- پست شده در - جمعه, ۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۳۱ ب.ظ
- ۴۵ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
به کوچک سیاه ذهنم که به خودش زحمت داد برایم عصاره فرستاد.
پیشنهاد ات را دوست داشتم !
پس زین پس قرار است از هرآنچه می خواهم اشک بریزم ، تیر بسازم!
درست مثل اژدر یخی! خیلی جالب است! جالب نیست؟ چطور چنین چیزهایی به ذهنمان خطور کرد؟
اما احساس می کنم این انباشته شدن ها در اعماق نفرت ته نشین کند.
راستش گاهی آزار دهنده است ...یادآور شدن این حقیقت که هرچقدر هم تلاش کنم نفرت انگیز و بی فایده باقی خواهم ماند.
راستش گاهی خسته کننده است...این سرموضوع که هیچ وقت کافی نیستم . این موضوع که کامل نیستم، اینکه همیشه دلیل بزرگتر ، بهتر و زیباتری برای تمسخر و تنفر از من هست، اما برای دوست داشتنم نه....
راستش از این راستش ها خیلی زیاد روی دستم مانده که دلم می خواهد برایت بنویسم ولی فایده ای ندارد ، درست مثل خودم و خودت ..به هرحال هردو از یک قلب ریشه گرفتیم...
اگر می شد ، می خواستم بخشی از این مه باشم که در سحرگاه روی شبنم می نشیند تا انعکاس نور را رنگین کمانی کند روی برگها، صخره ها ، تنه ها ....نه بی دست و پایی به دام افتاده درونش .
تلاش برای روی سطح ماندن ، به اعماق نرفتن ، با امواج رقصیدن ، به آواز چنگ گوش ندادن ، دنبال راهی برای پر کشیدن ، به انتظار ماه نشستن ، و البته همانطور که تو گفتی تیری کشیدن .....
خیلی دردناک است...خیلی غم الهام کننده است .... خیلی سردر آور است ..
اما می دانی؟ اشتیاق یکی شدن با نور برهانم شده که ادامه می دهم........و هنوز فکر می کنم تو برای من و شاید من برای تو دوست داشتنی باشم...برای همین مدام کنارم مانده ای.