- پست شده در - پنجشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۴، ۱۰:۲۶ ق.ظ
- ۲۵ : views
- ۳ : Comments
- : Categories
درخشش پیچ خورده
این کنایه آمیز است ، گاهی هم فقط دردناک.....می خواهم گریه کنم . اخر بی دلیل ، بیش از حد می خندم . شاید اینطور تعادل برقرار می شود؟برقرار کردن تعادل اصل مهمی است ، چیزی که توازن نداشته باشد دیر یا زود فرو میریزد ، فرو ریختن چیز خوبی نیست؟ چرا هست ، می شود بعدش چیزهای جدید ساخت ولی من خسته تر از آنی هستم که دنبال آجر های جدید برای بنا کردن من پس از سقوط کردن تکه هایم باشم .
چرا خسته ام ؟ نمی خواهم بنویسم ، نوشتنش هم خسته کننده است ، این روزها حتی به نگهبان های پشمالوی کتابخانه ام حسادت می کنم ، هروقت می روم سراغشان لم داده اند زیر پنجره نگاهم و آفتاب میگیرند ، گاهی هم دارند کیک می پزند یا بین صفحات کتابها ماهی می گیرند ، خوب من هم دلم می خواهد !....
دفتر مشاوره گربه ای هم همان دفتر های قدیم ، جدید هایش خیلی نو آورانه شدند ( ͡°ᴥ ͡° ʋ)....
آسیل هم مثل همیشه ......
می گفت وقتی ماه طلوع میکند می توانی رقص امواج از اعماق را در آسمان ببینی. اگر خوب نگاه کنی می بینی آسیل همانجا قایم شده. هربار سعی میکنم لحظه طلوع ماه را ببینم چیزی می شود و من نمی رسم. حالا این تقصیر کیست؟ چیزی که در انتها به آغوشم می خزد فقط خستگی بیشتر است.
خستگی بیهوده انبار کردن فکر خوب نیست پس دیروز عصر داشتم تلاش میکردم کمی خانه تکانی کنم بلکه ما بین این تکان ها خستگی هم تکانی خورد و رفت ، برای همین در این مابین با جوزفین آشنا شدم .....
جوزفین سه سال پیش یک اتوبوس کوچک دست دوم خرید و به کانکس مسافرتی تبدیلش کرد ، من خیلی بیشتر از اینکه بنویسم از دیدنش ذوق زده شدم ، خیلی هم مفتخر شدم در واقع.
جوزفین به عنوان یک زن تنها سعی میکرد تا آنجا که می تواند با سگ کوچک و پشمالوی خواب آلودش و خانه اتوبوسی اش دور دنیا را بگردد و ببیند ، می گفت گاهی به او توهین میکنند چون یک زن تنها است که چنین حرکتی زده ، گاهی مسخره اش میکنند ، گاهی از استرس پاسپورت و مدارک و آب و برق و..دیوانه می شود و خیلی کمتر از گاهی احساس تنهایی می کند ولی هر غروب که می رسد و تاریکی آسمان را در آغوش میگیرد احساس میکند بالاخره همه چیز به پایان می رسد پس باید از شروع های دوباره اش تا آنجا که می تواند بهترین استفاده را پیدا کند و به عمل برساند.
دروغ چرا؟ من هم عاشق غروب های ایسلند در کنار ساحل شدم .
عاشق دیوانه وار دویدن در مزارع گرینلند ، عاشق بی هدف کنار خیابانهای شانگهای قدم زدن.
از اینکه جوزفین آرزویی که از کودکی با خودم حمل می کنم را عملی کرده کمی خجالت زده ام ولی خوب اینطور نیست که من همین الان ذات الریه گرفته باشم و بخواهم بروم که....
امیدوارم روزی دست خودم و آرزوهایم را بگیرم و شیرجه بزنم درون دری که همیشه بسته بودمش ...همان در زرد رنگ چوبی قدیمی با خطها و طرح های آبی که بوته های رز رونده دورش را قاب گرفته اند.
همان دری که زندگی کردن درونش خیلی دور و دست نیافتنی به نظر می رسد .
همان دری که بوی باران و شکوفه خیس خورده می دهد.
همان دری که آن شب باز شد و مرا کشید به آغوش پروانه سفید و رز کوچک سرخم
همان جنگل سبز .
همان میزهای چوبی کوتاه و زمزمه های شیرین دوستداشتنی.
همان بادبزن و فلوت چوبی.
همانجا که همیشه احاطه شده از فاصله اما از درون پر از غروب و طلوع است.
همانجا که چترها همیشه زیر باران به دستت می رسند .
همانجا که صبح ها در عطر چای غرق می شوی و شب ها در عطر عود.
همانجا.
همان در.
با نگهبان کوچک و سیاهش.
فکر کردن به اینها و آنها باعث می شود دلم برای تو بسوز آه سفید کوچک من، شاید تو هم دنبال همین می گشتی ولی آخرش چه شد؟ گفتند پیچ خورده ای . اگر بینمان این همه فاصله نبود ، اگر آن دیوار کاغذی فولادی نبود ، اگر راهی بود ، می گذاشتم هرچقدر می خواهی بمانی و بچرخی و بپیچانی.
من نسبت به نبودن ات هم احساس گناه می کنم ، پس همه اینها را نوشتم تا بگویم اگر روزی دیدمت و شناختمت تو را هم زیر پارچه مشکی ام پنهان می کنم ، بنابراین غصه نخور.
تا وقتی هم که نیستی من جا ی تو هم از تمام درخشیدن ها و بازتاب شدنها و سایه انداختنها لذت می برم.
و شاید گاهی برای تو هم باز نوشتم ........
و شاید تو هم آن سوی آن در بودی و من نمی دانستم .
پ.ن:و شاید من خیلی زود به آن در برسم؟
پس.پ.ن: فقط جیرجیرکها نیستند که تابستان پوست اندازی میکنند ، خیلی ها پوست انداخته اند ، خیلی ها .....و من تو را به همه آن خیلی ها ترجیح می دهم حتی اگر قرار باشد مثل چانسل خرسه آخرش در خودت هضم ام کنی. البته ترجیح می دهم مثل الیاس مودب باشی و نکنی .
و.پ.پ.ن: البته باید اضافه کنم ذات الریه داشتن هم دلیل نمی شود که قطعا رفت ، شاید دلیل خلاقانه تری برایم باشد..نه؟