- پست شده در - سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ب.ظ
- ۴۰ : views
- ۱ : Comments
- : Categories
منتهی به در
درها را پشت سرهم باز می کنم. از دری به در دیگر ، انگار میان بر زده باشم از روی دریاچه سیاه ذهنم می گذرم.
خاطرات محو شده نقش سنگ ریزه ها را بازی می کنند .
هنوز هم از همهمه های بلند گریزان ام ، ولی انگار هرجا می روم دنبال ام می کنند .
می گویند
گربه اسکاتلندی شانس می آورد ولی انگلیسی اش نه ...
نکند من هم اشتباها غرق در جوهر بودم خودم نمی دانستم ؟
دیدن قفسه شلوغ و خوشبو ی ادویه هایی که با ذوق جمع شان کردم باعث می شود لبخندی بزنم ، دندان نما!
حس بهتری پیدا می کنم ، لکه های جوهر فراموش می شوند.
زمان آشپزی ، زمان نمایش کوچک من است ، موسیقی کلاسیک مورد علاقه مان از جنگل بامبو پخش می شود و بیخیال به خیال های مان که کار دستمان دادند پای غم پیاز و رنجهای سرد شلغم می نشینم ، باهم گریه می کنیم. برای سرنوشتی که حکمتی درون خودش پنهان دارد و ما هنوز نمیدانیم .کودکانه برای آنچه که از دست دادیم اشک می ریزیم ، بی آنکه بدانیم چه چیزی بدست خواهیم آورد .
وقتی مواد برای طبخ روی حرارت قرار می گیرند یاد این می افتم که گفته بودند همانطور که برای پخت یک غذای گرم زمان نیاز هست برای عشق زمان نیاز است ، به این فکر میکنم اگر غذایی که داریم یک سالاد سرد باشد چه ؟ در لحظه می بلعند ، نیازی به زمانی برای حرارت دیدن نیست ...
خودم هم نمیدانم می خواهم چه چیزی را ثابت کنم فقط به فکر کردن ادامه می دهم تا انواع سالاد و غذاهای که خوشمزه و بدون حرارت آماده می شوند لیست کنم.
بعد به این فکر می افتم اگر در آشپز خانه باله برقصم چه کسی ابتدا سقوط می کند ، من یا قابلمه ام؟
وقتی رشته افکارم در هم گره می خورند ، آنقدر زل میزنم به یک نقطه تصادفی تا زمان بارگیری شدن اطلاعات قبلی ذهنم تمام شود و دوباره افکارم از سرگرفته می شوند.
اینگونه است که قبل از اینکه بفهمم نمایش کوچکم به پایان رسیده و موزیک قطع می شود.
این روز ها هروقت غروب صورتی را می بینم دلم برای دیدن طلوع های بنفش زمستانی و سقوط برف تنگ می شود.
ولی فقط سوز و سرماست که در این شهر حاکم شده ، خوب ..بیشتر از این هم انتظار ندارم.
از سرما گریزان ام ولی....عاشق لحظه سقوط برف ام ، سکوتش را دوست دارم ، سفیدی بی ریا اش را ، سادگی و اتحادشان را....
بیشتر از همه اینها ...عاشق حس سقوطی ام که به من منتقل اش می کنند .
باید یکبار امتحان اش کنی آسیل تا بفهمی چه می گویم. کافی است یکبار موقع ریزش برف سرت را بالا بگیری و زل بزنی به آسمان بنفش بالای سرت ، آن وقت تو هم حس اش می کنی.
اینکه : من سقوط کردم یا تو سقوط می کنی؟
هروقت به آسمان برفی زل میزنم تمام بدنم از احساس سقوط می لرزد .
انگار به آسمان کشیده می شوم ، این حس خاصی است که هر زمستان دنبال زمزمه های قلبم می دود تا به روحم رخنه می کند .
دلم برای درختهای یخ زده برفی تنگ شده. وقتی این احساس تسخیر ام می کرد پای درختهای یخ زده می نشستم و نقش یک استکان قهوه داغ گرم را بازی می کردم .
افکارم را همراه با بخار گرم بازدم نفسم از ذهنم خارج می کردم ، آن وقت با نگاه دنبالشان می کردم که چطور اوج می گیرند تا با مه اطرافم ترکیب شوند. بعد روی برگهای نوک تیز می نشستند و شبنم می شدند .دوباره روی صورتم می باریدند.آن وقت حس زنده بودن می کردم.
.............ولی آسیل چیزی هست که این روزها به شدت اذیتم می کند.
با افتخار می گفتند یاس یخ زده همان گل یخ است .
چقدر گستاخانه!!!
چطور جرئت می کنند گیاهان یخ زده بی روح به خواب رفته را با گل یخ های من مقایسه کنند؟
گلی که سوز وسرما برایش از هر نسیم گرم و دلپذیری دلچسب تر است .
گلی که در دوران برف و یخ با گلبرگهای زردش نوید خورشیدی عظیم می دهد.
گلی که مجنون در زمستان منتظر معشوقی تابان و نیامدنی است .
چطور جرئت می کنند؟
چون جاهل اند؟ چون جاهل اند یا چون می دانستند تک تک قطرات خونم به عطر این گل آغشته اند؟
این که باید به تظاهر کردن ها ادامه بدم تا مراقب او باشم اذیت ام می کند آسیل . اویی که هرگز نمی خواهد کنارش باشم ، اویی که حتی مرا نمی شناسند .
ولی چطور می توانم رهایش کنم اسیل؟
او هم یکی دیگر از گل یخ های من است.
باعث می شود به این فکر کنم گاهی تنها راه برای رسیدن به پله های منتهی به نور سقوط از درگاه همین درهاست.