Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
君 の 風
君 の 風
君 の 風

君の髪をなびかせる風になって

君を無邪気に色付けてみたい

君の涙を乾かせる風になって

君を綺麗に輝かせたい

今すぐにでもギュッと

近すぎても もっと

真っすぐにだけずっと

いつも君の側で

痛みとよく似た胸の鼓動

多分これは

ともう気付かされている

💙

اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۰۸ ب.ظ
  • ۷۷ : views
  • ۰ : Comments

پوچ

ازش خواستم فقط یک قرص بدهد به برادر بزرگش،  برگشت و دوباره زل زد به همان چهار چوب سفید کوچک درون دستش .

همان گوشی که خیلی مهمتر از خواهرش است ، خیلی خیلی مهم تر. 

هروقت با او کاری دارم نگاهش به همان است هروقت صدایش میزنم گوشش به همان است ، هیچ جایی برای من ندارد وقتی هم بهش می گویم برای من طلبکار میشود که نه ! خودت اینطور هستی ! تقصیر خودت هست! مشکل خودته! من خیلی کم با این کار میکنم!

برای من مهم نیست که زیاد با گوشی اش کار میکند یا نه ، برایم این مهم است همه ی آن دوستان مجازی و فجازی اش از من مهمتر اند .

ساعتها با آنها چت میکند ، بازی میکند ، درد دل میکند ، به من که می‌رسد حتی زمانی برای گوش دادن ندارد. چه برسد به اینکه بگذارد به او گوش دهم.

برای همین ناراحت شدم و بااو بحث کردم که من تنهام ، ولی او صدایش را بالا برد که من به اندازه کافی به تو کمک کردم وقتی برایش مدرک آوردم گفت گذشته را به یاد نمی آورد ، بعد من ناراحت شدم و گفتم چرا به من گوش نمیکنی و بحث می‌کنی ؟ فقط یک قرص باید می‌دادی به فلانی 

برگشت گفت خودت بده! 

پدرم صدایمان را شنید ناراحت شد به من گفت چرا بحث میکنی؟ امروز به اندازه کافی باعث دردسرش شده بودم،خجالت زده شدم.

من واقعا نمی‌خواستم کسی را ناراحت کنم.

برادرم ازخواهرم حمایت می‌کند ، خوب همه برادر بزرگترها همین کار را میکنند ، همیشه همه شان طرف کوچکتر هایشان را میگیرند .

ولی من بغضم گرفت . همه اینها به خاطر قرص او بود . ناراحت شدم .رفتم یواشکی به آشپزخانه ، سرم را تکیه دادم کنج دیوار و گره های دلم را سعی کردم یکی یکی باز کنم. بغضم را با گزیدن لبم خاموش کردم ولی هنوز هم اشک ها اصرار دارند جاری باشند.

آخر چرا همیشه من مقصرم؟

چون واقعا تقصیر من است ، آخر جز من کیست که این همه اشتباه کند؟

چرا این همه اشتباه میکنم؟

چون احمقم ، سوال به این واضحی را چرا میپرسم؟

چرا احمق؟

اگر نبودم که اشتباه نمیکردم،تمام زندگی من اشتباه است.

باید چیکار کنم؟

مسئولیت اشتباهات و رفتارهایم را بپذیرم.

ولی مگر تا الان پای مسئولیتم نبودم؟ اینکه همه سرزنش ها را شنیدم و تحمل کردم همه کاری را کردم تا همه چیز درست شود همین کافی نیست؟

البته که نه! من باید یاد می‌گرفتم دوباره همان اشتباه را تکرار نکنم.

ولی مگر فکر میکنم از اشتباه کردن خوشم می آید که این همه مکرراً پشت سرهم باعث دردسرم؟

معلومه که نه !...

اگر نه چرا بازهم مرتکب میشم؟

چون احمقم؟

چون اشتباهم؟

چون بهتر بود نبودم؟

چرا هستم؟

چرا الان هستم؟

تاکی باید باشم؟

بهتر میشم؟

چرا نشم؟

به ترکهای روی دیوار خیره شدم .گاهی منحنی بود ، گاهی تیز میشد ، گاهی فقط یک خط اریب بود . همه نمودار های جهان از چپ به راست خوانده میشوند، پس در این صورت ... اگر کنج دیوار محور مختصات باشد این ترک یک تابع صعودی است.

نمودار زندگی من هم صعودی خواهد بود؟

شاید نمودار من شبیه همین ترک باشد، با این تفاوت که از راست به چپ خوانده میشود.

سرم به شدت درد میکند ، واقعا ناراحتم.

این فقط یک قرص بود !

همه چیز دور سرم میچرخد ، شاید من کانون آن قرصم؟

البته،همه چیز تقصیر من بود.

من خیلی احمقانه و کودکانه فکر میکنم.

چرا؟

این یک اعتراف بود یا شکایت؟

به زخم انگشت اشاره ام خیره شدم، گاهی آرزوی بدی میکنم.

یعنی چی میشد من سه دوساله به جای انگشتش به قلبش میزد؟

دارم چه می‌نویسم؟

هیچ.

پوچ.

باطله......

پ.ن:من که اصلا قلمی ندارم.....چرا جوهر ابی خریدم؟

 

 

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۵۱ ب.ظ
  • ۵۵ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

ناتمام

نمی‌دونم میخواهم چه کنم

مکان؟

چرا؟

هدفم چه بود؟

تهی شدم.

دوباره گریه میکنم؟

نمیخواهم چنین باشم!

ولی چنان چیست که بخواهم آن باشم؟

گم شدم در ورطه خودم.

کاش میشد بلند گریه کنم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss

همستر درون کلاه

 مهربان،

من خودخواه و حقیر هستم، اما از تو یک هدیه دیگر می خواهم.

حداقل در دنیای باورهای من، لطفا.

من را دوست داشته باش.

 

_کودک بی فایده

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۱ ب.ظ
  • ۵۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

بی مهار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
Write Your Comment
بدون وارد کردن رمز عبور، ارسال نظر تنها به صورت خصوصی امکان پذیر است.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۵۶ ب.ظ
  • ۵۵ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گل یخ من

گاهی وقتها آرزو میکنم کاش توهم به راحتی گریه میکردی ، می‌دانم توهم از گریه کردن بیزاری ، میدانم آنقدر قوی هستی که به تنهایی عادت کردی ...

ولی گاهی وقتها آرزو میکنم کاش توهم حداقل به اندازه من گریه میکردی ، کاش توهم حداقل به اندازه من از تنهایی گریزان بودی ، شاید آن وقت اینقدر غمگین نبودی .....

شاید آن وقت راحت تر بودی ، میدانم حرف‌هایم به نظرت بچگانه اند ، ولی .....من همیشه به این فکر میکنم. 

وقتی امروز صبح دستهایت از شدت عصبانیت میلرزیدند ، اشکم درآمد ، میخواستم از طرف هر دوتایمان تا آنجا که میتوانم گریه کنم ولی بعد وقتی نگاهم به چشمهای روشن کاراملی ات افتاد و از نگاه خیسم دوری کردی یادم آمد چقدر از گریه کردن بیزاری ، میدانم هردوتایمان آنقدر قوی هستیم که در خلوت ، یواشکی چند قطره اشک بریزیم ولی هیچ وقت دوست نداری جلوی تو گریه کنم.

اما من اینطور نیستم ...متاسفم ، ولی همان لحظه که از نگاهم دوری کردی یادم آمد چقدر آرزو میکردم یک دل سیر در آغوش هم گریه کنیم، بگذاری به حرفهایت گوش دهم و مثل همه خانواده های دیگر باعث ارامشت باشم.

افسوس میخورم که اینقدر بزدلم ، که اینقدر دستپاچلفتی ام ،که اینقدر گیجم، که اینقدر غیر قابل باورم، که باعث شده ام تو همیشه نگران و دلواپس من باشی و من هیچوقت قابل تکیه به نظرت نرسم .

هروقت حرف از آینده من و جدایی هایی که ممکن است رخ بدهد میزنی گریه ام میگیرد . من بیزارم ، بیزارم از اینکه از خانواده ام جدا بشم ، همین تنها دلیل من برای وقت نگذراندن در بیرون است . هروقت بیشتر از پنج ساعت بیرون باشم دلم آشفته میشود ، دست و پایم را گم میکنم که در خانه چه خبر است.

دلم به شدت برای شما ، تنها خانواده ای که دارم تنگ میشود ، میگیرد ، خالی میشود ، میپیچد که من که نبودم چه شد ؟ نکند چیزی شد؟ کاش پیش شان بودم کاش پیشم بودند.

خیلی لوس به نظر میرسم؟ اهمیتی ندارد . من از اینکه از دستتان بدهم میترسم ، از اینکه پیشم نباشید و ترکم کنید میترسم ، از اینکه نتوانم کاری برایتان کنم میترسم .

بارها از خودم متنفر شدم چون آنقدر که باید برایتان شایسته و مفید نبودم ، وقتی بچه بودم و نمی‌دانستم باید چه کنم و ساعتها یواشکی در مدرسه گریه میکردم تا کمی سبک شوم؛ اما از بدشانسی هایم یا خوش شانسی بیش از حدم همیشه خاله نظافتچی مهربانی یا خانم معلم مسئولیت پذیری بود که بیاید از کنارم رد شود و داد بزند برو داخل! تنها زنگ کلاس نشستی در حیاط که چه؟

آن زمانها خیلی از خودم خجالت می‌کشیدم از اینکه اینقدر بی دست و پایم . هنوز هم همینطوری مانده ام. حتی نمیتوانم درست ابراز احساسات کنم. وقتی عصبانیم و استرس دارم بلند میخندم ، وقتی خوشحالم گریه میکنم، وقتی ناراحتم سردرد میگیرم و وقتی با دیگران ام اجباراً لبخند میزنم تا خوب به نظر برسم ،خیلی شرمنده ام . از اینکه اینقدر ناقص ، ناکافی و گیجم. 

وقتی به آن لحظه که از غم نشسته بودی و زانوهایت را در آغوش گرفته و سر خم کرده بودی فکر میکنم میخواهم قلبم را از سینه در بیاورم برایت شرحه شرحه کنم . 

میدانم به خاطر من و ما بود که اینقدر تلاش کردی ، اینقدر قوی ماندی و اینقدر زخم خورده ای . 

فکر نمیکنم ارزش این همه سختی هایی که برایم کشیده ای را داشته باشم اما قول میدهم همه تلاشم را بکنم تا به من افتخار کنی . 

چه چیزی ارزشمند تر از این که از قهرمانت «من به تو افتخار میکنم »بگیری ؟

هیچوقت نتوانستم آنطور که باید با تو احساساتم را در میان بگذارم .

هیچوقت نتوانستم بگم دوست دارم .

هیچوقت نتوانستم بگم میخواهم بغلت کنم .

هیچوقت نتوانستم بگم چقدر از نبودنت وحشت زده ام .

هیچوقت نتوانستم بگم چقدر ....چقدر ...چقدر بهت افتخار میکنم .

من خیلی احمقم . خیلی احمق . تو بهتر از خودم مرا می‌شناسی پس خیلی بهتر از من میدانی که چقدر احمقم .من هیچوقت نتوانستم آن طور که باید به عزیز ترین افراد زندگی ام محبت کنم . 

متاسفم . متاسفم .متاسفم.

میدانی هربار که میبینم چقدر قلبت شکسته و زخمی است ، که چقدر ساده لوحانه باور داشتی و دیگران به تو پشت پا زدند ، که چقدر سنگدلانه همه تنهایت گذاشتند و تنهایت کردند ، آنقدر خونم به جوش می آید که میخواهم بیخیال عواطف و کمالات انسانی شوم و همه شان را مورد نفرین هایم قرار دهم ، آنقدر ناراحت میشوم که میخواهم ساعتها گریه کنم و محکم در آغوشت بگیرم . ولی میدانم از ترحم کردنها بیزاری و در عوض ترجیح می‌دهی من از این ها پند بگیرم تا دلشکسته و تنها نباشم. ولی من خیلی احمقم . چطور میتوانم برای تو غصه نخورم و فقط روی بهتر زندگی کردن تمرکز کنم . از همه کسانی که با تو چنین کردن بیزارم ، هیچکدامشان را نمیبخشم .

میدانم تو هم درد میکشی، توهم غصه داری ولی چون توانی برای گریه کردن نداری، هیچکس باورت نمیکند. برای همین هم دیگر به کسی چیزی نگفتی .

برای همین به من یاد دادی با کلمات احساسات ام را بیان کنم نه با حالت صورت و اخم و گریه کردن . 

چون این چیزی بود که خودت در تمام این سالها سعی کرده بودی بیاموزی.

دلم میخواهد دستت را بگیرم باهم فرار کنیم ، بی خیال همه چیز و همه کس فقط ما باشیم . برویم جهانگردی از راه ابریشم تا قطب شمال ، همان چیزی که وقتی بچه بودم برایم میگفتی .

میدانی تنها آرزوی کودکی ها و نوجوانی هایم چه بود ؟ این که تکیه گاهی باشم برای تو . برای خانواده ام.

از مشاوره مدرسه احمقم خیلی ناراحتم که آن سال در آن روز وقتی با آن پیشنهاد وسوسه انگیزش برای دردودل اجازه دادم پای حرف‌هایم بنشیند و بفهمد که چقدر نگران تو هستم و چقدر دلم میخواهد برای تو خوب باشم، آمد و بی وجدانه تمام حرفهایم را کف دستت گذاشت و تو چندین روز در خودت بودی و دلگیر و دیگر با من درد و دل نکردی . بعد هم مثل قبلها نشستی به خود خوری . 

من نمیخواهم تو به خاطر من و ما به خودت سخت بگیری ، من نمیخواهم وزنه ای باشم روی گردنت، من نمیخواهم از ما فاصله بگیری تا ما آسیبی نبینیم ، من میخواهم به من تکیه کنی با من درد و دل کنی ، وقتی غمگینی گریه کنی ، وقتی خوشحالی قهقهه بزنی .

وقتی بیکاری بیایی باهم قایم باشک بازی کنیم. باهم حرف بزنیم . من امیدوارم زمان خیلی خیلی زیادی باهم باشیم ، باهم! 

و تو دیگر اینقدر غمگین و تنها و ناراحت و دلشکسته نباشی .

امیدوارم تو خوشحال باشی ، خیلی خیلی خیلی خوشحال . آنقدر بخندی ، آنقدر شاد باشی ، که از دل درد به گریه بیفتی.

امیدوارم تو خوشبخت باشی .

 

پ.ن: حتی اگر در سرنوشت ات خوشبختی نبود ، خودم برایت تمام خوشبختی را که بتوانم میخرم ، می‌چینم ، جمع میکنم ، می آورم.

من میخواهم که تو بیشتر از اینها شاد و سعادتمند باشی.

پس اگر در سرنوشتمان این نیست ، مشکلی ندارم ، خودم برایت همه همه اش را می‌آورم .هرطور که شده .

برای همین قول میدهم در آینده بیشتر مراقب تو ، مراقب ما ، باشم، تا شادتر و خوشبخت باشی .

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۱۰ ب.ظ
  • ۵۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

برای کسی که نمی‌دانم از چی خوشش میاد

امروز به طرز عجیبی دلگیرم ..از همه چیز ، از همه کس .

حس بدی داشتم ، درست مثل خطاکاری که در دیگ را باز گذاشته و رفته پی گل چیدن ، حالا منتظره هرلحظه کسی سرش داد بزند ای وای برتو

بی دلیل اینقدر دلگیرم ؟ هنوز برای ناراحت بودنم زیادی زود ست؟ چرا اینقدر بی ثباتم؟ 

عزیزم اگر روزی باهم حرف می‌زدیم بهت جواب همه این سوالات و حتی بیشتر از ان را هم میدادم ولی می بینی هیچ شانسی برای پاسخگویی نیست، البته فکر نمیکنم توهم مشتاق شنیدن من باشی.

مدام از خودم میپرسم چرا ناراحتم چرا دلگیرم .....شاید چون ماه خیلی کامله؟ شاید چون هوا سردتر از چیزی ست که انتظار داشتم؟ 

شاید چون چند روزه سردرد دارم ؟ 

شاید ....نمیدانم؟ شاید دوباره قلبم آبسه کرده؟ هرچی نباشد این چند روز بیش از حد همه چیز شیرین بود .

میگفتی هیچ چیز اتفاقی نیست ، حدس بزن چه شد ... کاملا فهمیدم منظورت چیست با اینکه شاید خودت هم هنوز متوجه منظور خودت نشده باشی .

امروز نا خودآگاه یادت افتادم ، زل زده بودم به آیینه و منتظر بودم ببینم کی از دیدن خودم خسته میشوم که یادم افتاد روزی دو چشم مشکی جسور بودند که مهم نبود چقدر مخفیانه وقیحانه و یا اشکارانه و خجالتی به آنها زل بزنم درجا گیرم می انداختند و .....

پرقدرت به زل زدن ادامه می‌دادند.

یادم آمد آن روز گرم خسته کننده و ان لحظه که از پایین به تو در بالا که پای پنجره ایستاده بودی نگاه کردم . توهم بی انصافی نکردی مستقیم زل زدی به من ... آنقدر جدی خیره شدی یک لحظه فکر کردم مسابقه خیره شدن راه انداختیم ، نمی‌خواستم کم بیارم پس بدون پلک زدن مستقیم خیره ماندم تا اینکه تو خنده ات گرفت آن وقت بود فهمیدم چقدر چشمهایم میسوزند با خنده سرم رو پایین انداختم وقتی دوباره به بالا نگاه کردم تو نبودی ،حیف شد.

میدانی ؟ دیگر هیچ کس به خوبی تو بازی خیره شدن را بلد نبود.....این روزها دلم گاهی یک همبازی خیره شدن مثل تو میخواهد .

.......دلم آن روزهای کوتاه سرد دلنشین را میخواهد.

میدانی؟ تو باعث شدی از زمستان خوشم بیاید منی که وحشتناک از سرما بی زارم.

میدانی؟ متنفرممم! متنفرم از همه ی آن عشق های دیگری که برای دیگران هست ولی برای من....نه!

و بیشتر از ان متنفرم از این همه نفرتی که دارم .

دلم میخواهد همه شان را آتش بزنم ... متعجبم اگر رنگهای شعله هایشان به همان خوبی که من میخواهم باشد .

کنجکاوی چه رنگی خواهند بود؟ آبی ، سبز، قرمز؟ 

من هم کنجکاوم ... میخواهم بشینم رقص شعله هایشان را ببینم تا کمی دلم خنک شود ....شاید هم کمی مارشملو بپزم؟ آن وقت چه طعمی خواهند شد ؟ تلخ شور؟ شور تلخ؟ شیرین بد طعم؟ طعم بدشیرین؟ این چه طعمی است اصلا؟ 

هممممممممم........ میشود به افق فرار کنم؟ من هنوز هم ترسو ام....من هنوزهم ترسیده ام.....من هنوز گم شده ام...میخواهم فرار کنم به جایی که دیگر گم نشوم....جایی را سراغ داری ؟

متوجه شدم ما هیچ وقت هم را بغل نکردیم جز ان موقعی که من محکم به پشتت خوردم و دماغم درد گرفت و سریع فرار کردم و توهم نفهمیدی چون مشغول حرف زدن بودی .....اصلا نمیشود ان را بغل حساب کرد میشود؟ 

میبینی چقدر ترحم برانگیزم؟ این در حالی است که تو بارها و بارها دوستانم و دوست دوستانم و دوستانت و دوست دوستانت را بغل کردی ...ولی من، نه!

به هرحال میخواستم بگم خیلی وقتی پیش نقشه داشتم به سمت آغوش تو فرار کنم ولی بعد فهمیدم که هیچوقت برای من نیست.

حالا هر شب دست به دست آسیل با هم به سمت خورده شیشه ها فرار میکنیم ، حدس بزن چی پیدا کردیم؟ 

آن ور آیینه! .....آنسوی آیینه را پیدا کردیم..

خیلی خوب است نه؟ شاید هم بی فایده است نه؟ 

میخواهم روی تمام دیوارهای اتاقم بنویسم ..چه بنویسم ؟ کلمات را ! هر کلمه ای را که می‌شنوم! میخواهم آنقدر بنویسم که در هم پیچ بخورند ولی پای پنجره نه ...فقط چند کلمه کوتاه کافی است...آنجا باید همیشه آفتابی بماند.

روی سقفم میخواهم پرواز کلاغها را بکشم.

میخواهم خودم را در اتاقم حبس کنم.

از بیرون رفتن متنفرم.نمیخواهم حتی به آشپزخانه هم بروم.

کاش می شد این من نبودم.....؟ وای ! کاش میشد این من نبودم!

کاش اینقدر اینطور نبودم! کاش زودتر ....کاش زودتر بهتر از من می‌بودم.....

دلم میخواهد بی نهایت بار اسمت را فریاد بزنم تا بالاخره جوابم بدی . چطور تونستی هر بار درد به اون شدت را درون قلبت تحمل کنی و چند لحظه بعدش انقدر زیبا بخندی ؟ چطور تونستی اینقدر سرزنده وشاد به نظر برسی و در عین حال نگاهت انقدر آروم خالی و تاریک ولی به طرز جادویی نورانی و ستاره بارون داشته باشی؟ نگاهت کهکشانی بود! درون چشمانت سیاه چال مخفی کرده ای من میدانم!

وگرنه چطور ممکن است ...چطور ممکن است ...چطور ممکن است روح ام را در نگاهت حبس کنی؟ 

تو باعث میشوی حسادت کنم ، ازت متنفر باشم و به شدت دوست داشته باشم . 

تمام احساسات آبی ام سر به طغیان گذاشتند قلبم بوی نم گرفته بیشتر از این نمی توانم تحمل کنم هرچقدر هم سرم را بالا بگیرم کافی نیست خود به خود اشکها بیرون می‌ریزند جالب این جاست حتی نمی‌دانم چرا؟ ...واقعا چرا؟ می‌دانم یعنی؟ چرا میگم نمیدانم؟ میدانم؟ 

 

در بین آرام کردن احساساتم کلمات زیادی را گم کردم ...دیگر چیزی برای نوشتن ندارم...

میدانی؟ فقط....فقط میخواستم بگویم...

دلم برایت تنگ شده 

متاسفم اگر دلخور میشوی ولی

 

من به طرز احمقانه ، بیهوده و خجالت آوری دلم برای تو تنگ شده.

 

برای دیدن بازیگوشی هایت

برای شنیدن خنده هایت

برای همان رفتارهای احمقانه خودسرانه ات

خیلی خیلی دلتنگم.

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss

سوال احمقانه

داشتم گذشته رو زیر و رو میکردم رسیدم به حرفهاش.

ازش پرسیده بودم چرا نمیتونیم باهم باشیم؟

گفت صادقانه بگم چون خیلی زیادی احساسی هستی....

سوال احمقانه و بی جایی می پرسم

آیا من واقعا اینقدر احساسیم؟

آیا احساسی بودن جرمه؟

آیا میشه میزان احساسی بودن کسی رو اندازه گرفت ؟

آیا میشه جلوی احساسی بودن رو گرفت ؟

آیا واقعا این تنها دلیل ات بود؟

واقعا این همه دلیلی بود که می‌تونستی بهم بگی؟

خیلی پوچه....خیلی بیش از حد

خیلی خوشحال میشدم اگه بهم میگفتی به همون دلیلی که خودم می‌دونم ازم متنفری و یا ازم بی زاری تا اینکه اینقدر ساده و پوچ جلوه اش بدی .

احساس میکنم پوچ تر و احمقانه تر از این شکایت نامه ای که دارم می‌نویسم.

و از این احمقانه تر اینکه هنوز دوست دارم و هنوز به روزی امیدوارم.....

روزی که دوباره ببینمت و این دفعه همه چیز خوب پیش بره.

آیا من خیلی احمقم؟

نمی‌دونم.

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۵ ب.ظ
  • ۳۹ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

رسالتم

هر زندگی یک معجزه است و شاید بتوان گفت که خوشبختی همان نام دیگر معجزه است 

شادی از لازمه ی رسیدن به خوشبختی است 

و بدون عشق هرگز نمیتوان شاد بود .

و لازمه ی عاشق بودن و عشق داشتن چیست ؟

باید محبت کرد

باید محبت کرد

باید محبت کرد

بالاخره امروز رسالتم را یافتم

میخواهم همینجا فریاد بزنم

رسالت من این است که محبت کنم

من باید محبت کنم

باید یاد بگیرم چطور محبت کنم 

وتا میتوانم محبت کنم.

من آفریده شدم تا محبت کنم.

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۵۸ ب.ظ
  • ۶۷ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

سخنرانی بر روی پشت بام

با صورت رنگ پریده جلوی در ایستاده بود. 

امروز بدجوری هوس خوردن رشته فرنگی های پدرش را کرده بود . شاید نباید می آمد . شاید بهتر بود در خوابگاه می ماند ، شاید هم آمدنش خوب بود ... به هرحال هیچ چیز به اندازه رشته فرنگی های داغ پدرش باعث نمی شد ذهن خسته و آشفته اش آرام بگیرد.

امروز تمام توانش را گذاشته بود که نسبت به تمام درد ها و بدشانسی هایش بی توجه بماند ولی انگار به حدش رسیده بود ، دیگر نمی‌توانست .

دست از کلنجار با خودش برداشت . بالاخره تصمیم گرفت زنگ خانه را بکوبد که صدایی از پشتش شنید 

_اوه این توهستی؟ چرا اکنون به خانه امدی؟ مدرسه ات تمام شد؟ خوابگاه نماندی؟ 

_میخواهم رشته فرنگی با سس تند بخورم...آمدم این را به پدر بگم.

_اوه....رشته فرنگی ؟ فکر خوبی است اتفاقا همین الان از بازار برگشتم ، حدس بزن چی شده؟ مواد رشته فرنگی خریدم .

خم شد و آهسته کیسه ها را ازدستش گرفت ، چشمان مادرش اورا از نوک پا تا نوک موهای سرش آنالیز کرد.

_چرا کتابهایت را نیاوردی ؟ درس نمیخوانی؟

_امشب فقط میخواهم تا آنجا که میتوانم رشته فرنگی بخورم.

اخمهای مادرش درهم رفت ، انگار سالها جلوی خودش را گرفته بود ولی دیگر طاقت اش را نداشت با صدای بلند شروع به نصیحت کرد

_چون چندبار پشت سرهم نمره ۱۰۰گرفتی دلیل نمیشود درس خواندن را فراموش کنی ! حالا همه می گویند تو نابغه ای ولی تو نباید خودت را ببازی ! تو بازهم باید به خواندن ادامه بدهی ! میدانم از وقتی خانه را ترک کردی و به خوابگاه رفتی کمتر هم را میبینیم ولی من هر روز به تو فکر میکنم حتی اگه با تو تماس نگیرم تو باید روی درس خواندن بیشتر تمرکز کنی میدانی که راهنمایی چقدر کند ذهن بودی اینها واقعیتند حالا ناراحت نشوی و تو باید بیشتر تلاش کنی تو باید...

درحالی که پسرک همچنان سرش خم بود با بازیگوشی لبخندی زد و انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت ، آرام زمزمه کرد

_هیسس مادر! گوش کن!...

مادرش  با کنجکاوی به اطراف گوش کرد 

_ من صدایی نمی‌شنوم.....به چه صدایی گوش کنم؟

_به من!

با لبخند ادامه داد

_من هیچوقت فکر نکردم که تنها به این علت که دیگران میگویند من نابغه ام پس باهوش و نابغه ام . همچنین هیچوقت فکر نکردم کند ذهن و ناتوانم فقط به این علت که دیگران این چنین می گویند .

با نگاهی خسته به در خانه اش خیره شد 

_ و همچنین باید اضافه کنم در زندگی اینچنین نیست که کاری را نتوانم انجام دهم ، پس انجام ندهم . بلکه گاهی این به این علت است که فقط تصمیم گرفتم چیزهای زیادی را انجام ندهم هرچند که میتوانم انجام دهم ویا اینکه چیزهای زیادی را انجام بدهم هرچند که نمیتوانم انجام دهم. ...... فقط به همین علت  .......

مادرش که درحال پردازش موضوع بود اخمهایش را درهم کشید

_تو...تو!سر به سرم میگذاری ؟

پسرک خسته آهی کشید ، پلاستیکهای خرید را دم در گذاشت و زنگ را فشرد سپس برگشت و از حیاط بیرون رفت در همان حین ایستاد و به خانه ، به مادرش ، به کیسه های خرید خیره شد .به این فکر میکرد که آمده بود اینجا تا کمی حالش بهتر شود اما حالا حس بدتری داشت.دوباره یادش آمد هیچوقت در این خانه جایگاه درستی نداشت. خسته لب زد

_فکر میکنم اگر هیچکدام از ما باهم صحبت نکنیم ، روحیه هردوی ما بسیار بهتر خواهد شد .

با من صحبت نکن....

آهسته راهی را که آمده بود برگشت . به هرحال سس غذای مضرری است . به بدن ضرر میرساند . از همان اول هم نباید هوس خوردن سس با رشته فرنگی های پدرش را میکرد. 

خوب حالا که نمیشد غذای مضرر خورد باید چه میکرد؟ 

سردرگم به آسفالت کف زمین نگاه کرد . با اینکه روی زمین ایستاده بود حس میکرد هیچ زمینی ندارد . مدتها بود که زیر دلش را خالی کرده بودند. هوا گرم بود ولی پسرک از احساس سرمای ناگهانی درون قلبش به خود پیچید . 

 

_طغیان گر

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۹ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۴۶ ب.ظ
  • ۷۹ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

غریبه ی عزیز

مدت زیادی گذشته است.....

از زمانی که به دنیا امدم.....برای اولین  بارش برفها را دیدم، درد را احساس کردم.....و خندیدم...

اری! مدت زیادی گذشته است.....تاکنون به اندازه خودمان مدت زیادی است که زندگی کرده ایم....

به عقب که می‌نگرم چیزهای زیادی دارم...همه مان داریم...خاطراتمان،اشتباهاتمان،تجربیاتمان

فراموشیهایمان،ارزوهایمان.....

خیلی هایشان را پشت سر گذاشتیم...خیلی هایشان مارا رها کردند...خیلی هایشان هنوز منتظر ما ایستاده اند.

با اینکه شاید اینطور به نظر نرسد ولی خیلی تلاش کردی ، میدانم! 

میدانم چرا همه اینها را تحمل کردی ، میدانم.خوب به هرحال همه ما انسانها همینطوریم.همه ما درنهایت به دنبال عشق میگردیم.

چطور میتوانم این را ندانم.....

سالهای کودکی کتابی را برحسب اتفاق خواندم که در آن نوشته بود فردی عشق عمیق و مخفیانه ای در دل داشت ولی هرگز به آن نرسید،او که توان رسیدن به هدفش را ، به عشقش را نداشت تمام سال های عمرش گریه کرد ، آنقدر گریه کرد که  اشک هایش دریاچه ای  شد پر از عشق و چون عشقش خالص بود و بی آلایش ، طبیعت  پریان و اژدهایان و کوتوله های جنگلی ، گنجها و افسانه هایش ،جادو های باستانی اش را در آن پنهان کرد.

درخت زندگی بدن آن فرد را در خودش کشید تا همیشه قلب سوزانش زنده بماند و ریشه هایش را در دریاچه اشکهای او فرو و از عشق او رشد کرد و حیات آفرید.

می‌گفتند اگر آن دریاچه را پیدا کنی به هرچیزی که بخواهی میرسی

از زندگی های جاودانه گرفته تا غارهایی از طلا.

من تنها بودم،رهاشده....پس چیزی جز خانه ام نمیخواستم.

من مدت زیادی دنبالش گشتم.همه جا را گشتم،اما دست آخر خودم گم شدم ...خیلی جلو رفته بودم.... درست وقتی بین خاطراتم ، عقربه های ساعت و افرادی که هر روز بی توجه از کنارشان رد میشدم گیر افتاده بودم و تقلا میکردم ، به عقب برگشتم و دیدم  خیلی وقت است به دریاچه رسیده بودم ولیکن نفهمیدم ! 

مدت زیادی پای دریاچه نشستم ، دور تا دورش را چندین بار رفتم و آمدم ، آرزویم را بلند بلند گفتم ، آرام آرام خواندم.....هرکار کردم نشد، تازه هرآنچه همراهم داشتم از دست دادم...آن موقع نمی‌دانستم ولی فقط کافی بودبرای دیدن خواسته ام به اعماق دریاچه آبی شیرجه بزنم. هرچند اعماق تاریک است و فشار غم هرچقدر پایین تر میروی بیشتر بر قلبت سنگینی میکند ولی تا وقتی به پایین ترین حد خودت نروی نمیتوانی بفهمی چه چیزی میخواهی ، چه چیزی داری ، و چه کسی خانه توست.

پس غریبه عزیزی که این نامه به دستت رسیده، اگر توهم مثل من روزی به دنبال دریاچه ای از عشق میگشتی ، امیدوارم بایستی ، نفس عمیقی بکشی و درون دریاچه آبی شیرجه بزنی . چرا که شاید چیزی که در آن زیر پیدا می‌کنی، همان چیزی که آن زیر خوابیده است ، همان چیزی باشد که دنبالش میگردی! 

امیدوارم حداقل تو این را زودتر از من گذشته بدانی.

گاهی کافی است نگاهی به پشت سرت بندازی .

گاهی باید فقط بر مسیر پیش رو تمرکز کنی.

گاهی نباید دست از تلاش و ادامه دادن برداری.

گاهی هم ایستادن لازم است ، پس بایست.

امیدوارم تو اینها را بخوانی و خیلی به خودت سخت نگیری.

آرزو میکنم توهم خانه خودت را پیدا کنی و از کاوش دریاچه ات لذت ببری!

 

_زیر آسمان آبی ، ساکن دریاچه

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ بعدی