- پست شده در - شنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۱۷ ب.ظ
- ۱۵ : views
- ۸ : Comments
- : Categories
اگر باران می خواهی من تماما اشک برای تو ،از من بنوش.
نمی توانم نظم خاصی برای این نوشته ها پیدا کنم ...می خواهم آزادنه با جوهرم بچرخم پس ایرادی از من نگیر سیل .
سیل گاهی برایم سوال است انسان نمی تواند فقط ساده و صادقانه به دوست داشتن ادامه دهد؟ چرا باید عشق اش را وزن کند؟ قلبش را وزن کند ؟ وقتی می داند که کمتر از آنچه که کفه تاریکی اش را پایین ببرد انداخته روی ؟ بعدش می شکنند پیچ می خوردند می گرداند می زنند می گریند می خندند دنبال مقصر می دوند می خوانند از غمی که در دل دارند........
برایم سوال است اگر از اول دایره داخل جای خالی مثلث نمی شود چرا به زور فشار می آورد تا بپذیرد بپذیرد بپذیرند......عجیب است یا دوست داشتنی ؟ نمی دانم ...نمی خواهم بدانم ...اما اگر اینقدر لذت بخش است ، اگر بودنش را به نبودش ترجیح می دهد باید همه اش را بپذیرد ...غیر از این فقط یک دروغ بزرگ است یک ترس تاریک،یک سردرگمی گیج آور.....
شاید بخواهی بپرسی خودت چطور ؟ سیل من تاحالا کسی را نپذیرفتم تا بشینم و آسیب دیدنمان را تماشا کنم
زندگی من همینقدر مصالحه آمیز است شاید بگویی این دروغ است یا آنقدر عمیق نیست ، سیل من همین طور دوست دارم همینکه می دانم تماما یا هیچ.
می دانم فردی را ببینم که زخمش نزنم زخمم نزند . چیزی مثل رمورا و کوسه ، هیچوقت هم را گاز نمی زنند ...همزیستی های مسالمت آمیز....آه راحت بگویم از روابطی مثل رابطه ماه و زمین هم بی زارم این همه دور اش بگرد و او دور دیگری بچرخد.....نه !
دوستی باید صادقانه باشد ...آری یا نه ..چرا انسان ها اینقدر سختش می کنند؟ چرا پیچیده اش می کنیم؟
نمی دانم ....می خواهم بدانم ؟نه ...چرا می پرسم ..تحمل نگه داشتنش را نداشتم برای من نگهش دار سیل.
سوال بعدی راهم نگهدار :
چرا دوست دارند همدیگر را بی دلیل خرد کنند؟حتی هیولا تنها زمانی که گشنه اس می خورد[منظورم از هیولا همان کوچولو های دوست داشتنی است که باهم پیدا کردیم نه آن عجیب غریب های تاریک..هممممم به گمانم آنها هیولا نیستند...بعدا اسمی برایشان پیدا کردم خبرت می کنم ولی مطمئن باش آنها اهل درون درهای فلزی اند ]
هر بار می شینم به خرد شیشه ها نگاه میکنم خوشحالم.
می دانی حداقل بازتاب نور سرگرم کننده است ..نمی دانم چه چیز دیدن تکه تکه شدن انسانها برای انسانه ها جذاب است...همنوع خواری دوست دارند؟
حالا که نگهشان داشتی حس سبکی دارم ....
می دانی این روزها فکرم درگیر چیست؟
ان شب فقط من بودم و یک جنگل بامبو و شاید کلبه ای کوچک و چوبی ....هوای خنک شبانگاه، وزش آرام باد و زمزمه های دوست داشتنی درختان ، صدای خندیدن های آرام شخص لباس سفید ، رقص های بی مزه آن شخص قرمز پوش ، چای گرمی که باهم خوردیم ، صفحه منچ سبز و زیرانداز پشمالوی شطرنجی...
خاطره دوست داشتنی است ، آنقدر که با خنده به صبح رساندم اش.
آنجا دیدم که سفید دور سرخ می چرخید .
همانطور که رقصشان در بین سایه های جنگل انبوه ادامه داشت بین هم لب می زدند
_شاید من یک شمع سوخته ام ...وای از شعله ام . اگر دورم چرخیدی و سوختی من چه کنم
_اگر از آتش درونت سرخ شدی من ابر ، من تماما باران ، من تماما اشک ، از من بنوش .
زوج دوست داشتنی و شیرینی بودند ، برای اولین بار حس میکردم دخترک دوست داشتنی یک زوج عاشق بودن چقدر خوشبختی است...آه چقدر همه چیز گرم بود ، چقدر دوست داشتنی بود برایم ...
اگر بگویم آنقدر که آرزو کردم ادامه داشته باشد دروغ است ، اما نمی خواستم تمام شود ......
هنوز با فکر آن شب تابستانی روشن دلم گرم می شود ، قلبم می لرزد .
من احمق نیستم سیل ، این یکی از نشانه های خوشحال بودن است....یکی از دلایل حس خوشبختی کردن.
تجربه کردن چیزی که هرگز نداشتیم اش بدجوری می چسبد :)
بابت رویایی که هدیه گرفتم ممنونم.
حالا فقط مانده قلم درون کمد و ماهی گمشده و گیلاس سرخ و نامه تابستانی ام را هم پیدا کنم.
هنوز هم باورم نیست پروانه سفید و رز کوچکم را آن طور در آغوش کشیدم.....
لبخند پهن و آه و لرزه درونی کشیدن.
پ.ن:می دانستی من فقط یک بادبزن کم دارم ، بعد می توان بشوم همان شرور حماقت آمیز معروف اضافی تکراری در فیلم نامه ها....این را هر روز در نگاهشان حس میکنم....خوشحالم.