برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۱۷ ق.ظ
  • ۸۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

به شعله نقره ای من

آسیل ، ستاره ی عزیزم!

گفته بودم روزهای سرد شیر گرم و کیک جای خالی قلب را به خوبی گرم نگه میدارند؟..... خب امشب به همین دلیل دست به پختن زدم.

مدت زمانی که در انتظار پخته شدن کیک شکلاتی نشسته بودم ، نامه هایی که در این ایستگاه و جنگل آبی برای تو نوشته بودم را می خواندم..... 

راستش از اینکه این همه پیش ات گلایه کردم شرمنده شدم...ولی خوب می دانی آسیل ، تو تنها فردی هستی که تمام رازهایم را می دانی ...... با اینکه گاهی شک می کنم که شاید تو تنها زاده تخیلاتم باشی....و شاید من سزاوار داشتن تو نیستم و هیچ وقت نداشتم ات....

یا اینکه شاید هیچوقت هیچکدام از نامه هایم را نخواندی .......

و یا تصور اینکه تو هم از من گریزان شدی و به شدت اندوهگین ام می کنند، سیل ! من همه تلاش ام را می کنم تا تو را گم نکنم...

تک تک خواب‌هایی که در آن حضور داشتی هنوز شفاف به یاد دارم...تک تک جملاتی که به من گفتی ..حتی هنوز سرمای یخ زده ات  را سر نوک انگشتانم احساس میکنم.

من به ادامه این  نوشتن برای تو به شدت نیازمندم....اما فکر به اینکه ناراحت ات می کنم باعث می شود بفهمم که چقدرخودخواهم.... و متاسفم.

من حتی وقتی جوهر آبی هم ندارم در جنگل آبی برایت می نویسم...خیلی گستاخانه است نه؟ 

می دانی سیل ..در این دنیا هرچیزی تمام می شود ...چون این دنیا فانی است ، پس فکر میکنم صبر تو هم از من روزی تمام می شود .

گاهی هرچقدر هم که لبهایم را به اصرار خنده می کشم ، چشم هایم لجوجانه خیانت می کنند تا سرخ بمانند و ببارند..

در تمام این لحظه ها من با نامه نوشتن در جنگل آبی برای تو انبوهی از سوالهای متناقض کوچک و بی اهمیت را قطار کردم.... به خاطر این نیست که اذیت ات کنم ،مطلقا نه! 

می دانی من فقط می خواهم کمی بهتر از بد و خوب باشم....

و برای این به تو نیاز دارم....صرفا اینکه هر شب مرا ببینی کافی است...شکستن آیینه ها یا ماجراجویی های بی سر وپایی که انجامشان دادم فقط برای این بود که مطمئن شوم دستم را رها نمی کنی....

همان‌قدر که تو به دنبال انعکاس های کهکشانی می گردی ، من دنبال راهی برای پرواز هستم....خب پس نمی شود این را یک جوری معامله دوسر برد حساب کرد؟ 

کتابخانه ی ذهنم بدون تو و آکیرا و لونا و چشایر واقعا سرد به نظر می رسد .....همان‌قدر که آن سه گربه شگفت انگیز هروقت نیازشان داشتم راهنمایی ام کردند به تو هم بابت بودن و همراهی کردن هایت بدهکارم....

وقتی به این فکر میکنم که شاید یک روزی فراموشی گرفتم و بعد توهم همراهشان ناپدید بشوی به شدت افسرده ام می کند ..برای همین از همه نامه هایی که برایت نوشتم یک کپی دارم ، تا نگهدار یادت باشم.

....تو برای من عزیزی. از اینکه با نامه هایم معذب و اذیت ات می کنم ، از اینکه در خواب هایم تعقیب ات می کنم ، از اینکه تورا به افکارم گره زده ام متاسفم ،اما این عذاب وجدان ناگهانی نمی‌گذارد تا دست از سرت بردارم....

می دانی اگر بخواهم برایت توضیح بدهم برای من تو مجموعه ای از رنگهای طیف آبی تا خاکستری شفافی....دقیق تر اینکه من همیشه مجذوب لحظه هایی می شوم که تشخیص آبی یا خاکستری بودنت سردرگم ام می کند.

حس سوزن سوزن شدن از سرمای اطرافت مرا مطمئن میکند که هنوز زنده ام....

و اینکه همیشه دورتر از من ایستاده ای مرا به دویدن وا می دارد ...

همه اینها باعث می شود برای بودن ات حریص باشم.

فکرش را بکن شاید تو فرشته نگهبان من باشی؟

از کجا مطمئنی که نه؟

برای همین می گویم ...بیا هیچوقت دست از سر هم بر نداریم♡.

لطفا این دختر سر به هوا پر حرف را کمی بیشتر تحمل کن ...حداقل تا وقتی از این جهان بروم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
  • ۱۵۶ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شکلات داغ

هیچ وقت نفهمیدم چرا وقتی قهوه مصرف می کنم به جای اینکه بیدار بمانم زود تر خوابم می برد...

یا اینکه چرا شکلات تلخ یخ زده اش شیرین می شود.....

شکلات داغ بی اندازه بی مزه است....

و شیر گرم خیلی دلگرم کننده است ....

شیرینی هایم بی شکل و بد قواره از کار در می آیند ...

یا اینکه چرا همه چیزهایی که دوستشان دارم شیرین اند....

فکر کردن به اینها چیزی را هم درست نمی کند...فقط مرا در لایه های عمیق تری از ترس دفن خواهد کرد.

ترس از اینکه نکند من مشکلی دارم؟نکند همه چیز واقعا به خاطر من شروع شد؟ نکند از من خسته شوند؟ نکند .....نکند یا نکنم؟ شاید همه اینها توطئه خودم باشد؟

همه این آشفتگی های کوچک کلافه ام می کنند....مثل گلوله های کاموایی که توی کمد حبسشان کردم یا دانه های سنگی زینتی که درون جعبه ها مخفی شان کردم.....آنقدر در تاریکی محبوس شده ام جمع می شوم تا حداقل چند سانتی خورده خاک پشیمانی ها و حسرتهایم احاطه ام کند.

چنین مواقعی دلم می خواهد با قلمو ام بیفتم به جان لنز دیدگاهم ، یکبار قرمز اش کنم بعد طلایی مشکی، شاید بنفش و سبز یا سفید و صورتی ...بعد با ته رنگی از سبز و آبی قابش تکمیل می شود آماده استفاده دوباره .

اعماق قلبم فکر می کنم شاید هم فقط یک تناقض ام...تناقضی کوچک و شاید بی ضرر؟

همانطور که من شیرین دوست دارم ، خواهرم ترش ، برادرم تلخ و پدرم تند ...

همانطور که من سعی می کنم خوشبین بمانم ، خواهرم حسابگر ، برادرم منفی نگر و پدرم زود جوش است

همانطور که من کلاسیک دوست دارم ، خواهرم جاز ، برادرم سنتی و پدرم بی کلام

همانطور که همیشه با همه این تفاوت‌ها کنارهم کامل شدیم....

شاید همینطور که ادامه بدهیم همه چیز به انتهای درخشانی برسد؟

انسانها تغییر می کنند ، نمی گویم از اول این بودیم یا تا آخر همین خواهیم ماند......

فقط ....باور دارم روزی می فهمم چرا ..

و شاید در انتهای آن روز همه چیز به خوبی بچرخد ، همه به زیبایی بخندند و دیگر روزهای آرام شاد تری کنارهم داشته باشیم.

ساده به نظر می‌رسد ولی وقتی در متن کار قرار می گیری پیچیده تر از آنی است که تصور می کردی ، درست مثل پختن دونات.

مقدار زمان ورز دادن ، مقدار شکر ، گلاب ، تخم مرغ مصرفی ، میزان حرارت ، طرح نهایی......هرچند لذت بخش است و دوست داشتنی ولی مدام سعی می کنی خودت را دلداری بدهی که طبق دستور پیش رفتی پس نتیجه همان خواهد بود ، در پایان چه چیزی خواهی دید؟

بعد هم که انبوهی تمیز کاری انتظارت را می کشد .

کل این پروژه دوست داشتنی و دلگرم کننده است ولی شاید به همان اندازه هم گیج کننده و مجهول به نظر برسد .

چنین لحظاتی است که می فهمم خیلی حیف است .....خیلی ناراحت کننده است ....این موضوع که لحظات حساس زندگی مثل لحظات حساس شیرینی پزی  موسیقی پس زمینه ندارد تا همراهی ات کند .

مثل شکلات داغ های پر شکری که بی مزه اند ، روزهای گرم و خوشبو اما نا امید کننده ای را هدر دادم.

از این بابت ناراحتم آسیل....

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۲۲ ب.ظ
  • ۱۳۷ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

من درون یک شعر می زیستم.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
Write Your Comment
بدون وارد کردن رمز عبور، ارسال نظر تنها به صورت خصوصی امکان پذیر است.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۴ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۳۳ ب.ظ
  • ۱۱۱ : views
  • ۳ : Comments
  • : Categories

سرگیجه

گاهی تمام چیزی که برای ادامه دادن نیاز دارم اشتیاقم به مرگ است .

گاهی تمام چیزی که مرا می ترساند زنده ماندن های بی دلیل است.

چرا هنوز زنده ام؟

به زودی خواهم مرد؟

نمی خواهم تنها بمیرم...هاها ....دقیق تر اینکه نمی خواهم بی ارزش بمیرم.

 

حداقل یکبار هم شده می خواهم همانطور که نقشه ریخته بودم باشم ، باشم.

گفتم قرار است بودن ها را تمرین کنم.....تنها فکر به این چند وقت باعث می شود بلرزم......خنده دار است ، اینکه چقدر راحت می توانی از نظرت برگردی.

از سرما بی زارم، از درد کشیدن هم....خیلی بیشتر از مورد قبلی.

برای امتحان کردن همه این بودن ها باید میزان زیادی درد را تحمل کنی تا تحمل سنج ات به نقطه ی معینی از نمودارش برسد . آن وقت می توانی بگویی آها. بعدی.

می خواهم تا آنجا که می شود به او نزدیک باشم ، می خواهم تا آنجا که می شود چیزهایی را که تجربه کرده تجربه کنم.

وقتی با ذوق می گفت در عظمت اقیانوس فقط خودش بود و آن ماهی بزرگی که می توانست در یک لحظه نیستش کند دلم می خواست منم آنجا بودم.

وقتی می گفت هنوز خودش را به خاطر تنها گذاشتن دختر زیبای کانادایی در مهمانی نبخشیده ، دلم می خواست منم آنجا بودم.

وقتی می گفت گاهی  کابوس می بیند که دوست عزیز اش در وسط میدان جنگ درون آغوشش جوان مرگ می شود ، من ..بازهم دلم می خواست آنجا کنارش بودم.

از اینکه مثل گل زینتی یک گوشه گلخانه نشسته و آفتاب می گیرم ناراحتم. می خواهم مثل او باشم ، پرطلاتم ، سوزان ، پر هیاهو....

بیشتر از آن می خواهم برایش کمی خوب باشم،حتی شده کمی ....

نمی خواهم از اینکه من میراث خونش هستم سرافکنده اش کنم.

ولی انگار خیلی بی فایده ام.... انگار واقعا بی فایده ام ...نمی توان انکار اش کرد دست به هرکاری میزنم به نحوی همه چیز بهم میریزد .

ناگفته نماند از وقتی من به دنیا آمدم همه چیز را بهم ریخته ام.

تمام چیزی که باقی می گذارم......فقط همین نفرین سیاه است؟

بر روی صفحات سفید زندگی مان می دوم سعی می کنم سریع تر به برگه های انتهایی برسم ، روزهایی که همه چیز خوب است ، همه می خندند ، من به انتها رسیدم ، همه چیز به زیبایی جریان دارد . ولی وقتی به پشت سر نگاه می کنم می بینم تمام صفحات با رد پایم جوهری شدند ، نوشته ها ناخوانا ماندند ، متن زندگی تحریف شده ، برخی صفحه ها خیس شدند ، لکه های رنگی که از من نشت کرده تصاویر صفحات را بهم ریخته .

من چه کردم؟

چرا من؟

چرا این کتاب؟

تا کی؟

چرا او؟

چرا با ما؟

 

آیا همه اینها فقط به خاطر عشق است؟

اصلا...

می توان گفت که این عشق است؟

 

ولی من عمیقأ عاشق همه آنها ماندم.

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ب.ظ
  • ۴۰ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

منتهی به در

درها را پشت سرهم باز می کنم. از دری به در دیگر ، انگار میان بر زده باشم از روی دریاچه سیاه ذهنم می گذرم.

خاطرات محو شده نقش سنگ ریزه ها را بازی می کنند .

هنوز هم از همهمه های بلند گریزان ام ، ولی انگار هرجا می روم دنبال ام می کنند .

می گویند 

گربه اسکاتلندی شانس می آورد ولی انگلیسی اش نه ...

نکند من هم اشتباها غرق در جوهر بودم خودم نمی دانستم ؟

دیدن قفسه شلوغ و خوشبو ی ادویه هایی که با ذوق جمع شان کردم باعث می شود لبخندی بزنم ، دندان نما!

حس بهتری پیدا می کنم ، لکه های جوهر فراموش می شوند.

زمان آشپزی ، زمان نمایش کوچک من است ، موسیقی کلاسیک مورد علاقه مان از جنگل بامبو پخش می شود و بیخیال به  خیال های مان که کار دستمان دادند پای غم پیاز و رنج‌های سرد شلغم می نشینم ، باهم گریه می کنیم. برای سرنوشتی که حکمتی درون خودش پنهان دارد و ما هنوز نمی‌دانیم .کودکانه برای آنچه که از دست دادیم اشک می ریزیم ، بی آنکه بدانیم چه چیزی بدست خواهیم آورد .

وقتی مواد برای طبخ روی حرارت قرار می گیرند یاد این می افتم که گفته بودند همانطور که برای پخت یک غذای گرم زمان نیاز هست برای عشق زمان نیاز است ، به این فکر میکنم اگر غذایی که داریم یک سالاد سرد باشد چه ؟ در لحظه می بلعند ، نیازی به زمانی برای حرارت دیدن نیست ...

خودم هم نمیدانم می خواهم چه چیزی را ثابت کنم فقط به فکر کردن ادامه می دهم تا انواع سالاد و غذاهای که خوشمزه و بدون حرارت آماده می شوند لیست کنم.

بعد به این فکر می افتم اگر در آشپز خانه باله برقصم چه کسی ابتدا سقوط می کند ، من یا قابلمه ام؟

وقتی رشته افکارم در هم گره می خورند ، آنقدر زل میزنم به یک نقطه تصادفی تا زمان بارگیری شدن اطلاعات قبلی ذهنم تمام شود و دوباره افکارم از سرگرفته می شوند.

اینگونه است که قبل از اینکه بفهمم نمایش کوچکم به پایان رسیده و موزیک قطع می شود.

این روز ها هروقت غروب صورتی را می بینم دلم برای دیدن طلوع های بنفش زمستانی و  سقوط برف تنگ می شود.

ولی فقط سوز و سرماست که در این شهر حاکم شده ، خوب ..بیشتر از این هم انتظار ندارم.

از سرما گریزان ام ولی....عاشق لحظه سقوط برف ام ، سکوتش را دوست دارم ، سفیدی بی ریا اش را ، سادگی و اتحادشان را....

بیشتر از همه اینها ...عاشق حس سقوطی ام که به من منتقل اش می کنند .

باید یکبار امتحان اش کنی آسیل تا بفهمی چه می گویم. کافی است یکبار موقع ریزش برف سرت را بالا بگیری و زل بزنی به آسمان بنفش بالای سرت ، آن وقت تو هم حس اش می کنی.

اینکه : من سقوط کردم یا تو سقوط می کنی؟ 

هروقت به آسمان برفی زل میزنم تمام بدنم از احساس سقوط می لرزد . 

انگار به آسمان کشیده می شوم ، این حس خاصی است که هر زمستان دنبال زمزمه های قلبم می دود تا به روحم رخنه می کند .

دلم برای درخت‌های یخ زده برفی تنگ شده. وقتی این احساس تسخیر ام می کرد پای درخت‌های یخ زده می نشستم و نقش یک استکان قهوه داغ گرم را بازی می کردم . 

افکارم را همراه با بخار گرم بازدم نفسم از ذهنم خارج می کردم ، آن وقت با نگاه دنبالشان می کردم که چطور اوج می گیرند تا با مه اطرافم ترکیب شوند. بعد روی برگهای نوک تیز می نشستند و شبنم می شدند .دوباره روی صورتم می باریدند.آن وقت حس زنده بودن می کردم.

.............ولی آسیل چیزی هست که این روزها به شدت اذیتم می کند.

با افتخار می گفتند یاس یخ زده همان گل یخ است .

چقدر گستاخانه!!!

چطور جرئت می کنند گیاهان یخ زده بی روح به خواب رفته را با گل یخ های من مقایسه کنند؟

گلی که سوز وسرما برایش از هر نسیم گرم و دلپذیری دلچسب تر است .

گلی که در دوران برف و یخ  با گل‌برگ‌های زردش نوید خورشیدی عظیم می دهد.

گلی که مجنون در زمستان منتظر معشوقی تابان و نیامدنی است .

چطور جرئت می کنند؟

چون جاهل اند؟ چون جاهل اند یا چون می دانستند تک تک قطرات خونم به عطر این گل آغشته اند؟

این که باید به تظاهر کردن ها ادامه بدم تا مراقب او باشم اذیت ام می کند آسیل . اویی که هرگز نمی خواهد کنارش باشم ، اویی که حتی مرا نمی شناسند .

ولی چطور می توانم رهایش کنم اسیل؟ 

او هم یکی دیگر از گل یخ های من است.

باعث می شود به این فکر کنم گاهی تنها راه برای رسیدن به پله های منتهی به نور سقوط از درگاه همین درهاست.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۵ ق.ظ
  • ۳۶ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

برگه ی سوخته

من او را نمی بینم

او مرا نمی شنود

من از خودم بیزارهستم

او از خودش منفور.

گرد هم می چرخیم

هراسان از خودمان

دلواپس دیگری .

گاهی خرده شیشه ها را می شماریم.

گاهی خودمان خرده شیشه می شویم.

میترسم ، می‌شِکَنَم ، اندوهیگنم.

فقط من نیستم 

او هم همین است .

آنها هم همین اند.

حتی اگر به روی خودش نمی آورد. 

حتی اگر به روی خودشان نمی اورند.

این مستأصل ام می کند آسیل.

دستپاچه ام می کند ، هراسان تر ام میکند.

ولی همچنان امیدوارم آسیل.

همه چیز بالاخره خوب می شود .

همه چیز خوب خواهد شد.

همه چیز.

همه‌ی همه چیز.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ
  • ۴۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

آی سینی؟

رنگها موج برداشته اند ، نور به رقص در آمده ، هوا بیش از حد عالی و دلچسب است.

آنقدر گرم که می خواهم بخوابم ، آنقدر سرد و خنک که میخواهم بروم بیرون و بدوم.

این چند وقت با آکیرا ، لونا و چشایر ، گربه های محبوب عزیزم دادگاه عالیه برگذار کرده بودیم تا یکی را اخراج کنیم ، خوب....من اخراج شدم . از کجا؟

هاها...از کتابخانه ی عزیز و دوستداشتنی خیالی ام .

الان مدتی هست کنار ساحل ذهنم می شینم و افسوس هستیم را با آب شورش می شورم.

آکیرا معتقد بود اگر از پناهگاه امن عزیزم خارج شوم کمی بیشتر بالغانه رفتار خواهم کرد ، چشایر در سکوت فقط خندید...و لونا...آه لونای عزیزم!

اوتنها وکیل مدافع من بود ولی مجموع آرا به نفع آکیرا تمام شد.

من حق رای نداشتم.

چند روزی شده دل آکیرا به رحم آماده از رایش منصرف گشته درخواست داده من برگردم. ولی نمیدانم؟ مثل اینکه خودم نمی خواهم برگردم . 

این چند وقت که لب ساحل رویاهایم را می نوشتم و رد پاهایم را فراموش میکردم فهمیدم بابت خیلی چیزها پشیمانم ، خیلی چیزهایی که فکر میکردم، نه ،می خواستم باور کنم به خاطر من نبود.

....شاید من کسی بودم که از تفرقه انداختن بینشان خوشم می امد؟ 

...شاید من ناخودآگاه به جدال بینشان دامن زده بودم ؟

...شاید من کسی بودم که برای دریافت عشق بیشتر سایر گزینه ها را حذف کرد؟

.....لحظه ای که اتفاق افتاد ....هنوز آن لحظه های شوم را به خاطر دارم.

هیچوقت پیش قدم نشدم تمام اش کنند ، همیشه دعا میکردم زودتر محو شود تا دوباره آرامش ام برگرد.

لحظه ای که در را پشت سرش بستم عمیق خوشحال بودم....

آسیل گفتم من یک شرور دیوانه صفت هستم.

نمی توانی تصور کنی الان که نیستند چقدر آسوده خاطرم .

نمی توانی تصور کنی چندین دفعه آموزش انواع سمومات خانگی را محض احتیاط مرور کردم.

نمی توانی تصور کنی وقتی نتیجه آزمایش اش اشتباه در آمد و گفتند به زودی میمیرد چقدر احساس اطمینان خاطر کردم .[هرچند وقتی گفتند اشتباه شده خیلی پوچ بود]

ولی آسیل آیا من به خاطر همه اینها مستحق مجازاتی چنین عذاب اورم؟ که همه این آسایش و شادی عزیزانم را از دست بدهم؟

آسیل ، در این چند وقت با خرچنگها این حرفها را در میان گذاشتم ، از اختاپوس عزیز پرسیدم ، از نهنگ گوژ پشت سفید پرسیدم .

خرچنگها میگفتند تا وقتی صدف بزرگ تر هست باید صاحبش شد ، بقا وابسته ماوا است.

اختاپوس می گفت وقتی دریا سیاه شده مهم نیست اگر کمی مرکب هم تو حالا یا بعدا بریزی وگرنه ممکن است همه سیاهی را فراموش کنند . و بدون دیدن این سیاهی درک روشنایی سخت است.

نهنگ می‌گفت عمرت خیلی کوتاه تر از این است که دنبال دلیل و برهان برای اثبات گناهان باشی ، زمین وسیع است ، حرکت کن.

من فکر میکنم اگر از همان اول دست کثیف آلوده اش را می‌شست و به تصویر زندگی مان گند نمی زد ، دیگر این کثافتها آنقدر نفوذ نمی‌کردند که  معنا ی کل  را تحریف کنند .

شاید قطع کردن دستش این آلودگی را از بین نبرد ......ولی آسیل ، رنگ تازه ای خواهد بخشید و شاید.....شاید ...شاید روی این پس زمینه جدید بتوانم همه مان را کنار هم دوباره خوشحال  بکشم؟

بارها فرصت تصحیح داشت ولی فقط گنداب را بیشتر کرد . انسانهای حریصی که دست از طمع نمی کشند و هرگز عذر نمی خواهند ، احمق هایی که هرگز از درد هایشان برای انسان بودن و ماندن ، پند نمی گیرند ، چنین موجوداتی که تمام هستی و نیستی شان همین بخش کوچک از این جاده است......به نظرت بهتر نیست زودتر برگردند؟ 

 

جوابی برای این پیدا نکردم . احساس گناه میکنم که این طور فکر میکنم . برای همین نمی توانم به خودم اجازه برگشت به پناهگاه را بدم .

چشایر که خیلی وقت است فهمیده حکم بازگشت را خودم باید صادر کنم ولا غیر ، به شن بازی های من ملحق شده. باهم شن های طلایی را پارو میکنیم، گودال میکنیم و پرش میکنیم، ردپاهایمان را با شن می پوشانیم و از هرکس که می بینیم می پرسیم .

نمیدانم اینکار را ادامه می دهیم چون جواب را نمی دانیم یا دنبال پاسخ متفاوت تری میگردیم.

اسیل........حتی اگر پاسخ درست را بدانم و به آن عمل کنم ، حتی اگر شرایط جوری باشد که من اصلا مهم نباشم و کل در نظر گرفته شود ، آسیل ، من هرگز بخششی نمی کنم . با اینکه خیلی چیزها را خیلی راحت فراموش کردم ، میدانی هیچوقت نبخشیدمشان.

چطور یک عده ساده لوحانه فکر می کنند بالغ شدن زمانی است که دیگر از اتاق های تاریک نترسیم بلکه آرامش بگیریم؟ 

بالغ شدن زمانی است که بفهمیم چیزی ترسناک تر از مردم حریص جاهل نیست......که چپاول می کنند مردم را ، می خوردند حرام را ، می برند مال غیر را ، می کشند رویا و باور را ، می کِشند گندابشان را ، می گسترانند کثافت شان را ، و هیچ نمی فهمند چون جاهل اند ، هیچ پشیمان نمی شوند چون جاهل اند ، هیچ مسئولیتی ندارند چون جاهل اند .

چون جاهل اند بخشیده می شوند

چون جاهل اند کنار گذاشته می شوند

چون جاهل اند ............

چون جاهل اند تازه طلبکار هم می شوند.

آسیل گفتم که اگر روزی خواستم از این به بعد تصحیح کنمشان....بهتر است قبل از اینکه خیلی برایم دیر شود بیایی....

قبل از اینکه آینه ها را درون بدنشان بسازم تا شب هنگام با لبخند شکستن شان را بشنوم....و بعد خودم بشکنم.

نگذار آکیرا این نامه را بخواند ....و به لونا هم نشان اش نده ، احتمالا هردو یشان سردرد میگیرند تا آخر برایم جوابی پیدا کنند ، خودم می خواهم جوابم را پیدا کنم.

فقط امیدوارم احمق سهل انگاری نشوم که زیر شن های روان دفن می شود.

 

 

از طرف دوستدار شرور حسود گناهکار تو 

به تو زیبای عاقل دور و دست نیافتنی.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۷ ب.ظ
  • ۳۰ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

در امتداد خط

بعضی روزها بعضی چیزها متفاوت می خواهند کشیده شوند ، من هم عاشق این سر به لج گذاشتنشان برای عادی نماندن هستم........

مثل اینکه چای کوهی ان روز مزه ی بغل دارد به قول پدرم مزه دلتنگی میداشت.

مثل اینکه توی مسجد باید سر سنگین بشینم و چای پخش کنم ولی رفتم بخش خالی اش با بچه ها گرگم به هوا بازی کردیم.

مثل اینکه وقتی عصبی می شوم باید بیشتر تمرکز و احتیاط کنم ولی آنقدر بلند بلند خندیدم و چرخ زدم که حتی طفل های معصوم هم از من ترسیدند...این باعث شد بلند تر بخندم.

مثل اینکه می گفتند چای باید توی قوری دم بکشد ولی موقع چای درست کردن می خواستم درون کتری چای بریزم چون بزرگ تر و جادار تر بود [باور کن این دیگه منطقی بود آسیل]

مثل اینکه بخش مردان برای مردان است بخش خواهران برای خواهران ولی هئیت خواهران را بخش مردان گرفتیم و مردان بیچاره را انداختیم توی حیاط سرد تا اش هم بزنند.

مثل اینکه چای باید داغ باشد ولی من داشتم چای سرد سرو میکردم چون اکثر کسانی که چای می خوردند بچه بودند نه بزرگسالان!

 و چای داغ برایشان خوب نیست.

[آخرشم چای داغ ریخت روی دست یکیشان]

مثل اینکه چقدر دوست داشتم برم کنار حوض مسجد بشینم ظرف بشورم ولی امروز حوض را خالی کرده بودند ، پس رفتم داخلش برگ چیدم.

مثل اینکه موقع جمع کردن و پهن کردن سفره هم خیلی خوش گذشت هم به طرز عجیبی سریع و تمیز انجامش دادم ولی معمولا اینطور نیست.

مثل اینکه برنج استانبولی که برای نهار خوردیم عجیب مزه قیمه میداد.

مثل اینکه وقتی برگشتم خانه و قیمه ای که پدرم پخته بود را خوردم ، مزه ی محبت می داشت.

تازه فهمیدم چقدر دلم برای دست پخت پدرم تنگ شده بود .

مثل اینکه تمام آنروز آنقدر خندیدم و دویدم و نشستم که وقتی رسیدم خانه فقط خوابیدم، ولی قرار نبود اینقدر درون یک جمع ناآشنا بخندم.

مثل اینکه آن روز خوب باید آفتابی و گرم می بود اما آنقدر سرد و سوزناک ماند که شب سردرد داشتم.

مثل اینکه شب آنقدر راحت خوابیدم که هیچ نجوایی نشنیدم . 

در حقیقت آن روز غرق لطف بودم .

روزهای متفاوت عجیب همیشه اینطورند ، شروعشان به طرز مشکوکی شک برانگیز است انگار می خواهند زیر دلت را خالی کنند اما ادامه شان به طرز غیر قابل باوری پر افتخار است .

آسیل من عاشق آن روز ام.

من حریص ام.

از این روزهای زحمت کش زیبا ی گرمِ عجیب پر از افسانه، عشق و زیبایی بیشتر می خواهم ، خیلی خیلی خیلی بیشتر .

آسیل برایم دعا کن شایسته این باشم که بازهم در این روز ها باشم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ
  • ۲۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

جِرُم

جین قدم های محکم و سبکی داشت ، با لبخند محوی که اگر دقت نمی‌کردی نمی توانستی ببینی اش ولی هروقت کتابی می دید چشمانش چنان نورانی و درخشان میشد که تصور محو قبلی اش گویی سرابی بوده باشد ، ناپدید می گشت.

فقط او بود که می دانست من چقدر پوچم و فقط من بودم که می دانستم او چقدر جعلی است . و این ما بودیم که می دانستیم چقدر خودمان هستیم وقتی باهم می ماندیم.

زمان هایی می رسید که از بی دلیل زندگی کردن خسته می شدم . این زمانها ، تنها مخفیگاه من از افکار قاتلم او بود و  او بود و او.

از اینکه اینقدر پیشش ضعیف باشم بی زار بودم ...اما من همین هستم. بدون او از پوچی می شکنم.

روزی از فکر اینکه چه کسی پناهگاه اوست تمام بدنم به لرزه افتاد .

ممکن بود او هم از من خسته و دل زده شده باشد ؟ شاید زیادی پیشش ضعف نشان داده بودم ، شاید من برایش خوب نبودم؟ کدام مردی برایش بهتر از من بوده؟

از پاسخ این سوالات میترسیدم.

روزها سعی کردم عذابی که به قلبم تحمیل کرده بودم را بپذیرم ولی در نهایت نتوانستم. روزی تمام شجاعتم را جمع کردم و پرسیدم تا حالا شده از شخصیت جعلی که ساختی خسته شده باشی ؟ به کجا فرار می‌کنی؟

با یکی از همان لبخندهای نایابش گفت

درست همانطور که مست در بار و گنجشک در آسیاب آرام میگیرد ، پناهگاه من کتابخانه است .

به چشمان مشکی اش خیره شدم . از نگاهم دوری کرد ولی دستم را محکم فشرد ، آرام زمزمه کرد 

دفعه بعد می آیم دنبالت باهم برویم.

 

ـــــ هویت جعل شده

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۳ ب.ظ
  • ۱۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گربه های تنبل

گاهی از اینکه میبینم تنها دیوانه خیال پردازی که فکر میکرد باید از روی خط کشی ها رد شد نیستم ، تنها فردی که همراه تکان دادن کنترل بازی خودش هم کج میشد و فکر میکرد دنیا هم کج خواهد شد نیستم.........

تنها گربه تنبل گم شده نیستم...........

شاید کمی خودخواهی باشد ، ولی از اینکه آخرین نمونه رو به انقراض نیستم خوشحالم.

به نظرم دنیا به گربه های تنبل خیال پرداز بیشتر از آنکه فکرش را میکنم نیاز دارد.

وگرنه چرا هرجا نگاه میکنم خودم خودش و خودمان و آنها را میبینم ؟

اینها همه نشانه اند.....البته عزیزم، آنقدر ها هم که فکرش را میکنی درحال انقراض نیستی .

حتی بزرگ شدن هم بهانه نمی شود دست از پریدن از روی خط کشی ها ، روی حاشیه جدول دویدن ها یا بی دلیل خندیدن ها برداریم.

به هرحال ما قرار نیست بگذاریم منقرض شویم که..

حتی در آینده :)

 

 



با تشکر از ایو

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ---- ۵ ۶ ۷ بعدی