- پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۴، ۰۴:۰۶ ب.ظ
- ۱۹ : views
- ۱ : Comments
- : Categories
گرام
وقتی سبزی ها را داخل آش ریختم فهمیدم....
اینکه معلم تاریخم درست می گفت؛ هیچوقت نمی شود به گذشته اطمینان کرد و اینده همیشه یک راز می ماند.
در این بین ، بودن درحال هم مثل توهمی تکراری است ، نمی دانی از کجا شروع می شود و در کجا به پایان می رسد.
هر بار اشتباه میکنم ، نمی خواهم باورش کنم ، می گویند من مشکل عدم اعتماد دارم ولی دلم می خواهد حداقل به انها اعتماد کنم ، برای پذیرفتن انها تنها داشتن همین ارتباط خونی کافی است ، قبلا گفته بودم ... انگار این برای من کافی نیست..
نمی دانم چه چیز بیشتری باید داشته باشم تا انها هم مرا بپذیرند ، همینطور که هستم ، که بودم ،که خواهم بود .
بعد از خودم می پرسم پس ایا من همانطور که هستند که بودند که خواهند بود پذیرفتمشان ؟ نمی توانم به خودم اعتماد کنم ، حس میکنم جایی خودم را گول زدم ، اینجا ،انجا ،انطرف تر یا اینور...
انگار رشته فکری در مغز خودم کاشته و در گاوصندوق ناخودآگاه ام حبس اش کردم ، برای همین ترجیح می دهم به حسم تکیه کنم و حسم میگوید که من واقعا قبولشان دارم ، خوب این گاهی خوشحالم میکند ،گاهی افسرده یا شاید هم خشمگین...؟
چرا نمی شود من را هم ببینند؟ بشنوند؟ لمس کنند؟
شاید هم دارم توهم می زنم .....مثل همیشه ...شاید سوتفاهمی بزرگ را بلعیدم و حاضر نیستم تفش کنم بیرون.
شاید همان سوتفاهم رفته و قلبم را خراب کرده ، حالا ابسه میکنم.
برای همین تلاش میکنم کارهایی که خوشحالم میکند را بیشتر انجام دهم ، بیشتر از قبل.
مثلا روی کبریت ها اب می ریزم ، بیشتر با خودم حرف می زنم .
برای خودم بیشتر می خندم ، صبح ها بدون عجله خودم را بیدار میکنم .
کتابها را دسته بندی نمیکنم ، از هرصفحه ای که بخواهم شروع به خواندن میکنم،
استخوان هایم را بیشتر کش و قوس میدهم ، کاغذها را گُل میکنم.
خودم را مجبور نمیکنم ، کمتر سرزنش میکنم و موظف به پاسخ دادن نمی دانم.
این مورد اخر شاید کمی خودخواهانه باشد اما به همان اندازه ارامش بخش است.
درست مثل سرمای زمستان .
اه...دیشب دیدمش ، اینکه چطور تابستانی که به مغز استخوان زمستان نفوذ کرده بود با پایکوبی های شدید گوزنهای شمالی
خودش را با اسمان افتابی اش برد ......خودش را با اسمان افتابی اش برد ولی مثل هرسال زنبورهای تابستانی را فراموش کرد ، سنجاقک های طلایی و پروانه های ابی ...بازهم همه شان را فراموش کرد.
انگار فقط مهم ترین چیزها را برداشته و برده . ولی بازهم! این مهم ترین چیزها را چطور تعیین می کند؟
دیدن تقلای زنبورهای گرد و زرد با پرزهای مخملی کاراملی یا قهوه ای روی سنگفرش ها ، کنار جاده ، یا درون باغچه ها خیلی دردناک است. فکر میکنم به هرحال حتی زنبور ها هم نمی خواهند در تنهایی بمیرند ، برای همین برای بازگشت به کندو اینقدر تلاش میکنند...مثلا برای نجوا کردن آخرین وصیت هایشان ...یا نوشتن نامه ای برای شورش ، برای تابستان بعدی...
چه باید کرد ؟
حالا دیگر واقعا زمستان است ، اسمان خاکستری و پوشیده است ، برف امده و باد ، سوزناک و زوزه کشان دنبال دری برای ورود به ماوایی گرم ، هرشب ناله میکشد...
خوب به گمانم حالا نوبت اجرای تک پرده ی زمستان است و همه اینها بخشی از سکانس های آغازین اند.....حدس بزن چه؟ من عاشق پرده ی اخر ، جنگ عشق زمستان و بهار ام ...تا رسیدن به ان پرده چند ماه دیگر باید صبر کرد ، اما واقعا صحنه تماشایی خواهد بود ،درست مثل هرسال .
مثل هرسال....
پ.ن؛امیدوارم وقتی قدم میزنی،
آنقدر محو آفتابِ کمجانِ زمستان نباشی
که زنبورهای گمشده را
پیش از آخرین نفسهایشان
نادیده بگیری
و بیخبر از رویشان بگذری.