- پست شده در - يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ
- ۱۷ : views
- ۲ : Comments
- : Categories
برای یک پایان خوش
انجام بعضی کارها ضروری است .... مهم نیست همیشگی باشند ، اغلب باشند یا برخی اوقات.
ضروری بودن ضرارت ها نمی گذارد در مورد بقیه اش خوب فکر کنم ، تمام حواسم می رود روی نحوه انجام دادنش .
درست مثل الان .
من دارم جوهر بالا می آورم ، و این ضرورت لحظه حال من است . همیشگی نیست ..فقط گاهی اوقات نیاز دارم این مرحله را پشت سر بگذارم. همین.
توضیح دادنش خسته کننده است اما....چون این هم بخشی از این کار است من به نوشتن ادامه می دهم .
تمام جوهر سیاهی که در خونم جریان پیدا کرده بعد از گذشت این مدتی که نمی دانم چطور می شود محاسبه اش کرد درون قلبم تجمع می کند ، آن وقت جریان خونم انگار برعکس شود ، احساس سردی مرموزانه از ته ذهنم تمام افکارم را منجمد می کند ، احساس زنده نبودن می کنم. انگار فقط متحرکم ، بی اراده بی فایده . وقتی ظرفیت قلبم پر شد این جوهر های سیاه به دلم سرازیر می شوند ، راه حلقم را می گیرند و آرام آرام می خزند تا از دریچه چشمم به جهان راه پیدا کنند. آن وقت با موفقیت نامه های که می نویسم را لکه دار و خنده هایی که به زور می کشم را بی معنی می سازند.
برای همین لازم است . قبل از رسیدن به آنجا باید جلویش را گرفت .
با تمام توانم سعی می کنم به نوشتن ادامه دهم اما لرزه های بدنم آزاردهنده مانع ام می شوند.
لرزه هایی که از همان قلب سرچشمه می گیرند و تا مغزم را تکان می دهند.
می خواهم فکر کنم این سیستم محافظتی قلبم برای حفاظت از من در برابر غرق شدگی در این سیاهی هاست.
اما راستش را که نمی دانم.
لونا ، آکیرا و چشایر اشاره می کنند که اشکالی ندارد،که آن ها هم گاهی خز بالا می اورند، که آن ها هم گاهی بی دلیل موهایشان سیخ می شود ، گاز می گیرند ، چنگ می زنند.
می خواهم اشاره کنم که اگر خیلی مطمئن اند چرا فقط اشاره می کنند؟ چرا حرفش را نمی زنند؟ یا حداقل برایم نمی نویسند؟ اما من در اشاره کردن ها و مقیاس گرفتنها خوب نیستم ، بنابراین همینجا نشسته ام و سعی می کنم کمی بیشتر جوهر بالا بیاورم.و این به اندازه کافی عذاب آور هست ...می دانی در حقیقت خود کلمه بالا آوردن به نظرم خیلی زیادی زیبا است اما انجام دادنش به همان اندازه زجر دهنده است. آن مزه تلخی که ته دهان آدم می ماند و هرکار می کنی رهایت نمی کند، تمام این مدت نشسته ته لبخند هایم ، هرچقدر هم شیرینی می خورم فایده ای ندارد. چرا؟
چشایر می گوید حالا که اینکار برایت تلخ است چرا شیشه ها را نمی شکنی ، شاید باید ؟لونا اضافه می کند به این حس عجیب چسبناک کمی کمک کن ، کمی گریه کن کمی داد بزن
ادامه می دهم دراما ساختن لازم ندارم ، زندگی ام به اندازه کافی دراما دارد. شاید باور کردنش برایتان سخت باشد اما جارو کردن تمام آن خورده شیشه ها ، ترمیم دوباره سفالها ، پاک کردن اشکهای خشک شده و خواباندن ورم چشمهای پف کرده ، دوباره تظاهر به بودن آنچه نیستی آنقدر خسته کننده است که حتی نمی خواهم این روند را تصور کنم .من زیادی برای انجام آن تنبل ام.
دراین بین آکیرا سختکوشانه تلاش کرد و انبوهی از کتابهایی برایم آورده بود تا پشتشان سنگر بگیرم و چشمم از آن همه به ست افتاد .
یادم آمد که چطور در چنین مواقعی به طوفانی از شن تبدیل می شد و در آغوش بزرگ کویر خودش را پنهان می کرد تا از نوازش های گرم آفتاب لذت ببرد. کاش مرا هم می برد و جایی آنجا ، جا می داد...چه می شد؟
امیدوارم بودم روزی بعد از گمشدن در خرابه های گیلگمش درتمام آن مسیر ....از صحراهایی که آنقدر عاشقش بود تا کاخی که عمیقاً ازش بیزار بود مدتی چادر نشین شوم .... تا شاید در غروبهای سرخ آنجا ، در آن لحظه که تمام کویر همرنگ طبیعت آتشین و موهای شعله ورش بود ، به یادش باشم.
اما همانطور که می گفت انسانها خیلی دیوانه اند ، بار دیگر نشانم داد چقدر اعتماد کردن به اینها احمقانه است اما...اما خوب شکاک بودن هم ابلهانه است. بی دلیل صدایی در ذهنم نجوا می کند تا هنوز زود است تا هنوز دیر نشده تا هنوز می شود اما ادامه اش را نمی شنوم ...از من چه می خواهد؟ نمی خواهم ادامه اش را پیدا کنم . ترجیح می دهم به پنهان شدن در کتابخانه ذهنم و را زدن به پنجره بزرگ کرد و بخار گرفته اش را بزنم تا موج های به ساحل نشسته را بشمارم.
آکیرا هم ثبات ندارد ، از اینکه اجازه داد تا دوباره در این کتابها ی دوست داشتنی خاک خورده ام مخفی شوم پشیمان است ، یعنی آکیرا قابلیت ذهن خوانی داشت و من نمی دانستم؟
به تمام نا تمام ها و شروع نشده ها و ادامه نیافته ها اشاره می کند و پنجه می کشد.
آکیرا نمی داند همینکه هنوز در این واقع هستم چقدر سخت است چه برسد تا آنجا بودن.
وقتی آرام و بی صدا می نشینی حرف می زنند که شاید چیزی ات شده و هستی و شد کردی..؟
اگر هم بخواهی هیجانت را نشان دهی عجیب غریب صدایت می زنند و وا این چه شد کردی ؟
پس...فقط....کاش می شد این گربه های دوستداشتنی مرا اینقدر بیگانه صدا نمی زدند..نه مثل همه این آدمها.
.....
پ.ن: در بین سرخس های طلایی محصور شدن خوب است اما دلم برای دیدن آسمان آبی هم تنگ می شود .
پس.پ.ن: من زیادی لوس شده ام ...یعنی این گربه ها زیادی لوسم کرده اند....
با اینکه روزهای سرد کوتاه ترند چرا همچنان اینقدر طولانی کشیده می شوند؟
پس.پ.پ.ن: زندگی به عنوان یک سگ پیشخدمت چگونه است؟ خیلی شلوغ ، خیلی سنگین.
آیا دلیل موجه ای است برای دست کشیدن ...؟...نه ...نمی دانم.
مهم نیست .... در آخر مهم نیست گربه ها چه کنند همیشه مقصر یک سگ است.
امیدوارم این سگ هرچه زودتر هاری بگیرد .
قبل از اینکه زنده زنده درون دیگ جوش پوستش را بکنند.
زودتر .
آیا این کافی است؟