- پست شده در - چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ
- ۲۰ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
جِرُم
جین قدم های محکم و سبکی داشت ، با لبخند محوی که اگر دقت نمیکردی نمی توانستی ببینی اش ولی هروقت کتابی می دید چشمانش چنان نورانی و درخشان میشد که تصور محو قبلی اش گویی سرابی بوده باشد ، ناپدید می گشت.
فقط او بود که می دانست من چقدر پوچم و فقط من بودم که می دانستم او چقدر جعلی است . و این ما بودیم که می دانستیم چقدر خودمان هستیم وقتی باهم می ماندیم.
زمان هایی می رسید که از بی دلیل زندگی کردن خسته می شدم . این زمانها ، تنها مخفیگاه من از افکار قاتلم او بود و او بود و او.
از اینکه اینقدر پیشش ضعیف باشم بی زار بودم ...اما من همین هستم. بدون او از پوچی می شکنم.
روزی از فکر اینکه چه کسی پناهگاه اوست تمام بدنم به لرزه افتاد .
ممکن بود او هم از من خسته و دل زده شده باشد ؟ شاید زیادی پیشش ضعف نشان داده بودم ، شاید من برایش خوب نبودم؟ کدام مردی برایش بهتر از من بوده؟
از پاسخ این سوالات میترسیدم.
روزها سعی کردم عذابی که به قلبم تحمیل کرده بودم را بپذیرم ولی در نهایت نتوانستم. روزی تمام شجاعتم را جمع کردم و پرسیدم تا حالا شده از شخصیت جعلی که ساختی خسته شده باشی ؟ به کجا فرار میکنی؟
با یکی از همان لبخندهای نایابش گفت
درست همانطور که مست در بار و گنجشک در آسیاب آرام میگیرد ، پناهگاه من کتابخانه است .
به چشمان مشکی اش خیره شدم . از نگاهم دوری کرد ولی دستم را محکم فشرد ، آرام زمزمه کرد
دفعه بعد می آیم دنبالت باهم برویم.
ـــــ هویت جعل شده