- پست شده در - چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۵۶ ب.ظ
- ۴۱ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
گل یخ من
گاهی وقتها آرزو میکنم کاش توهم به راحتی گریه میکردی ، میدانم توهم از گریه کردن بیزاری ، میدانم آنقدر قوی هستی که به تنهایی عادت کردی ...
ولی گاهی وقتها آرزو میکنم کاش توهم حداقل به اندازه من گریه میکردی ، کاش توهم حداقل به اندازه من از تنهایی گریزان بودی ، شاید آن وقت اینقدر غمگین نبودی .....
شاید آن وقت راحت تر بودی ، میدانم حرفهایم به نظرت بچگانه اند ، ولی .....من همیشه به این فکر میکنم.
وقتی امروز صبح دستهایت از شدت عصبانیت میلرزیدند ، اشکم درآمد ، میخواستم از طرف هر دوتایمان تا آنجا که میتوانم گریه کنم ولی بعد وقتی نگاهم به چشمهای روشن کاراملی ات افتاد و از نگاه خیسم دوری کردی یادم آمد چقدر از گریه کردن بیزاری ، میدانم هردوتایمان آنقدر قوی هستیم که در خلوت ، یواشکی چند قطره اشک بریزیم ولی هیچ وقت دوست نداری جلوی تو گریه کنم.
اما من اینطور نیستم ...متاسفم ، ولی همان لحظه که از نگاهم دوری کردی یادم آمد چقدر آرزو میکردم یک دل سیر در آغوش هم گریه کنیم، بگذاری به حرفهایت گوش دهم و مثل همه خانواده های دیگر باعث ارامشت باشم.
افسوس میخورم که اینقدر بزدلم ، که اینقدر دستپاچلفتی ام ،که اینقدر گیجم، که اینقدر غیر قابل باورم، که باعث شده ام تو همیشه نگران و دلواپس من باشی و من هیچوقت قابل تکیه به نظرت نرسم .
هروقت حرف از آینده من و جدایی هایی که ممکن است رخ بدهد میزنی گریه ام میگیرد . من بیزارم ، بیزارم از اینکه از خانواده ام جدا بشم ، همین تنها دلیل من برای وقت نگذراندن در بیرون است . هروقت بیشتر از پنج ساعت بیرون باشم دلم آشفته میشود ، دست و پایم را گم میکنم که در خانه چه خبر است.
دلم به شدت برای شما ، تنها خانواده ای که دارم تنگ میشود ، میگیرد ، خالی میشود ، میپیچد که من که نبودم چه شد ؟ نکند چیزی شد؟ کاش پیش شان بودم کاش پیشم بودند.
خیلی لوس به نظر میرسم؟ اهمیتی ندارد . من از اینکه از دستتان بدهم میترسم ، از اینکه پیشم نباشید و ترکم کنید میترسم ، از اینکه نتوانم کاری برایتان کنم میترسم .
بارها از خودم متنفر شدم چون آنقدر که باید برایتان شایسته و مفید نبودم ، وقتی بچه بودم و نمیدانستم باید چه کنم و ساعتها یواشکی در مدرسه گریه میکردم تا کمی سبک شوم؛ اما از بدشانسی هایم یا خوش شانسی بیش از حدم همیشه خاله نظافتچی مهربانی یا خانم معلم مسئولیت پذیری بود که بیاید از کنارم رد شود و داد بزند برو داخل! تنها زنگ کلاس نشستی در حیاط که چه؟
آن زمانها خیلی از خودم خجالت میکشیدم از اینکه اینقدر بی دست و پایم . هنوز هم همینطوری مانده ام. حتی نمیتوانم درست ابراز احساسات کنم. وقتی عصبانیم و استرس دارم بلند میخندم ، وقتی خوشحالم گریه میکنم، وقتی ناراحتم سردرد میگیرم و وقتی با دیگران ام اجباراً لبخند میزنم تا خوب به نظر برسم ،خیلی شرمنده ام . از اینکه اینقدر ناقص ، ناکافی و گیجم.
وقتی به آن لحظه که از غم نشسته بودی و زانوهایت را در آغوش گرفته و سر خم کرده بودی فکر میکنم میخواهم قلبم را از سینه در بیاورم برایت شرحه شرحه کنم .
میدانم به خاطر من و ما بود که اینقدر تلاش کردی ، اینقدر قوی ماندی و اینقدر زخم خورده ای .
فکر نمیکنم ارزش این همه سختی هایی که برایم کشیده ای را داشته باشم اما قول میدهم همه تلاشم را بکنم تا به من افتخار کنی .
چه چیزی ارزشمند تر از این که از قهرمانت «من به تو افتخار میکنم »بگیری ؟
هیچوقت نتوانستم آنطور که باید با تو احساساتم را در میان بگذارم .
هیچوقت نتوانستم بگم دوست دارم .
هیچوقت نتوانستم بگم میخواهم بغلت کنم .
هیچوقت نتوانستم بگم چقدر از نبودنت وحشت زده ام .
هیچوقت نتوانستم بگم چقدر ....چقدر ...چقدر بهت افتخار میکنم .
من خیلی احمقم . خیلی احمق . تو بهتر از خودم مرا میشناسی پس خیلی بهتر از من میدانی که چقدر احمقم .من هیچوقت نتوانستم آن طور که باید به عزیز ترین افراد زندگی ام محبت کنم .
متاسفم . متاسفم .متاسفم.
میدانی هربار که میبینم چقدر قلبت شکسته و زخمی است ، که چقدر ساده لوحانه باور داشتی و دیگران به تو پشت پا زدند ، که چقدر سنگدلانه همه تنهایت گذاشتند و تنهایت کردند ، آنقدر خونم به جوش می آید که میخواهم بیخیال عواطف و کمالات انسانی شوم و همه شان را مورد نفرین هایم قرار دهم ، آنقدر ناراحت میشوم که میخواهم ساعتها گریه کنم و محکم در آغوشت بگیرم . ولی میدانم از ترحم کردنها بیزاری و در عوض ترجیح میدهی من از این ها پند بگیرم تا دلشکسته و تنها نباشم. ولی من خیلی احمقم . چطور میتوانم برای تو غصه نخورم و فقط روی بهتر زندگی کردن تمرکز کنم . از همه کسانی که با تو چنین کردن بیزارم ، هیچکدامشان را نمیبخشم .
میدانم تو هم درد میکشی، توهم غصه داری ولی چون توانی برای گریه کردن نداری، هیچکس باورت نمیکند. برای همین هم دیگر به کسی چیزی نگفتی .
برای همین به من یاد دادی با کلمات احساسات ام را بیان کنم نه با حالت صورت و اخم و گریه کردن .
چون این چیزی بود که خودت در تمام این سالها سعی کرده بودی بیاموزی.
دلم میخواهد دستت را بگیرم باهم فرار کنیم ، بی خیال همه چیز و همه کس فقط ما باشیم . برویم جهانگردی از راه ابریشم تا قطب شمال ، همان چیزی که وقتی بچه بودم برایم میگفتی .
میدانی تنها آرزوی کودکی ها و نوجوانی هایم چه بود ؟ این که تکیه گاهی باشم برای تو . برای خانواده ام.
از مشاوره مدرسه احمقم خیلی ناراحتم که آن سال در آن روز وقتی با آن پیشنهاد وسوسه انگیزش برای دردودل اجازه دادم پای حرفهایم بنشیند و بفهمد که چقدر نگران تو هستم و چقدر دلم میخواهد برای تو خوب باشم، آمد و بی وجدانه تمام حرفهایم را کف دستت گذاشت و تو چندین روز در خودت بودی و دلگیر و دیگر با من درد و دل نکردی . بعد هم مثل قبلها نشستی به خود خوری .
من نمیخواهم تو به خاطر من و ما به خودت سخت بگیری ، من نمیخواهم وزنه ای باشم روی گردنت، من نمیخواهم از ما فاصله بگیری تا ما آسیبی نبینیم ، من میخواهم به من تکیه کنی با من درد و دل کنی ، وقتی غمگینی گریه کنی ، وقتی خوشحالی قهقهه بزنی .
وقتی بیکاری بیایی باهم قایم باشک بازی کنیم. باهم حرف بزنیم . من امیدوارم زمان خیلی خیلی زیادی باهم باشیم ، باهم!
و تو دیگر اینقدر غمگین و تنها و ناراحت و دلشکسته نباشی .
امیدوارم تو خوشحال باشی ، خیلی خیلی خیلی خوشحال . آنقدر بخندی ، آنقدر شاد باشی ، که از دل درد به گریه بیفتی.
امیدوارم تو خوشبخت باشی .
پ.ن: حتی اگر در سرنوشت ات خوشبختی نبود ، خودم برایت تمام خوشبختی را که بتوانم میخرم ، میچینم ، جمع میکنم ، می آورم.
من میخواهم که تو بیشتر از اینها شاد و سعادتمند باشی.
پس اگر در سرنوشتمان این نیست ، مشکلی ندارم ، خودم برایت همه همه اش را میآورم .هرطور که شده .
برای همین قول میدهم در آینده بیشتر مراقب تو ، مراقب ما ، باشم، تا شادتر و خوشبخت باشی .