- پست شده در - يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۱۴ ق.ظ
- ۶۰ : views
- ۱ : Comments
رقص در حلقه
دوباره پدرم دستم را گرفت کشید پای پنجره
گفت پرواز پرنده هارا میبینی؟
من لجوجانه توجهم را به رقص پروانه سفید دادم ، دلگیرم از اینکه هر لحظه مرا آماده ترک کردنشان میکند.
رد نگاهم را دنبال کرد .
پرسید تا حالا پروانه پرورش نداده ایم نه؟
با ذوق گفتم در این فکرم یکبار امتحانش کنم.
گفت با اینکار در حقش ظلم می کنی .
پروانه ای که در گلخانه سر از پیله در می آورد ، فکر میکند دنیا همین است . همین چهار دیواری امن .
از آنجایی که حتی یک روز هم بدون سقف زندگی نکرده تا بفهمد باد یعنی چه. بفمهد پاره شدن بالهایش در اثر باد و باران یعنی چه.... ندیده عاقبت دل به شعله دادن یعنی چه.......
من از همین میترسم که توهم اشتباه من را مرتکب شی.
پروانه ام را سالهای زیادی پیش خودم حبس کردم ، حالا که طوفانی بد تر و سخت تر از یاگی در زندگی اش به دنبالش آمده باید رهایش کنم.
پروانه ای که هرگز در آسمان نبوده حالا به دل طوفان میرود.
تازه باید راه بازگشت راهم پیدا کنی.
برای همین می خواهم زود تر از شروع طوفان رهایت کنم ، تا کمی بال بزنی . کمی بچرخی ، بلکه وقتی طوفان رسید .....از آن عبور کنی.
حالا من تنها مانده ام و افکاری که پروانه وار دور سرم میچرخند.
دلم به هم می پیچد ....انگار آب و کف خورده ام...شاید دنبال اوز گشتن اشتباه بود ؟
شاید باید دنبال یوتوپیا می گشتم؟ یا حتی ناکجا آباد یا شاید میرفتم سوار همان قطاری میشدم که دوکجا رفت....
حتی اگه مقصدم را تغییر میدادم بازهم راه خروج از این وضعیت یکسان بود ،پس چیزی برای پشیمانی ندارم...فقط از اینکه دیر فهمیدم دلم می سوزد .....برای همه آن اوقاتی که می توانستم بیشتر کنارهم باشیم و نبودم.
پشیمانی هایم دور قلبم حلقه زدند سمفونی می خوانند . عجیب اینکه من هم همراهشان میرقصم.