- پست شده در - دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ
- ۴۵ : views
- ۱ : Comments
- : Categories
نغمه رز
دلم برای تابستان تنگ شده. برای رقصیدن زیر پرتوهای گرم نور و آواز خواندن های بی دلیل کنار درختهای افرا.
کاش میشد به جنگل همیشه سبز و آفتابی که همه افسانه ها از آنجا شروع شده بود میرفتیم . آن وقت زیر بوی سرزنده آفتاب و نغمه ی رزها غرق میشدیم . سرمست از آن همه آرامش سبز، شبها کهکشان شیری را دور میزدیم.
دلم برای آن ها روزها که بیخیال زیر درختان می نشستیم و برای ابرها محدوده و شکل تعیین میکردیم تنگ شده.
زمان زودتر از آن که لحظه هایم را درک کنم گذر کرد و حالا همچنان بی توجه به افکار من میگذرد .
و من در این روزهای سرد پاییزی و غوغاهایش گم شدم.
جاده روزگارم پر از مه شده و کلاغهای راهنماعزیز بالاتر از آنی پرواز میکنند که بتوانم خط مسیر سیاهشان را در آسمان دنبال کنم.
گم شدم......
درهای آهنی سیاه مدام سر راهم سبز می شوند و تهدیدم میکنند که مرا خواهند بلعید. من مدام زیگزاگ میروم و به امید رسیدن به همان درهای چوبی شکسته فرسوده افسانه ای تمام خرابه های ذهنم را کندوکاو میکنم.......ولی هیچ چی نیست که هیچ ، درهای آهنی مدام نزدیک تر می شوند. حالا دیگر حتی زمزمه هایشان را می شنوم.
هرشب از ترس اینکه در اتاقم وقتی از خواب پاشدم آهنی شده باشد پنجره را باز میگذارم و از تراس خارج میشوم . به این فکر میکنم کاش در زندگی هم یک در عقبی داشتیم ، وقتی مجبور بودی ناگهان نباشی یواشکی از آن استفاده می کردی و بعد از هواخوری ات دوباره بر می گشتی ، کسی هم رفتنت را نمیدید و دلتنگت نمی شد . تو هم دلتنگ کسی نمیشدی چون می دانستی کسی از این رفتن هایت خبر ندارد و قرار است زود برگردی.
خوب نمی شد؟ حتی می توانستی همه ناخواسته هایت را از در پشتی به بیرون راهنمایی کنی و جایی بیشتر بسازی. برای مهمانان ناشناس اینده؟ ایده های ناگهانی؟ هرچیزی....
ولی قرار نیست در این کشتی در پشتی داشته باشیم.پس باید به این فکر کنم چطور زودتر پیدا شوم و از این مه بیرون بیام.
هنوز راهی پیدا نکرده ام اما در آینده حتما راهی خواهد بود . میدانی همانطور که قول دادم من مثل جین یک زن از قبیله ساکر خواهم بود ، پس مهم نیست چقدر شرایط سخت و دیوانه وار به نظر برسد من کمانم را محکمتر خواهم کشید . حتی اگر درد از ته قلبم ریشه بزند ،حتی اگر این روزهای تاریک پاییز که خورشیدبیشتر اوقات در آن نیست طولانی به نظر برسند.........ولی میدانی چیز عجیبی که چشمانم را جلب پاییز کرده چیست؟ هرجا نگاه کنی درختها روی سرشان پودر طلایی پاشیده اند . این باعث می شود بی دلیل بخندم ، مرا یاد کودکی ام می اندازد ، زمانی که برای صحبت با گربه ها تظاهر میکردم گربه ام و گوش گربه ای می گذاشتم تا به سمتم بیایند . این رنگ بازی درختها هم باعث می شود احساس کنم باهم توطئه کردند خورشید را از ابرها بیرون بکشند ، هوشمندانه است ولی در عین حال ناز هم هست نه؟
دلم می خواهد من هم بروم همه جا پودر طلایی بپاشم و بلند بلند بخندم بلکه آفتاب دست از پنهان شدنش بردارد و کمی گرما به زمین سردی که جوانه هایش یخ زدند بپاشد. به هرحال همه به کمی گرما نیاز دارند. حتی گل یخهای من.
شاید اگر کمی نور و گرما به این جاده پر از مه بتابد راه برگشت را پیدا کنم . شاید بتوانم از افتادنم در چاله های پر آب رنگی مرموز جلوگیری کنم تا به دنیای دیگری سقوط نکنم.
یکی دیگر از دنیاهای تکراری محو درون آینه . همان هایی که جاذبه هایشان برعکس است و همه دوست دارند گمشده باشند و تو باید پیدایشان کنی ولی معلق در رنگها شناور ماندی.
برای همین می خواهم همه جوهر های آبی ام را بیرون بریزم،حالا با پودر زرد می نویسم...بنویسم؟ من همچنان سبز را ترجیح می دهم . مهم مقصود است پس فکر نکنم بنفش هم مشکلی داشته باشد . قهوه ای و نارنجی هم که عاشقشانم.....هه....همیشه برایم سوال بود چرا پاییز اینقدر در انتخاب رنگ شلخته بوده . الان می بینم واقعا سخت است بخواهی بین طیفی از رنگ ، رنگی را انتخاب کنی که مجبورت کند گرم بمانی. فکر کنم من و پاییز این قدرت را نداشتیم که تک نظر بمانیم. شاید برای همین در به دام انداختن خورشید موفق نبودیم.
شاید ....شاید اگر قدرتمند تر بودم همه چیز متفاوت از الان بود. می توانستم از همه مان مراقبت کنم ، نه اینکه سرگشته ای در مه های شدید پاییزی باشم.
اما پدر معتقد است در نهایت چیزی که باعث نجات و حفاظت از بقیه میشود قلبی فداکار است نه قدرت که همیشه سردرگم کننده است . خوب من به گفته خودش هنوز جوان تر از آنی ام که بفهمم چرا . ولی این را میدانم ادامه ندادن حماقت محض است .
پس تنها راهی را که یاد دارم ادامه میدهم .از امروز تمام حیله ها و نقشه هایم را برای به دام انداختن بزرگترین ستاره زندگی زمینی ام به کار خواهم برد ، چه پاییزهایم خیس و سرد بمانند یا زمستانی یخ و بی روح ، من برای تابستانی که خونش جواهر نشان است تلاش میکنم. برای روزهای آفتابی بی دغدغه ای که با تنها دلبندانم تجربه کردم دوباره تلاش میکنم. اگر بعد چندصدهزارسال درختها هنوز از به دام انداختن خورشیدشان دست نکشیدند و ثابت سر جایشان ایستادند چرا من باید دست بکشم؟.
به امید روزهای صاف و آفتابی [ــ[]ــ[]ـ] .{این قرار بود یک خانه گرم و روشن باشد، پس همانطور تصورش کن :) }