- پست شده در - چهارشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۲ ب.ظ
- ۴۰ : views
- ۱ : Comments
- : Categories

استوار
پروانه های آبی گرده های طلایی را می بلعند.
شن های روان لحظات را.
در عجبم چنگ زدن به تنها خاطراتی که داریم ، مارا در آغوش تاریکی دفن می کند یا میگذارد در نور حل شویم ؟
پشت نقابی پنهان شدم تا از نزدیک تر ببینمت ، دلگیرم.
میبینم درون سایه ها غرق شدی ، با خارها مزین شدی ، درد می کشی....
ولی نمیدانی ، شاید همین خوب است ....همین که هیچ چیز نمیدانی. شعله های خشم روزی فرو خواهند نشست ، روزی فراموش خواهند شد ولی اگر این ها را بدانی ، اگر میدانستی .....توهم یخ می زدی .
به خاطر اینکه هرگز نپرسیدی از تو متنفرم ، به خاطر اینکه در سراب ات غرق شدی از تو دلگیرم.
ولی دلم برایت می سوزد .... برای اینکه اینقدر احمقی ، همانقدر که من احمقم ، همانقدر که ما احمقیم.برای اینکه بی گناهی ، همانقدر که من بی گناهم ، همانقدر که ما بی گناهیم.
ترجیح میدهم در این تاریکی درخشانی که برای خودت ساختی غرق شوی تا مثل ما در این واقعیت پوچ یخ زده گم شوی......همانطور که من شدم.
اما بدان این من و ما نبودیم که حق دانستن را از تو گرفتیم ، اولین فردی که پای این قانون را امضا کرد خودت بودی.
خودت نخواستی، نپرسیدی ، نخواندی ، نشنیدی ، ندیدی ، نفهمیدی.
نمیدانستی ..... چون نمی خواستی.
دلم برایت می سوزد ، دلم برایت می رنجد.
و تو........
تو هیچوقت نخواهی دانست.
این انتقام من از توست.
پ.ن: با اینکه دست و پایم از سرما بی حس شده بودند، همچنان لجوجانه ایستادم تا کمی بیشتر از پشت پنجره شنی ببینمت.
با لبخند به سمتم آمدی چای گرم تعارف کردی ، خجالتی می پرسیدی چرا داخل نمی آیم ، بی آنکه بدانی کی هستم.
لبخند تلخم از چهره ام نمی رفت ،استکان چای گرم ات را دور انداختم .بدون اینکه جوابت را بدهم رفتم.
ولی نمیدانی تا راه خانه هزاران بار گفت و گوی کوچک یک طرفه ات را مرور کردم.
از این نمایشنامه بی زارم.