اختاپوس عزیز پرسیدم ، از نهنگ گوژ پشت سفید پرسیدم .

خرچنگها میگفتند تا وقتی صدف بزرگ تر هست باید صاحبش شد ، بقا وابسته ماوا است.

اختاپوس می گفت وقتی دریا سیاه شده مهم نیست اگر کمی مرکب هم تو حالا یا بعدا بریزی وگرنه ممکن است همه سیاهی را فراموش کنند . و بدون دیدن این سیاهی درک روشنایی سخت است.

نهنگ می‌گفت عمرت خیلی کوتاه تر از این است که دنبال دلیل و برهان برای اثبات گناهان باشی ، زمین وسیع است ، حرکت کن.

من فکر میکنم اگر از همان اول دست کثیف آلوده اش را می‌شست و به تصویر زندگی مان گند نمی زد ، دیگر این کثافتها آنقدر نفوذ نمی‌کردند که  معنا ی کل  را تحریف کنند .

شاید قطع کردن دستش این آلودگی را از بین نبرد ......ولی آسیل ، رنگ تازه ای خواهد بخشید و شاید.....شاید ...شاید روی این پس زمینه جدید بتوانم همه مان را کنار هم دوباره خوشحال  بکشم؟

بارها فرصت تصحیح داشت ولی فقط گنداب را بیشتر کرد . انسانهای حریصی که دست از طمع نمی کشند و هرگز عذر نمی خواهند ، احمق هایی که هرگز از درد هایشان برای انسان بودن و ماندن ، پند نمی گیرند ، چنین موجوداتی که تمام هستی و نیستی شان همین بخش کوچک از این جاده است......به نظرت بهتر نیست زودتر برگردند؟ 

 

جوابی برای این پیدا نکردم . احساس گناه میکنم که این طور فکر میکنم . برای همین نمی توانم به خودم اجازه برگشت به پناهگاه را بدم .

چشایر که خیلی وقت است فهمیده حکم بازگشت را خودم باید صادر کنم ولا غیر ، به شن بازی های من ملحق شده. باهم شن های طلایی را پارو میکنیم، گودال میکنیم و پرش میکنیم، ردپاهایمان را با شن می پوشانیم و از هرکس که می بینیم می پرسیم .

نمیدانم اینکار را ادامه می دهیم چون جواب را نمی دانیم یا دنبال پاسخ متفاوت تری میگردیم.

اسیل........حتی اگر پاسخ درست را بدانم و به آن عمل کنم ، حتی اگر شرایط جوری باشد که من اصلا مهم نباشم و کل در نظر گرفته شود ، آسیل ، من هرگز بخششی نمی کنم . با اینکه خیلی چیزها را خیلی راحت فراموش کردم ، میدانی هیچوقت نبخشیدمشان.

چطور یک عده ساده لوحانه فکر می کنند بالغ شدن زمانی است که دیگر از اتاق های تاریک نترسیم بلکه آرامش بگیریم؟ 

بالغ شدن زمانی است که بفهمیم چیزی ترسناک تر از مردم حریص جاهل نیست......که چپاول می کنند مردم را ، می خوردند حرام را ، می برند مال غیر را ، می کشند رویا و باور را ، می کِشند گندابشان را ، می گسترانند کثافت شان را ، و هیچ نمی فهمند چون جاهل اند ، هیچ پشیمان نمی شوند چون جاهل اند ، هیچ مسئولیتی ندارند چون جاهل اند .

چون جاهل اند بخشیده می شوند

چون جاهل اند کنار گذاشته می شوند

چون جاهل اند ............

چون جاهل اند تازه طلبکار هم می شوند.

آسیل گفتم که اگر روزی خواستم از این به بعد تصحیح کنمشان....بهتر است قبل از اینکه خیلی برایم دیر شود بیایی....

قبل از اینکه آینه ها را درون بدنشان بسازم تا شب هنگام با لبخند شکستن شان را بشنوم....و بعد خودم بشکنم.

نگذار آکیرا این نامه را بخواند ....و به لونا هم نشان اش نده ، احتمالا هردو یشان سردرد میگیرند تا آخر برایم جوابی پیدا کنند ، خودم می خواهم جوابم را پیدا کنم.

فقط امیدوارم احمق سهل انگاری نشوم که زیر شن های روان دفن می شود.

 

 

از طرف دوستدار شرور حسود گناهکار تو 

به تو زیبای عاقل دور و دست نیافتنی.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۷ ب.ظ
  • ۵۵ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

در امتداد خط

بعضی روزها بعضی چیزها متفاوت می خواهند کشیده شوند ، من هم عاشق این سر به لج گذاشتنشان برای عادی نماندن هستم........

مثل اینکه چای کوهی ان روز مزه ی بغل دارد به قول پدرم مزه دلتنگی میداشت.

مثل اینکه توی مسجد باید سر سنگین بشینم و چای پخش کنم ولی رفتم بخش خالی اش با بچه ها گرگم به هوا بازی کردیم.

مثل اینکه وقتی عصبی می شوم باید بیشتر تمرکز و احتیاط کنم ولی آنقدر بلند بلند خندیدم و چرخ زدم که حتی طفل های معصوم هم از من ترسیدند...این باعث شد بلند تر بخندم.

مثل اینکه می گفتند چای باید توی قوری دم بکشد ولی موقع چای درست کردن می خواستم درون کتری چای بریزم چون بزرگ تر و جادار تر بود [باور کن این دیگه منطقی بود آسیل]

مثل اینکه بخش مردان برای مردان است بخش خواهران برای خواهران ولی هئیت خواهران را بخش مردان گرفتیم و مردان بیچاره را انداختیم توی حیاط سرد تا اش هم بزنند.

مثل اینکه چای باید داغ باشد ولی من داشتم چای سرد سرو میکردم چون اکثر کسانی که چای می خوردند بچه بودند نه بزرگسالان!

 و چای داغ برایشان خوب نیست.

[آخرشم چای داغ ریخت روی دست یکیشان]

مثل اینکه چقدر دوست داشتم برم کنار حوض مسجد بشینم ظرف بشورم ولی امروز حوض را خالی کرده بودند ، پس رفتم داخلش برگ چیدم.

مثل اینکه موقع جمع کردن و پهن کردن سفره هم خیلی خوش گذشت هم به طرز عجیبی سریع و تمیز انجامش دادم ولی معمولا اینطور نیست.

مثل اینکه برنج استانبولی که برای نهار خوردیم عجیب مزه قیمه میداد.

مثل اینکه وقتی برگشتم خانه و قیمه ای که پدرم پخته بود را خوردم ، مزه ی محبت می داشت.

تازه فهمیدم چقدر دلم برای دست پخت پدرم تنگ شده بود .

مثل اینکه تمام آنروز آنقدر خندیدم و دویدم و نشستم که وقتی رسیدم خانه فقط خوابیدم، ولی قرار نبود اینقدر درون یک جمع ناآشنا بخندم.

مثل اینکه آن روز خوب باید آفتابی و گرم می بود اما آنقدر سرد و سوزناک ماند که شب سردرد داشتم.

مثل اینکه شب آنقدر راحت خوابیدم که هیچ نجوایی نشنیدم . 

در حقیقت آن روز غرق لطف بودم .

روزهای متفاوت عجیب همیشه اینطورند ، شروعشان به طرز مشکوکی شک برانگیز است انگار می خواهند زیر دلت را خالی کنند اما ادامه شان به طرز غیر قابل باوری پر افتخار است .

آسیل من عاشق آن روز ام.

من حریص ام.

از این روزهای زحمت کش زیبا ی گرمِ عجیب پر از افسانه، عشق و زیبایی بیشتر می خواهم ، خیلی خیلی خیلی بیشتر .

آسیل برایم دعا کن شایسته این باشم که بازهم در این روز ها باشم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ
  • ۴۲ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

جِرُم

جین قدم های محکم و سبکی داشت ، با لبخند محوی که اگر دقت نمی‌کردی نمی توانستی ببینی اش ولی هروقت کتابی می دید چشمانش چنان نورانی و درخشان میشد که تصور محو قبلی اش گویی سرابی بوده باشد ، ناپدید می گشت.

فقط او بود که می دانست من چقدر پوچم و فقط من بودم که می دانستم او چقدر جعلی است . و این ما بودیم که می دانستیم چقدر خودمان هستیم وقتی باهم می ماندیم.

زمان هایی می رسید که از بی دلیل زندگی کردن خسته می شدم . این زمانها ، تنها مخفیگاه من از افکار قاتلم او بود و  او بود و او.

از اینکه اینقدر پیشش ضعیف باشم بی زار بودم ...اما من همین هستم. بدون او از پوچی می شکنم.

روزی از فکر اینکه چه کسی پناهگاه اوست تمام بدنم به لرزه افتاد .

ممکن بود او هم از من خسته و دل زده شده باشد ؟ شاید زیادی پیشش ضعف نشان داده بودم ، شاید من برایش خوب نبودم؟ کدام مردی برایش بهتر از من بوده؟

از پاسخ این سوالات میترسیدم.

روزها سعی کردم عذابی که به قلبم تحمیل کرده بودم را بپذیرم ولی در نهایت نتوانستم. روزی تمام شجاعتم را جمع کردم و پرسیدم تا حالا شده از شخصیت جعلی که ساختی خسته شده باشی ؟ به کجا فرار می‌کنی؟

با یکی از همان لبخندهای نایابش گفت

درست همانطور که مست در بار و گنجشک در آسیاب آرام میگیرد ، پناهگاه من کتابخانه است .

به چشمان مشکی اش خیره شدم . از نگاهم دوری کرد ولی دستم را محکم فشرد ، آرام زمزمه کرد 

دفعه بعد می آیم دنبالت باهم برویم.

 

ـــــ هویت جعل شده

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۳ ب.ظ
  • ۳۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گربه های تنبل

گاهی از اینکه میبینم تنها دیوانه خیال پردازی که فکر میکرد باید از روی خط کشی ها رد شد نیستم ، تنها فردی که همراه تکان دادن کنترل بازی خودش هم کج میشد و فکر میکرد دنیا هم کج خواهد شد نیستم.........

تنها گربه تنبل گم شده نیستم...........

شاید کمی خودخواهی باشد ، ولی از اینکه آخرین نمونه رو به انقراض نیستم خوشحالم.

به نظرم دنیا به گربه های تنبل خیال پرداز بیشتر از آنکه فکرش را میکنم نیاز دارد.

وگرنه چرا هرجا نگاه میکنم خودم خودش و خودمان و آنها را میبینم ؟

اینها همه نشانه اند.....البته عزیزم، آنقدر ها هم که فکرش را میکنی درحال انقراض نیستی .

حتی بزرگ شدن هم بهانه نمی شود دست از پریدن از روی خط کشی ها ، روی حاشیه جدول دویدن ها یا بی دلیل خندیدن ها برداریم.

به هرحال ما قرار نیست بگذاریم منقرض شویم که..

حتی در آینده :)

 

 



با تشکر از ایو

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۲ ب.ظ
  • ۶۳ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories
استوار

استوار

پروانه های آبی گرده های طلایی را می بلعند.

شن های روان لحظات را.

در عجبم چنگ زدن به تنها خاطراتی که داریم ، مارا در آغوش تاریکی دفن می کند یا میگذارد در نور حل شویم ؟

پشت نقابی پنهان شدم تا از نزدیک تر ببینمت ، دلگیرم.

میبینم درون سایه ها غرق شدی ، با خارها مزین شدی ، درد می کشی....

ولی نمی‌دانی ، شاید همین خوب است ....همین که هیچ چیز نمی‌دانی. شعله های خشم روزی فرو خواهند نشست ، روزی فراموش خواهند شد  ولی اگر این ها را بدانی ، اگر می‌دانستی .....توهم یخ می زدی .

به خاطر اینکه هرگز نپرسیدی از تو متنفرم ، به خاطر اینکه در سراب ات غرق شدی از تو دلگیرم.

ولی دلم برایت می سوزد .... برای اینکه اینقدر احمقی ، همان‌قدر که من احمقم ، همان‌قدر که ما احمقیم.برای اینکه بی گناهی ، همان‌قدر که من بی گناهم  ، همان‌قدر که ما بی گناهیم.

ترجیح میدهم در این تاریکی درخشانی که برای خودت ساختی غرق شوی تا مثل ما در این واقعیت پوچ یخ زده گم شوی......همانطور که من شدم.

اما بدان این من و ما نبودیم که حق دانستن را از تو گرفتیم ، اولین فردی که پای این قانون را امضا کرد خودت بودی.

خودت نخواستی، نپرسیدی ، نخواندی ، نشنیدی ، ندیدی ، نفهمیدی.

نمی‌دانستی ..... چون نمی خواستی.

دلم برایت می سوزد ، دلم برایت می رنجد.

و تو........

تو هیچوقت نخواهی دانست.

این انتقام من از توست.

 

 

 

 

پ.ن: با اینکه دست و پایم از سرما بی حس شده بودند، همچنان لجوجانه ایستادم تا کمی بیشتر از پشت  پنجره شنی ببینمت.

با لبخند به سمتم آمدی چای گرم تعارف کردی ، خجالتی می پرسیدی چرا داخل نمی آیم ، بی آنکه بدانی کی هستم.

لبخند تلخم از چهره ام نمی رفت ،استکان چای گرم ات را دور انداختم .بدون اینکه جوابت را بدهم رفتم.

ولی نمی‌دانی تا راه خانه هزاران بار گفت و گوی کوچک یک طرفه ات را مرور کردم.

از این نمایشنامه بی زارم.

 

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۴ ق.ظ
  • ۴۵ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

پروانه های آبی ، گرده های طلایی را می بلعند.

من زیاد اهل صحبت کردن با تلفن نیستم....... نه به این دلیل که از صحبت کردن خوشم نمی آید ، مطلقا نه ! میدانی من چقدر عاشق مکالمه های طولانی و عمیق هستم .از صحبت‌هایی که در آن چهره‌ها را نمی بینم خوشم نمی آید . برای همین از تماس های تصویری و پیامک‌ها با ایموجی و استیکر فراوان استقبال میکنم.

مگر اینکه پدر و خواهر و شکلاتهای صورتی ام آن طرف خط باشند ، آن وقت دیگر فرقی نمیکند ، چون چهره‌هایشان را به وضوح می توانم با قلبم احساس کنم ، از تن صدایشان حالتشان به خوبی مشخص است .....سایر موارد و انسانهای باقی نه....حتی برای سرگروه عزیزم ، اساتید گرامی یا مشاور های زحمت کش و دوست داشتنی .

برای همین برایم خیلی سخت است به دیگرانی که نمی‌شناسم زنگ بزنم....یا تماس هایشان را جواب بدهم.......

باید همه اینها را بدانی تا بفهمی امشب چقدر مستأصل بودم که مجبور شدم در یک اقدام ناگهانی به اورژانس روانشناسی زنگ بزنم.

موقع کلید کردن تماس انگشتانم سرد شده بود و میلرزید ....نمی‌دانستم واقعا درست است؟ بهتر نیست فقط راجع به آن بنویسیم و بگذریم ؟

اما دلم می خواست از دیدگاه یک نفر......یک نفر دیگر هم ماجرا را ببینم. پس نیاز داشتم به کسی به غیر از آنها زنگ بزنم....

وقتی صدای بوق انتظار شنیده شد می خواستم تماس را قطع کنم. پشیمان شدم . گفتم خوب تهش که چی؟ تو به او می گویی و او می شنود ، خودش هزاران دغدغه فکری دارد ، همان چیزهایی که خودت هم میدانی تکرار میکند و بعد هم تو می‌مانی و اینها.

در این افکار دست و پا میزدم که یکهو گوشی را برداشتند : کد **۱۵ بفرمایید 

با اضطراب نفسم را آرام کردم و گفتم:سلام شبتون بخیر ....می خواستم جمله بندی های بعدی ام را مرتب کنم که با لهجه شیرینی داد زد 

علی سفره رِه جمع کن! هنوز نخوردِن ؟ خوب بوره سبزی بیار!

شرمنده گفتم ببخشید مزاحمتون شدم ، یکدفعه دیگه تماس میگیرم .

قبل از اینکه بتوانم قطع کنم سریع شروع کرد به سوال پرسیدن . می خواست بداند کارم فوری است ، خیلی عجله دارم؟ 

با خنده گفتم نه چیز خاصی نیست . متاسفم مزاحم شدم ، شبتون بخیر .

با لهجه شیرینش گفت یه ساعت دیه تماس بگیری هستوم.

با لبخند تماس رو پایان دادم.......این هم از اورژانس روانی ....چه انتظاری داشتم؟ که کسی آماده شنیدن من باشد؟ 

بعد گفتم نه ، قرار بود همین امشب از یک نفر دیگر هم بپرسیم و گوش کنیم ببینیم راهکاری دارند یا نه...حالا که این یکبار را تماس گرفتم ..فقط یکبار ...یکبار دیگر امتحان کن.

شماره مشاوره روانی را گرفتم...... چشم انتظار تا کسی پاسخم بدهد، تعداد بوقها را شماردم.

تا اینکه صدای جوان و بالغ زنی پرسید : کد ۸۶** ، بفرمایید .

صدایش تند و خسته ، پریشان و بد حال به نظر می‌رسید . شوکه شدم ...چون من در این ساعت زنگ زده بودم استراحتش را مختل کردم؟ حتما همه روز یکجا نشستن و گوش دادن به شیون و ناله ، درد و آه مردم ، غم ها و حسرت هایشان خیلی سخت و پر استرس است ....نکند من همان یک ذره وقت خالی اش را به خاطر سوال احمقانه ام گرفتم؟ اگر مرا بشنود فکر نمیکند دستش می اندازم ؟ بیشتر ناراحت نمی شود؟ 

 استرس ناگهانی و اضطراب قبلی ام با هم مخلوط شدند . فقط صدای نفس های من بود و صدای شاکی او که خشمگین بود ....

نمی خوای حرف بزنین؟ خوب بلند تر صحبت کن دیگه صدات نمی اد !!

از صدایش به خودم آمدم ، باید عذرخواهی می کردم و تماس را پایان می دادم . از اول هم این فکرم احمقانه بود ، باید خودم و آسیل یک جوری حلش می کردیم . می خواستم بگویم متاسفم که دیدم تماس خیلی وقت است قطع شده.....

قطع اش کرده بود ...من خیلی لفت اش داده بودم.

از اینکه باعث شدم حالش بیشتر گرفته شود ناراحتم . تصور میکنم پشت میزش نشسته و حرص می خورد ، شاید احساس می کند وقتش را گرفتند ؟ احتمالا مقنعه اش برایش تنگ شده بوده ، لباسش تنگ تر . حتما از این کلافه بوده.حتما بی نهایت منتظر رسیدن به لحظه رسیدن به خانه ، استراحت و آرامش بوده.

باعث شد به این فکر کنم که من واقعا می باید از مشاور بیچاره خودم استفاده میکردم نه اینکه ناگهان تصمیم مشاوره گرفتن بگیرم. نه اینکه ساعت ده شب مزاحم مشاوران عمومی شوم.

باعث شد به این فکر کنم که اگر روزی خواستم مشاوره کسی باشم ، مهم نیست چقدر باید ، ولی برایش صبر میکنم تا خودش را از افکارش بیرون بکشد ، جملاتش را پشت سرهم بچیند ، جرئت زل زدن به نگاهم را پیدا کند و بعد بگذارم برایم همه چیز را بگوید ، بنویسد ، بکشد ، بخواند .......

باعث شد به این فکر کنم که جز خدا هیچوقت ، یقینا هیچوقت ، هیچکس را نخواهیم داشت که بی پرده ، تمام وقت ، بی چشم داشت و چشم غزه و کنایه و فریاد و حواس پرتی ...بلکه با دقت ، باعشق ، با محبت ، با توجه بنشیند پای دلمان و گوش کند.

ممکن نیست به خاطر تن صدایم به من شک کند ، باورم نکند ، یا بی رحمانه قضاوتم کند .

رفتم سر سجاده ام نشستم گریه کردن ، از هر مشاور روانشناسی و روانپزشکی و تراپیست و ........ مفید تر که نه خیلی خیلی خیلی خیلی مفید تر و عالی تر و بهتر بود.

خواستم بگویم بدانی ، دفعه بعد ، اینکار را چنین نکنی .یا اگر چنین شد دلسرد نشوی که دیگر کسی نیست . همه مان اورا داریم. تازه نیازی به زنگ زدن هم نیست ، فقط کافی است صدایش کنی.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ
  • ۶۴ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

نغمه رز

دلم برای تابستان تنگ شده. برای رقصیدن زیر پرتوهای گرم نور و آواز خواندن های بی دلیل کنار درخت‌های افرا.

کاش میشد به جنگل همیشه سبز و آفتابی که همه افسانه ها از آنجا شروع شده بود می‌رفتیم . آن وقت زیر بوی سرزنده آفتاب و نغمه ی رزها غرق می‌شدیم . سرمست از آن همه آرامش سبز، شبها کهکشان شیری را دور می‌زدیم.

دلم برای آن ها روزها که بیخیال زیر درختان می نشستیم و برای ابرها محدوده و شکل تعیین میکردیم تنگ شده.

زمان زودتر از آن که لحظه هایم را درک کنم گذر کرد و حالا همچنان بی توجه به افکار من میگذرد . 

و من در این روزهای سرد پاییزی و غوغاهایش گم شدم. 

جاده روزگارم پر از مه شده و کلاغهای راهنماعزیز بالاتر از آنی پرواز میکنند که بتوانم خط مسیر  سیاهشان را در آسمان دنبال کنم.

گم شدم......

درهای آهنی سیاه مدام سر راهم سبز می شوند و تهدیدم میکنند که مرا خواهند بلعید. من مدام زیگزاگ میروم و به امید رسیدن به همان درهای چوبی شکسته فرسوده افسانه ای تمام خرابه های ذهنم را کندوکاو میکنم.......ولی هیچ چی نیست که هیچ ، درهای آهنی مدام نزدیک تر می شوند. حالا دیگر حتی زمزمه هایشان را می شنوم.

هرشب از ترس اینکه در اتاقم وقتی از خواب پاشدم آهنی شده باشد پنجره را باز میگذارم و از تراس خارج میشوم . به این فکر میکنم کاش در زندگی هم یک در عقبی داشتیم ، وقتی مجبور بودی ناگهان نباشی یواشکی  از آن استفاده می کردی و بعد از هواخوری ات دوباره بر می گشتی ، کسی هم رفتنت را نمی‌دید و دلتنگت نمی شد . تو هم دلتنگ کسی نمیشدی چون می دانستی کسی از این رفتن هایت خبر ندارد  و قرار است زود برگردی.

خوب نمی شد؟ حتی می توانستی همه ناخواسته هایت را از در پشتی به بیرون راهنمایی کنی و جایی بیشتر بسازی. برای مهمانان ناشناس اینده؟ ایده های ناگهانی؟ هرچیزی....

ولی قرار نیست در این کشتی در پشتی داشته باشیم.پس باید به این فکر کنم چطور زودتر پیدا شوم و از این مه بیرون بیام.

هنوز راهی پیدا نکرده ام اما در آینده حتما راهی خواهد بود . میدانی همانطور که قول دادم من مثل جین یک زن از قبیله ساکر خواهم بود ، پس مهم نیست چقدر شرایط سخت و دیوانه وار به نظر برسد من کمانم را محکم‌تر خواهم کشید . حتی اگر درد از ته قلبم ریشه بزند ،حتی اگر این روزهای تاریک پاییز که خورشیدبیشتر اوقات در آن  نیست طولانی به نظر برسند.........ولی میدانی چیز عجیبی که  چشمانم را جلب پاییز کرده چیست؟  هرجا نگاه کنی درخت‌ها روی سرشان پودر طلایی پاشیده اند . این باعث می شود بی دلیل بخندم ، مرا یاد کودکی ام می اندازد ، زمانی که برای صحبت با گربه ها تظاهر میکردم گربه ام و گوش گربه ای می گذاشتم تا به سمتم بیایند . این رنگ بازی درخت‌ها هم باعث می شود احساس کنم باهم توطئه کردند خورشید را از ابرها بیرون بکشند ، هوشمندانه است ولی در عین حال ناز هم هست نه؟ 

دلم می خواهد من هم بروم همه جا پودر طلایی بپاشم و بلند بلند بخندم بلکه آفتاب دست از پنهان شدنش بردارد و کمی گرما به زمین سردی که جوانه هایش یخ زدند بپاشد. به هرحال همه به کمی گرما نیاز دارند. حتی گل یخهای من.

شاید اگر کمی نور و گرما به این جاده پر از مه بتابد راه برگشت را پیدا کنم . شاید بتوانم از افتادنم در چاله های پر آب رنگی مرموز جلوگیری کنم تا به دنیای دیگری سقوط نکنم.

یکی دیگر از دنیاهای تکراری محو درون آینه . همان هایی که جاذبه هایشان برعکس است و همه دوست دارند گمشده باشند و تو باید پیدایشان کنی ولی معلق در رنگها شناور ماندی.

 

برای همین می خواهم همه جوهر های آبی ام را بیرون بریزم،حالا با پودر زرد می نویسم...بنویسم؟ من همچنان سبز را ترجیح می دهم . مهم مقصود است پس فکر نکنم بنفش هم مشکلی داشته باشد . قهوه ای و نارنجی هم که عاشقشانم.....هه....همیشه برایم سوال بود چرا پاییز اینقدر در انتخاب رنگ شلخته بوده . الان می بینم واقعا سخت است بخواهی بین طیفی از رنگ ، رنگی را انتخاب کنی که مجبورت کند گرم بمانی. فکر کنم من و پاییز این قدرت را نداشتیم که تک نظر بمانیم. شاید برای همین در به دام انداختن خورشید موفق نبودیم.

شاید ....شاید اگر قدرتمند تر بودم همه چیز متفاوت از الان بود. می توانستم از همه مان مراقبت کنم ، نه اینکه سرگشته ای در مه های شدید پاییزی باشم.

اما پدر معتقد است در نهایت چیزی که باعث نجات و حفاظت از بقیه میشود قلبی فداکار است نه قدرت که همیشه سردرگم کننده است . خوب من به گفته خودش هنوز جوان تر از آنی ام که بفهمم چرا . ولی این را میدانم ادامه ندادن حماقت محض است .

پس تنها راهی را که یاد دارم ادامه میدهم .از امروز تمام حیله ها و نقشه هایم را برای به دام انداختن بزرگترین ستاره زندگی زمینی ام به کار خواهم برد ، چه پاییزهایم خیس و سرد بمانند یا زمستانی یخ و بی روح ، من برای تابستانی که خونش جواهر نشان است تلاش میکنم. برای روزهای آفتابی بی دغدغه ای که با تنها دلبندانم تجربه کردم دوباره تلاش میکنم. اگر بعد چندصدهزارسال درخت‌ها هنوز از به دام انداختن خورشیدشان دست نکشیدند و ثابت سر جایشان ایستادند چرا من باید دست بکشم؟.                                 

به امید روزهای صاف و آفتابی [ــ[]ــ[]ـ] .{این قرار بود یک خانه گرم و روشن باشد، پس همانطور تصورش کن :) }

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۴۵ ب.ظ
  • ۶۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

بین نور و پرده

تنها داخل سالن جهان ایستادم . مدتی است به این فکر میکنم که چرا اینقدر فکر میکنم اما در واقع فکری ندارم .....

صدای همه ها و خنده ها و فریاد هایی که در طول روز شنیدم ، مثل لالایی قبل از خواب هرشب برایم پخش می‌شوند . انگار قبل از خاموشی دستگاه ات نگاهی سریع به آخرین داده های مصرف ات بندازی ، محض محکم کاری است که برای فردای خودت خط و نشان بکشی : اوه ببین اینقدر زیاد کار کردی فردا اصلا دور این وسیله تاب نمی‌خوری . 

ولی صبح به محض بیدار شدن اول از همه چکش می‌کنی . .....

این صداها هم همین اند.... یک جمع بندی کلی از امروزی که شاید آخرین امروز باشد، ولی بعد فردا دوباره بیدار میشوی و ...اوه یک روز دیگر هم دارم !

پس بگذار امروز بد باشم ؟ 

نه !!! 

این بار بگذار کمی اشتباه کنم و بی خبر به نظر برسم؟

نه!!!!

پس میشود حداقل امروز کاری را که دوست دارم بکنم؟ 

مثلا؟

کیک بپزم؟

نه!!

و دوباره یک روز تکراری بی خطر حساب شده اتلاف وقت شده مفید بی اهمیت بی آنکه متوجه بشوم میگذرد.....

پرده های روزگار مدام بالا و پایین میشوند ، من نشستم به رقص خورشید و ماه و دور و نزدیک شدن نور و سایه خیره شدم.

دیالوگ‌های تکراری را می‌خوانم تصحیح میکنم دوباره باز نویسی میکنم دوباره می‌خوانم .....روی صحنه میروم چند کلمه ای شاید بگم ، کمی خم و راست میشوم و دوباره روی صندلی ذخیره نشستم به فردایی که دیگر نخواهم داشت و امروزی که دیگر این شکل نخواهد بود فکر میکنم‌‌.

دلم می خواهد دوباره نقاشی بکشم ، ولی این بار به به خواهرم هدیه اش نخواهم داد ، مثل تنها نقاشی که برایم مانده ، عروس خونین.....شاید چون کمی زشت کشیدمش نشد به کسی هدیه بدهند که اتفاق خوب شد چون از قصد عجیب کشیدمش.....اینطوری کنار خودم می ماند....میدانی؟ شاید به همین علت بعضی های مان عجیب کشیده شده ایم ...تا کنارش بمانیم.

برای همین نباید از عجیب بودنت احساس خجالت کنی، ابدا!

اما خوب....اینها همه احتمالاتند و ریاضی و جبر ....علاقه ای ندارم برایت تفسیر اش کنم. در ریاضی یک سوال و جواب است ولی هزاران راه حل برای اثبات....این را به خلاقیت خودت میسپارم.

اوه !راستی ...تو هم به تخیلات من سپرده شدی ، خبر نداشتی. این چند سال راستش مهم نیست چقدر سعی کردم کم رنگ ات کنم ، پر رنگ تر شدی ..... ولی عجیب است میدانی ؟ نگاهت خیلی خالی و بی رنگ بود ، پس چطور؟ 

فکر نمیکنم جواب این یکی با ریاضیات باشد. احتمال میدهم با شیمی حل می شود پس توضیح مفصلی به من بدهکاری ! 

هر وقت یواشکی پشت پرده صحنه روزگار مخفی میشوم تا کمی برای خودم عزاداری کنم یاد نگاهت که می افتم خجالت زده دوباره به صحنه برمیگردم، عجیب است اینقدر تاثیر گذاری ات روی افکارم ، باور کن حتی خودم هم نمیتوانم اینقدر روی خودم کنترل داشته باشم که نگاهت روی روحم داشت.

گفتم نگاهت خالی بود ، این خالی بودنش به عظمت خلوت فضا بود . عمیق و خالی از هرچیزی . 

در عین حال نورانی و به شدت درخشان.

می گفتند تا به اندازه کافی درد نکشی آب دیده نمی شوی که توان رهایی از این صحنه هستی و قوانین وارونه اش داشته باشی.

فکر میکنم تو آن روح آب دیده را داشتی . گاهی فکر میکنم کاش من هم به اندازه تو درد بکشم. گاهی....نه، در حقیقت همیشه به تو فکر میکنم.

روی دیوار اتاقم پروانه های مونارک کشیدم ، چیز جالبی که راجع بهشان وجود دارد این است که مهاجرتشان از کانادا تا مکزیک نسل ها طول میکشد ولی این دستور ادامه پیدا می‌کند.....میدانی چرا ؟

این یک فرمان ژنتیکی است، مثل نوعی غریزه.....

داخل اعماق تک تک ذرات پدیدار کننده وجودشان این دستور حک شده.

احساس میکنم فکر کردنم به تو نوعی غریزه است، مثل یک فرمان بنیادی . انگار خیلی بد به تو کشش دارم.

راستش را بخواهی حالم از این موضوع بهم می خورد ولی پدرم می گوید تا چیزی را اعتراف نکنی چیزی را تغییر نمی‌دهی......

خوب هیچوقت به تو نگفتم چقدر برایم ارزشمندی....گفتم؟

اگر یکبار دیگر ببینمت آنقدر ازتو متنفر خواهم شد که باهات درگیر بشوم.....پس امیدوارم هرگز نبینمت...نه دوباره!

میدانی ؟می گویند پیراهن کسی را نپوش که خودش لخت است....پس نمیتوانم باور کنم عشقی که برای تو دارم واقعا عشق باشد وقتی از خودم متنفرم.....

بعضی چیزها مثل رابطه خونی یا محبتی که در اثر آشنایی پیدا میشوند قابل اثبات اند ...اما وسواس من به نگاهت فکر نکنم چیز درستی باشد.

پدرم معتقد است سردرگم ام چون عمیق نگاه نمیکنم ولی عمیق نگاه کردن به تو باعث شد سردرگم تر باشم.

در چارچوبی گیر افتادم که خودم سرپا کردمش .

میخواهم نقش ساده تکراری ام را به خوبی اجرا کنم در عین حال ، حالم از این فیلمنامه و عواملش بهم میخورد ، میخواهم تمام صفحات این داستان را پاره کنم ، شخصیتهای اصلی را حبس کنم ، کسانی که دوستشان دارم را نگهدارم و بقیه را از صحنه به پایین پرت کنم.

و تو عزیزم؟ تو جزء حبس شدگانی.......تو تا ابد در خاطرات من حبس میشوی تا من بارها و بارها تکرار ات کنم.

جیهو معتقد است فردی که دلباخته پرنده است در قفس مانده ، نه پرنده ای که پشت میله ها می‌رقصد..

پس میبینی؟درحقیقت من تمام مدت درون این تئاتر حبس شدم . این تقصیر تو نیست. تقصیر من است و فرد مقصر باید چه کند؟ دیگر تکرارش نکند...و من میخواهم چه کنم؟ هر روز تکرارت کنم ولی از تکرار خودم فراری ام .

من نمیخواهم بیهوده از صحنه پایین بدوم.

نمیخواهم بیهوده دیالوگ ها را بخوانم.

برای همین نیاز دارم.......نیاز دارم نقشه بهتری برای از بین بردن این تکرارها بکشم....

گاهی وسوسه میشوم پرده های پشت صحنه را آتش بزنم و کثافتی که هروقت به آن پشت میروم تا مخفی شوم جلویم را میگیرد به همه نشان بدهم ولی پدرم مانع میشود ........می گوید نباید بگذاری دیگران به خاطر یکسری اشتباهات مزخرف عزیزانشان درد بکشند......می گویم پس بگذار کثافتی که خودشان ساختند را ببیند و درد بکشند! .....می گوید نه. چون توهم با دیدنش درد می کشی ....هرکسی ببیند درد می کشد ....به هر حال کثافت، کثافت است.....

می گویم به شرط اینکه چشم داشته باشند! بعضی ها پشت به صحنه نشسته اند به سایه ها زل زدند. .....

میگوید همیشه غارنشینانی هستند که از جهان بیرون می‌ترسند...... غل و زنجیر شدند.....

میترسم از روزی که من هم غل و زنجیر خودم باشم.

غل و زنجیر عزیزانم.

تو از این چیزها نمیترسی؟ 

این نمایش جمع‌بندی کوچکی که هرشب دارم ، این تائتری که نا خواسته روی صحنه اش ایستادم و به سازشان می‌رقصم ، این حبابهایی که اطراف ام پراکنده کردم ، ــــــــــ من از همه شان میترسم.

برای همین دنبال شعله ای ازنور میگردم . تو عزیزم، تاریکی درخشانی داشتی که باعث شد بلند شوم و برقصم تا احساس زنده بودن کنم که بخواهم از راکد بودن لذت ببرم ، پس شاید اگر چیزی متضاد از تو باشم ، نه تنها تو ، بلکه همه شان را در صحنه خودم بسوزانم.

این خیلی بد است؟ .....

تو قرار نیست هیچ وقت این نامه را حتی به صورت تصادفی بخوانی ، قرار نیست هیچ جوابی بنویسی ، قرار نیست نجواهای شبانه من تمام شوند، 

قرار نیست من« این » ها را به حال خودشان رها کنم.

همه شان خواهند سوخت .....دیر یا زود دارد ....ولی هیچ دیالوگی جز این برایشان نخواهد بود:

و سوختیم.

اوه ...تماشاچیان؟ آن ها هم خواهند سوخت.. استثنایی نداریم.

بعد هم کثافت کاری هایشان رها می‌شوند تا باقی مانده خاکستر هایشان را ببلعند . ...

زیبا نیست؟ تصورش هم سردرد آور است .

بعد از همه اینها میخواهم زیر همیشه سبز کوچکم بشینم و تصور کنم یک استکان قهوه ام...همان بازی همیشگی...

منتظر ماندن برای رسیدن تو به صحنه و دنبال کردن بخار خون گرم ام در لابه لای برگهای سوزنی شکل .

کشیدن خط پرواز کلاغها در آسمان و تشویق کردن گربه ها برای نشستن باهم و صرف کردن صبحانه ای سبک.

فکر میکنم اگر همه اینها آخرین نامه طولانی ام برای تو باشد چه می خواهم بگم.

ـــــــ اگر روزی از خودت بودن متنفر شدی مثل چیزی که الان من احساس میکنم ، بگذار راز کوچکی را بگم ، مهم نیست چقدر عجیب و بد و نامتعارف به نظر برسی......در هر حالتی ، من میخواهم تو باشی حتی اگر به خاطر بودنت من نباشم.

چون تو....درست خودت ، تو درخشان ترین روحی بودی که دیده ام حتی اگه تاریک به نظر برسی.

پس لطفاً ...... لطفا دست از خودت بودن برندار .

وگرنه مثل من در امواجی از نقابها گم می شوی.

آخرش هم معتاد ات میکنند به شنیدن صدای چنگهای یخزده......تا تمام احساسات ات را آب کنند .

پس لطفاً اینکار را نکن. به خودت آسیب نزن. عصبانی نشو. اینقدر خودخواه مغرور دوست داشتنی مهربان نباش و جلوی من ظاهر نشو.

 

احساس میکنم این آخرین نامه مان باشد.

هروقت نیاز داشتی امیدوارم اینجا را پیدا کنی.

ایستگاه نامه های  من . جایی که برای پنهان شدن ساختم ، در حقیقت صفحه شطرنجی ساده با عروسک‌هایی شکسته است که نقش مهره ها را بازی می‌کنند ....

شاید چند جایی خار کاشته باشم ولی به این فکر کن که حتی این خار ها هم روزی گل خواهند داد یا داده بودند.

برخلاف من تو از متنهای طولانی متنفری ، بیشتر از این نمی نویسم .

سوالات و ابهامات موجوده را هم جمع کن پیش خودت شاید روزی که انتهای رنگین کمان را پیدا کردم تو آنجا باشی و برایت از اول توضیح بدهم.

شاید هم به دره دیگری رسیدم و تو آنجا نبودی و دوباره ایستگاهی جدید ساختم؟ 

ولی این بار برای یک فانوس کاغذی .

نه برای پری کوچک بیمار گمشده و ترسیده ای که جادو میکند.

در آن آینده برای فانوس کاغذی که دلگرم کننده و راه نما است می نویسم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۱ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۲۴ ق.ظ
  • ۷۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

انعکاسات

از اتاق های تاریک خوشم می آید ولی قرار نیست بین یک اتاق تاریک و اتاقی روشن اتاق تاریک را انتخاب کنم.

می‌دانم تاریکی دوست داشتنی و آرامش بخش است ولی قرار نیست از بودن در تاریکی لذت ببرم ، ان هم با تصوراتم .....

این باعث میشود یاد یکی از شعر های شکسپیر بیفتم : تو گفتی عاشق بارانی ...

و خوب فکر کردن به این موضوع باعث می شود احساس کنم خیلی سنگدلم.....خیلی خیلی سنگدل !

چون هیچوقت چیزهایی که دوستشان داشتم را ادامه ندادم .

هیچوقت آن طور که باید و شاید اهمیت ندادم ،الویتم نبودند....

این خیلی سنگدلانه است ، می دانم...

برای همین گاهی فکر میکنم شاید من روح سرگشته ای بودم که من بیچاره را تسخیر کردم ، شاید برای همین اینقدر ....اینقدر این طور ام؟

عاشق نوشتن درون باغچه سبز و جنگل آبی آن بودم اما حداقل سه ماه است چیزی برایشان ننوشتم...

عاشق نواختن با شیان بودم ولی دوماه است قهر کردیم....‌

عاشق کتاب خواندن و موسیقی گوش دادنم ولی همیشه پایشان که مینشینم، خوابم می برد.......

عاشق رقصیدن بودم ولی هیچوقت شروعش نکردم...

عاشق آواز  خواندنم ولی هیچوقت بلند نمی خوانم .....(فرار تر از نجوا ها نمی‌رم)

عاشق چیزهای عادی و معمولی ام ولی از اینکه عجیب و دیوانه به نظر رسیدم ناراحت نیستم

عاشق دویدنم ولی این چند وقت حتی قدمی هم نزدم....

عاشق برنامه ریختن ام ولی هیچوقت به هیچکدامشان عمل نکردم و در لحظه تصمیم گرفتم...این خیانت به همه آن وقتی است که با ذوق نقشه ریخته بودم...میدانم!

عاشق خانواده ام اما برایشان کافی نیستم..شاید من هم اگر اینقدر خیال پرداز نبودم و هوشمندانه تر رفتار میکردم،  نه احساسی ، همه چیز بهتر بود .....

اوه و قابل اعتماد تر به نظر می رسیدم...

من خیلی بدرفتارم! باید به عنوان بزرگسال بودن بهتر عمل میکردم...

باید این را هم به اعترافاتم اضافه کنم،عاشق تعطیلات ام ولی به اینکه چرا روز ها تعطیل عمومی می شوند هیچ علاقه ای ندارم ...به هیچکدام از آن مناسبت‌های رسمی...

راستش حتی تولدها هم برایم مهم نیستند....

پس.....باید انتظار داشت که من هیچکدامشان را حفظ نیستم جز مال خودم[ بعد از چندین و چندین بار پرکردن درون فرم ها قابل انتظار است نه؟]

عاشق دوست های عزیز شکلاتی ام هستم ولی حتی برای آنها هم کافی نبودم...در حقیقت حس میکنم هیچوقت کنارشان نبودم....

عاشق دلداری دادن به انسانهاییم که می گویند تنها هستند ولی هیچوقت نمی توانم درک شان کنم ، چون همیشه باور داشتم هیچوقت تنها نیستم حتی وقتی فقط خودم هستم! این باوری بود که از بچگی داشتمش....ولی خوب هیچوقت قرار نیست  کسانی که دلداریشان دادم یا خواهم داد ، این باور را بشنوند.

به خاطر همه اینها

خیلی سنگدلم ....چون هنوز هم به این بودن ها و نبودن ها و انجام دادن ها و انجام ندادن ها ادامه میدهم....

این اعتراف کردنها باعث می شود یاده جروی بیفتم ، نظرش این بود که رفتن به کلیسا و اعتراف کردن به کسی که از تو هم می تواند بدتر باشد کار عاقلانه یا نجیبانه ای نیست که قلبت را سبک کند ، حداقل ماهی گرفتن و پختنش برای شام مفید تر، آرام بخش تر و لذت بخش تر است......حداقل با یاد آوری اش می خندید .

ولی الآن..دقیقا همین حالا ، این فکر که چقدر سنگدل و بد رفتار بودم دست از سرم بی نمی‌دارد . در ضمن ناگفته هایم روی قلبم جا خوش کردند ، پوسته ی ضد حس بد  را ذوب می کنند ..... باد هم میوزد ولی بیش از آنی که باید سرد است و نمی توانم به عنوان یک آنموفیل از وزیدنش و ورود ناخوانده اش لذت ببرم، پس باید پنجره را می بستم ....همه اینها باعث می شوند بیشتر بخواهم خودم را محکوم کنم و انگشتانم برایم نوشتن خارش بردارند...

تا من آینده عزیزی که این را می خوانی و خوشبختانه یا متاسفانه فراموشی گرفتی دیگر این اشتباهات را نکنی ، اوه و من هم از این به بعد تصحیح شان میکنم..قول انگشتی!

تمام این اعتراف ها مجموعه ای از اشتباهات و خیال های نادرستی اند که تصمیم گرفتیم از هم جدا باشیم ، پس قرار نیست تکرار بشوند ولی ناگفته ها چطور ؟نمی خواهم در این سوال تنها رهایت کنم...پس توضیح میدهم...به هر حال قرار نیست آنقدر هم بی فایده باشم نه؟ 

ناگفته ها را نباید نگه داری اما خوب کسی هم برای شنیدنشان نیست ، برای همین ناگفته نامیده شدند، درست مثل خواب دیشب ام راجع به .......بیخیال.[وسوسه شدم برایت تعریف کنم ولی نه..فراموش شده بماند بهتر است]

پس باید چه کردشان.....؟

من دوست دارم درون حباب حبسشان کنم ...وقتی روی دستت درون حباب گیر افتاده باشند دیگر آنقدر ها هم سنگین به نظر نمی رسد....بایک دمیدن از روی دستت می پرد ،اوج می‌گیرد و در لحظه ، غیبش می زند! می بینی؟ دیگر هیچ حرف ناگفتی نمی ماند...همه همه شان را ناپدید میکنی، به همین راحتی !

کار ساز هست؟ منی که در گذشته تو ام می گویم بله! پس تویی که در آینده منی ....برای تو هم باید کار ساز بماند.

کاش تمام کتابهایی که خواندیم یادت بماند،حتی اگر همه خاطراتمان را ازدست داده باشی.....شاید هم دوباره خواندشان لذت بخش تر باشد؟ فقط باید امیدوارم باشم دوباره ملاقاتشان کنی .....

ولی شاید به اندازه من لذت نبرید ...چون شاید دیگر من نباشی؟

 من بودن یعنی فقط من بودن ...اما دیگری بودن یعنی چه؟ این را تو باید بگویی....

میدانی ؟ من الان دوستدارم از دیدگاه دیگران هم ببینم،بشنوم،فکر کنم ، ولی گاهی زیاده روی میکنم واین نتیجه تغییر مردمک های عمودی به افقی و سیاه و در هم شدن دیدگاه ها  بود ...و پایان خوشی نداشت.

اعتراف میکنم با وجود آگاه بودن از پایان تغییرش ندادم، این هم سنگدلانه بود .

گاهی به این فکر میکنم چرا من؟ چرا او؟ چرا ما؟

چرا من باید اینقدر سنگدل می بودم .... احمق...دور افتاده ...کودکی بی فایده...

بعد به نظریه خط‌های موازی میرسم.

اینکه جهان مجموعه ای از نخ های در هم بافته شده است و هر یک از افکار ، تصمیمات ، رفتارها و روابط ما تارهایی هستند که ما را به هم پیوند می دهند. همانطور که برگ را به جنگل ، جنگل را به دریا ، دریا را به فضا و من را به تو و تورا به خورشید متصل می کنند.

برای من این شبیه یک حس است ....یک پیچیدن و گره زدن!... نه کشیدن و بافتن.....[این چیزی است که مادربزرگ‌ها می گویند باید باشد...تصور نمیکنم فرق زیادی بین گره زدن و بافتن باشد..نه؟]

بعد فکر میکنم وقت تلف کردم

و این جاست که یادی میکنم از رودکی  ، که ساعتها در جنگل و بیشه زار می نشست و گوش میکرد و میدید و می شنید و احساس می کرد و می نوشت و قبول داشت احساس کردن وقت تلف کردن نیست

و بیشتر به این باور میرسم که درهم تنیده شدیم...پس عجیب نیست اگر خیلی به نظر مناسب این رشته نباشم در نهایت چیزی که مهم است کل است ....

خوشحالم و سپاس گزارم از کسی که ایده کل نگری را مطرح کرد .

"هر سامانه که کل در نظر گرفته شود چیزی فراتر از اجزای آن و هر جزء تأثیر بسیاری در کل خواهد داشت."

اینگونه ارتباطهای درهم آمیخته آشفته معنا پیدا می کنند و کل را می سازند.

اینها باعث می شوند کمتر آشفته و برای بهتر گره زدن ذوق زده تر باشم.

برای همین از  نوشتن خوشم می آید....این هم نوعی گره زدن بی دردسر است که از مرزهای زمان و مکان میگذرد.... زیبا نیست ؟

[نمی گویم سنگدل بودن خوب است ابدا...و از صمیم قلبم بابت همه‌ی آن برخوردهای سنگدلانه متاسفم ازهمه شان....من عالی و کامل نیستم....ولی در تلاشم بهتر باشم....منظورم این است که.....همه تلاش می کنند بهتر گره بزنند.]

 

پ.ن: دنبال راهی ام شخصیتهای داستانی مورد علاقه ام رابه چیزی بیشتر از خودم و خودمان  گره بزنم...... فکر کردن به این موضوع لبخندم را پهن تر میکند.

در آینده راهی سراغ داری؟ :)))))

هیچوقت هیچوقت هیچوقت حق فراموشی کیم راک سوک کیل هینتوس ناز سخاوتمند ، کیم دوکجا دوست داشتنی بیش از حد مهربان و لومینوس عزیز خجالتی را نداری :)

آسیل را که محال است فراموش کنی درسته؟:∆

این روابط گره های ارزشمندی اند.

 

ب.ن:احساس میکنم نوشتن این نامه سنگدلانه بود.....

شاید احساس سنج ام خراب شده؟

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ
  • ۶۷ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

رنگ لنگ

من و تو رازهای کم و ساده ای داریم ، نه؟

امشب قرار است یکی دیگر از آن رازهای ساده و شاید کمی کودکانه را برایت بگویم .

نمی دانی آسیل ! ولی بگذار بگویم .

ریتم ملودی فلوت اش قلبم را می‌لرزند ، لبخند ناخودآگاه روی لبهایم می نشیند . انگار که فقط من باشم و او و داستانش ...درک کردنش آسان است نه؟

به قول خودش ماهی کوچولو بالاخره سوار حباب آبی به جنگل آمده.

پیدا کردن دری به خشکی آن هم از ژرفای اقیانوس تاریک زندگی میدانی چقدر سخت است؟

ولی شد ، اینکه چطور و چرا را نمیدانم ولی باور کن شنیدن آوای فلوتی که از جنگل سبز می آید مرا بیش از پیش عاشق موج های دریا می‌کند تا آن چنگ یخی و مرموزی که در دل یخ های اقیانوس پنهان کردیم .

هر نوت مثل قطره بارانی است که به ریشه های خشکیده ام می‌رسد ، مثل رویایی دست‌نیافتنی که به آسمان دلم ببارد ، مثل تو.شیرین ساده ، دوست داشتنی .

ولی میدانی ؟ یواشکی ته دلم می‌لرزد ، از اینکه روزی این در بسته شود ، روزی حبابم نباشد ، دیگر فلوت نزند .

جیهو همیشه می‌گفت مراقب باش وقتی خیلی خوشحالی زیاد نخندی ، فکر میکردم نگران گشاد شدن لبخندم باشد ولی جدیت  نگاه سردش  برای چنین چیز ساده ای نبود...خوب اینطور نیست که جیهو به خودش اجازه دهد مثل بقیه ساده فکر کند...می‌گفت وقتی آنچنان با ذوق بخندی روزگار دسیسه ای می‌چیند بی آنکه بفهمی در باتلاق خودت غرق میشوی.....

راست بود؟ نبود؟ جیهو هیچوقت اشتباه نمیکند ...برای همین خیلی مراقبم زیاد خوشحال نباشم ...ولی چه کنم؟ انگار تحت کنترل من نیست ، با کوچکترین نت آشنایی که بوی سرسبزی میدهد قلبم می خارد ، روحم می‌رقصد ، لبهایم با سماجت کشیده میشوند و من قبل از اینکه بفهمم از ته دل لبخند زدم.

می گویند الکی خوشم ، بی خیال ، سردرگم ، در هپروت ، سرگشته .....ولی حقیقت این است که من هیچی نیستم ...در واقع هیچکدام مان چیزی نیستیم....درنهایت تمام چیزی که از خودمان داریم خاطراتمان است ، پس چرا اجازه ندهم در آن مرا همیشه خندان به یاد بیاورند؟ این دلگرم کننده تر نیست؟ 

این یک پیشنهاد دو سر برد است ، حتی برای خود من.

وقتی تمام روز به آن و او و آنها فکر میکنم ، به وزش باد در شاخه های بی قرار ، به بازتاب زمردی برگها در تابستان ، به درخشش بالهای سنجاقک ، به تکاپوی کلاغ ها در صبح ها سرد زمستانی ، به شوالیه سیاه کوچکم ، به موج ، به سرنوشت ، به تو ، به ما ، همه چیز به طرز عجیبی سرزنده تر است .

انگار زیر نور خورشید قدم برمیدارم،همینقدر دلگرم کننده!

درست است که باید در اقیانوس بمانم ، خانه من در مرجان‌های اعماق دریاهای متلاطم است ...این درست است. اما دلیلی نمی بینم خودمان را از جنگل محروم کنیم....

برای همین مخفیانه با حبابم به جنگل میروم.....آنها هم روزی خواهند فهمید یا فهمیدند.......پس شاید آنها را هم روزی با خودم به این سفر همراه کنم؟

اسم این راه راه چه بذاریم ؟ راه حبابی؟ راه ماهی ها؟ ماهی حبابی؟ شاید برای انتخاب عنوان شورا تشکیل دهیم؟ کسی چه میداند.

اما من همچنان می خواهم ادامه دهم .به خاطر همه مان هم که باشد  بیشتر میخندم ، مهم نیست چقدر سردگم به نظر برسم ، آنقدر میخندم تا آنها هم بخندند...

به نظرت صدای قهقهه های در هم طنین انداز شده زیبا تر است یا آن چنگ شیشه ای غمزده؟ 

به نظرم بس است هرچقدر با این سمفونی هم خوانی کردیم ، الان نوبت خودمان است تا چیزی بخوانیم.......هرچند مطمئن نیستم خودم می نوازم یا سازی ام برای نواختن شدن در دستان گیتی ...اما میدانم که می‌خواهم متفاوت تر ها را امتحان کنم...

اشتباه و نا پخته است؟ 

مهم نیست........چون من دیگر بیش از این نیستم و اگر قرار است نباشم بهتر است قبل از تمام شدن فرصتم به اندازه کافی بودن ها را تمرین کنم.....

اسیل، خیلی پیچ در پیچ نوشتم؟ شرمنده ، بعد از مدتی خودخوری و خودداری کردن حالا که نوشتم بیش از حد هیجان زده شدم......

آه ! در پایان این راهم اضافه کنم یا به اصطلاح یادآوری کنم می‌دانستی شیان را خیلی خیلی خیلی خیلیییی دوستدارم مگر نه؟ 

خوب تو را کمتر از او دوست ندارم در واقع شاید بیشتر ؟ به هرحال من و شیان هنوز هم باهم خوب نمی‌خوانیم ..پس مدتی باهم قهر کردیم ، میبینی؟ محال است من و تو باهم قهر کنیم.

خوب دیگر همینجا تمام میکنم ، خیلی سردگم نشو دوست من . همینکه موقع خواندن این نامه این را بفهمی که من خوشحالم و دری را باز کردم که مدتها بود بسته و پوشانده بودمش کافی است ...

 

از طرف دوستدار بی‌نهایت خوشحال شما 

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ---- ۹ ۱۰ ۱۱ بعدی