- پست شده در - يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ
- ۵۱ : views
- ۵ : Comments
- : Categories
روشن ، جوشان ، و هرچه که به این قاعده بخورد .
آرزو کردن برای یک پایان خوش.
غرق شدن در آسمان .
سقوط در عشق
تلاش برای ماندن
ثبات احساسی ام را گم کردم ...نمی دانم کجا رفته ، کجا گذاشتمش ....شاید هم چشایر اشتباهی جای کوکی خورده باشد اش.....
این روزها به این فکر میکنم چقدر می توانم خودم را پشت کلمات پنهان کنم ، چقدر می توانم خودم را در آنها منعکس کنم و تا چه حد اجازه دارم از این سقوط در مرکب لذت ببرم...
تا کی می توانم با چشایر به پشیمانی ها و حسرتهایم بخندم
تا کی می توانم در روزها بارانی در آغوش لونا جمع شوم.
تا کی می توانم تحمل کنم آکیرا به واقعیت من راه پیدا کند و توهماتم را ببلعد تا نجوایی نشونم....
تا کی باید منتظر سیل بمانم تا برگرد
تا کی می توانم از رقص با سایه ام لذت ببرم
تا کی می توانم از شوق در آغوش باد بلرزم
تا کی می توانم زیر نگاه آفتاب احساس قدرت کنم
تا کی می توانم با ماه بخوانم...
تا کی .....
چشمانم را که می بندم همان ساحل را می بینم ، همان آبی بی کران ، همان دریای من....منتهی به اقیانوس .
نقطه شروعی بوده یا پایان ؟ سرنوشتم مرا به سویش می خواند . احساس پیچیدگی می کنم.
آرزوی کودکی ام این بود همه شان را کنارهم داشته باشم .....روی صندلی کنار باغچه باغ آرایی اش را بنشینم و نظاره کنم ، صدای خنده هایشان بین بوته ها ، قایم موشک بازی کردن هایشان لابه لای درختان توت و آلو...رقص نور در چشمهای قهوه ای ، کاراملی و خرمایی شان .... غش و ضعف کردن برای نیم رخ های بینقص شان.
دنبال کردن رد پاهایشان.
سربه سر گذاشتن خروس سیاه و مرغ های قهوه ای...
لوس کردن گربه خاکستری...
دلم برای آن روزها تنگ شده ..برای آرامش آن لحظات...
حالا درون طوفانم یا باتلاق.....؟
مهم اصل مطلب است و آن این است که مار ماده چیزی جز نیش زدن و بلعیدن نمی داند...
دلم نمی آید این را اضافه کنم حساب مار سبز و سفید جداست...این مار هفت خط است.
آمده لب می زند تولدت مبارک....حالا باید مثل بیست و خورده ای سالها رفتار کنم؟ مگر طفلکی ها چطور رفتار میکنند که من باید؟
به هرحال از این موجود چه خیری رسیده که تبریک هایش باید ؟ بیشتر حس تنفر میکنم .
او میگوید باید این معصومیت کودکانه ات را کنار بگذاری..هردویمان خوب می دانیم این تو نیستی.
جمله قشنگی است ...اما چه کسی می تواند جرئت کند من من را توصیف کند؟
حتی من هم خودم را خیلی به یاد ندارم . می دانم در آینده هم خیلی بیشتر به یاد نخواهم داشت...مشکلی نیست برای همین می نویسم...
ولی راستش را بخواهی بین این همه ...کسی که حقیقتا بیشتر از هرکسی از او متنفرم خودم هستم.
اگر به گذشته برگردم اولین کاری که میکنم این است خودم را خفه کنم بعد هم بقیه اینها را...
آینده؟ ...خوب خیلی خوب می شود اگر اوهم مرا خفه کند...البته روشهای بهتری هم هست ولی می دانی ..در خفه کردن معمولا ترس و تقلای بیشتری است....
در آب خفه شدن درد و سنگینی بیشتری دارد تا از بی هوایی خفه شدن....
همچنین زیر آب ماندن آرامش بیشتری هم دارد....
البته اگر آب جاری باشد و مواج که چه بهتر...ولی اینطوری بیش از حد درخواست کردن می شود .
ربطی ندارد ولی تابستانها جذر و مد دریاهم بهتر است و جان می دهد برای رقصیدن در اعماق .
تابستان خاص است چرا که یکی از همان حداقل ها ست برای من...
هرساله تابستان دوباره و دوباره عاشق سبز بودن می شوم ، عاشق برگهای یاقوت نشان ، آن صدای زنگ مانند ملایم جیرجیرک ها ، عاشق انعکاس نور زیر بال سنجاقکها.
عاشق نسیم نیم روزی تابستان ....
تابستان باعث می شود احساسات ام تحریک پذیر تر باشند . هر تابستان می فهمم چقدر بیشتر از قبل عاشق کتابخانه کوچکم هستم ، عاشق آن نامه بازی هایی احمقانه ای که داشتیم . عاشق آن کتابهای خاک خورده ...عاشق رقص سایه ات ، پرده های سفید و نسیم افسارگسیخته آن روز سانحه..
گاهی فکر میکنم خیلی احمقم که همان ابتدای کار دوباره برگشتم....یا برو یا بیا عزیزم چرا اینطوری؟ ....شاید هم تقصیر پزشکی است که قلبم را دوباره به تپیدن وا داشت ....می خواهم کمی خودخواهی کنم و بگویم شاید هم تقصیر تو واوست و همچنین همه آنها .....خیلی وقت است در دلم مانده که فریاد بزنم...احساس میکنم این مثل نوعی پیشگیری عمل خواهد کرد.....و احساسات من خیلی قوی است می دانی دیگر...؟
چرا این مهم است حالا چون نمی شود از این چشم پوشی کرد که احتمالات زیادی هست که من نبودن در آنها تاثیر مثبت زیادی دارد...
احتمالات زیادی هم هست که برعکس نوشته شدند...
می خواهم خودخواه باشم و بگویم مهم نیست چقدر سیاه بختی به بار آورده ام روزی مفید بودن را هم تجربه میکنم....جایی کسی باید باشد که بتوانم برایش هرکاری کنم و او آسوده تر باشد .
کسی باشد که بین صحبتهای احمقانه ام در باره یک دوست داشتن باران و شیرکاکائو یا انتخاب شدن توسط رنگ بنفش و ذوق داشتن برای دیدن بازتاب نورهای شکسته شده از من نپرسد چرا الکی اینقدر ذوق و هیجان دارم یا طوری نگاهم کند انگار زیادی زیاده روی میکنم یا فکر کند خل شده ام یا ندید پدید تشریف دارم چون بی دلیل حتی ترکهای دیوارها هم برایم جالب و خواندنی است و لبخند گشاده دارم ....
یا مشکل دارم که ثانیه ای از همه متنفر و گوشه گیری میشوم و بعد ناگهانی دوباره می خندم و وسطش دوباره گریه ام در می آید چون ناراحتم و بعد دوباره خنده ام میگیرد.
کسی باشد که وقتی از عصبانیت می خندم یا از سردرد یا از نفرت تفاوتش را متوجهش شود...چنین فردی بهترین دوست من خواهد بود .
کسی باشد که بتوانم جلوی سقوطش را بگیرم....می خواهم بگویم اگر آخر کار بگذارد کار اش را هم تمام کنم یا بلعکس خوشحال تر هم می شوم ولی فکر میکنم شاید در آینده یا گذشته کسی فکر کند دوباره دارم زیاده روی میکنم.
به هرحال اینها همه احتمالات آن ..حتی اگر تنها نیم درصد باشد بازهم احتمال زیادی است .
هرساله که میگذرد درها بیشتر پیدایشان می شود ...همچنین به حجم توده ها هم اضافه می شود اما خیلی چیزها را می فهمم و برای خیلی چیزها کنجکاو می مانم .
خوشحالم که زنده ماندم و آرزو میکنم برای یکسال بیشتر زنده ماندن . در حقیقت از تبریک های تولد متنفرم و به جای آن صداقت آغوشی گرم را بیشتر می پسندم .
پ.ن : او می گوید بپر اوج بگیر چیزهایی که من دیدم را ببینم آن هایی هم که ندیدم ببین ، جاهایی که رفته ام برو ، آن جاهایی هم که نبودم برو و فتح کن هرچه که جلو تر بروی پرواز کردن لذت بخش تر است ، هرچه بیشتر اوج بگیری بیشتر میبینی .....
می گویم می شود روی ابرها برای استراحت بخوابم ؟
می خندد اگر آرزوی سقوط داری
میگویم بعد که سقوط کردم چه کنم
میگوید بالهایت را بازکن چشمهایت را نبند....دوباره اوج میگیری.
اولین بال زدنها همیشه سنگین و سخت و طاقت فرسا بوده اما در ادامه به پرواز دل می بندی....
می خواهم گریه کنم.......من حتی توانایی کندن میشه نیش اینها را ندارم چه رسد به خفه کردنشان بعد......بعد....واقعا می توانم؟
خوب این لکه آبی الان پریده ...حالا سقوط صعود یا نهر خواهد کرد؟
پس.پ.ن:از کیبورد هوشمند مجهز به تصحیح خودکار متنفرم .....جمله بندی جملاتم را بهم ریخته.