- پست شده در - چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۴۲ ب.ظ
- ۱۴ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
پنهان شده بین پرده و پنجره.
آسیل!
امشب از آن شبهایی است که جان می دهد برای قدم زدن ، رویا پردازی ، تاب خوردن ، دویدن و آواز خواندن زیر درختهای سپیدار بی حوصله خیابان های تاریک بیانتها.
مثل اینکه شب کاملا با من موافق است .
سایه ها بین نور و تاریکی ، ظریفانه پیچ می خورند تا به مفهوم جدیدی برسند .
باد، حال نسیمی صمیمانه است که به طرز لطیفی آغوشش را دور اهالی شب می پیچاند ، زمزمه ای می کند تا قلب را به خارش وا دارد و بعد از اطمینان از به ثمر نشستن افسون اش همانطور ناگهانی میگذرد .
ماه محجوب آنهایی که چشم به او دوختند ، مدام می رود و برمی گردد .
چمن ها زیر درخشش شب نقره فام به نظر می رسند .
روباه کوچک بازیگوش با چشمان اغواگرش مدام از آن تاریکی زیر نظرم دارد ، هراز گاهی روی دو پایش می ایستد تا با پنجه های کوچکش ماه برباید.
سکوتی که شب را در خودش حل کرده هم به شدت به زیبایی این منظره افزوده .
همه و همه اینها باعث می شود پاهایم برای بیرون رفتن به خارش بیفتند.برای یکی شدن با این قاب.
برای نشستن زیر افراها ، لذت بردن از هم آوایی درختان ، رقص سایه ها ، ورز دادن افکار ، کشف کردن اشکال نور .
همینطور باید ادامه داد تا دنبال کردن ردپای طلوع .
چنین شبهایی به اینکه اینجا نیستی غصه می خورم.