برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ب.ظ
  • ۳۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نمیدانم

 

به نام خدا 

سلام من به تو سیل محبوب و دور ~

ای آسیل خاکستری چشمگیر قشنگ نازنین من ! 

از لحن اغراق شده ام متعجب نشو به خاطر این است که 

 می خواهم دوباره شکایت نامه بنویسم . گفتم با لحن آهنگین و زیبا شروع کنم تا مجبور شوی تا آخرش را بخوانی :)

البته در این شکواییه مشتکی و مشتکی عنه هردو خودم هستند.

در اولین (و شاید هم آخرین ؟) تابستانی که آنقدر برای آمدنش نقشه ها و برنامه ها داشتم هیچ‌کار خاصی نکردم جز درس خواندن ، امتحان دادن ، استرس کشیدن ، بیش از حد قهوه خوردن ، عصبی شدن، ناراحت بودن ، نوشتن شکایت نامه های بیش از حد ، زیادی گریه کردن (البته این تاحد زیادی تقصیر من نبود ، به هر حال یک انسان قوی وقتی ناراحت است نمی‌تواند جلوی گریه کردنش را بگیرد ) ، تمام کردن داستانهای مورد علاقه ام و اوه ....راکد بودن! 

نمیدانم شاید چون بیش از حد در کنترل احساست افسار گسیخته ام ناتوانم یا چون به قول پدرم بیش از حد خیالاتی ام همه چیز چندین درجه سخت تر از آنچه که باید به نظر می رسد . 

این تابستان از مهم ترین و آشفته ترین تابستانهای زندگیم بود ، درحالی باید ادامه مسیر را مشخص کنم که حتی نمی‌دانم از کدام طرف آمده بودم. 

وزن سرنوشت نامعلوم بر شانه هایم سنگینی می کند ، شدید! 

پدرم با خنده از من می گذرد که هنوز تازه انتخاب‌های سخت تری هم در پیش داری ، مثل اسم اولین فرزندت یا محل تقریبی خانه ات که در ده ها سال بعد به آنها می رسی .

فکر نمی کنم آنها سخت تر از این باشند ، حداقل آن را می توانم با احساسم انتخاب کنم ولی این نه! چون قرار نیست در صورت اشتباه در انتخاب اسم باگ بخوری ولی اینجا ، اکنون ، در این مرحله ای که من ایستاده ام چرا!

امکانش هست ، بسیار هم هست . 

این روزها به اندازه کافی برایم استرس زا و ناراحت کننده بودند حالا فکر به این که "این" هم تمام این تابستان با تمامی قوا خودش اینجا بود و خواهد ماند باعث می شود ....نه نمی خواهم راجع به آن حس بنویسم بد تر میشوم....بیا به همین که چقدر حالم بده می شود که با تصور کردن دوباره اش برای توصیفش می خواهم دست از کلمات بکشم برای درک بد بودن ماجرا بسنده کنیم سیل.

در این روزها که افسرده بودم ، پدرم نشسته بود و روانشناسی خانواده می خواند ، آن هم یواشکی .

وقتی کشف کردم اینقدر درگیر من و ما بوده که شروع به مطالعه عمیق کرده آن هم با این مشغله فکری که دارد حسابی متأثر شدم . خیلی بیش از حد ناز و دوست داشتنی بود .

هروقت اینطوری سخت مشغول خودمان می بینمش از اینکه چقدر پوچ و باطله ام بیشتر ناراحت می شوم ، کاش آنقدر که باید عالی  بودم ولی هیچوقت نتوانستم برایش خوب باشم چه برسد به عالی .

آسیل ، از اینکه احساساتم را احساس کنم خسته شدم ، خیلی خیلی زیادند و بی ثبات ! 

لحظه به لحظه تغییر رنگ میدهند ، پشت سرهم . به ثانیه هم نمی رسد . فکر میکنم به خاطر همین است که اینقدر خسته ام .مغزم بیش از حد در پردازش موضوعات به خودش زحمت می دهد.

در این روزهای پایانی تابستان با «خاطرات تابستانی »اشنا شدم ...این یک راز است ، اسم این کتاب را به کسی نگو....

(هرچند اسم درست کتاب را ننوشتم مثل همیشه....ولی خوب بازهم.)

نمیدانی چقدر با خواندش خوشحالم انکار بالاخره یه تعطیلات تابستانی رفته باشم ، حس گرم و شیرینی دارد ، درست همانطور که یک تابستان باید باشد. اما از این ناراحتم که با پایان رسیدن تابستان داستان تمام میشود . نویسنده اینطور توضیح داده : به ازای هر روز تابستان یک خاطره را بازگو می کنم. 

دلم میخواهد بروم با نویسنده یک عمر در تابستان بنشینم و خاطره بشنوم.

اوه ، سیل ! تابستان من آنقدر هم نا امید کننده نبود ، خوب ؟ به من ترحم نکن. اخم هایت را باز کن جانم.

شاید اینطور به نظر نرسد ولی واقعا این تابستان را دوست داشتم ، هرچند به لطف بعضی ها و بعضی چیزها کمی سردرد و استرس چاشنی اش شد ولی واقعا زیباست .

دوستان خوبی پیدا کردم .

افراد جدیدی را دیدم ، به قول پدرم در این مدت زمان عمری که داری محال است بتوانی با همه آن چندین هزار هزار نفری که باتو زنده اند ملاقات کنی ، پس تا آنجا که می توانی از دیدن آدم هایی که می توانی ببینی خوشحال و شکر گذار باش. (هرچند بعضی هایشان جوری رفتار کنند انگار زدی خاندان شان را نابود کردی)

خاطرات قشنگ زیادی به دست آوردم .

بافتنی یاد گرفتم .

داستان های قشنگ زیادی خواندم (ولی پدرم فکر می کند وقتم را هدر دادم چون داستان های که انتخاب می کنم محتوای علمی ندارند بلکه بیشتر بار احساسی منتقل می کنند) 

ووووووو....از همه مهمتر سیل قشنگ من !

من صاحب اولین فرزند دوست داشتنی خودم شدممممممم(البته بعد از دوروتی ...از آنجایی که دوروتی یک جوجه خروس و بود و این یکی حیوان نیست شاید ....به نحوی ؟ چیزی که گفتم درست باشد )

اری عزیز من نفس عمیق بکش و یا هیجان سطر بعدی را بخوان.

دیروز پدرم مرا به طرز عجیب و دوست داشتنی غافل گیر کرد. می خواستم کم کم بخوابم که پیک بسته پستی را شب هنگام تحویل داد. وقتی می خواستم بگم اشتباهی شده پستی نداشتم پدرم آمد و با خوشحالی گفت مبارکه. وقتی پرسیدم موضوع چیست گفت خودت ببین و بله ! بله ! بلههه! 

آسیل ، آرزویی که مدت ها بود داشتم ولی به خاطر ترس از شکست و آسیبی که دارم هیچوقت سراغش نرفته بودم را پدرم پیگیری کرده بود و....حالا من فلوت عزیزم را دارم که (شاید حتی بیشتر از ازدوروتی ؟) دوستش دارم . اسمش را "شیان گذاشتم " 

به معنای آقای زیبا.

خیلی بیش از حد دوست داشتنی و بوسیدنی است . 

فعلا همین .

 

پ.ن:ممنونم که شکایت نامه هایم را پیگیری نمیکنی.باعث می شود احساس کنم عمیقأ در آغوشم گرفتی .

 

 

۰ عدد کامنت برای این مطلب ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی