Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
君 の 風
君 の 風
君 の 風

君の髪をなびかせる風になって

君を無邪気に色付けてみたい

君の涙を乾かせる風になって

君を綺麗に輝かせたい

今すぐにでもギュッと

近すぎても もっと

真っすぐにだけずっと

いつも君の側で

痛みとよく似た胸の鼓動

多分これは

ともう気付かされている

💙

اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ
  • ۱۴ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

لانه ای ما بین لاله های نقره ای واژگون شده

سیل ...دوست خیره کننده من.

می دانم این روزها زیاد برایت می نویسم ...تقریبا جنگل ابی دیگر برگه سفیدی ندارد که رویش اسمت را ننوشته باشم . تقریبا جوهر های ابی ام به اتمام رسیدند. تقریبا ......تقریبا دیگر خیلی به بزرگ سال بودن عادت کردم.

انقدر که وقتی نیاز باشد مانع گریه هایم باشم، انقدر که وقتی حسی ناراحت کننده دارم آگاهانه فراموشش کنم ، انقدر که از انتظار داشتن ها و باید بی نقص بودن ها متنفر نباشم .

می خواهم بنویسم من تلاش کردم سیل .....برای همه انها....ولی راستش به این جمله باور ندارم، شاید من زیادی از نزدیک خیره شده بودم؟

پس....بیا و ان روزی که تصمیم گرفتی اینجا باشی بر بالای بلند ترین درختان کنار هم بنشینیم، همانطور که رقص بازیگوشانه نسیم شبانه را دنبال می کنیم و در نور ماه غرق می شویم، بیا و به من بگو ، کمی محکم تکانم بده و بگو....بگو ،بگوحداقل تو مثل همه اینها و انها نیستی ، ثابت کن که تو ، فقط تو هستی و من ،فقط من.

فکر میکنم ان شب بدون کابوس و پریشانی  شاید هم با دلی پر از رویا خواهم خوابید. ان وقت صبحش را با ارزوی رفتن بیدار نخواهم شد...{البته این راهم در نظر بگیر این فقط یک احتمال است شاید انقدر هیجان زده شوم که باز تکانشی عمل کنم} 

پ.ن: ممنون...که دیشب امدی و از گمشدن در رویا نجاتم دادی . کاش میشد بیشتر نگاهت می کردم ، مثل همیشه شادی کوچک من خیلی بیش از حد برایم محو بودی .

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ
  • ۱۷ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

برای یک پایان خوش

انجام بعضی کارها ضروری است .... مهم نیست همیشگی باشند ، اغلب باشند یا برخی اوقات.

ضروری بودن ضرارت ها نمی گذارد در مورد بقیه اش خوب فکر کنم ، تمام حواسم می رود روی نحوه انجام دادنش .

درست مثل الان . 

من دارم جوهر بالا می آورم ، و این ضرورت لحظه حال من است . همیشگی نیست ..فقط گاهی اوقات نیاز دارم این مرحله را پشت سر بگذارم. همین.

توضیح دادنش خسته کننده است اما....چون این هم بخشی از این کار است من به نوشتن ادامه می دهم .

تمام جوهر سیاهی که در خونم جریان پیدا کرده بعد از گذشت این مدتی که نمی دانم چطور می شود محاسبه اش کرد درون قلبم تجمع می کند ، آن وقت جریان خونم انگار برعکس شود ، احساس سردی مرموزانه از ته ذهنم تمام افکارم را منجمد می کند ، احساس زنده نبودن می کنم. انگار فقط متحرکم ، بی اراده  بی فایده . وقتی ظرفیت قلبم پر شد این جوهر های سیاه به دلم سرازیر می شوند ، راه حلقم را می گیرند و آرام آرام می خزند تا از دریچه چشمم به جهان راه پیدا کنند. آن وقت با موفقیت نامه های که می نویسم را لکه دار و خنده هایی که به زور می کشم را بی معنی می سازند.

برای همین لازم است . قبل از رسیدن به آنجا باید جلویش را گرفت .

با تمام توانم سعی می کنم به نوشتن ادامه دهم اما لرزه های بدنم آزاردهنده مانع ام می شوند.

لرزه هایی که از همان قلب سرچشمه می گیرند و تا مغزم را تکان می دهند.

می خواهم فکر کنم این سیستم محافظتی قلبم برای حفاظت از من در برابر غرق شدگی در این سیاهی هاست.

اما راستش را که نمی دانم.

لونا ، آکیرا و چشایر اشاره می کنند که اشکالی ندارد،که آن ها هم گاهی خز بالا می اورند، که آن ها هم گاهی بی دلیل موهایشان سیخ می شود ، گاز می گیرند ، چنگ می زنند.

می خواهم اشاره کنم که اگر خیلی مطمئن اند چرا فقط اشاره می کنند؟ چرا حرفش را نمی زنند؟ یا حداقل برایم نمی نویسند؟ اما من در اشاره کردن ها و مقیاس گرفتن‌ها خوب نیستم ، بنابراین همینجا نشسته ام و سعی می کنم کمی بیشتر جوهر بالا بیاورم.و این به اندازه کافی عذاب آور هست ...می دانی در حقیقت خود کلمه بالا آوردن به نظرم خیلی زیادی زیبا است اما انجام دادنش به همان اندازه زجر دهنده است. آن مزه تلخی که ته دهان آدم می ماند و هرکار می کنی رهایت نمی کند، تمام این مدت نشسته ته لبخند هایم ، هرچقدر هم شیرینی می خورم فایده ای ندارد. چرا؟

چشایر می گوید حالا که اینکار برایت تلخ است چرا شیشه ها را نمی شکنی ، شاید باید  ؟لونا اضافه می کند به این حس عجیب چسبناک کمی کمک کن ، کمی گریه کن کمی داد بزن 

ادامه می دهم دراما ساختن لازم ندارم ، زندگی ام به اندازه کافی دراما دارد. شاید باور کردنش برایتان سخت باشد اما جارو کردن تمام آن خورده شیشه ها ، ترمیم دوباره سفالها ، پاک کردن اشکهای خشک شده و خواباندن ورم چشمهای پف کرده ، دوباره تظاهر به بودن آنچه نیستی آنقدر خسته کننده است که حتی نمی خواهم این روند را تصور کنم .من زیادی برای انجام آن تنبل ام.

 دراین بین آکیرا سختکوشانه تلاش کرد و انبوهی از  کتابهایی برایم آورده بود تا پشتشان سنگر بگیرم و چشمم از آن همه  به ست افتاد .

یادم آمد که چطور در چنین مواقعی به طوفانی از شن تبدیل می شد و در آغوش بزرگ کویر خودش را پنهان می کرد تا از نوازش های گرم آفتاب لذت ببرد. کاش مرا هم می برد و جایی آنجا ، جا می داد...چه می شد؟

امیدوارم بودم روزی بعد از گمشدن در خرابه های گیلگمش درتمام آن مسیر ....از صحراهایی که آنقدر عاشقش بود تا کاخی که عمیقاً ازش بیزار بود  مدتی چادر نشین شوم .... تا شاید در غروب‌های سرخ آنجا ، در آن لحظه که تمام کویر همرنگ طبیعت آتشین و موهای شعله ورش بود ، به یادش باشم.

اما همانطور که می گفت انسانها خیلی دیوانه اند ، بار دیگر نشانم داد چقدر اعتماد کردن به اینها احمقانه است اما...اما خوب شکاک بودن هم ابلهانه است. بی دلیل صدایی در ذهنم نجوا می کند تا هنوز زود است تا هنوز دیر نشده تا هنوز می شود اما ادامه اش را نمی شنوم ...از من چه می خواهد؟ نمی خواهم ادامه اش را پیدا کنم . ترجیح می دهم به پنهان شدن در کتابخانه ذهنم و را زدن به پنجره بزرگ کرد و بخار گرفته اش را بزنم تا موج های به ساحل نشسته را بشمارم.

آکیرا هم ثبات ندارد  ، از اینکه اجازه داد تا دوباره در این کتابها ی دوست داشتنی خاک خورده ام مخفی شوم پشیمان است ، یعنی آکیرا قابلیت ذهن خوانی داشت و من نمی دانستم؟

به تمام نا تمام ها و شروع نشده ها و ادامه نیافته ها اشاره می کند و پنجه می کشد.

آکیرا نمی داند همینکه هنوز  در این واقع هستم چقدر سخت است چه برسد تا آنجا بودن.

وقتی آرام و بی صدا می نشینی حرف می زنند که شاید چیزی ات شده و هستی و شد کردی..؟

اگر هم بخواهی هیجانت را نشان دهی عجیب غریب صدایت می زنند و وا این چه شد کردی ؟

پس...فقط....کاش می شد این گربه های دوست‌داشتنی مرا اینقدر بیگانه صدا نمی زدند..نه مثل همه این آدمها.

.....

پ.ن: در بین سرخس های طلایی محصور شدن خوب است اما دلم برای دیدن آسمان آبی هم تنگ می شود .

پس.پ.ن: من زیادی لوس شده ام ...یعنی این گربه ها زیادی لوسم کرده اند....

با اینکه روزهای سرد کوتاه ترند چرا همچنان اینقدر طولانی کشیده می شوند؟

پس.پ.پ.ن: زندگی به عنوان یک سگ پیشخدمت چگونه است؟ خیلی شلوغ ، خیلی سنگین.

آیا دلیل موجه ای است برای دست کشیدن ...؟...نه ...نمی دانم.

مهم نیست .... در آخر مهم نیست گربه ها چه کنند همیشه مقصر یک سگ است.

امیدوارم این سگ هرچه زودتر هاری بگیرد .

قبل از اینکه زنده زنده درون دیگ جوش پوستش را بکنند.

زودتر .

آیا این کافی است؟

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۴، ۱۰:۲۶ ق.ظ
  • ۲۵ : views
  • ۳ : Comments
  • : Categories

درخشش پیچ خورده

 این کنایه آمیز است ، گاهی هم فقط دردناک.....می خواهم گریه کنم . اخر بی دلیل ، بیش از حد می خندم . شاید اینطور تعادل برقرار می شود؟برقرار کردن تعادل اصل مهمی است ، چیزی که توازن نداشته باشد دیر یا زود فرو می‌ریزد ، فرو ریختن چیز خوبی نیست؟ چرا هست ، می شود بعدش چیزهای جدید ساخت ولی من خسته تر از آنی هستم که دنبال آجر های جدید برای بنا کردن من پس از سقوط کردن تکه هایم باشم .

چرا خسته ام ؟ نمی خواهم بنویسم ، نوشتنش هم خسته کننده است ، این روزها حتی به نگهبان های پشمالوی کتابخانه ام حسادت می کنم ، هروقت می روم سراغشان لم داده اند زیر پنجره نگاهم و آفتاب می‌گیرند ، گاهی هم دارند کیک می پزند یا بین صفحات کتابها ماهی می گیرند ، خوب من هم دلم می خواهد !....

دفتر مشاوره گربه ای هم همان دفتر های قدیم ، جدید هایش خیلی نو آورانه شدند ⁦(⁠ ͡⁠°⁠ᴥ⁠ ͡⁠°⁠ ⁠ʋ⁠)⁩....

آسیل هم مثل همیشه ......

می گفت وقتی ماه طلوع می‌کند می توانی رقص امواج از اعماق را در آسمان ببینی. اگر خوب نگاه کنی می بینی آسیل همانجا قایم شده. هربار سعی میکنم لحظه طلوع ماه را ببینم چیزی می شود و من نمی رسم. حالا این تقصیر کیست؟ چیزی که در انتها به آغوشم می خزد فقط خستگی بیشتر است.

خستگی بیهوده انبار کردن فکر خوب نیست پس دیروز عصر داشتم تلاش می‌کردم کمی خانه تکانی کنم بلکه ما بین این تکان ها خستگی هم تکانی خورد و رفت ، برای همین در این مابین با جوزفین آشنا شدم  .....

جوزفین سه سال پیش یک اتوبوس کوچک دست دوم خرید و به کانکس مسافرتی تبدیلش کرد ، من خیلی بیشتر از اینکه بنویسم از دیدنش ذوق زده شدم ، خیلی هم مفتخر شدم در واقع.

جوزفین به عنوان یک زن تنها سعی می‌کرد تا آنجا که می تواند با سگ کوچک و پشمالوی خواب آلودش و خانه اتوبوسی اش دور دنیا را بگردد و ببیند ، می گفت گاهی به او توهین میکنند چون یک زن تنها است که چنین حرکتی زده ، گاهی مسخره اش می‌کنند ، گاهی از استرس پاسپورت و مدارک و آب و برق و..دیوانه می شود  و خیلی کمتر از گاهی احساس تنهایی می کند ولی هر غروب که می رسد و تاریکی آسمان را در آغوش می‌گیرد احساس می‌کند بالاخره همه چیز به پایان می رسد پس باید از شروع های دوباره اش تا آنجا که می تواند بهترین استفاده را پیدا کند و به عمل برساند.

دروغ چرا؟ من هم عاشق غروب های ایسلند در کنار ساحل شدم .

عاشق دیوانه وار دویدن در مزارع گرینلند ، عاشق بی هدف کنار خیابانهای شانگهای قدم زدن.

از اینکه جوزفین آرزویی که از کودکی با خودم حمل می کنم را عملی کرده کمی خجالت زده ام ولی خوب اینطور نیست که من همین الان ذات الریه گرفته باشم و بخواهم بروم که....

امیدوارم روزی دست خودم و آرزوهایم را بگیرم و شیرجه بزنم درون دری که همیشه بسته بودمش ...همان در زرد رنگ چوبی قدیمی با خطها و طرح های آبی که بوته های رز رونده دورش را قاب گرفته اند.

همان دری که زندگی کردن درونش خیلی دور و دست نیافتنی به نظر می رسد .

همان دری که بوی باران و شکوفه خیس خورده می دهد.

همان دری که آن شب باز شد و مرا کشید به آغوش پروانه سفید و رز کوچک سرخم‌

همان جنگل سبز .

همان میزهای چوبی کوتاه و زمزمه های شیرین دوستداشتنی.

همان بادبزن و فلوت چوبی.

همانجا که همیشه احاطه شده از فاصله اما از درون پر از غروب و طلوع است.

همانجا که چترها همیشه زیر باران به دستت می رسند .

همانجا که صبح ها در عطر چای غرق می شوی و شب ها در عطر عود‌‌.

همانجا.

همان در.

با نگهبان کوچک و سیاهش.

فکر کردن به اینها و آنها باعث می شود دلم برای تو بسوز آه سفید کوچک من، شاید تو هم دنبال همین می گشتی ولی آخرش چه شد؟ گفتند پیچ خورده ای . اگر بینمان این همه فاصله نبود ، اگر آن دیوار کاغذی فولادی نبود ، اگر راهی بود ، می گذاشتم هرچقدر می خواهی بمانی و بچرخی و بپیچانی.

من نسبت به نبودن ات هم احساس گناه می کنم ، پس همه اینها را نوشتم تا بگویم اگر روزی دیدمت و شناختمت تو را هم زیر پارچه مشکی ام پنهان می کنم ، بنابراین غصه نخور.

تا وقتی هم که نیستی من جا ی تو هم از تمام درخشیدن ها و بازتاب شدنها و سایه انداختنها لذت می برم.

و شاید گاهی برای تو هم باز نوشتم ........

و شاید تو هم آن سوی آن در بودی و من نمی دانستم .

پ.ن:و شاید من خیلی زود به آن در برسم؟

پس.پ.ن: فقط جیرجیرک‌ها نیستند که تابستان پوست اندازی می‌کنند ، خیلی ها پوست انداخته اند ، خیلی ها .....و من تو را به همه آن خیلی ها ترجیح می دهم حتی اگر قرار باشد مثل چانسل خرسه آخرش در خودت هضم ام کنی. البته ترجیح می دهم مثل الیاس مودب باشی و نکنی ‌.

و.پ.پ.ن: البته باید اضافه کنم ذات الریه داشتن هم دلیل نمی شود که قطعا رفت ، شاید دلیل خلاقانه تری برایم باشد..نه؟

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۴، ۰۵:۲۲ ب.ظ
  • ۲۲ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories
君 の 風

君 の 風

君の髪をなびかせる風になって

君を無邪気に色付けてみたい

君の涙を乾かせる風になって

君を綺麗に輝かせたい

今すぐにでもギュッと

近すぎても もっと

真っすぐにだけずっと

いつも君の側で

痛みとよく似た胸の鼓動

多分これは

ともう気付かされている

💙

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۴۸ ب.ظ
  • ۱۸ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

حتی آشغال ها هم می خواهند زندگی کنند

اهم،اهم.

بنده هیچ‌کار خاصی تاکنون نکرده است که در وادی سخن ارزش نوشتن داشته باشد...ولی 

مثل همیشه جملاتی روی قلبش مانده و سنگینی می کند پس ~

یادم آمد شماره یک یکی از هیولاهایی دوست داشتنی کوچک من بود که هردو عاشق کلمه umbrella هستیم. برای همین دلم می خواهد این یکی را شماره ای بنویسم بروم پایین...

رشته سخن از دستم رفت....

آه!

1-این روزها عکس گیلاس کوچولوی دوست داشتنی خوشگل جذاب شیدا یم را گذاشتم تصویر زمینه دستگاهم ، هروقت روشن می کنم نیم ساعتی محو چشم و ابرویش می شوم یک ساعت هم قربان صدقه اش می روم بعد تازه یادم می آید چه می خواستم؟ آهان ! بعد مجبور می شوم یک پنجره جدید باز کنم ولی دلم نمی آید ولی باید به کارم برسم پس...

آه خیلی دوست داشتنی است برایم ، یاده زمانی می افتم که برای اولین بار زرشک سرخ شده خوردم ، آن طعم ملس اش دوست داشتنی نبود ولی خوب دوست نداشتنی هم نبود و به چشیدنش ادامه می دادم.

اکنون تا مقداری می توانم درک کنم چرا عکس کسی که دوسش داری را دم دستت می گذاری.

2- هنوز هم دلم نمی خواهد پایان گیلاس کوچولوی محبوبم را بخوانم، حتی نمی خواهم به اوجش برسم ، همین روزهای گرم و ساده اش را برای خودم تکرار میکنم ، می ترسم پایانش را ببینم، نه بعد از آن ها.

3-گیلاس کوچولوی من شاید برای من گیلاس باشد ولی خیلی خفن تر از اینها ست مثلاً برای سیب کوچولو او یک خانه امن است، از نظر خودش شاید آناناس باشد . این روزها گیلاس کوچولو بیشتر برایم شبیه مربای هندوانه است .....هیچکس احساس خاصی نسبت به پوست هندوانه ندارد ، فکر نمی‌کنند چقدر ای برای سبز بودنش نوشیده ،چقدر آفتاب گرفته چقدر روی خاک خوابیده ، چقدر ناز و صبور و محکم است...نه..بعد از چشیدن قلب قرمز هندوانه کسی فکرش تا آنجا نمی رود ، اما اگر کمی برایش صبر کنی و و وقت بگذاری و البته حوصله و کمی شکر و آب و ادویه و...درکل کمی زمان بدهید و شرایطش را ، هرگز دست رد نمی زنییییی...

خوشمزه ترین مربایی که در این عمرم چشیدم با جرئت می توانم بگویم همین پوست هندوانه است ، لذیذ آبدار شیرین مهربان گرم و صمیمی~

مهم همین است اتفاقا ، برای همین می گویم خیلی شبیه گیلاس کوچولوی دوست داشتنی من است.

4-.....

5-چه کسی جرئت می کند پوست هندوانه را اشغال تر خطاب کند؟ 

چه کسی جرئت دارد گیلاس کوچولوی من را اشغال خاندان خطاب کند ؟

نادان ها..البته بازهم نادان ها .کسانی که هنوز طعم لذیذ و شیرینشان را نچشیده اند خوب حق هم دارند ..

من تا همین سه سال پیش نادان بودم :)

شاید هنوز هم هستم ...

مثلاً شاید گربه کوچکی آن بیرون باشد و من با زباله اشتباهش بگیرم.

6-حتما مربای هندوانه را امتحان کنید ولی فکر آشنایی با گیلاس کوچولوی من را هرگز.

7-نویسنده اینترنتی گمنام ام نوشته بود حتی آشغال ها هم روزی با ارزش بودند باید پرانتز باز کنم همیشه بودند و هستند بستگی به سبک دیدگاه ، میزان اطلاعات و داده های ذخیره شده دارد.

8-مثلا یکی از نشانه های پیدا کردنشان این است که اصرار دارند خودشان را اشغال بنامند ، عملا در ملأ عام با صدایی بلند ، ولی این فقط یک ماسک کوچک برای پنهان کردن نقطه ضعف شان است می  دانی؟

آخه خیلی ناز و دوست داشتنی ، گوگولیییی ، تو دل برو به طرز وحشتناکی مراقبت کردنی و حساس اند ، دیدنشان مثل حس تماشایی پرواز طاووس است ...او در حال سقوط است و تو پرواز می بینی....

خیلی کرکی و نرم اند.

حس پروانه زدن را با آنها فهمیدم.

9-نوشته بود هر صفحه کتاب برای من یک پورتال است به سوی کسی که دوسش دارم و ندارمش.

10-می خواهم بنویسم چرا توهم نباید واقعی باشی کیل؟

ولی بیخیال می شوم انگار ننوشتم.

11-همسایه جدید پنجره به شاخه ام یک زوج تازه مزدوج شده قمری است ، من دوست دارم موسی کوتقی صدایش کنم ولی خیلی طولانی است ....

12-خانه آنها هم آپارتمانی شده ، خانوم طبق بالا نشسته آقا طبقه پایین...چون جا ندارند ، اما همانجا را به همه جا ترجیح داده اند .

13-داشتم دیشب می خواندمش .. اسمش....اسمش هنری است!

هنری نوشته بود وقتی خارج از میدان نبردی نقاط ضعفش را راحت تر می بینی و به دنبالش آسان تر شمشیرت را فرو می کنی.

چه کسی خارج از گود است...؟ نقطه ضعفها.

برای نقطه ضعف بودن تنها با ارزش بودن جالب نیست باید ضعیف هم باشی بعد سرگرم کننده می شود .

11-هنری هم اصرار دارد اشغال است ولی نمی داند چقدر زیباست .مثل طلوع خورشید در چمن زارهای وحشی است .

12-عشق یک جنگ است تا دیشب برایم مسخره بود ،اما حالا تقریبا می فهمم منظورش چیست جنگها همیشه عادلانه اند چرا که دوبازنده پایان همیشگی است.

13-نخی قرمز از پنجره  تا در و دیوار خسته اتاقم کشیده ام ، منتظرم کسی که منتظرش هستم مثل هر رویا از پنجره  بیاید و درونش گیر کند ، خدا را چه دیده ای شاید آمد....

14- در آب غوطه ور شدن یکی از لذت ها دوست داشتنی برای من است ، به امید اینکه در زندگی بعدی با نهنگ‌ها در اعماق غوطه ور باشیم.

15-برای تاکید :مربای هندوانه را امتحان کنید و به این فکر کنید از کنار چه چیز های ارزشمندی به راحتی گذشتید که نمی دانید.

پوست هندوانه نشان می دهد در بی‌اهمیت ترین موردها خوشمزه ترین فرصت‌ها پنهان شده اند.

یک نقاب سبز و سرخ شاید هم سفید و یا سیاه می زند و مست می‌کند و خودش را پنهان تا نفهمی ولی ...

شاید همان مروارید کوچک گمشده بین نامه هایت باشد؟

16-مروارید ها همیشه احمق اند، فکر میکنند فقط یک تکه سنگ اند ، یک ذره هضم نشده.....

نمی دانند چقدر دوست داشتنی ، بغلی و بوسیدنی معنا می شوند.

17-👁️👄👁️ 

18-گسترده نویسی کردم یا حاشیه نویسی؟

به عنوان نسخه نویسی برای روزهای صورتی پستش کن.

پس.ن:

19-به طرز عجیبی عاشق چشمهای خمیده و لحن اغواگرش شده ام ، جغد کوچک بامزه من خودش این را نمی داند مثل همیشه ، یک صفحه کاغذ بینمان فاصله است.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۳۳ ق.ظ
  • ۱۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

یک گربه بزرگ

آسیل گاهی تمام آنچه من می شود تمام می شود تا پیدا کردن چیزهای بیشتری برای من ساختن دلم یک جای نرم و کمی شیرینی و احتمالا یک پس زمینه برفی می خواهد ولی الان تابستان است و تابستان عطشی وصف ناپذیر برای ماجراجویی و در هنر غرق شدن بر می انگیزد که اکنون من نه توان کیفی اش را دارم و نه کمی .

زیبایی ماجرا همین است .....

آرزوهای بزرگ کردن.

گریه های بزرگ را به همین دلیل دوست دارم.

انگار یک دریا رویا بلعیده اند . در آغوشت که آرام بگیرند تو راهم با خود می برند...

تا دیروز تصور میکردم یک قاصدکم اما مهم نیست تصور من چیست شاید جهان مرا یک ماهی قرمز می بیند و در آخر کار مشخص می شود اوه من یک پتونیای سفید بودم.....

یا یک فلامینگو آبی....

باز هم مهم نیست .

در جهانی که می شود بی پر پرید ....

در جهانی که هنوز هستم ..

خیلی چیزها مانده تا ....

من که خوابم ببرد کلمات کجا می روند؟ خیلی چیزها مانده آمد تا من به همانجا همراهی شان کنم...و خدا را چه دیدی...شاید یک وقتی نخواستم برگردم

...شاید باغ مخفی من همانجا بود 

فعلا می خواهم تصور کنم لاکپشت سبزی ام که رکود تابستانی گرفته .

پ.ن:کمی امیدوارم رویای زیبا ببینی ، خوب بخوابی. ولی نه آنقدر که نخواهی بیدار شوی . باور کن این مشکل بزرگی است . یک جورهایی مثل اعتیاد است.نمی خواهم توهم گرفتارش شوی .

بیشتر امیدوارم واقیعت زیبایی را تجربه کنی.

و تماما برایت امیدوارم حقیقت زیبایی برای تو باشد تنها تو

.

با عشق ، رویا ، اکلیل و زرده تخم مرغ از طرف دوست تو چشا به تو سیل گرانبهای من 

(املت پختم حیف بود نفرستم پس به رسم قلب‌های نجوا گر بزن بر بدن :) )

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ
  • ۱۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

شخص شخیص من دقیقا چه کوفتی بوده ام وخواهم بود؟

هر روز که به آیینه زل می زنم بیشتر احساس اش میکنم اینکه چطور لکه های آبی خیسی که روی قلبم سنگینی می کنند به آرامی می‌خزند و حفره می سازند.

انگار هرشب بخش بیشتری از من از دست می رود ...کجا می رود؟چرا میرود؟ کی برمیگردد ؟ چرا من باقی مانده باید باشم؟ چرا من باید همه چیز را فراموش کنم ؟ چرا من آن شخصی ام که فراموش کرده ؟ کجا رفته بودم؟ چه می کردم؟ چرا از دستش دادم؟

تنها چیزی که برایم باقی می ماند حس غم است ، درد ، دلتنگی وخشم از عشقی که فراموش کردم ......در این بین گناه هم روی شانه هایم سنگینی می کند.....پس همه اینها می توانند کنار هم دلیل خوبی باشند برای ......برای خط کشیدن؟ خط کشیدن روی تصویر هایی که فراموش کرده ام.

نامه هایی که برای خودم نوشتم را می خوانم در تعجبم این شخص که بوده؟ چه فکر میکرده؟ درکش برایم دشوار است . بعد وحشت زده می شوم اگر در آینده قسمتهای بیشتری از خودم را فراموش کنم ....اگر همین ذرات کوچکی که هم در قلبم مانده آمد از دست بدهم...دگر چه چیزی از من باقی می ماند؟ یک توده ی سیاه و چرکین...

نمی دانم تاریکی مهربان است یانه...اما می دانم هرچیزی که سیاه باشد می گویند شوم است ...دوستش ندارند...نکند او هم دوستم نداشته باشد ..

این احمقانه است ...خالق همیشه مخلوقش را دوست دارد نه؟

نمی دانم این افکار نخ نخ شده ام را کجا ببرم...نمی دانم خودم را از کجا پیدا کنم...

می خواستم در آغوش او حل شوم .

نکند همین الان اش هم در این خاک حل شده ام...

می گویم باید بایستم ، تنها چیزی که نیاز دارم گرمای حمایت او ست و  یک تیغه یک تیز ...

در راه رو های بی پایان من بودن جوهر من کشیدن تمام شده ...حالا باید رد خیس را دنبال کنم و برگردم ؟

راهِ رو طولانی و تاریک ،مبهم و مه گرفته است . ره پیش ....مشخص است اما شاید شکسته ؟ نمی دانم اگر هنوز درها باز باشند یا دیوارها یش ایستاده.....

دلم برای زیر سرخس ها ی خیس خورده رقصیدن تنگ شده.

برای درآن کوهستان یخ زده چرخ زدن ، بازی گوشی کردن.

برای آن حس سقوط به آسمان.

شاید جاذبه این دو خط هم باهم متفاوت باشد ..پس چطور انتظار دارم جاذبه گذشته و آینده ام یکسان بماند...؟

دلم برای دریا تنگ شده...برای بی دلیل در آغوش نور خندیدن....

برای خاطرات ازدست رفته...برای پیمانهای فراموش شده...برای نگاه های محبت آمیزی که فراموشی از من ربود.....

برای تمام آن باهم بودنمان.....برای تمام آن من......

اینکه انسان چطور باوجود عدم تعلقش به این خاک تلاش می‌کند تا همینجا ریشه بزند...اما در پایان بین گل‌برگ‌های سرخ آرام میگیرد آن هم با افت ها و قارچ های که درون روزنه های روحش جا خوش کردند.......تمام این ماجرا حماقت آمیز و احمقانه است...و من ....من احمق ترین بخش داستان من بودنم...من اصلا وجود ندارد منی نیست.......هیچکس جز او نیست...و کاش به یاد می آوردم ...همه همه اش را ...کاش بیشتر بود...کاش بیشتر بود ....کاش عشق بیشتری بود.

پ.ن: توهم من بودن خفه ام کرده آن هم درحالی که فراموش کردن خاطرات تو  هیچ چیز برای من نگذاشته. حتی اگر ترکت کردم تو مرا ترک نکن....باشد؟ 

و.پ.ن: نشد یکبار این قلم دست از دست کاری کلمات من بردارد:/

پس.پ.ن:صفحه بعدی ،صفحه بعدی ، صفحه بعدی ..در صفحه ی بعدی که خواهم بود........

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ
  • ۵۲ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

روشن ، جوشان ، و هرچه که به این قاعده بخورد .

آرزو کردن برای یک پایان خوش.

غرق شدن در آسمان .

سقوط در عشق 

تلاش برای ماندن 

ثبات احساسی ام را گم کردم ...نمی دانم کجا رفته ، کجا گذاشتمش ....شاید هم چشایر اشتباهی جای کوکی خورده باشد اش.....

این روزها به این فکر میکنم چقدر می توانم خودم را پشت کلمات پنهان کنم ، چقدر می توانم خودم را در آنها منعکس کنم و تا چه حد اجازه دارم از این سقوط در مرکب لذت ببرم...

تا کی می توانم با چشایر به پشیمانی ها و حسرتهایم بخندم 

تا کی می توانم در روزها بارانی در آغوش لونا جمع شوم.

تا کی می توانم تحمل کنم آکیرا به واقعیت من راه پیدا کند و توهماتم را ببلعد تا نجوایی نشونم....

تا کی باید منتظر سیل بمانم تا برگرد 

تا کی می توانم از رقص با سایه ام لذت ببرم 

تا کی می توانم از شوق در آغوش باد بلرزم

تا کی می توانم زیر نگاه آفتاب احساس قدرت کنم

تا کی می توانم با ماه بخوانم...

تا کی .....

چشمانم را که می بندم همان ساحل را می بینم ، همان آبی بی کران ، همان دریای من....منتهی به اقیانوس .

نقطه شروعی بوده یا پایان ؟ سرنوشتم مرا به سویش می خواند . احساس پیچیدگی می کنم.

آرزوی کودکی ام این بود همه شان را کنارهم داشته باشم .....روی صندلی کنار باغچه باغ آرایی اش را بنشینم و نظاره کنم ، صدای خنده هایشان بین بوته ها ، قایم موشک بازی کردن هایشان لابه لای درختان توت و آلو...رقص نور در چشمهای قهوه ای ، کاراملی و خرمایی شان .... غش و ضعف کردن برای نیم رخ های بی‌نقص شان.

دنبال کردن رد پاهایشان.

سربه سر گذاشتن خروس سیاه و مرغ های قهوه ای...

لوس کردن گربه خاکستری...

دلم برای آن روزها تنگ شده ..برای آرامش آن لحظات...

حالا درون طوفانم یا باتلاق.....؟

مهم اصل مطلب است و آن این است که مار ماده چیزی جز نیش زدن و بلعیدن نمی داند...

دلم نمی آید این را اضافه کنم حساب مار سبز و سفید جداست...این مار هفت خط است.

آمده لب می زند تولدت مبارک....حالا باید مثل بیست و خورده ای سالها رفتار کنم؟ مگر طفلکی ها چطور رفتار میکنند که من باید؟ 

به هرحال از این موجود چه خیری رسیده که تبریک هایش باید ؟ بیشتر حس تنفر میکنم .

او می‌گوید باید این معصومیت کودکانه ات را کنار بگذاری..هردویمان خوب می دانیم این تو نیستی.

جمله قشنگی است ...اما چه کسی می تواند جرئت کند من من را توصیف کند؟ 

حتی من هم خودم را خیلی به یاد ندارم . می دانم در آینده هم خیلی بیشتر به یاد نخواهم داشت...مشکلی نیست برای همین می نویسم...

ولی راستش را بخواهی بین این همه ...کسی که حقیقتا بیشتر از هرکسی از او متنفرم خودم هستم.

اگر به گذشته برگردم اولین کاری که میکنم این است خودم را خفه کنم بعد هم بقیه اینها را...

آینده؟ ...خوب خیلی خوب می شود اگر اوهم مرا خفه کند...البته روشهای بهتری هم هست ولی می دانی ..در خفه کردن معمولا ترس و تقلای بیشتری است....

در آب خفه شدن درد و سنگینی بیشتری دارد تا از بی هوایی خفه شدن....

همچنین زیر آب ماندن آرامش بیشتری هم دارد....

البته اگر آب جاری باشد و مواج که چه بهتر...ولی اینطوری بیش از حد درخواست کردن می شود .

ربطی ندارد ولی تابستانها جذر و مد دریاهم بهتر است و جان می دهد برای رقصیدن در اعماق .

تابستان خاص است چرا که یکی از همان حداقل ها ست برای من...

هرساله تابستان دوباره و دوباره عاشق سبز بودن می شوم ، عاشق برگهای یاقوت نشان ، آن صدای زنگ مانند ملایم جیرجیرک ها ، عاشق انعکاس نور زیر بال سنجاقک‌ها.

عاشق نسیم نیم روزی تابستان ....

تابستان باعث می شود احساسات ام تحریک پذیر تر باشند . هر تابستان می فهمم چقدر بیشتر از قبل عاشق کتابخانه کوچکم هستم ، عاشق آن نامه بازی هایی احمقانه ای که داشتیم . عاشق آن کتابهای خاک خورده ...عاشق رقص سایه ات ، پرده های سفید و نسیم افسارگسیخته آن روز سانحه..

گاهی فکر میکنم خیلی احمقم که همان ابتدای کار دوباره برگشتم....یا برو یا بیا عزیزم چرا اینطوری؟ ....شاید هم تقصیر پزشکی است که قلبم را دوباره به تپیدن وا داشت ....می خواهم کمی خودخواهی کنم و بگویم شاید هم تقصیر تو واوست و همچنین همه آنها .....خیلی وقت است در دلم مانده که فریاد بزنم...احساس میکنم این مثل نوعی پیشگیری عمل خواهد کرد.....و احساسات من خیلی قوی است می دانی دیگر...؟ 

چرا این مهم است حالا چون نمی شود از این چشم پوشی کرد که احتمالات زیادی هست که من نبودن در آنها تاثیر مثبت زیادی دارد...

احتمالات زیادی هم هست که برعکس نوشته شدند...

می خواهم خودخواه باشم و بگویم مهم نیست چقدر سیاه بختی به بار آورده ام روزی مفید بودن را هم تجربه میکنم....جایی کسی باید باشد که بتوانم برایش هرکاری کنم و او آسوده تر باشد .

کسی باشد که بین صحبتهای احمقانه ام در باره یک دوست داشتن باران و شیرکاکائو یا انتخاب شدن توسط رنگ بنفش و ذوق داشتن برای دیدن بازتاب نورهای شکسته شده از من نپرسد چرا الکی اینقدر ذوق و هیجان دارم یا طوری نگاهم کند انگار زیادی زیاده روی میکنم یا فکر کند خل شده ام یا ندید پدید تشریف دارم چون بی دلیل حتی ترکهای دیوارها هم برایم جالب و خواندنی است و لبخند گشاده دارم ....

یا مشکل دارم که ثانیه ای از همه متنفر و گوشه گیری میشوم و بعد ناگهانی دوباره می خندم و وسطش دوباره گریه ام در می آید چون ناراحتم و بعد دوباره خنده ام میگیرد.

کسی باشد که وقتی از عصبانیت می خندم یا از سردرد یا از نفرت تفاوتش را متوجهش شود...چنین فردی بهترین دوست من خواهد بود .

کسی باشد که بتوانم جلوی سقوطش را بگیرم....می خواهم بگویم اگر آخر کار بگذارد کار اش را هم تمام کنم یا بلعکس خوشحال تر هم می شوم ولی فکر میکنم شاید در آینده یا گذشته کسی فکر کند دوباره دارم زیاده روی میکنم.

به هرحال اینها همه احتمالات آن ..حتی اگر تنها نیم درصد باشد بازهم احتمال زیادی است .

هرساله که می‌گذرد درها بیشتر پیدایشان می شود ...همچنین به حجم توده ها هم اضافه می شود اما خیلی چیزها را می فهمم و برای خیلی چیزها کنجکاو می مانم .

خوشحالم که زنده ماندم و آرزو میکنم برای یکسال بیشتر زنده ماندن . در حقیقت از تبریک های تولد متنفرم و به جای آن صداقت آغوشی گرم را بیشتر می پسندم .

پ.ن : او می گوید بپر اوج بگیر چیزهایی که من دیدم را ببینم آن هایی هم که ندیدم ببین ، جاهایی که رفته ام برو ، آن جاهایی هم که نبودم برو و فتح کن هرچه که جلو تر بروی پرواز کردن لذت بخش تر است ، هرچه بیشتر اوج بگیری بیشتر میبینی .....

می گویم می شود روی ابرها برای استراحت بخوابم ؟

می خندد اگر آرزوی سقوط داری 

میگویم بعد که سقوط کردم چه کنم

می‌گوید بالهایت را بازکن چشمهایت را نبند....دوباره اوج می‌گیری.

اولین بال زدنها همیشه سنگین و سخت و طاقت فرسا بوده اما در ادامه به پرواز دل می بندی....

می خواهم گریه کنم.......من حتی توانایی کندن میشه نیش اینها را ندارم چه رسد به خفه کردنشان بعد......بعد....واقعا می توانم؟ 

خوب این لکه آبی الان پریده ...حالا سقوط صعود یا نهر خواهد کرد؟

پس.پ.ن:از کیبورد هوشمند مجهز به تصحیح خودکار متنفرم .....جمله بندی جملاتم را بهم ریخته.

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۰۶ ق.ظ
  • ۲۵ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

گزیده هایی از تو بودن بی انتها ست

میگویی صبرکن هنوز لذت رقصیدن آزادانه زیر نور ماه را نچشیدی 

لذت آزادانه بین بوته های رز در نیمه شب آواز خواندن

لذت آزادانه با صدای بلند در همهمه پر جوش خندیدن 

لذت آزادانه خودت بودن ، آزاد بودن.

می گویم زندگی و جهان ما از هم متفاوت است ، انگار تو آن سوی آیینه ای و من این طرف .

این چیزهایی که تو میگویی برای من وارونه اند .

لذت در زیر ماه رقصیدن نه بلکه با ماه شعر سرودن است .

لذت در بین بوته رزها خواندن نه بلکه با رزها در آغوش باد رقصیدن است .

لذت در آن هیاهو پر صدا نیست ، نه دران جوشش هیجانی پر از همهمه....

لذت در سکوت آغوش اشنایی فرو رفتن است.

و درمن بودن لذت نیست ...من بودن مجموعه ای از رازهای از یاد رفته و خاطرات فراموش شده است ..باعشقی که همچنان می خواند بی آنکه منتظر چرا اما و اگر و دلیل هایش برای عشق بودن بماند.

بعضی صدایش می‌کنند حماقت ، محدودیت ، اجبار ....

من صدایش میکنم خودم.

برایم مهم نیست که دوسم داری ولی برایم اهمیتی هم ندارد چه چیزی و یا چطور و چرا ...

این احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن است که برایم جالب تمام می شود.

فکر میکنی سربه سرت میگذاشتم ولی من جدی بودم.

من بودن حتی برای من هم سردرگم کننده است ، درهای زیادی در راه رو های ذهنم کشیده شدند ،قفل خیلی هایشان را ندارم ، خیلی هایشان را شکستم ، خیلی هایشان را مهر و موم کردم ، خیلی هایشان را پوشاندم ، خیلی هایشان را فراموش کردم ، خیلی هایشان را به فروش گذاشتم ، خیلی هایشان را قرنطینه کردم .....

حالا تو ازمن می پرسی برای کریسمس امسال قهوه ای بپوشیم یا سفید....

ترجیح میدهم به این فکر کنم خون آبی زیباتر است یا قرمز ، خرچنگ جذاب تر است یا مرجان.

هرچند ربطی ندارد اما دقیقا چون ربطی ندارد این را می نویسم .

دغدغه من زنده ماندن است و تو زنده بودن...برای همین صحبت با تو بیشتر عذابم می دهد....برای همین از دستت فرار کردم ...برای همین دیگر نمی خواستم ببینمت.

تنها چیزی که برایم مانده عذاب وجدان است و عذاب روان...

انگار حتی اینجا هم آن قربانی نفرت انگیز ماجرا تو بودی و من دوباره همان شرور دیوانه...

ولی مشکلی نیست همه چیز خوب است به جز آن چیزهای کوچکی که گفتم ....

وقتی زنده ماندم هرشب و روز طوری این دیالوگ‌ها را خواهم خواند که باور کنی من از همان ابتدا ، همان ابتدای ابتدا از همه تو و آنها و ایشان و شما و خودمان متنفرم بودم و بعد...مثل یک احمق نفرت را عشق خواندم.

دوستدارم ببینم آن موقع هم مثل خاطرات محو شده ام آرام صدا میزنی عزیزم یا با من نمایش کوچک را ادامه می دهی.....

می توانی تا آخر تماشا کنی؟همه اش را تماشا کنی؟ 

به هرحال تو هیچوقت پشت صحنه را نمی بینی.

پس.ن: میگویی دست از مقاومت بردارم که چیزی جز اصطکاک بیشتر نیست ...درحالی که تو حتی اینجا نیستی و من خیلی وقت است صدایت را هم فراموش کردم.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۱۶ ب.ظ
  • ۳۴ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

گل آبی

 کسی بود که اسم اش یادم نیست ولی خودش را چرا‌‌‌

حالا این یا از فراموشی من است که ناگهانی شدت گرفته یا اینکه از افسون خود آن فرد؟

برای من مثل یک گل آبی بود ، زنده ولی مصنوعی به نظر می رسید ، زیبا و تیغ دار اما شکننده ، خوش رنگ و بو و....وابسته.

زیبا بود ...خیلی زیبا بود ، حتی وقتی از خشم گریه می کرد

دوست داشتنی بود ....حداقل برای من‌.

هروقت می نشستم پای حرفهایش دلم برایش تنگ می شد..‌

برای خودش که زمانی خوشحال بود ، بدون آن همه غم ، بدون آن همه درد ، بدون آن همه زخم . تصور می کردم زمانی درجایی ...شاید به طور کاملا اتفاقی ما از کنار هم رد شده باشیم حتی برای یک ثانیه و آن روز بی اهمیت زمانی بوده باشد که او ..حداقل او خوشحال بود . 

خیلی اهل گوش دادن به موسیقی سنتی و فارسی  نیستم حالا بگذار بگذریم از اینکه به خاطر حس عدم تعلق است یا پشیمانی هایی که نفس کشیدن اشان را هر لحظه روی پوستم حس می کنم...

اما موسیقی هست که هرچند نه کامل اما نصف و نیمه مرا یادش می اندازد .

این موسیقی برایم خاص است نه تنها به خاطر او ...بلکه به خاطر کسی که مرا در این آهنگ تصور می کند....

حالا من هم نصف و نیمه او را در بین بعضی از این متنها تصور می کنم......

این فرد جالب و دوست داشتنی همیشه با لبخند تلخ و شیرین منحصربفرد اش می گفت 

گاهی مهم نیست چقدر تلاش می کنی عزیزم ، قرار نیست همه چیز خوب باشد ... حداقل نه همه کس .

امروز چندین ساعت که نه...چهار پنج ساعت پایه کار و مشغول آشپزی بودیم تا به افتخار پیروزی جشن کوچکی داشته باشیم ، تقویتی باشد برای رودررویی با جنگ خودمان.

اما نتیجه اصلا خوب نبود ، من می گفتم شور شده ، نظرشان این بود که اصلا بی نمک است . فکر کردم ادویه زیاد ریخته ام ، گفتند هیچی حس نمی کنند از عطر و طعم اش اتفاقا ، تازه خیلی هم داغ بود و به گمانم چند نفرمان سوختیم ولی کسی به رویش نیاورد...

قرار بود شادی بخش و مسالمت آمیز باشد ولی شد همنشینی با این ها.....

چطور می شود این ها را پاک کرد....

در تمام این دوازده روز سردرد های من یک لحظه هم کوتاه نیامدند.

هر روز دردش از قبل بیشتر می شود ولی کمتر نه.‌

هیچوقت فکر نمی‌کردم کسی باشم که از ناراحتی سردرد بگیرد...خوب زندگی نشانم داد پتانسیل اش را دارم....خیلی هم دارم.

هرچقدر هم کسی را بغل کنم یا مسکن بخورم آرام نمی گیرد..چطور قرار است بگیرد وقتی تمام فضای من غرق در  پونه است....

این چند روز آنقدر لبخند زده ام که فکم آزرده شده....خشمم را حبس کردم و سرم حالا به جوش رسیده...فکر کنم؟ شاید هم فقط به روغن امده؟ نه.....نه نه نه ..کسی مغز سرخ شده دوست ندارد.

این باعث می شود بخواهم برایتان داستان لی لی و گل سفید کوچکش را تعریف کنم ...بیا از این هم بگذریم و برگردیم سر گل آبی ام...

اری ..وقتی داشتم به زور چند لقمه داخل دهانم می گذاشتم یادش افتادم ، یاده لبخند کج و نگاه تاریک و زمزمه های تلخش .

انگار می توانستم بازهم ببینمش که دستم می اندازد ببین ، هیچ چیز خوب پیش نرفت همانطور که برای من نبود ...برای توهم نمی شود؟

ولی آیا واقعا هیچ چیز خوب پیش نخواهد رفت ؟

پس چرا گرده های طلایی همچنان شناورند ...

پس چرا ستاره پاییز همچنان می درخشد

چرا ماه مه زده همچنان زیباست و چرا غروب‌ها همچنان اینقدر دوست داشتنی و تنها به نظر می رسند.

همه اینها همچنان خیلی خوب پیش می روند ، چرا من و تو نتوانیم ؟

گل آبی من خیلی دور است ، خیلی دور تر از آنکه اسمش را به یاد بیاورم یا به آغوشش بکشم....ولی همچنان اینقدر نزدیک ام هست که تک تک حالاتش را یادم باشد....

این هم خوب پیش می رود .......

پس ......اری ....همه چیز خوب پیش خواهد رفت ..همه چیز .

پس.ن:ضمنن اگر قرار بود خوب نباشد من با هیچکدام از آنها آشنا نمی شدم ...هیچکدام ...

این پیوند بین ما {هرچند اگر فقط من به خاطرم بسپارمشان ، یا من خاطره ثبت شده آنها باشم و خودم فراموشش کنم...}نشان می دهد که چقدر همه چیز خوب پیش می رود حتی برای ما.

پ.پ.ن:چشایر اصرار داشت این را اضافه کنم.....

"همه چیز همانطور که باید پیش می رود "

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ بعدی