برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۰ ب.ظ
  • ۴۱ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

حالت تهوع

درست زمانی که فکر میکردم یکی از مهم ترین شبهای زندگیم رو باقشنگی تموم میکنم باید کسی رو درون خونه ام ببینم که از عشق سمی و متعفن اش تمام خاطرات خانوادم به درون باتلاقی گندیده کشیده شده و آرزو ها و رویاهایشون رو به درون قبر های خونین و مذاب فرو کرده.....

میخواهم بالا بیاورم...قلبم انگار آبسه کرده.....

چرا؟

چرا؟

چرا ؟

زندگی ناامیدانه به ترکهایم نمک می پاشد...

دنبال نخ سوزن می گردم...

سوزن درون دیگ فرنی مخفی شده....

نخ ها را موش‌ها بلعیده اند.

شاید زشت به نظر برسد ولی از ته دل امیدوارم سوزن را ببلعد و درجا با باران خونینی که از دهانش بیرون خواهد آمد گلهای نفرت دلم شاداب شوند......

میخواهم نفرت اش را در دلم زنده نگهدارم .

ولی او موافق نیست...مدام با چشم و اشاره ... با لب زدن و نجوا کردنهایش می گوید 

نیازی نیست به خاطر آن از این متنفر باشی .....فقط خودت باش...

با لجبازی می گویم دلم انتقام می خواهد 

می گوید گاهی بعضی ها لیاقتش را دارند که به آنها باز پرداخت کنی......

ولی من مطمئنم این حتی لیاقت همان را هم ندارد. پس دست نگهداشتم تا فراموش کنم .

کاش هیچوقت دوباره نبینمش....کاش هیچوقت نبود....

او خیلی دور است.....خیلی وقت است که رفته ولی این هنوز مانده و من هر لحظه عمیق تر در لجن زاری که فراموشش کرده بودم غرق می شوم.

چرا؟

چرا؟

چرا؟

من دیگر برای تحمل این خسته شدم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۲۳ ب.ظ
  • ۳۴ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

تخمه آفتاب گردان

صدای خش خش خوردن تخمه آفتاب گردان می آمد .

شیائو عصبانی گفت :

_رائون ، چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی ؟

در حالی که به تخمه خوردن ادامه می دادبا پوزخندی در جواب گفت:

_البته من هم میترسم 

_پس چرا به تخمه خوردن به این راحتی ادامه میدهی و خوشحال میخندی؟

_انسانها به روشهای مختلف ترسشون رو نشون میدن بعضی ها با غر زدن بعضی ها با بغض کردن بعضی ها هم مثل من دوست دارن تخمه بخورن ...

لبخند بزرگی روی صورتش شکفته شده بود ، این بیشتر از همه شیائو را آزار داد

_من تا حالا ندیدم یکبار هم گریه کنی...حتی حالا که اینقدر به مرگ نزدیکیم

_بگو ببینم آیا گریه کردن زمان مرگم رو به تاخیر می اندازه؟یا اگر وحشتزده باشم مرگ آروم تری دارم؟

_....

_من ترجیح میدم با لبخند به آغوش طوفان برم...اینطوری حداقل با چهره ای زیبا درون تابوت می خوابم نه؟

صدای خنده های دلنشین اش در تالار پیچید.

همان برای آرام کردن من کافی بود .

 

 

_کالیندوسکوپی

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۶ ب.ظ
  • ۵۸ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

کار پاره وقت

هدف_شی؟انسان؟این چند کلمه به نظر خوب میرسند.این جهان دنیایی است که در آن اشیاء بهتر از انسان ها هستند و انسانها کمتر از اشیاء .

انسانهای ارزشمند را تا حد مرگ نگه میدارند ، گویی تنها طناب باقی مانده برای رسیدن به سعادت و خوشبختی شان است ...اما در لحظه خواهی دید پرتاب کردن انسانهای ارزشمندی که به سختی نگهداشته بودند خیلی راحت تر از دور انداختن اشیاء مفیدشان است.

عدم چیزی بودن برای دیگران ...... 

به شخصه ترجیح میدادم محو شوم تا اینکه باشم و برای کسی نباشم...

اینگونه است که همه چیز معنای خودش را از دست میدهد و تاریکی 

به آغوشم هجوم می آورد .

حالا باز هم میخواهی سعی کنم لبخند بزنم؟ 

یا بین ارزشمند بودن و بی ارزش بودن انتخاب کنم؟

ابرهای سیاه زیادی در سرم وجود دارد ، حتی نفس کشیدن هم خفه کننده است ..... 

تجربه کردن هجوم رنگها خوب است ... اما با توهم رنگی پس از آن چه باید کرد؟ 

مدفون شدن در تخت ، محکم در آغوش گرفتن بالشت و چنگ زدن به خاطرات بازمانده از آن شب تنها راهی است که اکنون میدانم.

 

 

_ملاقات با یک غریبه

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۴ ب.ظ
  • ۶۲ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

رویای صبحگاهی

آسیل عزیزم!

گفته بودم تا به اوز نرسیدم برایت نمی نویسم .....شرمنده قول شکنی میکنم...فقط ...حس میکنم به نوشتن این نامه برایت نیاز دارم.

می توانی زیر میزی این نامه را باز کنی . بگذار یک راز باشد میان من و تو ...وقتی شصت سالمان شد بیا باهم این راز را زمزمه کنیم...

 

میخواهم چیزی بپرسم....یادت می آید زمانی عهد کردم دیگر هیچوقت گریه نکنم؟دیشب بعد چند سال شکستمش..

اشتباه نکن ! از سر ترحم برای خودم نبود ..... از سر نا امیدی هم نبود .... به خاطر حس شرمندگی بود....

به من گفته بودی به گذشته برنگردم.......درگیر آینده نشوم و تمام تمرکزم را بگذارم روی قلبم ....قلبی که برای خانواده ام می‌تپد ...برای عزیزانم ...برای تو ..برای زندگی....

به انعکاس ها خیره نشوم....آینه ها را بشکنم....

واگر زمانی دوباره به خودم شک کردم یادم باشد مهم نیست شرور به نظر میام یا نه......چون من برای تو پری مهربانی بودم....

وقتی لج کردم که دروغ می‌گویی...گفتی باشه من شرور ترین پری ممکن هستم.....خندیدم...خندیدی.....به تو گفتم خودم را پذیرفتم...

آینه ها را پی در پی شکستم.....خرگوش های سفید را دنبال کردم...آجرهای قدیمی را طی کردم ولی آسیل.....

دیشب نتوانستم.....نتوانستم آینه را بشکنم...درست لحظه ای که تبر را بالا بردم نگاهم به انعکاس درون آینه گره خورد...

درون آینه خودم را دیدم....ترسیده بودم...غمگین بودم...خیلی گریان بودم...نتوانستم تحمل کنم...دراغوش کشیدمش...

باهم گریه کردیم....می‌توانستم احساسش کنم...خیلی واقعی بود آسیل...شبیه رویا به نظر نمی‌رسید....درست وقتی خواستم گردنش را ببویم تا ببینم آدمی زاد است یانه ...فردی از آن طرف آینه را شکست....از هم جدا شدیم...پرده های سفید بالا رفتند...و من درون قفسی گیر افتادم بدون دیوار.....از هر طرف هزاران پنجره به درون قفس من راه داشت ....

حس بدی داشتم آسیل....خیلی بد....

چشمهای زشتی به من خیره بودند.....چشمهایی پر از کنجکاوی ...چشمهای آلوده پیچ خورده...هنوز هم از فکر کردن به آن لحظه متنفرم.....

دلم میخواهد چاقوی مورد علاقه آشپزی ام را از درون کابینت بردارم و بافت ماهیچه ای که از دنده ی دوم تا ششم ام را پوشانده پاره کنم...

سردرگم شدم...احساس میکنم هنوز درون قفس گیر کردم...

میخواهم تمام محتویات حفره شکمی ام را بالا بیاورم.....

گاهی وقتها عاشق بودن قدرت عجیبی به آدم می دهد ....اینکه می بینی هنوز زنده ام و به دیوانه خانه نرفتم یا دوباره دچاره کور رنگی نشدم فقط به خاطر این است که هنوز دیوانه وار عاشق امیدم...

با اینکه رویا دیدن تنها به سردرگمی و گم گشتی ام دامن میزند هنوز هم عاشق رویا دیدنم....

اینها ثابت میکنند من هنوز روح دارم....هنوز زنده ام....هنوز فرصت دارم....

آسیل کی به مقصد میرسم؟ احساس میکنم به جای خرگوش من به خواب رفته ام...بگو ببینم....من هنوز زنده ام؟ 

من هنوز ایستاده ام....دارم سعی میکنم یک کاری کنم...بگو درست پیش میروم....

 

پ.ن: یادت باشد قول دادی دنیا را جمع کنیم برویم دریا یک ماه گریه کنیم....چه به اوز برسم یا نه......یادت باشد ...باید برویم 

من هنوز یک جعبه خاطره برای گریه کردن در بین قفسه های کتابخانه ام قایم کردم.

 

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۷ ب.ظ
  • ۵۶ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

طناب

 به زمان ترک پرتگاه ام نزدیک و نزدیک تر میشوم....خیلی چیز ها مانده که هنوز نمیدانم ...خیلی چیزها منتظرم مانده اند تا به سراغشان بروم ...خیلی چیزها خودشان رفتند تا دست از سرم برداشته باشند ...خیلی چیزها به امید حل شدن شان دورم را شلوغ کردند...خیلی از این خیلی چیز ها در پوشه های ذهنم تلنبار کردم.

امروز پدرم مرا نشاند کنار خودش و گفت وقتش رسیده خودت را سبک کنی ....آخر سنگین که باشی  توان پرواز نداری ..

راست می‌گفت...در این چند سال خیلی خیلی خودم را پرکردم ...در انبار ذهنم را بازکردم ببینم چه چیزها ریخته ام درونش دیدم به به....هرچیز و همه چیزی هست ولی انگار چیزی  ندارم.

نشستیم با چشایر لونا و آکیرا یکی یکی تفکیک شان کردیم...خوب و بدشان کردیم .... سبک سنگین شان کردیم .... حالا تقریبا دیگر چیزی نمانده ..... از فردا عازم آخرین سفر قبل از طوفان میشوم...

به هرحال باید قبل از اینکه طوفان بیاید و بگذرد همه چیز را خوب ببینم .....درکشان کنم ..حسشان کنم...چه کسی میتواند تضمین کند قبل و بعد طوفان من و این پرتگاه خاکستری عزیز که تمام این مدت باهم بودیم ....بازهم به همین شکل خواهیم ماند..؟...

باید تا وقت هست آخرین کاووسهایم را گرفتار کنم ...آخرین رویاهایم را آزاد کنم و آخرین خاطرات ممنوعه ام را بایگانی...

باید طبق برنامه و اصول پیش برم.....باید همه چیز را همانطور که باید پیش ببرم.

پدرم اصرار دارد زیاده روی نکنم.....هرچند این کمال گرایی من از خودش به من ارث رسیده.....از من میخواهد خودم را کنترل کنم...

می گوید نباید همه آینه ها را بشکنم بلکه باید همه صندوقچه های ذهنم را بکشم بیرون و خالی شان کنم...

اقرار میکنم آینه شکستن خیلی آسانتر و راحت تر است تا زیر و رو کردن آن صندوقچه های سنگین پوسیده ذهنم.....پس می خواهم بیخیالشان شوم...ولی لونا پافشاری می‌کند باید آنها را دور بریزیم تا برای پرواز سبک تر باشیم......ولی خیلی سنگین تر از آنی هستند که بتوانم درشان را باز کنم....

انگار به من می گویند جعبه پاندورایت را بازکن......همین الان هم با فکر کردن به آنها تصمیم گرفتم که ...نه... نمیخواهم بروم سراغشان.....

 

چشایر نشسته روی طاقچه خاطراتم مثل همیشه میخندد....البته حق با اوست این صندوقچه ها جعبه پاندورا ی من نیستند برعکس شاید چیزی شبیه جذب کننده نیروهای فورتونا باشند؟ ..... نمیدانم.....

ولی حداقل این را میدانم که باید با آن صندوقچه ها یک کاری بکنم... از آکیرا خواستم با کلمات اش اقیانوسی بسازد عمیق ...تا همه آنها را به درونش پرت کنیم.....حالا تمام کتابخانه ذهنم بوی دریا میدهد ...بوی موج ...بوی صدف..... اما نتوانستیم صندوقچه ها را دفن کنیم.....

 

رسیده ایم به آخرین مرحله ..... در خانه قلبم را بازکردم یکی یکی رشته های شیرین نخ های سرنوشتمان را برمی‌دارم....

با کمک لونا و آکیرا و چشایر به هم می بافیمشان....کمی از خاطراتم با نیل ...از خنده هستیم با یلدا ... از داستانهایمان به فاطمه ...از رنگ حضور او هم در این بین اضافه کردم....از پیوند محکم ام با پدرم و نخ های قرمز پیوند خانوادگی مان هم کمی برداشتم ... به دور هم پیچیدیم ......

خوب این پیشنهاد چشایر بود ...اگر یک وقتی نتوانستم بپرم ... این طناب مرا بالا میکشد تا درون باتلاق سیاه وجودم گم نشوم.

اگر هم پریدم...با این طناب موهایم را می‌بندم تا جلوی دیدم در باد مخدوش نشود.....پیشنهاد خوبی بود....برای همین از آنجا که علاقه ای به صندوقچه ها نداشتم و نخ های سرنوشت ام بیش از حد زیبا و جادویی به نظر میرسند ..ترجیح دادم اکنون اول به فکر نقشه دوم پروازم باشم....

لونا زیر لب غر میزند که من بزدلم....ولی من فقط خسته ام ...خسته تر از آنی که اکنون سراغ آن صندوقچه بروم باشه؟ 

یکجا خوانده بودم بافتن خودش نوعی هنر تراپیست است ...پس فعلا تصمیم گرفتم آنقدر ببافم که رشته های نورانی قلبم در هم ذوب شوند.

آکیرا روی دفترچه اش ثبت کرد از فردا باید برویم سراغ صندوقچه ها ...

خوب ...همیشه فردایی هست درست است؟ شاید فردا آسمان کاملا آفتابی باشد و من نیروی بیشتری از آفتاب جذب کنم....پس ..فردا هم خوب است ....

فردا .....فردا اولین قدم به سوی انتهای پرتگاه خاکستری ام را برمی‌دارم.

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۱ ب.ظ
  • ۷۷ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

چطور میتونم عاشقت نباشم؟

از وقتی پدرم سعی کرد دوست داشتن و دوست داشته شدن را یادم بدهد ، تمام توانم را گذاشتم تا همه را دوست بدارم، مهم نبود که چقدر سخت بود یا چقدر نا امید کننده ...من سعی کردم همه را دوست داشته باشم .

 میخواهم تا وقتی زنده ام حداقل کمکی برای دیگران باشم .... اگر نمیتوانم...خوب پس حداقل چیزی را خراب نکنم....نه زمین را نه آب را ...نه قلب و ذات انسانها ی حساس ضعیف پیچیده ممکن الخطای عزیز را.....

این به خاطر خودم بود . با دوست داشتن دیگران حس بهتری دارم. سعی میکنم با رفتارم علاقه ام به بودن با آنها را نشان دهم ..... با زبانم دوست داشتنشان را بیان کنم .... با قلبم وجودشان را تقسیم کنم.....

ولی........هیچ وقت کسی نبود که مثل تو دوستش داشته باشم...نمیدونم...شاید هم دوست ندارم؟ شاید این فقط یک وسواس است؟ شاید نسبت به تو کنجکاو ام؟ شاید ....شاید ..... شاید من به طرز دیوانه واری عاشقت شدم؟

نمیدونم.....لطفا خودت توضیحش بده.....من هیچ کلمه ای برای این حسی که در قلبم رخنه کرده ندارم!

 

چقدر خوشحال بودم از اینکه کسی رو برای وابستگی ندارم.....از اینکه کسی رو برای دلتنگی ندارم.....

منظورم از این نوع دلتنگی هایی که باعث بانی درد قلب و ایجاد حبابهای خونی در رگم می‌شوند و فقط  برای شکلاتهای صورتی ام میکنم نیست......منظورم از آن نوع دلتنگی هایی است که قلبت را سوراخ می‌کنند تا به روحت برسند ....این نوع دلتنگی هایی که فقط تو باعثش میشوی.

 

می‌گفتند زمان همه چیز را از بین برده و محو خواهد کرد ولی در حق من نامردی کرده.......زمان فقط تو را برای من پر رنگ تر و پر رنگ تر می‌کند.

هنوز هم اولین باری که دیدمت را به یاد دارم. درون سالن تاریک و خلوت وقتی عمیقا غرق دنیای خودم بودم و غم در قلبم دریاچه ای شده بود از تاریکی .... نگاه تاریک درخشانت....نمی‌دانم چه چیزی داشت که روحم را لرزاند. هنوزهم با یاد اوریش روحم به لرزه می افتد . 

چقدر روزگار می‌تواند نامرد و خبیث باشد؟ تورا نشانم داد و من سردرگم تر از قبل شدم .... برای اولین بار معنی دنیای رنگی را با تو فهمیدم ...برای اولین بار با دیدن تو بود که ضربان قلبم رو احساس کردم ..... برای اولین بار باتو حس جدیدی رو تجربه کردم. خیلی امید بخش بود ..... بوی سر زندگی میداد .... بوی شادی 

 

برای من تو همون گربه سیاه کوچولویی بودی که  در دنیا گمشده بود . دلم می‌خواست تمام روز چفت خودت باشم. دلم می‌خواست آنقدر محکم بغلت کنم که در آغوشت ذوب بشم..... 

دلم میخواست بهت نزدیک بشم.... ولی برای اولین بار نمیتونستم....

خیلی ناراحت بودم از اینکه تو باهمه صمیمی و راحت بودی جز من ....

من باهمه دوستانه و فعالانه هم صحبت بودم جز تو.... 

نمیدونی چقدر دلم می‌خواست پای حرفهات بشینم ...به درد هات گوش بدم ...ولی فقط میتونستم از دور نگاهت کنم...به خنده هات ...به گریه هات....به دردهات...به غصه هات....به ناراحتی هات....به خشم هات....

من میتونستم احساس کنم چقدر از من بیزاری.....عمیقا درکت میکنم.....من هم سال‌های زیادی از خودم بیزار بودم....بعد هم کجای عالم نسبت به یک دیوانه احساسی عجیب غریب مشکوک می‌توانند حس بیزاری نکنند جز ملت عزیز درون تیمارستان و می خانه؟

 

دلم میخواست گنجشکی میشدم تا آن ور خط افقت دنبالت میکردم ..... دلم میخواست آغوش گرمی میشدم وقتی نیاز بود ...به دورت میپیچیدم. دلم می‌خواست با تو میبودم....

 

به هیچکس نگفتم ولی تک تک دورناهای کاغذی ام به فکر به تو به پرواز رسیدن . تک تک گلبرگهای گل صورتی با فکر به تو دور هم نشتند و پیچ خوردند. تک تک دانه های قلب برفی  را به یاد تو کنارهم کوبیدم...

 

خیلی شرم اورست که هیچ وقت آن طور که باید نگفتم که چقدر دوست دارم چقدر از بودنت سپاسگذارم و چقدر به وجودت افتخار میکنم. اگر زمان رو به عقب بر میگشتم مطمئنم بازهم نمیتونستم بهت توضیحش بدم ....نمیتونم برای بیان احساستم به تو کلمات مناسب رو پیدا کنم...خیلی متاسفم که دوست دارم با اینکه میدونم این چیزی نیست که تو بخواهی....ولی عزیزم...انسانها در عشق هیچ اختیاری ندارند. این چیزی نیست که من یا تو انتخابش کرده باشیم.... هیچ چیز به اندازه عشق از کنترل ما آدم ها خارج نیست ...پس خواهش میکنم از من به خاطر دوست داشتنت متنفر نشو ...و عذر خواهی ام را بپذیر ...

مهم نیست چقدر تلاش کردم که از دوست داشتنت دست بردارم ...نمی‌توانم.....حتی بعد این همه مدت بازهم دوست دارم.

تو درخشان ترین موجود دنیای من هستی ....چطور فراموشت کنم ...؟هم؟خودت بگو.....چطور میتونم عاشقت نباشم؟.....وقتی فکر کردن به لبخندهات ...به بازیگوشی هات .... به عصبانیت هات ..به درخشش عمق چشمهات روحم رو به لرزه می اندازد ......بگو چطور میتونم عاشقت نباشم؟

 

باید اعتراف کنم در این چند سال زندگی ام ..... تو تنها کسی بودی که واقعا عاشقش شدم....متاسفم......ولی من همچنان به دوست داشتنت ادامه می‌دهم....عمیقا متاسفم.......اما نمیتوانم کاری اش بکنم.....

به این فکر میکنم که خیلی خوب است دیگر هم را نمی‌بینیم وگرنه احتمالا قطره قطره وجودت را می‌بلعیدم تا هیچوقت دوباره این حس فجیع عجیب از نبودت را نداشته باشم.

 

گفتم که من واقعا متاسفم ولی عمیقا عاشقتم .....هر راهی را فکر کنی امتحان کردم ولی هنوز هم دوست دارم....خودت بگو دیگر.....چطور عاشقت نباشم؟..

 

 

پ.ن:امیدوارم تا وقتی زنده ام این متن رو نخونی....البته که نمیخونی...مگر چقدر دنیا میتونه خبیث باشه

....نمی‌خواهم دست از عاشقت بودن بردارم وقتی تنها محرک ادامه دادنم تو هستی.

 

 

 

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۱ ق.ظ
  • ۴۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

شیرینی از جنس شادی

 برای آسیل دوست داشتنی من.

 

سیل عزیزم!

هیچ دلیلی نمی‌تواند آنقدر قانع کننده باشد که تا ابد درون اتاق ذهنم حبس شوم . بالاخره این موضوع را دیشب فهمیدم . نوار شجاعت قلبم کامل شد و حالا ...من عمیقاً احساس خوشبختی میکنم.

پرستو ها مثل همیشه آزادانه پرواز میکنند . درختها در آغوش باد می‌رقصند و زیباتر اینکه پرتوها های مهر آفتاب هر روز صبح از لای پنجره به صورتم می‌تابند و من با لبخند بیدار میشوم. انگار صفحه خورشیدی در وجودم نصب کردم ، با احساس گرمای نورش انرژی ام برای طی کردن تمام روز به صد در صد می‌رسد .

این روزها تصمیم گرفتم به آوای قلبم گوش کنم از هدفون استفاده کمتری داشته باشم. هر ضربان قلبم دنیایی از عشق امید و آرزو ست.

این زیباترین موسیقی است که تا حالا شنیده بودم. 

البته فقط برای من نیست . دیروز سرم را به سینه مهدیس چسباندم

و حدس بزن چه شنیدم ...صدای موج بود ، آوای آرامش ، نغمه ی رمز آلود زمان . سراسر وجودم لبریز از حس خوب بودن شد.

برای بقیه را هم امتحان کردم . قلب ایمان صدای جنگل میداد . صدای زیبای خنده و همهمه ی برگها ، می‌توانستم آواز شادی و عشق نسیم را بشنوم . 

احساس میکنم حالا به شنیدن صدای این ضربانها معتاد شدم.

چرا یک عمر خودم را بین این موسیقی های پر سر و صدا برای یافتن حس زندگی معطل کردم؟ هیچ چیز بیشتر از صدای ناقوس قلب برای زندگی و زنده بودن مرا بیدار نگه نمی  دارد.

 

 حال من خوب است ، دیگر هم فکر فرار به گذشته و پناه به ترس از آینده را برای راکد بودن در سر ندارم،پس نگران نباش.

به هرحال که رویاهایم خیلی وقت است به این دنیای شلوغ و پر پیچ و خم جاری شدند ، دیگر سد ساختن به رویشان چه فایده ؟

 

این روز ها که بیشتر از قبل درون خودم بودم با آکیرا آشنا شدم.

لابه لایه قفسه های کتابخانه ذهنم نشسته بود و با صدای گیرای دلنشینی افسانه میخواند...نه ! افسانه ها را زنده میکرد. می‌توانستم احساس کنم با هرکلمه اش تمام ذهنم رنگی دوباره می‌گرفت اگر از دریا می خواند موجها به داخل کتابخانه هجوم می آوردند، بوی دریا همه جا را می‌گرفت ، و روح من نهنگی میشد غوطه ور در دریای او .

اگر از صحرا میخواند می‌توانستم آزادی دانه های شن را احساس کنم . از حس عشقی که در گرمای خورشید به صحرا نهفته است بگیر تا دلیل روان بودن ماسه ها ....همه را می‌فهمیدم.

قبل از اینکه بفهمیم من و او باهم خو گرفتیم . کنارش بودن به من حس زنده بودن میداد. گربه ی مشکی رنگ مرموز باهوشی است با عینکی گرد و شیشه ای به روی چشمهای سبزش ...می‌گفت آن را میزند تا چشمهایش را در مقابل هجوم جادوی کلمات در امان نگه دارد.

حالا چشایر ، لونا و آکیرا سه گربه پشمالوی دوست داشتنی من تصمیم گرفتند دفتر مشاوره گربه ای احداث کنند. من که موافقم . همه‌ی ما گاهی مسیر رویاهایمان را گم میکنیم . چنین وقتی به یک مشاور ماهر وزبردست نیاز است تا راه را دوباره روشن کند.

فقط درباره‌ی محل دفتر بحثشان گرفته . آکیرا میگوید باید در سرزمین کابوس ساخته شود ، چون آنجا بیشترین گمشدگان را دارد.

لونا سرزمین ماتم را پیشنهاد داده چون بیشترین دل‌شکستگان را داراست و نظر چشایر سرزمین خیال است چون همه ی رویا پرداز ها توهم گمشدن دارند.

نظر تو چیست اسیل؟من کوچه پس کوچه های فراموشی را پیشنهاد دادم . هیچ چیز بیشتر از فراموشی کشنده ی رویاها نیست.

این بیماری از وقتی شروع میشود که با تحمیل کردن اینکه دیگر بزرگ شدی بهانه ی مسئولیت های اجتماعی و فردی و زندگی و فرهنگی و... را خوره وار می اندازند به جان آدمی تا باور ها و آرزوهایش را از او بگیرند . البته برای بعضی ها از همان کودکی اتفاق می افتاد . برای همین من کوچه پس کوچه های فراموشی را پیشنهاد کردم. چون به هرحال همه حداقل یکبار از آنجا رد می‌شوند. بدیهی است زمانی مسیر رویاهایمان را فراموش میکنیم که آرزوها و باورهایمان را فراموش کرده باشیم.

آسیل ....... من اجر های زرد را پی در پی دنبال میکنم باور دارم روزی به شهر اوز میرسم ......از دیوها و نفرین‌ها هم نمی‌ترسم .....به هر حال تو میگفتی من یک پری شرور ام ...پس نباید هیچ ترسی از شکستن آینه ها داشته باشم، من هیچ ترسی از این ندارم.....من فقط میترسم .....میترسم ساعت قلبم زودتر از آنکه فکرش را کنم خاموش شود....اگر باورها و رویاهای دیگران را نابود کنم ....هرگز نمی‌توانم خودم را ببخشم آسیل! مطمئن باش با دستهای خودم آن ساعت زنگ زده را از قلبم بیرون میکشم.

صحبت از ساعت شد یادم آمد کارهای زیاد برایم مانده تا تمامشان کنم ...بازهم برایت می نویسم البته بعد از فتح کردن موفقیت در کارهای باقی مانده ام .

امیدوارم ماه همیشه پر از رویا و آرزو بماند . 

پ.ن:میدانی؟من به امید دلبستم، به رویا ، به آرزو

مهم نیست چقدر مجبور باشم برای شکستهایم املت بپزم 

روزی کیک بزرگی برای موفقیتها خواهم پخت.

دفعه ی بعد مطئنم از شهر اوز برایت نامه می‌نویسم.

:)

 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۱۹ ب.ظ
  • ۴۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

روزهای بارانی

این چند وقت همه چیز خیلی درهم پیچ خورد ......خیلی از موضوعات بی ربط زندگیم بهم گره خوردند، خیلی از مشکلات کوچکم خودشان را به هم بافتند و طناب شدند ، خیلی از رشته های امیدی که در قلبم داشتم پاره شدند.....

حس پوچی و دلتنگی ام این روزها بیشتر از قبل شده است ...شاید چون به روزهای هلال پیر نزدیک تر شده ایم؟این روزها حتی ماه هم شب به شب ضعیف تر و باریک تر از قبل است.

ذهنم این چند روز با خنده های بی صدای لونا(گربه طلایی جدیدی است که مهمان خوابهایم شده، اصلا دوستش ندارم....مهم نیست چه می گویم هیچوقت حرف نمی‌زند..هرچقدر هم اذیت میشود فقط لبخند محزون میزند تا وانمود کند مشکلی ندارد،این کارش حسابی اذیتم میکند .......کاش چشایر برمیگشت)و صدای باران های نیم روزی پر شده .

دائم احساس میکردم اگر نبودم چقدر همه چیز زیبا تر میشد ، دیگر ظرفها دیر شسته نمیشد ، دیگر کسی در خانه بلند بلند نمیخندید، دیگر کسی نبود که بیش از حد خیال بافی کند و باتصوراتش بقیه را به سرسام مبتلا سازد ، دیگر کسی نیست که بیش از حد چای بزارد....در کل دیگر کسی نخواهد بود که این همه مشکل و دردسر ایجاد کند....

چقدر همه آسوده تر می‌زیستند.....چقدر همه خوشحال تر بودند...

شاید اگر من نبودم پدرم مدتها پیش شادی زندگی اش را پیدا میکرد.

شاید اگر من نبودم مادرم مدتها پیش از ترک خانواده اش پشیمان میشد.

شاید اگر من نبودم.....وای اگر من نبودم چقدر خودم خوشحال تر میشدم....

تمام امروز عصر به این فکر کردم...برگشتم سر همان قضیه اول که نبودم به معنای بهتر از بودنم است....یک لحظه تصور کردم اگر نیل این را می‌شنید چه می‌گفت.....احتمالا همینجا در وسط افکارم مرا نگه می‌داشت و کلی سرزنش میکرد.....بعدهم برایم از آرزوها و امیدهایم می‌گفت......دلم برای هرسه تای آنها تنگ شده....

کاش میشد بازهم کنار هم بیخیال زیر درخت‌های سپیدار بنشینیم و از داستان‌هایی که خوانده ایم یا خواهیم خواند بگوییم.....

کاش میشد.....ولی افسوس چرخ فلک همه چیز را طور دیگری ورق میزند ...... هرکدام در جزیره ای دور دست به ساحلی پهلو گرفته ایم...بینمان مایلها اقیانوس است و یک دنیا خاطره....امیدوارم هیچ نفرینی هرگز آنها را از ذهنم نبرد .

حرف از نفرین و جادو شد از امسال بگویم:

که چقدر از سه سال پیش برای امسال بیش از حد ذوق زده بودم...آخر هر دوازده سال تنها یکبار میتوانی اژدها را ببینی.امیدوار بودم مروارید اژدهارا برای عزیزانم ببرم......شاید گنج هایش را هم به سرقت می‌بردم...البته این من سه سال پیش بود...اکنون تنها چیزی که میخواهم این است که بنشینیم و باهم دو کلمه حرف بزنیم...

به هرحال چه کسی مطمئن است من دوازده سال دیگر دوباره یک اژدها خواهم دید.ازکجا معلوم این اژدها دوازده سال بعد به زمین برگردد؟...پس بهتر است از وقتی که اکنون داریم بهترین استفاده را برای شناخت یکدیگر به کار بگیریم.از تجربیات هم بشنویم و شاید سعی کنیم تا کمی دیدگاهمان را به همنوعان...به دیگر آفریدگان...و به گیتی کمی تغییر دهیم....

اما متاسفانه این اژدهای عزیز اصلا حرف گوش نمی‌دهد مهم نیست چندبار تلاش کردم ، چند بار برایش گل و کادو بردم ، چند بار غارها و کوه هارا دنبالش گشتم ....هیچوقت حاضر نشد .

یا آتش میزند یا تخریب می‌کند . تا الان نصف امیدم را ازمن گرفته ،پسش هم نمی‌دهد.دارم برای آینده برنامه میریزم شاید موفق شوم البته اگر خدا بخواهد.

بیشتر از این به این متن پیچ در پیچ اضافه نمیکنم،قلبم پر از تلخی شده ،دیگر توانی برای نوشتن ندارم، شاید درصد قلیایی خون قلبم بیش از حد زیاد شده...گل های ادریسی سرخی که اطراف قلبم جوانه زده و در مغزم ریشه کردند گواه این قضیه هستند.

کاش همانطور که شربت معده داریم شربت قلب و قرص فراموشی هم داشتیم.

میگویند روزهایی که قلب آدمی تلخ است باید شیرینی خورد....

خوب تا کنون سه بسته شکلات را تمام کردم ولی هنوز حالم خوب نیست.....اگر تا آخر این تابستان کبد چرب نگیرم خوشحال میشوم.

 

پ.ن:زعفران عجیب مزاج انسان را آرام میکند ...حالا من میگویم دوای هردردی چای زعفران با نبات است فاطمه دستم می اندازد که مثل مادر ها حرف نزن....حقیقتا چای زعفران معجون معجزه آسایی است ، از آنجا که حتی یک انسان بالغ اخمالوی غمگین پنجاه ساله را هم آرام میکند ...پس شاید قلب من راهم بهتر کند؟

 

 

 

_کاش دلفین بودم...دلم دریای آبی زنده ی واقعی میخواهد نه این دریای مواج شلوغ سیاه پرتلاطم ذهنم را....

 

      

 

 

 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۵۵ ق.ظ
  • ۳۹ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

............

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۹ ق.ظ
  • ۳۵ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

موش کور

موش کور گفت: «گاهی دوست دارم بگم عاشق همه‌تونم. ولی می‌بینم برام خیلی سخته.»

پسرک گفت: «واقعاً؟»

«آره، واسه‌ی همین یه چیز دیگه می‌گم، مثلاً می‌گم خوشحالم که همه‌مون با هم اینجاییم.»

پسرک گفت: «باشه.»

«خوشحالم که همه‌مون با هم اینجاییم.»

«ما هم از این که تو اینجا با مایی خیلی خوشحالیم.»

 

_the boy ,the mole, the fox and the horse 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی