- پست شده در - پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ
- ۱۰ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
شخص شخیص من دقیقا چه کوفتی بوده ام وخواهم بود؟
هر روز که به آیینه زل می زنم بیشتر احساس اش میکنم اینکه چطور لکه های آبی خیسی که روی قلبم سنگینی می کنند به آرامی میخزند و حفره می سازند.
انگار هرشب بخش بیشتری از من از دست می رود ...کجا می رود؟چرا میرود؟ کی برمیگردد ؟ چرا من باقی مانده باید باشم؟ چرا من باید همه چیز را فراموش کنم ؟ چرا من آن شخصی ام که فراموش کرده ؟ کجا رفته بودم؟ چه می کردم؟ چرا از دستش دادم؟
تنها چیزی که برایم باقی می ماند حس غم است ، درد ، دلتنگی وخشم از عشقی که فراموش کردم ......در این بین گناه هم روی شانه هایم سنگینی می کند.....پس همه اینها می توانند کنار هم دلیل خوبی باشند برای ......برای خط کشیدن؟ خط کشیدن روی تصویر هایی که فراموش کرده ام.
نامه هایی که برای خودم نوشتم را می خوانم در تعجبم این شخص که بوده؟ چه فکر میکرده؟ درکش برایم دشوار است . بعد وحشت زده می شوم اگر در آینده قسمتهای بیشتری از خودم را فراموش کنم ....اگر همین ذرات کوچکی که هم در قلبم مانده آمد از دست بدهم...دگر چه چیزی از من باقی می ماند؟ یک توده ی سیاه و چرکین...
نمی دانم تاریکی مهربان است یانه...اما می دانم هرچیزی که سیاه باشد می گویند شوم است ...دوستش ندارند...نکند او هم دوستم نداشته باشد ..
این احمقانه است ...خالق همیشه مخلوقش را دوست دارد نه؟
نمی دانم این افکار نخ نخ شده ام را کجا ببرم...نمی دانم خودم را از کجا پیدا کنم...
می خواستم در آغوش او حل شوم .
نکند همین الان اش هم در این خاک حل شده ام...
می گویم باید بایستم ، تنها چیزی که نیاز دارم گرمای حمایت او ست و یک تیغه یک تیز ...
در راه رو های بی پایان من بودن جوهر من کشیدن تمام شده ...حالا باید رد خیس را دنبال کنم و برگردم ؟
راهِ رو طولانی و تاریک ،مبهم و مه گرفته است . ره پیش ....مشخص است اما شاید شکسته ؟ نمی دانم اگر هنوز درها باز باشند یا دیوارها یش ایستاده.....
دلم برای زیر سرخس ها ی خیس خورده رقصیدن تنگ شده.
برای درآن کوهستان یخ زده چرخ زدن ، بازی گوشی کردن.
برای آن حس سقوط به آسمان.
شاید جاذبه این دو خط هم باهم متفاوت باشد ..پس چطور انتظار دارم جاذبه گذشته و آینده ام یکسان بماند...؟
دلم برای دریا تنگ شده...برای بی دلیل در آغوش نور خندیدن....
برای خاطرات ازدست رفته...برای پیمانهای فراموش شده...برای نگاه های محبت آمیزی که فراموشی از من ربود.....
برای تمام آن باهم بودنمان.....برای تمام آن من......
اینکه انسان چطور باوجود عدم تعلقش به این خاک تلاش میکند تا همینجا ریشه بزند...اما در پایان بین گلبرگهای سرخ آرام میگیرد آن هم با افت ها و قارچ های که درون روزنه های روحش جا خوش کردند.......تمام این ماجرا حماقت آمیز و احمقانه است...و من ....من احمق ترین بخش داستان من بودنم...من اصلا وجود ندارد منی نیست.......هیچکس جز او نیست...و کاش به یاد می آوردم ...همه همه اش را ...کاش بیشتر بود...کاش بیشتر بود ....کاش عشق بیشتری بود.
پ.ن: توهم من بودن خفه ام کرده آن هم درحالی که فراموش کردن خاطرات تو هیچ چیز برای من نگذاشته. حتی اگر ترکت کردم تو مرا ترک نکن....باشد؟
و.پ.ن: نشد یکبار این قلم دست از دست کاری کلمات من بردارد:/
پس.پ.ن:صفحه بعدی ،صفحه بعدی ، صفحه بعدی ..در صفحه ی بعدی که خواهم بود........