- پست شده در - يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۲۸ ب.ظ
- ۴۷ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
خارپشت
آسیل!
دارم گریه می کنم. این چندمین باری است که عهدمان را می شکنم؟
نمیدانم ، ولی باور کن آنقدر ناراحتم که دیگر تحمل نداشتم....
چرا همیشه کسانی که دوستشان دارم از من دوری می کنند؟
پدرم می گوید این نفرین خاندان ماست و رسم است که به عجیب ترین فرزند هر نسل برسد ، درست مثل پدرم آیا من هم قربانی این نفرین می شوم؟
آسیل ، فکر می کردم این یک شوخی است اما به طرز دردناکی واقعی بود ، قلب تمام عزیزانم یخ زده است . در حالی که من همین الان مشغول گریه ام خواهر و برادرم از ته دل می خندند، این هم با لبخند نشسته قصه تعریف می کند ، اگر پدرم می دید دوباره گریه می کنم احتمالا مثل قبل عصبی می شد ، حداقل این که پدرم الان خونه نیست باز جای شکر دارد.
سیل ، اینکه من اینقدر احمق و پوچ و مسخره و بی تدبیرم تقصیر من است پس چرا از آن دنیا خیال مرا به یک چانسل خرسه ای چیزی معرفی نمی کنی بیاید مرا بخورد همه از جمله خودم راحت تر باشیم؟
این خیلی غم انگیز است که همیشه از عزیز ترین افراد زخم بخوری .
پدرم هر لحظه آماده این است که رهایش کنم ، این باعث می شود از ته دل بشکنم . برادرها و خواهر های خونی ام انگار یخ زدند هیچ مهری بین مان نیست با اینکه خودشان می دانند چقدر دوستشان دارم ،چه برسد به خواهر برادرهای ناتنی ام ...برای آنها خیلی وقت است که مردم. و مادرم؟ ..... می دانی عزیزم من برایش از سگ کمترم .
نرگس اصرار داشت باید بنویسم تا حالم بهتر شود ولی .....نوشتن همه اینها یادم می اندازد چقدر بد بودم و بد تر می شوم.
سیل نمی خواهم برای تو ترحم برانگیز به نظر برسم ، فقط می خواهم تشویقت کنم تا زودتر در کائنات دخالت کنی و رویایی را ادامه بدهی ، چه رویایی که در آن من بالاخره یک شاهزاده سوار بر اسبی شدم که عزیزانم را نجات می دهم چه آن رویایی که چانسل خرسه را برایم می آوری تا شام شب باشم یا آن رویایی که بر بالای تپه آبی ایستاده بودیم و تو خیلی سرد و نامهربان برخورد می کردی و دستور می دادی که دست از سرت بردارم و همانجا با خنجرمورد علاقه ات جانت را بگیرم....هرکدام از این رویاها بهتر از این واقعیت اند .
خواهرم تلاش می کند شادتر بخندد بدون اینکه به رد اشکهایم توجه کند و من دلسردم از این همه نامهری......شکایت هم می کنی می گویند تو را چه شده ....انگار از عهد باستان یا زمانی دیگر آمدی و برای همه تازه و جالب باشی .
اگر واقعا منی نبود ...آسیل تو بگو.....تو ..آیا حداقل تو خوشحال تر بودی ؟
پ.ن: یادت می آید لین وو در این باره چه می گفت ؟
- فقط برای چند ساعت فکر کن به دنیا حمله شده و همه زامبی اند .فرار کن به پایگاه.
...ولی آسیل پایگاه من کجاست؟
من مثل لین وو کسی مثل دینگ جی را نمی شناسم ........
چه کنم اسیل؟
کجا پایگاه بسازم ؟
چقدر طول می کشد ؟
تا کی زیر باران می مانم؟
آسیل......
کاش من در خیال بودم و تو در واقعیت .
من مثل تو سکوت نمی کردم تا شب و رویا برسند ، یا اینکه به اینه شکستن تشویق ات کنم.من برایت اینه می ساختم . آینه ای که حتی در روز هم مرا در آن ببینی .
..................
اسیل؟
سیل!
آسیل.
لطفا هیچوقت به نامه هایم جوابی نده.
همین الان یاد طمع کوچولوی نارنجی بی شکل خار خاری افتادم ...یادت می آید با کسی که دوستش داشت چه کرد ؟ من نمی خواهم ماهم آن طور باشیم .