- پست شده در - سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ
- ۱۵ : views
- ۱ : Comments
- : Categories
لانه ای ما بین لاله های نقره ای واژگون شده
سیل ...دوست خیره کننده من.
می دانم این روزها زیاد برایت می نویسم ...تقریبا جنگل ابی دیگر برگه سفیدی ندارد که رویش اسمت را ننوشته باشم . تقریبا جوهر های ابی ام به اتمام رسیدند. تقریبا ......تقریبا دیگر خیلی به بزرگ سال بودن عادت کردم.
انقدر که وقتی نیاز باشد مانع گریه هایم باشم، انقدر که وقتی حسی ناراحت کننده دارم آگاهانه فراموشش کنم ، انقدر که از انتظار داشتن ها و باید بی نقص بودن ها متنفر نباشم .
می خواهم بنویسم من تلاش کردم سیل .....برای همه انها....ولی راستش به این جمله باور ندارم، شاید من زیادی از نزدیک خیره شده بودم؟
پس....بیا و ان روزی که تصمیم گرفتی اینجا باشی بر بالای بلند ترین درختان کنار هم بنشینیم، همانطور که رقص بازیگوشانه نسیم شبانه را دنبال می کنیم و در نور ماه غرق می شویم، بیا و به من بگو ، کمی محکم تکانم بده و بگو....بگو ،بگوحداقل تو مثل همه اینها و انها نیستی ، ثابت کن که تو ، فقط تو هستی و من ،فقط من.
فکر میکنم ان شب بدون کابوس و پریشانی شاید هم با دلی پر از رویا خواهم خوابید. ان وقت صبحش را با ارزوی رفتن بیدار نخواهم شد...{البته این راهم در نظر بگیر این فقط یک احتمال است شاید انقدر هیجان زده شوم که باز تکانشی عمل کنم}
پ.ن: ممنون...که دیشب امدی و از گمشدن در رویا نجاتم دادی . کاش میشد بیشتر نگاهت می کردم ، مثل همیشه شادی کوچک من خیلی بیش از حد برایم محو بودی .