برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۱ ب.ظ
  • ۳۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

بیگ ، درخت ، سایرین.

به همان اندازه که خودم برای شاد کردن خودم کافی ام ، این برای ناراحت کردنم سه برابر کافی است. 

من به افرادی مثل بیگ تروول حسادت می کنم  کسی‌که آنقدر صادقانه به دیوانه بودن پایبند است که شرمنده ام می کند .

اصولی که از ان پیروی می کند کاملا ساده و بی ریا اند.

1_ اگر کسی لطفی در حقت کرد هرطور شده آن را پس بده حتی اگر این را نخواهد.

2_ یک بار ، دوبار ، سه بار حتی تا هفت بار به بدترین و دردناک ترین وجه ممکن از کسانی که به تو اسیب زدند بازپرداخت بگیر.

همین دو اصل ساده و شاید کمی بیش از حد دیوانه وار تنها پندهایی هستند که به آنها باور دارد. 

این باعث می شود در دید گاه اول کمی بیش از حد وحشی یا روانی به نظر برسد ولی به همان اندازه که دیوانه است احمق است و این احمقیتش به طرز عجیبی او را دوست داشتنی و مهربان جلوه می دهد.

هیچوقت به آدم‌های اطرافش شک نکرد ، همیشه اولین کسی بود که بلند فریاد می زد دوست من باش و تا آخرین ذره توانش برای بهتر بودن تلاش کرد . 

البته در بازپرداخت بدهی هایی که داشت ، سنگ تمام می گذاشت و مطمئن میشد ، هیچ فردی جرئت دست درازی به دارایی هایش را نداشته باشد. 

به طرز باور نکردنی بیگ تروول کاملا شبیه جیان است ، تاحدودی...و شاید هم کاملا؟

 

پ،ن: صحبت در این مورد شد، باید این راهم اضافه کنم که هیج وقت فرصت‌ها را از دست نده و لطفا از سپردن این همه چیز به فردا دست بردار ، داستان عزیزم که تا آخر تابستان قرار بود ادامه داشته باشه به طرز مسخره ای شش روز زودتر تمام شد و من از خواندش غفلت کردم و نتیجه این شد که نویسنده محبوبم داستان را از دسترسی خارج کرد تا آگوست سال بعد که اجازه چاپ بگیرد و کتاب را چاپ کنند.

حتی اگر تا ان زمان زنده بمانم فکر نمی‌کنم در عرض یکسال کره ایم تا حدی خوب شود که کتابش را بخوانم و بفهمم به هرحال این یک اثر عاشقانه و به شدت رمانتیک بود . چطور توانستم اینقدر غفلت کنم .

خاطرات تابستانی ، نامه ای از تابستان عزیز من ، برای من آینده، هیچوقت دوباره این اشتباه را تکرار نکن!

چرا مثل قبیله جین رفتار نمیکنی ؟ 

بیا و از فردا یک ساراکی باش . (اگه اسم قبیله اشتباه باشد بعدا تصحیح می کنم......توضیح اضافه اینکه قبیله جین به مثل سگ پاچه بگیرها معروف بودند، هرچند من روحیه لطیف و گربه های دوست داشتنی ام را دارم ولی بد نیست گاهی چسبی باشم که از هدفم جدا نمیشوم......نه شاید بهتره که باشم؟.......)

 

..........فکر نمی کنم اگه روزی دچار فراموشی بشوم معنای همه این اصطلاحات را درک کنم،از طرفی توضیح دادن همه ماجراها سخت است . آکیرا اصرار می کند باید دست از نوشتن بردارم و پادکست بسازم تا بعدا گوش بدهم ، اینطوری بهتر متوجه میشوم. ولی من و لونا فکر می کنیم هرگز حس گوش کردن به داستان‌های گذشته را نخواهیم داشت ناگهان به یاد آوردن راحت تر است . 

چشایر هم مدام شیان را در آغوش می گیرد ...اوه! 

شیان  فرزند عزیز من است که از چین آمده.  یک بامبو کوچک و ناز ، اسم شیان را مخصوصا رویش گذاشتیم یعنی آقای زیبا ، یک اسم دوکاراکتری است .

این روزها تمام افتخار و عشق ما برای شیان است .

در آخر همه اینها فقط می خواستم بگویم حتی اگر قرار است یک دیوانه خیال پرداز باشی مثل بیگ به خوبی آن را انجام بده ، اگر قرار است یک عاشق متعصب باشی مثل جیان به زیبایی آن را نشان بده !

کسی باش که در آینده شیان کوچولو بهش افتخار کنه!

......سلام برسون.......

یادداشت ضروری:جدا منظورم را فهمیدی ؟ اوه؟..حتی جین؟ خوب امیدوارم او و یوجین خوشبخت باشند نه با کارلایل!! 

درضمن دنبال ژان هم بگرد فرقی نمی‌کند ژان گه باشد یا ژانلانگ یا حتی ژانلن یا ژان شن یا ژان وار ژان ، مهم نیت است .

همانطور که از لبخند او متنفر شدی از لبخند اوهم متنفر شو دیگر اینقدر از اسمش برای همه رمزهایت استفاده نکن...حس میکنم این ضروری است.

 

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ب.ظ
  • ۳۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نمیدانم

 

به نام خدا 

سلام من به تو سیل محبوب و دور ~

ای آسیل خاکستری چشمگیر قشنگ نازنین من ! 

از لحن اغراق شده ام متعجب نشو به خاطر این است که 

 می خواهم دوباره شکایت نامه بنویسم . گفتم با لحن آهنگین و زیبا شروع کنم تا مجبور شوی تا آخرش را بخوانی :)

البته در این شکواییه مشتکی و مشتکی عنه هردو خودم هستند.

در اولین (و شاید هم آخرین ؟) تابستانی که آنقدر برای آمدنش نقشه ها و برنامه ها داشتم هیچ‌کار خاصی نکردم جز درس خواندن ، امتحان دادن ، استرس کشیدن ، بیش از حد قهوه خوردن ، عصبی شدن، ناراحت بودن ، نوشتن شکایت نامه های بیش از حد ، زیادی گریه کردن (البته این تاحد زیادی تقصیر من نبود ، به هر حال یک انسان قوی وقتی ناراحت است نمی‌تواند جلوی گریه کردنش را بگیرد ) ، تمام کردن داستانهای مورد علاقه ام و اوه ....راکد بودن! 

نمیدانم شاید چون بیش از حد در کنترل احساست افسار گسیخته ام ناتوانم یا چون به قول پدرم بیش از حد خیالاتی ام همه چیز چندین درجه سخت تر از آنچه که باید به نظر می رسد . 

این تابستان از مهم ترین و آشفته ترین تابستانهای زندگیم بود ، درحالی باید ادامه مسیر را مشخص کنم که حتی نمی‌دانم از کدام طرف آمده بودم. 

وزن سرنوشت نامعلوم بر شانه هایم سنگینی می کند ، شدید! 

پدرم با خنده از من می گذرد که هنوز تازه انتخاب‌های سخت تری هم در پیش داری ، مثل اسم اولین فرزندت یا محل تقریبی خانه ات که در ده ها سال بعد به آنها می رسی .

فکر نمی کنم آنها سخت تر از این باشند ، حداقل آن را می توانم با احساسم انتخاب کنم ولی این نه! چون قرار نیست در صورت اشتباه در انتخاب اسم باگ بخوری ولی اینجا ، اکنون ، در این مرحله ای که من ایستاده ام چرا!

امکانش هست ، بسیار هم هست . 

این روزها به اندازه کافی برایم استرس زا و ناراحت کننده بودند حالا فکر به این که "این" هم تمام این تابستان با تمامی قوا خودش اینجا بود و خواهد ماند باعث می شود ....نه نمی خواهم راجع به آن حس بنویسم بد تر میشوم....بیا به همین که چقدر حالم بده می شود که با تصور کردن دوباره اش برای توصیفش می خواهم دست از کلمات بکشم برای درک بد بودن ماجرا بسنده کنیم سیل.

در این روزها که افسرده بودم ، پدرم نشسته بود و روانشناسی خانواده می خواند ، آن هم یواشکی .

وقتی کشف کردم اینقدر درگیر من و ما بوده که شروع به مطالعه عمیق کرده آن هم با این مشغله فکری که دارد حسابی متأثر شدم . خیلی بیش از حد ناز و دوست داشتنی بود .

هروقت اینطوری سخت مشغول خودمان می بینمش از اینکه چقدر پوچ و باطله ام بیشتر ناراحت می شوم ، کاش آنقدر که باید عالی  بودم ولی هیچوقت نتوانستم برایش خوب باشم چه برسد به عالی .

آسیل ، از اینکه احساساتم را احساس کنم خسته شدم ، خیلی خیلی زیادند و بی ثبات ! 

لحظه به لحظه تغییر رنگ میدهند ، پشت سرهم . به ثانیه هم نمی رسد . فکر میکنم به خاطر همین است که اینقدر خسته ام .مغزم بیش از حد در پردازش موضوعات به خودش زحمت می دهد.

در این روزهای پایانی تابستان با «خاطرات تابستانی »اشنا شدم ...این یک راز است ، اسم این کتاب را به کسی نگو....

(هرچند اسم درست کتاب را ننوشتم مثل همیشه....ولی خوب بازهم.)

نمیدانی چقدر با خواندش خوشحالم انکار بالاخره یه تعطیلات تابستانی رفته باشم ، حس گرم و شیرینی دارد ، درست همانطور که یک تابستان باید باشد. اما از این ناراحتم که با پایان رسیدن تابستان داستان تمام میشود . نویسنده اینطور توضیح داده : به ازای هر روز تابستان یک خاطره را بازگو می کنم. 

دلم میخواهد بروم با نویسنده یک عمر در تابستان بنشینم و خاطره بشنوم.

اوه ، سیل ! تابستان من آنقدر هم نا امید کننده نبود ، خوب ؟ به من ترحم نکن. اخم هایت را باز کن جانم.

شاید اینطور به نظر نرسد ولی واقعا این تابستان را دوست داشتم ، هرچند به لطف بعضی ها و بعضی چیزها کمی سردرد و استرس چاشنی اش شد ولی واقعا زیباست .

دوستان خوبی پیدا کردم .

افراد جدیدی را دیدم ، به قول پدرم در این مدت زمان عمری که داری محال است بتوانی با همه آن چندین هزار هزار نفری که باتو زنده اند ملاقات کنی ، پس تا آنجا که می توانی از دیدن آدم هایی که می توانی ببینی خوشحال و شکر گذار باش. (هرچند بعضی هایشان جوری رفتار کنند انگار زدی خاندان شان را نابود کردی)

خاطرات قشنگ زیادی به دست آوردم .

بافتنی یاد گرفتم .

داستان های قشنگ زیادی خواندم (ولی پدرم فکر می کند وقتم را هدر دادم چون داستان های که انتخاب می کنم محتوای علمی ندارند بلکه بیشتر بار احساسی منتقل می کنند) 

ووووووو....از همه مهمتر سیل قشنگ من !

من صاحب اولین فرزند دوست داشتنی خودم شدممممممم(البته بعد از دوروتی ...از آنجایی که دوروتی یک جوجه خروس و بود و این یکی حیوان نیست شاید ....به نحوی ؟ چیزی که گفتم درست باشد )

اری عزیز من نفس عمیق بکش و یا هیجان سطر بعدی را بخوان.

دیروز پدرم مرا به طرز عجیب و دوست داشتنی غافل گیر کرد. می خواستم کم کم بخوابم که پیک بسته پستی را شب هنگام تحویل داد. وقتی می خواستم بگم اشتباهی شده پستی نداشتم پدرم آمد و با خوشحالی گفت مبارکه. وقتی پرسیدم موضوع چیست گفت خودت ببین و بله ! بله ! بلههه! 

آسیل ، آرزویی که مدت ها بود داشتم ولی به خاطر ترس از شکست و آسیبی که دارم هیچوقت سراغش نرفته بودم را پدرم پیگیری کرده بود و....حالا من فلوت عزیزم را دارم که (شاید حتی بیشتر از ازدوروتی ؟) دوستش دارم . اسمش را "شیان گذاشتم " 

به معنای آقای زیبا.

خیلی بیش از حد دوست داشتنی و بوسیدنی است . 

فعلا همین .

 

پ.ن:ممنونم که شکایت نامه هایم را پیگیری نمیکنی.باعث می شود احساس کنم عمیقأ در آغوشم گرفتی .

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۲:۳۱ ب.ظ
  • ۳۷ : views
  • ۰ : Comments

دارچین

شاید از بهترین استعداد های من ایجاد سوءتفاهم باشد...

هرچقدر تلاش کردم منظور خودم را بیان کنم نتوانستم.....انکار کلمات تنها کافی نیستند.....

حالا با این همه سوءتفاهم چه باید می کردم؟ 

زمان گذشت .....ازهم دور شدند و شدیم ....من هم فراموش کردم؟

پس چرا حالا ....حالا که نباید بعد این همه سال تماس می گیرند تا احوال بپرسند؟

جواب بدهم؟

جواب ندهم؟

بگذرم؟

نگذرم؟

از خود گذشته ام متنفرم .......وای دختر ببین چه کردی آخر.

درک کردن احساستم سخت ترین کاری است که در مورد خودم دارم.

الان ذوق دارم که برم ببینمش یا حالم از یاد آوری خاطراتمان بهم می خورد؟ 

نه...من فقط کنجکاوم .

می خواهم بازم ببینمش.

فقط کنجکاو .

 

 

بعداً نوشت : تصحیح میکنم دیگه اصلا کنجکاو نیستم .....فکر کردن به اینکه در مقابل کدام جمله اش کدام جمله ام را بگویم خسته کننده است . 

دلم میخواهد برم مستقیما بگم

عزیزی که درگذشته ام بودی ، هنوز هم نبخشیدمت حتی اگه تمام آن صحنات را فراموش کرده باشم.

ولی......

شاید اگر همچنان با تظاهر کردن ها خوشحال بمانیم بهتر باشد؟

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۱۷ ب.ظ
  • ۳۵ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

به کجا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
Write Your Comment
بدون وارد کردن رمز عبور، ارسال نظر تنها به صورت خصوصی امکان پذیر است.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ
  • ۳۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

اشتیاق ابرهای کرکی

مثل همیشه نیمه شب به کتابخانه رفت . ازبین تمام ستون ها و قفسه ها گذشت تا به همان مکان خاص برسد .

سومین ردیف از بالا در سمت چپ کتابی بود که جلد سفید و براقی داشت ، با خط ملایمی رویش نوشته بودند (غزلیات شکسپیر ، روزهای تابستانی ) 

به همان صفحه خاص رفت. 

(آیا میتوانم تورا با یک روز تابستانی مقایسه کنم؟ )

درست زیر همان جمله یک پاکت نامه بود .

بازهم برایش نامه نوشته بود .

دیروز بعد از ظهر وقتی از اینده اش پرسید ، دهانش تلخ شد.

اینده؟ خوب هیچوقت راجع به آن مطمئن نبود .

از کسی که نمیدانست چرا هنوز زنده است چه توقعی برای آینده اش می توان داشت؟ 

وقتی پاسخی نداد ، آن پسر چیز جالبی به او گفت 

ـــ مهم نیست اگر حالا برای آینده رویایی نداشته باشی . می توانی از الان شروع کنی تا آنها را کم کم تصور کنی .

اوه ! مطمئن باش تصمیم ات هرچه باشد من تو را ترک نمیکنم جیا! 

من درست مثل ابرهای کرکی و نرم تابستانی همیشه همراهی ات میکنم درست از آن بالا ، همانطور که پدرم قبل از مرگش گفت ، کسانی که هم رو دوست دارند هیچوقت یکدیگر را ترک نمی‌کنند .

از سخنان صادقانه اش خنده اش گرفت تمام آن بعد از ظهر از شدت خنده دل درد داشت .

نامه اش را باز کرد .

(به جیا)

جیا دیروز هم بهت گفته ام ولی باز هم میخواهم تکرارش کنم ، من و تو تازه چهارده سالمان شده پس فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد اگر هنوز نمی دانی باید چه کار کنی . خوب هیچکس همه همه همه اش را نمی‌تواند بفهمد . از مادرم در این مورد پرسیدم او گفت مهم نیست انتخابم چه باشد همیشه من را حمایت میکند ، نمیدانم چه حسی داشتم ولی فکر کردم من میتوانم همه چیز را به خوبی انجام دهم حس خوبی بود . برای همین دوباره نامه می‌نویسم چون میخواهم این حس خوب را به تو هم منتقل کنم .

جیا ، مهم نیست در آینده چه تصمیمی بگیری من در هر صورتی تو را حمایت میکنم خوب؟ من به تو افتخار میکنم به خاطر خیلی چیزهایی که مجموعا تو را تشکیل میدهند . من میدانم تو چقدر باهوشی .برای همین به راهی که انتخاب میکنی شکی ندارم~

تو همیشه مرا خواهی داشت جیا~

با امید اینکه رویاهای زیاد و رنگی ببینی .

(از طرف یوهان)

دوباره ناخودآگاه خنده اش گرفت . این پسر همیشه او را می خنداند. با آرامش نامه ای نوشت و لای کتاب گذاشت . هرچقدر هم تا الان مردد بود ، بالاخره تصمیم اش را گرفت . او این شهر را ترک میکرد تا به مدرسه موسیقی بپیوندد.

فردا صبح وقتی پسر به کتابخانه برگشت به سراغ همان قفسه خاص ، همان کتاب مخصوص رفت .شاید احمقانه باشد که به جای استفاده از ایمیل یا تلفن همراه اینطوری با تنها دوستش حرف میزد ولی این روش را دوست داشت ، چون اینطوری بود که با جیا آشنا شد.

همانطور که فکر میکرد جیا نامه اش را خوانده بود و برایش چیزی نوشته بود .

(به یوهان)

وقتی شش سالم بود پدر و مادرم به من گفتند مواظب کلماتی که استفاده میکنم باشم ، چرا که قدرت تخریب یا سازندگی دارند.

وقتی بزرگتر شدم پدرم برایم توضیح داد این فقط در مورد شنیدن یا گفتن کلمات نیست . گاهی وقتها تنها خواندن چند خط کلمه می تواند انسانی را از پای در بیاورد . همچنین گاهی با خواندن چند خط کلمه ، آنها سنگ بنای قلب می شوند.

 تا همین چند لحظه پیش که نامه ات را خواندم معنی آن جملات پدرم را نمی‌فهمیدم ولی اکنون کاملا منظورش را درک کردم.

این سنگ بناها برای ساختن یک سازه قوی ضروری است . کسی که بتواند ستون های قوی داشته باشد قطعا پنجره های بزرگ و خوبی هم در سازه اش جای میدهد. اینطوری حتی در زمستان هم میتوان آفتابی ماند .

میبینی برخلاف قبل کلمات زیادی گفتم. این همه کلمه را از کجا اوردم؟ 

مهم نیست چقدر به آن فکر میکنم ، به طور قطع اینکه تکالیفت را لای این کتاب جا گذاشتی و من اشتباهایت را برایت نوشتم بهترین تصمیمی بود که گرفتم . وگرنه نمی‌توانستیم چنین دوستان نامه ای خوبی باشیم.

در نهایت همه اینها فقط میخواستم بگویم ممنونم یوهان.

میروم تا رویایم را دنبال کنم.

خداحافظ .

 

(از طرف جیا)

 

بعد از اینکه نامه را خواند تا سه روز مدام گریه کرد . باورش نمیشد بهترین دوستش اینقدر ناگهانی از پیشش رفت. اما خوشحال بود .می‌دانست حالا جیا رویایی دارد . رویایی به قشنگی لبخند های کمیابش.

 

ـــخاطرات تابستانی 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ
  • ۴۲ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

مشک و وانیل

[نامه ای برای دخترکی که  بادبادک‌های پدرش  دوست کودکی مشترکشان بود.]

 

 

 

 

تابستان گرمی است نه؟ 

ولی مطمئنم برای تو خیلی سرد گذشته ، آنقدر که چندین بار دل‌درد گرفتی . تمام طول تابستان سرما خورده بودی ، شاید فکر کنی مسخرست اما به نظر من دوست داشتنی است.

هنوز هم یادم می آید چقدر از آن دیالوگ کوتاه ذوق کردی

«بیا تابستون ها بریم یکجای سرد ، زمستون ها یکجای گرم »

از اینکه به طرز غیر قابل باوری این آرزو ات برآورده شد چه حسی داری؟

مسخره نمیکنم، جدی ام.

همانطور که هدیه می‌گفت هیچوقت هیچ چیز باب میل آدم پیش نمی رود وگرنه دیگر دلیلی نبود به این جهان بگویند فانی .

میدانم هنوز هم سردرگمی......میدانم چقدر از سکون متنفری .ولی این چند وقت بی حرکت زل زدی به خودت به اطرافت تا ببینی چه داری ....

بگذار برایت خاطره تعریف کنم. میدانم چقدر از داستان سرایی لذت می‌بری.حالت بهتر میشود خوب ؟ پس گوش کن:

چند وقت پیش با ایشا آشنا شدم . خیلی دختر محکم و قوی است.شخصیتش خیلی مهربان بود.با آنکه زبانهایمان یکی نبود ولی حس همزاد پنداری داشتیم .

هردویمان از یک چیز رنج می بردیم . از ناتوانی هایی که عین بختک افتاده بودند روی باورها و آرزوهایمان.

هرچقدر هم تلاش کرده بودیم کافی نبود . کسی متوجه نمیشد . نتیجه ای حاصل نبود . 

آنقدر این درد و فشار روانی روی شانه هایمان سنگینی می‌کرد که دیگر اینکه چقدر  باهم متفاوتیم اهمیت ندادیم . به هر طریقی بود می‌خواستیم باهم دردهایمان را تشریح کنیم.

ایشا معتقد بود اگر باهم (حداقل دونفره)انجامش بدهیم راحت تر از آن است که تنهایی به درون شان شیرجه بزنیم.

مثل ماهیگیری بود .به سکوت و تمرکز نیاز داشت و البته خسته کننده بود . هر لحظه دلت میخواست پاشی بروی سراغ چیز دیگری .

یکجا نشستن ، دقت کردن ، منتظر ماندن ، بی حرف ..فقط گوش کردن به صدای امواج سر به طغیان گذاشته درونمان ...خیلی خسته کننده بود . به شدت خسته کننده بود.

وقتی به ایشا گفتم خسته کننده است گفت پس باید روشمان را عوض کنیم. بعد شیرجه زد درون شان. به جای اینکه منتظر بمانیم یک درد گنده تازه به قلاب ماهیگیری مان بچسبد تا بیاوریمش بالا و تشریحش کنیم ، ایشا و من ترجیح دادیم لباس غواصی بپوشیم و برویم از نزدیک درون زیستگاهشان آنها را تحت نظر بگیریم.

درون جوهر ابی که شیرجه زده بودیم چرخدنده ها به آرامی دورهم می‌چرخیدند.رشته های مشکی از لابه هایشان میخزید تا در انتها دور خاطراتمان کنف بسازد .

غولهای بی چهره ترس ، در بین این کنفها ایستاده بودند . از آنها تغذیه میکردند. بزرگ تر میشدند.سیاه تر میشدند.

بزرگ ترین ترس درون من ترس از رها شدن یا تنها ماندن نبود .ترس از آسیب دیدن بود. ایشا نشانم دادش. اصلا باورم نمیشد . ولی حقیقت داشت. خیلی کارها را ، خیلی حرفها ، خیلی چیزها را رها کرده بودم تا آسیب نبینم. من از درد کشیدن واقعا متنفرم. فکر میکنم شاید به همین علت از آسیب دیدن بدم می آید . 

ولی حقیقت این نبود.حقیقت این است که من از آسیب دیدن متنفر و بی زارم چون.....آه بیخیال.کجای دنیا میشود به دیوار شکسته تکیه کرد؟ ...کسی نمی‌تواند به یک فرد آسیب دیده تکیه کند خوب؟ 

پس طبیعی است از این چیز بدم بیاید.....به قول ایشا ترس درون داشته باشم. ایشا با عمویش رفت تعطیلات تا از درد زدگی بیرون بیاید ولی من نمی‌دانستم با کشفیات تازه ام چه کنم ولی دیروز وقتی داشتم داستانی می‌خواندم ،چیز جالبی دیدم که راهکاری دستم داد...... شخصیت اصلی داستان هر بار که برای محافظت از عزیزانش قدم برمیداشت بخشی از خودش را از دست میداد.برایم خیلی سوال برانگیز بود آیا او از این همه درد نمیترسید؟ آیا او از شکست نمی‌ترسید؟ از این که با این همه اسیب دیگر بی فایده باشد نمی‌ترسید؟

وقتی به پاراگراف بعدی رسیدم دستیار قهرمان همین را از او پرسید

-ایا نمیترسی؟

در کمال تعجب کرد با لبخندی درخشان تر از همیشه پاسخ داد البته که میترسم، اگر ترسی نداشته باشم چطور ادامه بدم؟

از چه میترسید چرا میترسید این سوالات عین خوره افتاده بودند به جانم به هر حال او شخصیت اصلی بود خودش هم می‌دانست همیشه همه چیز برای او خوب پیش خواهد رفت پس چرا میترسید ؟ 

بالاخره بعد صدوشش فصل کسی این سوال را دوباره از او پرسید 

-وقتی چشمهایت را میبندی ، از چه میترسی؟

این بار مرد نخندید. با گریه گفت

چیزی که از دست میدهم چیزی بیشتر از جان من باشد. 

متوجه منظورش بودم.من هم تا ساعتها همراهش گریه کردم.

میدانم ترس توهم همین است . اینکه در آخر کجا ایستاده باشی از هر زاویه ای متفاوت خواهد بود ، تنها چیزی که ثابت می‌ماند افرادی هستند که برایشان چتر سبز باز می‌کنی.

میفهمی؟ من در بیان کردن موضوع زیاد ماهر نیستم میدانی؟ 

فقط منظورم این است 

اگر میترسی دوباره شروع کنی یا از درد زخم نمک خورده وحشت داری با خودت حساب کن این ترس مهم تر است یا کسانی که آرزو داری به تو تکیه کنند؟

شاید حتی آنها هم به تو باور نداشته باشند...ولی مگر مهم است؟

تا حتی وقتی یک نفر به تو باور دارد باید ادامه بدهی.وچطور میتوانی انتظار داشته باشی کسی به تو باور داشته باشد وقتی هنوز خودت به خودت باور نداری؟ 

الریک را یادت می اید؟ یادت می آید چه گفت؟ وقتی زیادی از انجام کاری سر باز بزنی کارما از درون آن به بیرون نشت می‌کند و اگر اجازه ندهی به سمت چیزی که میخواهی حرکت کنی در نهایت از درون منفجر میشوی. یا دوباره بر میگردیم به بعد ابعادی . 

نمیخواهم پیچیده اش کنم ، خودت به اندازه کافی خودت را گیج می‌کنی.....ساده می گویم لطفا نترس ادامه بده من به تو باور دارم

.همین من کافی ام، تا تو ادامه بدهی . 

اسب سفید را باید پیدا کنی .زین اش کنی . سوارش شوی.بشتابی تا عزیزانت را جمع کنی در همان قلعه شنی برفی سنگی چوبی که کنار ساحل برفراز تپه آبی درون جنگل در انتهای خیابان مه زدست .

اگر الان شروع کنی درنهایت چیزی بیشتر از خودمان را ازدست نمی‌دهیم تازه شاید هم زنده ماندیم.

اما اگر هرگز شروع نکنی، تو همه را از دست میدهی.

دیگر چیزی برای گفتن نمانده....

آه ..برای وسوسه اخر کارهم.....اگر ادامه بدهی کیل را میبینی . تضمین میکنم:)

پ.ن:دوباره شروع کن.من پشتت می ایستم.

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۰۸ ب.ظ
  • ۵۷ : views
  • ۰ : Comments

پوچ

ازش خواستم فقط یک قرص بدهد به برادر بزرگش،  برگشت و دوباره زل زد به همان چهار چوب سفید کوچک درون دستش .

همان گوشی که خیلی مهمتر از خواهرش است ، خیلی خیلی مهم تر. 

هروقت با او کاری دارم نگاهش به همان است هروقت صدایش میزنم گوشش به همان است ، هیچ جایی برای من ندارد وقتی هم بهش می گویم برای من طلبکار میشود که نه ! خودت اینطور هستی ! تقصیر خودت هست! مشکل خودته! من خیلی کم با این کار میکنم!

برای من مهم نیست که زیاد با گوشی اش کار میکند یا نه ، برایم این مهم است همه ی آن دوستان مجازی و فجازی اش از من مهمتر اند .

ساعتها با آنها چت میکند ، بازی میکند ، درد دل میکند ، به من که می‌رسد حتی زمانی برای گوش دادن ندارد. چه برسد به اینکه بگذارد به او گوش دهم.

برای همین ناراحت شدم و بااو بحث کردم که من تنهام ، ولی او صدایش را بالا برد که من به اندازه کافی به تو کمک کردم وقتی برایش مدرک آوردم گفت گذشته را به یاد نمی آورد ، بعد من ناراحت شدم و گفتم چرا به من گوش نمیکنی و بحث می‌کنی ؟ فقط یک قرص باید می‌دادی به فلانی 

برگشت گفت خودت بده! 

پدرم صدایمان را شنید ناراحت شد به من گفت چرا بحث میکنی؟ امروز به اندازه کافی باعث دردسرش شده بودم،خجالت زده شدم.

من واقعا نمی‌خواستم کسی را ناراحت کنم.

برادرم ازخواهرم حمایت می‌کند ، خوب همه برادر بزرگترها همین کار را میکنند ، همیشه همه شان طرف کوچکتر هایشان را میگیرند .

ولی من بغضم گرفت . همه اینها به خاطر قرص او بود . ناراحت شدم .رفتم یواشکی به آشپزخانه ، سرم را تکیه دادم کنج دیوار و گره های دلم را سعی کردم یکی یکی باز کنم. بغضم را با گزیدن لبم خاموش کردم ولی هنوز هم اشک ها اصرار دارند جاری باشند.

آخر چرا همیشه من مقصرم؟

چون واقعا تقصیر من است ، آخر جز من کیست که این همه اشتباه کند؟

چرا این همه اشتباه میکنم؟

چون احمقم ، سوال به این واضحی را چرا میپرسم؟

چرا احمق؟

اگر نبودم که اشتباه نمیکردم،تمام زندگی من اشتباه است.

باید چیکار کنم؟

مسئولیت اشتباهات و رفتارهایم را بپذیرم.

ولی مگر تا الان پای مسئولیتم نبودم؟ اینکه همه سرزنش ها را شنیدم و تحمل کردم همه کاری را کردم تا همه چیز درست شود همین کافی نیست؟

البته که نه! من باید یاد می‌گرفتم دوباره همان اشتباه را تکرار نکنم.

ولی مگر فکر میکنم از اشتباه کردن خوشم می آید که این همه مکرراً پشت سرهم باعث دردسرم؟

معلومه که نه !...

اگر نه چرا بازهم مرتکب میشم؟

چون احمقم؟

چون اشتباهم؟

چون بهتر بود نبودم؟

چرا هستم؟

چرا الان هستم؟

تاکی باید باشم؟

بهتر میشم؟

چرا نشم؟

به ترکهای روی دیوار خیره شدم .گاهی منحنی بود ، گاهی تیز میشد ، گاهی فقط یک خط اریب بود . همه نمودار های جهان از چپ به راست خوانده میشوند، پس در این صورت ... اگر کنج دیوار محور مختصات باشد این ترک یک تابع صعودی است.

نمودار زندگی من هم صعودی خواهد بود؟

شاید نمودار من شبیه همین ترک باشد، با این تفاوت که از راست به چپ خوانده میشود.

سرم به شدت درد میکند ، واقعا ناراحتم.

این فقط یک قرص بود !

همه چیز دور سرم میچرخد ، شاید من کانون آن قرصم؟

البته،همه چیز تقصیر من بود.

من خیلی احمقانه و کودکانه فکر میکنم.

چرا؟

این یک اعتراف بود یا شکایت؟

به زخم انگشت اشاره ام خیره شدم، گاهی آرزوی بدی میکنم.

یعنی چی میشد من سه دوساله به جای انگشتش به قلبش میزد؟

دارم چه می‌نویسم؟

هیچ.

پوچ.

باطله......

پ.ن:من که اصلا قلمی ندارم.....چرا جوهر ابی خریدم؟

 

 

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۵۱ ب.ظ
  • ۴۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

ناتمام

نمی‌دونم میخواهم چه کنم

مکان؟

چرا؟

هدفم چه بود؟

تهی شدم.

دوباره گریه میکنم؟

نمیخواهم چنین باشم!

ولی چنان چیست که بخواهم آن باشم؟

گم شدم در ورطه خودم.

کاش میشد بلند گریه کنم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss

همستر درون کلاه

 مهربان،

من خودخواه و حقیر هستم، اما از تو یک هدیه دیگر می خواهم.

حداقل در دنیای باورهای من، لطفا.

من را دوست داشته باش.

 

_کودک بی فایده

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۱ ب.ظ
  • ۳۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

بی مهار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
Write Your Comment
بدون وارد کردن رمز عبور، ارسال نظر تنها به صورت خصوصی امکان پذیر است.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی