برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۵۶ ب.ظ
  • ۴۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گل یخ من

گاهی وقتها آرزو میکنم کاش توهم به راحتی گریه میکردی ، می‌دانم توهم از گریه کردن بیزاری ، میدانم آنقدر قوی هستی که به تنهایی عادت کردی ...

ولی گاهی وقتها آرزو میکنم کاش توهم حداقل به اندازه من گریه میکردی ، کاش توهم حداقل به اندازه من از تنهایی گریزان بودی ، شاید آن وقت اینقدر غمگین نبودی .....

شاید آن وقت راحت تر بودی ، میدانم حرف‌هایم به نظرت بچگانه اند ، ولی .....من همیشه به این فکر میکنم. 

وقتی امروز صبح دستهایت از شدت عصبانیت میلرزیدند ، اشکم درآمد ، میخواستم از طرف هر دوتایمان تا آنجا که میتوانم گریه کنم ولی بعد وقتی نگاهم به چشمهای روشن کاراملی ات افتاد و از نگاه خیسم دوری کردی یادم آمد چقدر از گریه کردن بیزاری ، میدانم هردوتایمان آنقدر قوی هستیم که در خلوت ، یواشکی چند قطره اشک بریزیم ولی هیچ وقت دوست نداری جلوی تو گریه کنم.

اما من اینطور نیستم ...متاسفم ، ولی همان لحظه که از نگاهم دوری کردی یادم آمد چقدر آرزو میکردم یک دل سیر در آغوش هم گریه کنیم، بگذاری به حرفهایت گوش دهم و مثل همه خانواده های دیگر باعث ارامشت باشم.

افسوس میخورم که اینقدر بزدلم ، که اینقدر دستپاچلفتی ام ،که اینقدر گیجم، که اینقدر غیر قابل باورم، که باعث شده ام تو همیشه نگران و دلواپس من باشی و من هیچوقت قابل تکیه به نظرت نرسم .

هروقت حرف از آینده من و جدایی هایی که ممکن است رخ بدهد میزنی گریه ام میگیرد . من بیزارم ، بیزارم از اینکه از خانواده ام جدا بشم ، همین تنها دلیل من برای وقت نگذراندن در بیرون است . هروقت بیشتر از پنج ساعت بیرون باشم دلم آشفته میشود ، دست و پایم را گم میکنم که در خانه چه خبر است.

دلم به شدت برای شما ، تنها خانواده ای که دارم تنگ میشود ، میگیرد ، خالی میشود ، میپیچد که من که نبودم چه شد ؟ نکند چیزی شد؟ کاش پیش شان بودم کاش پیشم بودند.

خیلی لوس به نظر میرسم؟ اهمیتی ندارد . من از اینکه از دستتان بدهم میترسم ، از اینکه پیشم نباشید و ترکم کنید میترسم ، از اینکه نتوانم کاری برایتان کنم میترسم .

بارها از خودم متنفر شدم چون آنقدر که باید برایتان شایسته و مفید نبودم ، وقتی بچه بودم و نمی‌دانستم باید چه کنم و ساعتها یواشکی در مدرسه گریه میکردم تا کمی سبک شوم؛ اما از بدشانسی هایم یا خوش شانسی بیش از حدم همیشه خاله نظافتچی مهربانی یا خانم معلم مسئولیت پذیری بود که بیاید از کنارم رد شود و داد بزند برو داخل! تنها زنگ کلاس نشستی در حیاط که چه؟

آن زمانها خیلی از خودم خجالت می‌کشیدم از اینکه اینقدر بی دست و پایم . هنوز هم همینطوری مانده ام. حتی نمیتوانم درست ابراز احساسات کنم. وقتی عصبانیم و استرس دارم بلند میخندم ، وقتی خوشحالم گریه میکنم، وقتی ناراحتم سردرد میگیرم و وقتی با دیگران ام اجباراً لبخند میزنم تا خوب به نظر برسم ،خیلی شرمنده ام . از اینکه اینقدر ناقص ، ناکافی و گیجم. 

وقتی به آن لحظه که از غم نشسته بودی و زانوهایت را در آغوش گرفته و سر خم کرده بودی فکر میکنم میخواهم قلبم را از سینه در بیاورم برایت شرحه شرحه کنم . 

میدانم به خاطر من و ما بود که اینقدر تلاش کردی ، اینقدر قوی ماندی و اینقدر زخم خورده ای . 

فکر نمیکنم ارزش این همه سختی هایی که برایم کشیده ای را داشته باشم اما قول میدهم همه تلاشم را بکنم تا به من افتخار کنی . 

چه چیزی ارزشمند تر از این که از قهرمانت «من به تو افتخار میکنم »بگیری ؟

هیچوقت نتوانستم آنطور که باید با تو احساساتم را در میان بگذارم .

هیچوقت نتوانستم بگم دوست دارم .

هیچوقت نتوانستم بگم میخواهم بغلت کنم .

هیچوقت نتوانستم بگم چقدر از نبودنت وحشت زده ام .

هیچوقت نتوانستم بگم چقدر ....چقدر ...چقدر بهت افتخار میکنم .

من خیلی احمقم . خیلی احمق . تو بهتر از خودم مرا می‌شناسی پس خیلی بهتر از من میدانی که چقدر احمقم .من هیچوقت نتوانستم آن طور که باید به عزیز ترین افراد زندگی ام محبت کنم . 

متاسفم . متاسفم .متاسفم.

میدانی هربار که میبینم چقدر قلبت شکسته و زخمی است ، که چقدر ساده لوحانه باور داشتی و دیگران به تو پشت پا زدند ، که چقدر سنگدلانه همه تنهایت گذاشتند و تنهایت کردند ، آنقدر خونم به جوش می آید که میخواهم بیخیال عواطف و کمالات انسانی شوم و همه شان را مورد نفرین هایم قرار دهم ، آنقدر ناراحت میشوم که میخواهم ساعتها گریه کنم و محکم در آغوشت بگیرم . ولی میدانم از ترحم کردنها بیزاری و در عوض ترجیح می‌دهی من از این ها پند بگیرم تا دلشکسته و تنها نباشم. ولی من خیلی احمقم . چطور میتوانم برای تو غصه نخورم و فقط روی بهتر زندگی کردن تمرکز کنم . از همه کسانی که با تو چنین کردن بیزارم ، هیچکدامشان را نمیبخشم .

میدانم تو هم درد میکشی، توهم غصه داری ولی چون توانی برای گریه کردن نداری، هیچکس باورت نمیکند. برای همین هم دیگر به کسی چیزی نگفتی .

برای همین به من یاد دادی با کلمات احساسات ام را بیان کنم نه با حالت صورت و اخم و گریه کردن . 

چون این چیزی بود که خودت در تمام این سالها سعی کرده بودی بیاموزی.

دلم میخواهد دستت را بگیرم باهم فرار کنیم ، بی خیال همه چیز و همه کس فقط ما باشیم . برویم جهانگردی از راه ابریشم تا قطب شمال ، همان چیزی که وقتی بچه بودم برایم میگفتی .

میدانی تنها آرزوی کودکی ها و نوجوانی هایم چه بود ؟ این که تکیه گاهی باشم برای تو . برای خانواده ام.

از مشاوره مدرسه احمقم خیلی ناراحتم که آن سال در آن روز وقتی با آن پیشنهاد وسوسه انگیزش برای دردودل اجازه دادم پای حرف‌هایم بنشیند و بفهمد که چقدر نگران تو هستم و چقدر دلم میخواهد برای تو خوب باشم، آمد و بی وجدانه تمام حرفهایم را کف دستت گذاشت و تو چندین روز در خودت بودی و دلگیر و دیگر با من درد و دل نکردی . بعد هم مثل قبلها نشستی به خود خوری . 

من نمیخواهم تو به خاطر من و ما به خودت سخت بگیری ، من نمیخواهم وزنه ای باشم روی گردنت، من نمیخواهم از ما فاصله بگیری تا ما آسیبی نبینیم ، من میخواهم به من تکیه کنی با من درد و دل کنی ، وقتی غمگینی گریه کنی ، وقتی خوشحالی قهقهه بزنی .

وقتی بیکاری بیایی باهم قایم باشک بازی کنیم. باهم حرف بزنیم . من امیدوارم زمان خیلی خیلی زیادی باهم باشیم ، باهم! 

و تو دیگر اینقدر غمگین و تنها و ناراحت و دلشکسته نباشی .

امیدوارم تو خوشحال باشی ، خیلی خیلی خیلی خوشحال . آنقدر بخندی ، آنقدر شاد باشی ، که از دل درد به گریه بیفتی.

امیدوارم تو خوشبخت باشی .

 

پ.ن: حتی اگر در سرنوشت ات خوشبختی نبود ، خودم برایت تمام خوشبختی را که بتوانم میخرم ، می‌چینم ، جمع میکنم ، می آورم.

من میخواهم که تو بیشتر از اینها شاد و سعادتمند باشی.

پس اگر در سرنوشتمان این نیست ، مشکلی ندارم ، خودم برایت همه همه اش را می‌آورم .هرطور که شده .

برای همین قول میدهم در آینده بیشتر مراقب تو ، مراقب ما ، باشم، تا شادتر و خوشبخت باشی .

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۱۰ ب.ظ
  • ۴۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

برای کسی که نمی‌دانم از چی خوشش میاد

امروز به طرز عجیبی دلگیرم ..از همه چیز ، از همه کس .

حس بدی داشتم ، درست مثل خطاکاری که در دیگ را باز گذاشته و رفته پی گل چیدن ، حالا منتظره هرلحظه کسی سرش داد بزند ای وای برتو

بی دلیل اینقدر دلگیرم ؟ هنوز برای ناراحت بودنم زیادی زود ست؟ چرا اینقدر بی ثباتم؟ 

عزیزم اگر روزی باهم حرف می‌زدیم بهت جواب همه این سوالات و حتی بیشتر از ان را هم میدادم ولی می بینی هیچ شانسی برای پاسخگویی نیست، البته فکر نمیکنم توهم مشتاق شنیدن من باشی.

مدام از خودم میپرسم چرا ناراحتم چرا دلگیرم .....شاید چون ماه خیلی کامله؟ شاید چون هوا سردتر از چیزی ست که انتظار داشتم؟ 

شاید چون چند روزه سردرد دارم ؟ 

شاید ....نمیدانم؟ شاید دوباره قلبم آبسه کرده؟ هرچی نباشد این چند روز بیش از حد همه چیز شیرین بود .

میگفتی هیچ چیز اتفاقی نیست ، حدس بزن چه شد ... کاملا فهمیدم منظورت چیست با اینکه شاید خودت هم هنوز متوجه منظور خودت نشده باشی .

امروز نا خودآگاه یادت افتادم ، زل زده بودم به آیینه و منتظر بودم ببینم کی از دیدن خودم خسته میشوم که یادم افتاد روزی دو چشم مشکی جسور بودند که مهم نبود چقدر مخفیانه وقیحانه و یا اشکارانه و خجالتی به آنها زل بزنم درجا گیرم می انداختند و .....

پرقدرت به زل زدن ادامه می‌دادند.

یادم آمد آن روز گرم خسته کننده و ان لحظه که از پایین به تو در بالا که پای پنجره ایستاده بودی نگاه کردم . توهم بی انصافی نکردی مستقیم زل زدی به من ... آنقدر جدی خیره شدی یک لحظه فکر کردم مسابقه خیره شدن راه انداختیم ، نمی‌خواستم کم بیارم پس بدون پلک زدن مستقیم خیره ماندم تا اینکه تو خنده ات گرفت آن وقت بود فهمیدم چقدر چشمهایم میسوزند با خنده سرم رو پایین انداختم وقتی دوباره به بالا نگاه کردم تو نبودی ،حیف شد.

میدانی ؟ دیگر هیچ کس به خوبی تو بازی خیره شدن را بلد نبود.....این روزها دلم گاهی یک همبازی خیره شدن مثل تو میخواهد .

.......دلم آن روزهای کوتاه سرد دلنشین را میخواهد.

میدانی؟ تو باعث شدی از زمستان خوشم بیاید منی که وحشتناک از سرما بی زارم.

میدانی؟ متنفرممم! متنفرم از همه ی آن عشق های دیگری که برای دیگران هست ولی برای من....نه!

و بیشتر از ان متنفرم از این همه نفرتی که دارم .

دلم میخواهد همه شان را آتش بزنم ... متعجبم اگر رنگهای شعله هایشان به همان خوبی که من میخواهم باشد .

کنجکاوی چه رنگی خواهند بود؟ آبی ، سبز، قرمز؟ 

من هم کنجکاوم ... میخواهم بشینم رقص شعله هایشان را ببینم تا کمی دلم خنک شود ....شاید هم کمی مارشملو بپزم؟ آن وقت چه طعمی خواهند شد ؟ تلخ شور؟ شور تلخ؟ شیرین بد طعم؟ طعم بدشیرین؟ این چه طعمی است اصلا؟ 

هممممممممم........ میشود به افق فرار کنم؟ من هنوز هم ترسو ام....من هنوزهم ترسیده ام.....من هنوز گم شده ام...میخواهم فرار کنم به جایی که دیگر گم نشوم....جایی را سراغ داری ؟

متوجه شدم ما هیچ وقت هم را بغل نکردیم جز ان موقعی که من محکم به پشتت خوردم و دماغم درد گرفت و سریع فرار کردم و توهم نفهمیدی چون مشغول حرف زدن بودی .....اصلا نمیشود ان را بغل حساب کرد میشود؟ 

میبینی چقدر ترحم برانگیزم؟ این در حالی است که تو بارها و بارها دوستانم و دوست دوستانم و دوستانت و دوست دوستانت را بغل کردی ...ولی من، نه!

به هرحال میخواستم بگم خیلی وقتی پیش نقشه داشتم به سمت آغوش تو فرار کنم ولی بعد فهمیدم که هیچوقت برای من نیست.

حالا هر شب دست به دست آسیل با هم به سمت خورده شیشه ها فرار میکنیم ، حدس بزن چی پیدا کردیم؟ 

آن ور آیینه! .....آنسوی آیینه را پیدا کردیم..

خیلی خوب است نه؟ شاید هم بی فایده است نه؟ 

میخواهم روی تمام دیوارهای اتاقم بنویسم ..چه بنویسم ؟ کلمات را ! هر کلمه ای را که می‌شنوم! میخواهم آنقدر بنویسم که در هم پیچ بخورند ولی پای پنجره نه ...فقط چند کلمه کوتاه کافی است...آنجا باید همیشه آفتابی بماند.

روی سقفم میخواهم پرواز کلاغها را بکشم.

میخواهم خودم را در اتاقم حبس کنم.

از بیرون رفتن متنفرم.نمیخواهم حتی به آشپزخانه هم بروم.

کاش می شد این من نبودم.....؟ وای ! کاش میشد این من نبودم!

کاش اینقدر اینطور نبودم! کاش زودتر ....کاش زودتر بهتر از من می‌بودم.....

دلم میخواهد بی نهایت بار اسمت را فریاد بزنم تا بالاخره جوابم بدی . چطور تونستی هر بار درد به اون شدت را درون قلبت تحمل کنی و چند لحظه بعدش انقدر زیبا بخندی ؟ چطور تونستی اینقدر سرزنده وشاد به نظر برسی و در عین حال نگاهت انقدر آروم خالی و تاریک ولی به طرز جادویی نورانی و ستاره بارون داشته باشی؟ نگاهت کهکشانی بود! درون چشمانت سیاه چال مخفی کرده ای من میدانم!

وگرنه چطور ممکن است ...چطور ممکن است ...چطور ممکن است روح ام را در نگاهت حبس کنی؟ 

تو باعث میشوی حسادت کنم ، ازت متنفر باشم و به شدت دوست داشته باشم . 

تمام احساسات آبی ام سر به طغیان گذاشتند قلبم بوی نم گرفته بیشتر از این نمی توانم تحمل کنم هرچقدر هم سرم را بالا بگیرم کافی نیست خود به خود اشکها بیرون می‌ریزند جالب این جاست حتی نمی‌دانم چرا؟ ...واقعا چرا؟ می‌دانم یعنی؟ چرا میگم نمیدانم؟ میدانم؟ 

 

در بین آرام کردن احساساتم کلمات زیادی را گم کردم ...دیگر چیزی برای نوشتن ندارم...

میدانی؟ فقط....فقط میخواستم بگویم...

دلم برایت تنگ شده 

متاسفم اگر دلخور میشوی ولی

 

من به طرز احمقانه ، بیهوده و خجالت آوری دلم برای تو تنگ شده.

 

برای دیدن بازیگوشی هایت

برای شنیدن خنده هایت

برای همان رفتارهای احمقانه خودسرانه ات

خیلی خیلی دلتنگم.

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss

سوال احمقانه

داشتم گذشته رو زیر و رو میکردم رسیدم به حرفهاش.

ازش پرسیده بودم چرا نمیتونیم باهم باشیم؟

گفت صادقانه بگم چون خیلی زیادی احساسی هستی....

سوال احمقانه و بی جایی می پرسم

آیا من واقعا اینقدر احساسیم؟

آیا احساسی بودن جرمه؟

آیا میشه میزان احساسی بودن کسی رو اندازه گرفت ؟

آیا میشه جلوی احساسی بودن رو گرفت ؟

آیا واقعا این تنها دلیل ات بود؟

واقعا این همه دلیلی بود که می‌تونستی بهم بگی؟

خیلی پوچه....خیلی بیش از حد

خیلی خوشحال میشدم اگه بهم میگفتی به همون دلیلی که خودم می‌دونم ازم متنفری و یا ازم بی زاری تا اینکه اینقدر ساده و پوچ جلوه اش بدی .

احساس میکنم پوچ تر و احمقانه تر از این شکایت نامه ای که دارم می‌نویسم.

و از این احمقانه تر اینکه هنوز دوست دارم و هنوز به روزی امیدوارم.....

روزی که دوباره ببینمت و این دفعه همه چیز خوب پیش بره.

آیا من خیلی احمقم؟

نمی‌دونم.

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۵ ب.ظ
  • ۳۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

رسالتم

هر زندگی یک معجزه است و شاید بتوان گفت که خوشبختی همان نام دیگر معجزه است 

شادی از لازمه ی رسیدن به خوشبختی است 

و بدون عشق هرگز نمیتوان شاد بود .

و لازمه ی عاشق بودن و عشق داشتن چیست ؟

باید محبت کرد

باید محبت کرد

باید محبت کرد

بالاخره امروز رسالتم را یافتم

میخواهم همینجا فریاد بزنم

رسالت من این است که محبت کنم

من باید محبت کنم

باید یاد بگیرم چطور محبت کنم 

وتا میتوانم محبت کنم.

من آفریده شدم تا محبت کنم.

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۵۸ ب.ظ
  • ۵۶ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

سخنرانی بر روی پشت بام

با صورت رنگ پریده جلوی در ایستاده بود. 

امروز بدجوری هوس خوردن رشته فرنگی های پدرش را کرده بود . شاید نباید می آمد . شاید بهتر بود در خوابگاه می ماند ، شاید هم آمدنش خوب بود ... به هرحال هیچ چیز به اندازه رشته فرنگی های داغ پدرش باعث نمی شد ذهن خسته و آشفته اش آرام بگیرد.

امروز تمام توانش را گذاشته بود که نسبت به تمام درد ها و بدشانسی هایش بی توجه بماند ولی انگار به حدش رسیده بود ، دیگر نمی‌توانست .

دست از کلنجار با خودش برداشت . بالاخره تصمیم گرفت زنگ خانه را بکوبد که صدایی از پشتش شنید 

_اوه این توهستی؟ چرا اکنون به خانه امدی؟ مدرسه ات تمام شد؟ خوابگاه نماندی؟ 

_میخواهم رشته فرنگی با سس تند بخورم...آمدم این را به پدر بگم.

_اوه....رشته فرنگی ؟ فکر خوبی است اتفاقا همین الان از بازار برگشتم ، حدس بزن چی شده؟ مواد رشته فرنگی خریدم .

خم شد و آهسته کیسه ها را ازدستش گرفت ، چشمان مادرش اورا از نوک پا تا نوک موهای سرش آنالیز کرد.

_چرا کتابهایت را نیاوردی ؟ درس نمیخوانی؟

_امشب فقط میخواهم تا آنجا که میتوانم رشته فرنگی بخورم.

اخمهای مادرش درهم رفت ، انگار سالها جلوی خودش را گرفته بود ولی دیگر طاقت اش را نداشت با صدای بلند شروع به نصیحت کرد

_چون چندبار پشت سرهم نمره ۱۰۰گرفتی دلیل نمیشود درس خواندن را فراموش کنی ! حالا همه می گویند تو نابغه ای ولی تو نباید خودت را ببازی ! تو بازهم باید به خواندن ادامه بدهی ! میدانم از وقتی خانه را ترک کردی و به خوابگاه رفتی کمتر هم را میبینیم ولی من هر روز به تو فکر میکنم حتی اگه با تو تماس نگیرم تو باید روی درس خواندن بیشتر تمرکز کنی میدانی که راهنمایی چقدر کند ذهن بودی اینها واقعیتند حالا ناراحت نشوی و تو باید بیشتر تلاش کنی تو باید...

درحالی که پسرک همچنان سرش خم بود با بازیگوشی لبخندی زد و انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت ، آرام زمزمه کرد

_هیسس مادر! گوش کن!...

مادرش  با کنجکاوی به اطراف گوش کرد 

_ من صدایی نمی‌شنوم.....به چه صدایی گوش کنم؟

_به من!

با لبخند ادامه داد

_من هیچوقت فکر نکردم که تنها به این علت که دیگران میگویند من نابغه ام پس باهوش و نابغه ام . همچنین هیچوقت فکر نکردم کند ذهن و ناتوانم فقط به این علت که دیگران این چنین می گویند .

با نگاهی خسته به در خانه اش خیره شد 

_ و همچنین باید اضافه کنم در زندگی اینچنین نیست که کاری را نتوانم انجام دهم ، پس انجام ندهم . بلکه گاهی این به این علت است که فقط تصمیم گرفتم چیزهای زیادی را انجام ندهم هرچند که میتوانم انجام دهم ویا اینکه چیزهای زیادی را انجام بدهم هرچند که نمیتوانم انجام دهم. ...... فقط به همین علت  .......

مادرش که درحال پردازش موضوع بود اخمهایش را درهم کشید

_تو...تو!سر به سرم میگذاری ؟

پسرک خسته آهی کشید ، پلاستیکهای خرید را دم در گذاشت و زنگ را فشرد سپس برگشت و از حیاط بیرون رفت در همان حین ایستاد و به خانه ، به مادرش ، به کیسه های خرید خیره شد .به این فکر میکرد که آمده بود اینجا تا کمی حالش بهتر شود اما حالا حس بدتری داشت.دوباره یادش آمد هیچوقت در این خانه جایگاه درستی نداشت. خسته لب زد

_فکر میکنم اگر هیچکدام از ما باهم صحبت نکنیم ، روحیه هردوی ما بسیار بهتر خواهد شد .

با من صحبت نکن....

آهسته راهی را که آمده بود برگشت . به هرحال سس غذای مضرری است . به بدن ضرر میرساند . از همان اول هم نباید هوس خوردن سس با رشته فرنگی های پدرش را میکرد. 

خوب حالا که نمیشد غذای مضرر خورد باید چه میکرد؟ 

سردرگم به آسفالت کف زمین نگاه کرد . با اینکه روی زمین ایستاده بود حس میکرد هیچ زمینی ندارد . مدتها بود که زیر دلش را خالی کرده بودند. هوا گرم بود ولی پسرک از احساس سرمای ناگهانی درون قلبش به خود پیچید . 

 

_طغیان گر

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۹ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۴۶ ب.ظ
  • ۴۹ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

غریبه ی عزیز

مدت زیادی گذشته است.....

از زمانی که به دنیا امدم.....برای اولین  بارش برفها را دیدم، درد را احساس کردم.....و خندیدم...

اری! مدت زیادی گذشته است.....تاکنون به اندازه خودمان مدت زیادی است که زندگی کرده ایم....

به عقب که می‌نگرم چیزهای زیادی دارم...همه مان داریم...خاطراتمان،اشتباهاتمان،تجربیاتمان

فراموشیهایمان،ارزوهایمان.....

خیلی هایشان را پشت سر گذاشتیم...خیلی هایشان مارا رها کردند...خیلی هایشان هنوز منتظر ما ایستاده اند.

با اینکه شاید اینطور به نظر نرسد ولی خیلی تلاش کردی ، میدانم! 

میدانم چرا همه اینها را تحمل کردی ، میدانم.خوب به هرحال همه ما انسانها همینطوریم.همه ما درنهایت به دنبال عشق میگردیم.

چطور میتوانم این را ندانم.....

سالهای کودکی کتابی را برحسب اتفاق خواندم که در آن نوشته بود فردی عشق عمیق و مخفیانه ای در دل داشت ولی هرگز به آن نرسید،او که توان رسیدن به هدفش را ، به عشقش را نداشت تمام سال های عمرش گریه کرد ، آنقدر گریه کرد که  اشک هایش دریاچه ای  شد پر از عشق و چون عشقش خالص بود و بی آلایش ، طبیعت  پریان و اژدهایان و کوتوله های جنگلی ، گنجها و افسانه هایش ،جادو های باستانی اش را در آن پنهان کرد.

درخت زندگی بدن آن فرد را در خودش کشید تا همیشه قلب سوزانش زنده بماند و ریشه هایش را در دریاچه اشکهای او فرو و از عشق او رشد کرد و حیات آفرید.

می‌گفتند اگر آن دریاچه را پیدا کنی به هرچیزی که بخواهی میرسی

از زندگی های جاودانه گرفته تا غارهایی از طلا.

من تنها بودم،رهاشده....پس چیزی جز خانه ام نمیخواستم.

من مدت زیادی دنبالش گشتم.همه جا را گشتم،اما دست آخر خودم گم شدم ...خیلی جلو رفته بودم.... درست وقتی بین خاطراتم ، عقربه های ساعت و افرادی که هر روز بی توجه از کنارشان رد میشدم گیر افتاده بودم و تقلا میکردم ، به عقب برگشتم و دیدم  خیلی وقت است به دریاچه رسیده بودم ولیکن نفهمیدم ! 

مدت زیادی پای دریاچه نشستم ، دور تا دورش را چندین بار رفتم و آمدم ، آرزویم را بلند بلند گفتم ، آرام آرام خواندم.....هرکار کردم نشد، تازه هرآنچه همراهم داشتم از دست دادم...آن موقع نمی‌دانستم ولی فقط کافی بودبرای دیدن خواسته ام به اعماق دریاچه آبی شیرجه بزنم. هرچند اعماق تاریک است و فشار غم هرچقدر پایین تر میروی بیشتر بر قلبت سنگینی میکند ولی تا وقتی به پایین ترین حد خودت نروی نمیتوانی بفهمی چه چیزی میخواهی ، چه چیزی داری ، و چه کسی خانه توست.

پس غریبه عزیزی که این نامه به دستت رسیده، اگر توهم مثل من روزی به دنبال دریاچه ای از عشق میگشتی ، امیدوارم بایستی ، نفس عمیقی بکشی و درون دریاچه آبی شیرجه بزنی . چرا که شاید چیزی که در آن زیر پیدا می‌کنی، همان چیزی که آن زیر خوابیده است ، همان چیزی باشد که دنبالش میگردی! 

امیدوارم حداقل تو این را زودتر از من گذشته بدانی.

گاهی کافی است نگاهی به پشت سرت بندازی .

گاهی باید فقط بر مسیر پیش رو تمرکز کنی.

گاهی نباید دست از تلاش و ادامه دادن برداری.

گاهی هم ایستادن لازم است ، پس بایست.

امیدوارم تو اینها را بخوانی و خیلی به خودت سخت نگیری.

آرزو میکنم توهم خانه خودت را پیدا کنی و از کاوش دریاچه ات لذت ببری!

 

_زیر آسمان آبی ، ساکن دریاچه

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۵۸ ب.ظ
  • ۴۱ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شمع های صورتی و تاج دار

خیلی خوشحالم ...آنقدر که میتوانم همین الان بمیرم! 

گاهی اینقدر خوشحالی که نمیدانی باید چه کنی ...خوب ....امروز من به این درجه والا رسیدم.

امیدوارم همه روزی این را تجربه کنند...

آنقدر خندیدم که می‌توانستم احساس کنم دهنم نزدیک است پاره شود ولی برایم اهمیت نداشت. حتی دیگر به اینکه روسری ام رو چپکی  پوشیدم و چقدر این ضایع است  هم فکر نکردم .

تمام استرس و نگرانی که داشتم به یک حباب کوچولو رنگارنگ تبدیل و در آسمان ذهنم منفجر شد ، بعد هم قطرات روشن آب درست مثل پودر شکر روی قلبم نشستند.

همه چیز خیلی بیش از حد خوب بود ، 

خیلی بیش از حد شیرین بود .

انقدر خوشحالم که قلبم میخواهد منفجر شود.

همه راه برگشت روی ابرها بودم.

 چه حس شیرینی دارم....

آنقدر خوشحالم که دیگر لبخندم را از کسی دریغ نکردم....با اینکه همیشه سعی میکنم به عابران لبخند بزنم این دفعه به جای لبخند کم حالتم لبخند پت و پهن و دندان نمایی زدم . چند بار ناخواسته بلند بلند قهقهه زدم....

هرکس از کنارم رد میشد برای من آرزوی خوشبختی کرد من هم با صدای بلند از انها تشکر می کردم و با خنده برایشان آرزوی خوشبختی داشتم.انقدر خوشحال بودم و خندیدم که آخرش خواهرم مجبور شد اخطار بدهد ساکت باشم...

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

انقدر خوشحالم که نمیدانم چه کنم.

باید چه کنم؟ من واقعا گیج شدم !

آخه خیلی خوشحالم!!

من سزاوار اینم؟ میتوانم اینقدر خوشحال باشم؟

حتی اگر اینطور نباشد هم اهمیت نمیدهم ، چون تو بهم گفتی من برایت ارزشمندم! 

لبخند از لبم نمیرود....

من همینطوری هم معتاد به بودن با تو بودم،حالا بعد این همه خاطره های خوبی که برایم ساختی ازمن میخواهی چه کار کنم؟ 

باید واقعا چه کار کنم؟ حالا حتی اگه روزی خودت هم بخواهی بروی من نمیتوانم بگذارم. احتمالا مثل سایه تعقیب ات کنم شاید هم مثل چسب بهت بچسبم ! 

شاید هم...نمی‌دانم...ولی قول میدهم هیچوقت ترکت نکنم....می‌دانی ؟ این قول خودت بود ، قول دادی هیچوقت تنهایم نمیگذاری ....

وای ....فکر کردن به تو به لحظه ای که برایم ساختی به حرفهای صادقانه ای که به من زدی .... باعث میشود گریه ام بگیره....برای اولین بار میتوانم معنای اشک شادی را احساس کنم...

دارم از خوشحالی زیاد گریه میکنم...چطور این ممکنه؟ تو ممکن اش کردی !

شما ممکن اش کردین! 

هرچقدر هم سپاسگذار باشم کافی نیست .

نمیتوانم کلمات مناسبی را پیدا کنم.....احساس میکنم احمقی ام که به اندازه کافی توانایی شکر گذاری ندارد....

الان دیگر مطمئنم نارنجی رنگ شانس من است.

طعم شکلاتی طعم مورد علاقه ام است،

و نوشیدنی که امروز خوردم بهترین بود.

بیشتر از همه عاشق تو ام...عاشق همه تونم.

چه کار کنم؟ 

لبخند از لبم نمیرود...و مغزم از خوشحالی اِرور داده...

امشب به ماه بیش از حد خیره شدم ، با اینکه هنوز کمی مانده تا کامل بشود برای من الان کامل ترین حالت را دارد.

برای اولین بار از اینکه به دنیا اومدم خوشحال شدم، برای اولین بار به خودم آفرین گفتم که نگذاشتم ضربان قلبم خاموش بماند.

برای اولین بار از ته ته ته قلبم از اینکه زندم و زنده ماندم راضیم! خیلی راضیم! 

آخر فکرش را بکن ، اگر نبودم که نمی‌توانستم امروز ببینمت ، ذوق زده ام کنی و من اونقدر بخندم که سرفه ام بگیرد....

قلبم خیلی گرم ست،  خونم به جوشش افتاده ...

از خوشحالی لبم هایم میلرزند....

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

از اینکه تو را دیدم

 

به تو نزدیک شدم

 

گذاشتی نزدیک شوم

 

دوستم داری و اجازه دادی دوستت داشته باشم

تو ارزشمند ترین جواهر دنیایی، دورت بگردم....

 میدانی ؟ هیچوقت نمیتوانی دلتنگ چیزی شوی که هیچوقت نداشتی .... پس من هیچوقت نمی‌توانستم دلتنگ چنین محبت و توجه ای بشوم.. ولی ....حالا که بهم نشانش دادی ،نمیتوانی پسش بگیری ....

خیلی ممنونم که دوست منی ....

می‌دانی چقدر دوست دارم؟ 

می دانی چقدر خوشحالم کردی؟ 

تو همیشه اینطور بودی ....شیرینِ مهربونِ دوست داشتنی !

درست وقتی داشتم خودم را گم میکردم پیدایم کردی ....هنوز هم همینطوری ...هر وقت گم میشم تو کنارم پیدا میشی و دستم را میگیری....

چطور اینکار را میکنی؟ چطور میتوانی اینقدر خوب باشی ؟ 

دلم میخواهد کاری کنم تا تو هم بهم تکیه کنی ...تا تو هم اینقدر خوشحال باشی ، ولی نمی‌دانم چطور ..

پدرم می‌گفت باید مثل چسب بهت بچسبم به موقعه اش ، میتوانم منم خوش‌حالت کنم....

می‌خواهم امتحانش کنم، میخواهم تو صدها برابر از این شاد تر باشی ....

چطور ازت تشکر کنم؟ انقدر حس خوبی دارم که نمی‌دانم چی نوشتم...آیا درست نوشتم؟ توانستم به خوبی حسم را منتقل کنم؟ به اندازه کافی شکر گذاری کردم ؟ 

نمیتوانم خودم را کنترل کنم خیلی خوشحالم!

واقعا نمی‌دانم چه کار کنم....دلم میخواهد دوباره بغلت کنم.....

میتوانم بگم خیلی دوست دارم؟ نه کافی نیست....

بیشتر از اون چیزی که بتوانم بیان کنم دوست دارم!

ازت ممنونم و بهت وابسته ام......

من هم با تو موافقم.......

بیا همیشه به بودنمان کنار هم ادامه بدهیم....

تو مرا کاملا بی دفاع کردی.....

خیلی از بودنت کنارم ممنونم.....

 

پ.ن: لطفا دفعه بعد بگذار به جبران این دفعه گازت بگیرم .

با تشکر و سپاس فراوان.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ
  • ۳۳ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

آقای عجیب ناز و اتوبوس گربه ای

این چند روزه انگشتانم بدجوری خارش گرفته بودند ، برای نوشتن ، برای لمس کلمات ، برای جادوی آرامش بخش صدای کلید ها موقع تایپ.....شاید نیاز بود نوشتن.....شاید هم نه...

اما میدانم این تنها چیزی بود که آرامم میکرد....البته اینطور فکر میکردم...تا اینکه دیشب به او برخوردم..هنوز هم از تصور آن لحظه ناخواسته لبخندم پت و پهن میشود.

چطور می توان آدمی به عجیبی و نجیبی و باهوشی و ابلهی او پیدا کرد؟ نمیدانم! 

باهوش است در استدلال و خواندن طرز فکر افراد .

ابله است در بیان احساسات.

عجیب است در طرز بیان کردن افکارش .

نجیب است در برخورد با مردم و اشرار و خطا کاران.

 با اینکه ظاهری آراسته سرد و جوان دارد ، باطنش عمیقاً گرم و مهربان و پیر و شکسته است. دست روزگار چه ها با او نکرده ولی بی شک همان ها باعث شدند اکنون اینقدر محکم و دور به نظر برسد.

با هیو موافقم حتم دارم اگر معلم میشد بهترین در نوع خودش بود.

به طرز خبیثانه ای خوشحالم که معلم نیست ، وگرنه دیگر نمیشد دیدش. همینطوری هم با وجود سرد بودن ذاتی اش حسابی اطرافش شلوغ است چه برسد به آن موقع.

گفتم ذاتا سرد است؟ بیشتر به این تاکید میکنم.

چند شب پیش وقتی کلافه از آشوبی که به راه افتاده بود با هیو بیرون رفتم...مثل همیشه همه چیز را برایش گفتم ، خودش هم میداند چقدر در برابرش بی دفاعم و او دیوار دفاعی من در برابر خودم است. همانطور که سخن می‌گفتیم به ایستگاه اتوبوس رسیدیم . نیمه شب بود و خلوت ... سکوت شب های سرد بهترین معجون آرام بخشی است که میتوانی بیابی ... آن هم در این کلانشهر شلوغ آلوده. 

شاید از سکوت غم انگیز شب بود ، شاید هم به خاطر همرنگ بودن موهای سیاه هیو با آسمان دلم که زدم زیر گریه.

هیو دلسوزانه و بی رحم بود ، مثل همیشه. با آن صدای مهربانش لب زد میدانی که جهان به ندرت عادلانه است حتی برای خیال باف ساده لوحی مثل تو .

اینجا بود که صدای سردی وارد مکالمه شد...بله خودش بود...

نگاهی به هیو انداخت و گفت برای رسیدن به عدالت باید از قوانین پیروی کرد....وقتی خلاف آن بروی همین می شود.

هیو بحث کرد کدام قانونی فرد گم گشته را از سراب افکار و وهم هایش نجات می دهد؟ کدام قانونی درد قلب را کم تر میکند؟ کدام قانون؟ 

برخلاف قیافه سرد هیو و نگاه گیج من او لبخند بازیگوشانه ای داشت که اصلا به آن کت و شلوار مشکی و هاله سردش نمی خورد.

آرام گفت سادست ، باید برویم هرجا تا با خودمان تنها شویم و از دست افکارمان خلاص!

آن چشم های بازیگوش و لحن آرامش آن هم در آن نیمه شب خیلی ترسناک به نظر می‌رسید.....آخر کجای دنیا چنین چیزی طبیعی به نظر می‌رسد ؟ خیلی مشکوک بود ، خیلی! 

حتی هیو هم می‌لرزید ، انگار شیطان احضار کرده باشیم ، هردو می خواستیم فقط ایستگاه را ترک کنیم که صدای ترمز اتوبوس مارا از دست غرق شدن در نگاه  مشکی اش نجات داد.

به سمت اتوبوس حرکت کرد ، دم در ایستاد و پرسید : قانون هرجا را شرح بدم ؟ 

آن لحظه شاید به خاطر نگاه خسته اش بود ، شاید هم به خاطر تنها و غمزده به نظر رسیدنش ...هرچه بود من و هیو دنبالش سوار اتوبوس شدیم.

هیو عصبی پرسید : خوب ؟ این قانون چیست؟ 

او یک صندلی تک نفره کنار پنجره انتخاب کرد و نشست. درون اتوبوس فقط ما سه نفر بودیم و سکوت شب.

آرام گفت اول یک صندلی پیدا کن و بشین . ماهم کنار پنجره در ته اتوبوس نشستیم.

و او ادامه داد که 

_ چرا به چیزی اهمیت میدهیم که میدانیم جز درد چیزی برای ما ندارد؟ 

من و هیو جوابی نداشتیم

او با لحن خسته ای گفت

_ باید از شر آنها خلاص شویم.

پرسیدم چطور ، بدون آنکه لحظه ای چشم از بیرون بردارد ادامه داد

_به هر ایستگاه که رسیدیم یک دسته از فکر های شلوغ ات را دور بنداز . یک فکر چسبنده مزاحم را جدا کن و بگذار در آن ایستگاه تنها بماند.

و بعد فقط سکوت بود و سکوت.

به نظر کار سختی می‌رسید ولی به طرز عجیبی جواب میداد. همانطور که مناظر پشت سر هم رد می‌شدند ذهن من هم مدام خالی و خالی تر میشد . در عوض با اینکه شب بود مناظر بیرون روشن تر و واضح تر به چشمم می آمدند. وقتی به ایستگاه آخر رسیدیم دیگر هیچ فکری نداشتم ، خیلی عجیب بود ! ولی واقعا جواب داد.

برای هیو هم همینطور بود ، اوهم سبک تر قدم برمیداشت.

هیو این دفعه مشتاقانه پرسید حالا بعد رسیدن به هرجا چه میکنیم؟

لبخند پت و پهنی روی صورتش نمایان شد با خنده گفت 

حالا برمیگردیم به همانجا که همه چی شروع شد.

با ترس گفتم نه نمی شود ، تکرار دوباره دیدن اجساد باورها و آرزوهایم همین ذره امیدهایی راهم که به زور جمع کردم از بین می برد.

با قیافه سردی گفت برای دستگیر کردن مجرم و بانی حادثه باید برگردی.

با لجاجت گفتم از کجا میدانی؟

گفت البته چون قاتل همیشه بر میگردد به صحنه قتل.

هیو مشکوک نگاهش کرد و گفت از کجا میدانی ؟ خودت هم قاتلی ؟ 

با لبخند مرموزی گفت چون من یک دادستانم.

باورمان نشد . مگر می شد؟ دادستان ها طبیعتاً باید پیر باشند ، چروکیده و خشمگین و عصبی . باید جذبه داشته باشند . او دقیقا برعکس آن توصیفات بود . تا وقتی کارت دفترش را نشانمان داد و هیو درباره اش سرچ کرد باورمان نشد . 

بعد از آن هیو گفت گیریم که حق با تو باشد ولی به هیچ عنوان نمیشود دست تنهایی رفت انجا...تازه برویم که چه کنیم؟ 

با لبخند سوار اتوبوس بازگشت شد و چیزی نگفت ماهم دنبالش سوار شدیم. بعد از اینکه نشستیم گفت 

به هر ایستگاه که میرسیم یک طرح برای فردا بکش ، یک هدف تعیین کن ، یک آرزو کن .

و بعد باز ما بودیم و سکوت شب.

طرح هایم را ریختم وسط ، خوب و بدشان کردم . اولویت بندی شدند . تا رسیدیم به محل اول کلی کار داشتم که روزهای بعد و روزهای بعد انجام بدهم. دیگر گذشته محو شده بود. دیگر چیزی نمانده بود که روی روحم رد جوهر بگذارد . جالب بود .

از اتوبوس پیاده شدیم. سبک بودیم ، پر از فکرهای تازه و شاد و هدفمند . لبخند از صورتم نمی‌رفت . وقتی باخنده پرسید به چه فکر میکنم گفتم به اینکه باید یک مزرعه زیر دریایی احداث کنم.

می خواهم در آنجا عروس دریایی پرورش بدهم و شاید نرده های کوتاهی بذارم تا دلفین ها به راحتی از رویش بپرند داخل . 

شاید هم آن طرف تر ایستگاه استراحتی برای نهنگ ها بزنم تا وقت بیکاری مان با هم آواز بخوانیم. 

از هیجان صدایم بالا و بالاتر می‌رفت . وقتی به خودم آمدم که هیو محکم به پهلو ام زد.

بعد سکوت شرمسارم صدای خنده های بلندش سکوت شب را شکست.

با خنده گفت همینطور! همینطور باش ! وقتی به صحنه جرم رسیدی همینطوری شاد و باهیجان فقط به آرزوها و رویاهایی که داری به امیدی که داری چنگ بزن ، بیخیال و بی اهمیت از کنار دردهایت رد شو ، نه اینکه پنهانشان کنی یا بپوشانی شان. بگذار رگه های امیدت در آنجا ته نشین شوند . بگذار خودت باشی و خودت ..برای خودت و کنار خودت....چرا اینقدر درگیر زمان و مکان و افراد و دردهای گذشته ای؟ 

آن هم وقتی چنین رویاهای شیرین زنده ای داری.

میان آغوش سرد نسیم شب ، صدای پچ پچ های برگهای سبز و نگاه های آتشین هیو ..... آن مرد تنهای خسته  کت شلواری عجیب غریب به طرز عجیبی به دل آدم می‌نشست.

از شانه های افتاده و گوشه چشمهای چین خورده اش معلوم بود هرآنچه به ما گفت تجربه خودش بوده . 

در عین مشکوک بودن صادقانه به نظر می‌رسید و درعین سرد بودن خونگرم.

شاید همین تناقضهایش اینقدر از محیط اطراف برجسته ترش کرده بود . شاید همین باعث شد هیو آنقدر آتشین نگاهش کند .

از آن شب روزها آرام تر می گذرند و افکارم آرام ترند . 

خوشحالم که دیدمش و متاسفم که چطور چنین چیزه ساده ای را زود تر نفهمیدیم.

حالا خیلی بهترم ...واقعا بهترم. 

شده ام مثل منشور ، با افکارم روی دلم رنگین کمان می‌سازم . 

با نغمه همهمه برگها می‌خوابم و صبح ها با صدای خشمگین هیو بیدارم . اینها همه نعمتند . واقعا نعمتی اند . باعث می شود حریصانه به عقربه های ساعت چنگ بزنم و امیدوار باشم دیر تر بگذرند .

خوشحالم که هیو در چنین جای دوری است ، دور از همه انها ...

خوشحالم در بدترین حالتم پیشش آمدم و خوشحالم که با او ملاقات کردیم. 

خوشحالم که هیو به جز من دوست دیگری هم پیدا کرد ...هرچند نحوه اشناییمان عجیب شد ولی چیزی از ارزش او و هیو برای من کم نمی‌کند.

این باعث می شود دلم به حال دیگران بسوزد .... همه آن دیگرانی که نه هیو دارند و نه یک آدم مشکوک عجیب جالب که در چنان شب‌هایی به عنوان یک دادستان باهوش زیرکانه به سمت صحنه جرم راهنمایی شان کند.

 

این خاطره را با نام اتوبوس گربه ای رمزگذاری میکنم.

علتش چیست نمیدانم ....شاید به خاطر نگاه های بازیگوش او یا شاید هم به خاطر حالت محتاط هیو در ابتدا ...یا شاید هم به خاطر نحوه عجیب اشناییمان.

اینها همه هم خوشحالم میکنند هم باعث می شوند به او  حسادت کنم که چقدر هوشمندانه نصیحتمان کرد و گذاشت وارد زندگی هم شویم.

امیدوارم روزی من هم حداقل چراغی باشم که به گم گشته ای مثل خودم راه نما شوم. آن وقت میروم پیشش می گویم اهم! من هم توانستم آرام کننده و هوشمند باشم دیدی؟ 

 

پ.ن: احتمالا بیخیال بگوید اره....از آدمی به تنبلی و بی حالی او چیزی بیشتر از این هم نمیشود انتظار داشت. هنوز هم در تعجبم چطور آن شب آن همه انگیزه برای حرف زدن و پیچاندن ما داشت.

الکی نبود که تا امروز تنها مانده، تنها عیبش همین گوشه گیری از اجتماع است اگر این را می توانست دور بزند مطمئنم محبوب ترین فردی میشد که می توانستی ببینی.

میدانم خودش میداند....شاید پدافند دفاعی اش همین است؟ کسی چه میداند . خیلی زیرک است وگرنه تا الان هیو می‌گرفتش:)).

 

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۷ ق.ظ
  • ۶۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نیمه شب

_میشود یک سوال بپرسم ، آرزویت چیست؟

_وقتی خواستم بمیرم دراغوشم بگیری.

 

_آتشی که خانمان سوز شد .

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۲ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۱ ب.ظ
  • ۳۹ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

ماهی خال مخالی

آسیل ...اگر برنامه فرار از زمین را هنوز یادت هست الان وقتش رسیده اجرایش کنیم....

بیا...همین الان....باید از این فرد ، از این خانه از این شهر از این گذشته مه آلود ، از این خاطرات گندیده فرار کنیم...

حتی اگر اینده پیچیده تر از آن تجسم لایه های انرژی کوانتومی باشد.

باور می‌کنی یانه....ولی حالا میفهمم چرا روح خانه اش را ترک کرد...

ماهی های گندیده، بوی متعفن گوشت، لجن های گند اب...با هر نگاه و سخنش به اطراف هجوم می آوردند.

اگر قاتل شوم چه میکنی؟ 

باید زود برسی قبل از اینکه خودم را در خونم غرق کنم.

به چشایر و لونا و شاید آکیرا گفته ام بروند تعطیلات.....

من و کتابهایم و اینها و ما تنها ماندیم.....

کلافه ام، بغض زده ام ، ناراحتم . 

اره!ناراحتم!

دلم یک شب کامل گریه میخواهد.....دلم تو و او و کتابهایم را میخواهد..

کمی آرامش میخواهم ، کمی شادی ...کمی رویا ...همین!!

چرا حتی دست از سر همینها هم برنمی‌دارد ؟

احساس میکنم هر روز با قاشق مقداری از گوشت و روح درونم را می کَنَد.نه تنها من...برای همه ما.

تا آخر این هفته چیزی جز پوسته های خالی نخواهیم بود.

باید اینجا رسالتم را فریاد میزدم یا از رویاهای به تصویر کشیده شده ام میگفتم.

ولی اکنون فقط از غم نوشتم. زندگی ام همانی شده که ازش وحشت داشتم . رسیده ایم به ایستگاه درهای سیاه فلزی . شاید هم اکنون داخل دریم ؟

فقط میتوانم فریاد بزنم

خدایا کمک 

کمک

کمک

......

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی