- پست شده در - جمعه, ۲ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ
- ۵۵ : views
- ۲ : Comments
- : Categories
omao:)
زندگی چیز عجیبی است.
فکرش را بکن......این همه می دوی ، می خندی ، بعد آخرش از خودت می پرسی خوب که چه؟
یعنی کافی نبود ؟
پس ..اری باید بیشتر میدویدم ، بیشتر می خندیدم ، بیشتر می پرسیدم ، بیشتر می دانستم ، بیشتر بیشتر بیشتر...
بعد در حلقه ای از این ناتمام ها می سوزی ، می سوزی و می پزی و می سازی . جز این چاره ای هم داری؟
پرسش بعدی که مطرح می شود این است که واقعا به خاطر من بود؟ صرفا من ؟
چرا نمی تواند صرفا به خاطر من کامل باشد ؟ تکمیل باشد ؟ درکمال باشد؟
چرا می تواند به خاطر این صرفا من ناقص بماند ؟ خورد شود؟ ازهم بشکند؟
چرا؟چرا؟چرا؟
این چرا چراها مثل لکه ننگی به تن نفوذ می کنند ، سپس منتظر می مانند تا تو لبخندشان را ببینی ، شادیشان پس از شکستن تو...
پوشاندن خیانت شان با جمله هایی از قبیل من تجربه نداشتم ، این صرفا اولین بارم بود ...
انگار که ما هزاران سال است که هستیم و بودیم و تجربه ها داشتیم .
تازه به همینجا ختم نمی شود ، بر می گردند و می گویند حالا این شد ، تو دوباره بساز ، بلند شو ، شکوفه باش ، شکوفا شو، از نو ،از ابتدا ،از سرآغاز .....
این بی شرمی است یا حماقتشان؟
در این لحظات واقعا شگفت زده می شوم ، از این حجم دروغ و خیانت ، دورویی ، خباثت....آه! شارلاتان~
هرچند شارلاتان کلمه مورد علاقه و شخصیت مورد علاقه ام در سیرک خون خواهان است ولی در معنای لغوی در زبان فارسی این اصطلاح کاملا مناسبشان است، نه در معنای معنی در زبان رویا نشینان!
آه..حتی شارلاتان هم آنقدر که اینها شارلاتان هستند شارلاتان نیست....
باید شارلاتان را یک دوره بفرستم پیش اینها...
بعد شاید آنها صرفا چیزی بیشتر از فراموشی برای انتقام داشته باشند؟
چه چیزی ؟ مثلاً تب های سرد و کابوس های تاریک ؟ هرچند به شارلاتان چیزی جز آن کابوس های شاد و نمایش های شیرین نمی آید.
چطور توانستم حتی شارلاتان را با آنها مقایسه کنم!
خیلی زیادی پیش رفتم...؟
به هرحال فکر کردن به همه اینها فقط تلاشی بیهوده برای توضیح دلخوری های ناپایدار گاه به گاهی من است ، و این تنها رنجور ترم می کند .
همه این فکر کردن های بی نتیجه مثل تقلا های میگو قبل از سرخ شدن حقیرانه و تحقیر آمیز است.
چنین وقتهایی که حتی باد سرد و مرطوب شبانگاهی هم به خنک شدنم کمکی نمی کند آرزو می کنم کاش دفتر مشاوره گربه ای را در کوچه پس کوچه های این شهر می دیدم.
آن وقت می شد با ذوق در کوچک سبز رنگ را کوبید ،چشم انتظار گربه سنگی ماند ، بعد تا وقتی سپیده دم رویا را خاموش کند آب گوجه سرد نوشید و راجع به تحولات اخیر سرزمین شیرینی ها بحث کرد یا طلسمی از کلاغ گرفت تا حتی در روز هم رویا دید یا بهتر ، ناپدید شان کرد.
ولی این شهر کثیف است .
این خیابان ها عاری از رویا ست .
مردم نگاه هایشان مات است .
و من...........
من از تنها آب گوجه نوشیدن متنفرهستم.