- پست شده در - چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۰۶ ق.ظ
- ۲۴ : views
- ۴ : Comments
- : Categories
گزیده هایی از تو بودن بی انتها ست
میگویی صبرکن هنوز لذت رقصیدن آزادانه زیر نور ماه را نچشیدی
لذت آزادانه بین بوته های رز در نیمه شب آواز خواندن
لذت آزادانه با صدای بلند در همهمه پر جوش خندیدن
لذت آزادانه خودت بودن ، آزاد بودن.
می گویم زندگی و جهان ما از هم متفاوت است ، انگار تو آن سوی آیینه ای و من این طرف .
این چیزهایی که تو میگویی برای من وارونه اند .
لذت در زیر ماه رقصیدن نه بلکه با ماه شعر سرودن است .
لذت در بین بوته رزها خواندن نه بلکه با رزها در آغوش باد رقصیدن است .
لذت در آن هیاهو پر صدا نیست ، نه دران جوشش هیجانی پر از همهمه....
لذت در سکوت آغوش اشنایی فرو رفتن است.
و درمن بودن لذت نیست ...من بودن مجموعه ای از رازهای از یاد رفته و خاطرات فراموش شده است ..باعشقی که همچنان می خواند بی آنکه منتظر چرا اما و اگر و دلیل هایش برای عشق بودن بماند.
بعضی صدایش میکنند حماقت ، محدودیت ، اجبار ....
من صدایش میکنم خودم.
برایم مهم نیست که دوسم داری ولی برایم اهمیتی هم ندارد چه چیزی و یا چطور و چرا ...
این احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن است که برایم جالب تمام می شود.
فکر میکنی سربه سرت میگذاشتم ولی من جدی بودم.
من بودن حتی برای من هم سردرگم کننده است ، درهای زیادی در راه رو های ذهنم کشیده شدند ،قفل خیلی هایشان را ندارم ، خیلی هایشان را شکستم ، خیلی هایشان را مهر و موم کردم ، خیلی هایشان را پوشاندم ، خیلی هایشان را فراموش کردم ، خیلی هایشان را به فروش گذاشتم ، خیلی هایشان را قرنطینه کردم .....
حالا تو ازمن می پرسی برای کریسمس امسال قهوه ای بپوشیم یا سفید....
ترجیح میدهم به این فکر کنم خون آبی زیباتر است یا قرمز ، خرچنگ جذاب تر است یا مرجان.
هرچند ربطی ندارد اما دقیقا چون ربطی ندارد این را می نویسم .
دغدغه من زنده ماندن است و تو زنده بودن...برای همین صحبت با تو بیشتر عذابم می دهد....برای همین از دستت فرار کردم ...برای همین دیگر نمی خواستم ببینمت.
تنها چیزی که برایم مانده عذاب وجدان است و عذاب روان...
انگار حتی اینجا هم آن قربانی نفرت انگیز ماجرا تو بودی و من دوباره همان شرور دیوانه...
ولی مشکلی نیست همه چیز خوب است به جز آن چیزهای کوچکی که گفتم ....
وقتی زنده ماندم هرشب و روز طوری این دیالوگها را خواهم خواند که باور کنی من از همان ابتدا ، همان ابتدای ابتدا از همه تو و آنها و ایشان و شما و خودمان متنفرم بودم و بعد...مثل یک احمق نفرت را عشق خواندم.
دوستدارم ببینم آن موقع هم مثل خاطرات محو شده ام آرام صدا میزنی عزیزم یا با من نمایش کوچک را ادامه می دهی.....
می توانی تا آخر تماشا کنی؟همه اش را تماشا کنی؟
به هرحال تو هیچوقت پشت صحنه را نمی بینی.
پس.ن: میگویی دست از مقاومت بردارم که چیزی جز اصطکاک بیشتر نیست ...درحالی که تو حتی اینجا نیستی و من خیلی وقت است صدایت را هم فراموش کردم.