برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۹ ب.ظ
  • ۷۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

کلاف کلاغ

    آسیل ، عزیزم.......

راستش برای نوشتن این خاطره ها دو دل بودم .میخواستم فقط برای خودم نگاهشان دارم ولی می دانی...بدجوری روی ذهنم سنگینی می کنند ،پس....بیا این نامه را بخوان و بعد وانمود کن هیچوقت چنین چیزی را باهم مرور نکردیم .

   مثل یک گربه چاق دراز کش شده بودم روی فرش، داشتم تلاش می کردم برای چشایر توضیح بدهم که ذاتا راحت طلب نیستم ولی انگار در مغزم برنامه اشتباهی پردازش کرده باشند ، دچار طرز فکر مسمومی شدم که هرچقدر می گذرد در لایه های عمیق تری ریشه میزند. در همین حال بود که آکیرا ناگهان دلش خواست قفسه کارهای عقب مانده را بهم بریزد تا با بی رحمی این را به رخم بکشد «بهانه ها خیلی زیاد اند» اینجا بود که دیگر هرچقدر هم توضیح می دادم فقط نگاه های سرد آکیرا و خنده های پیچ خورده چشایر نصیبم می شد .

جای شکر داشت لونا آن موقع خواب بود وگرنه یک به سه محال بود دوام بیاورم.

از توضیح دادن دست کشیدم و رفتم تا کارهای عقب افتاده پخش و پلا شده در کف ذهنم را دوباره طبقه بندی کنم که دیدم اِه! امشب برنامه داشتم به مسجد سر بزنم.

    بعد از بایگانی کردن سریع کارهای عقب افتاده و نادیده گرفتن بحث باز مانده بین راهنماهای نرم و سخت گیر ذهنم ، خیلی زود دست خواهرم را گرفتم و باهم به سمت مسجد رفتیم . این روزهای سرد یکی از مشکلاتم همیشه این است که نمی شود زیر چادر لباس گرم زیاد پوشید وگرنه با گوژ پشت نتردام اشتباه گرفته می شوی :)

برای همین تمام راه از سرما آزرده شدم .

   مثل همیشه مراسم با نیم ساعت تاخیر برگذار شد . حین مراسم که پای صحبت شیخ نشسته بودیم مدام دستم را بالا می بردم تا ایرادات سخنرانی اش را بازگو کنم ولی یا او مرا نادیده می گرفت یا خواهرم اصرار می کرد دست پایین بیاندازیم......

آخر به قول فروغ هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست!

حالا ایشان هعی اصرار داشتند فلان دعا حفظ شود فلان ذکر تکرار شود ، آخر برادر من! کسی که درکی از آنچه می گوید ندارد ، کسی که باوری به آنچه که می گوید ندارد ، حالا شبانه روز هم تکرار اش کند در ثواب  با طوطی همسایه ام فرقی دارد؟ 

بعد هم که مثلاً می خواستند شادی کنند مدام صدای ضبط را همزمان با فریاد خواننده زیاد می کردند ، من که هیچ ، طفل های معصوم دو سه ساله هم از گوش درد فرار می کردند می رفتند طبقه پایین . من هم همراهشان هروقت صبرم می برید با دو به بهانه تلفن می رفتم پایین ....جشن نبود ...آن صدا و اکو‌لایز اش خود نوعی شکنجه بود ...

کسی هم نبود ما را بشنود ...بقیه هم انگار به این کارشان عادت داشتند. آخرش هم که آنقدر دستم را بالا بردم تا ببینند ، انگار نه انگار با جمله خوب ببخشید برای خواهران ..آخر نمیشه ، سخت است دیگر گذشتند.....

یکی نبود بگوید یعنی چه؟ 

به هر حال فکر میکنم خیلی خوب می شود اگر در چنین مراسمی به چنین چیزهای بیهوده کم اهمیتی هم توجه کنند .

بعد مراسم هم از هوای خنک شب لذت بردیم . قصدمان خیر بود که از کوچه های تاریک و خلوت سر درآوردیم با یک ببخشید و‌شرمندگی خودمان را خلاص کردیم....واقعا ناراحت شدم ، از اینکه حتی آن کار راهم درست به اتمام نرساندم ، بالاخره من قرار بود پس به کمک چه کسی بخورم؟

خواهرم که نا امیدی ام را متوجه شد پرسید می خواهی بدویم؟ 

این سوال آنقدر شیرین و دوست داشتنی بود که نزدیک بود از خوشحالی همانجا وسط کوچه روی زمین غلط بزنم :)

گوشه دامن چارخانه ام‌را تا آنجا که می شد بالا گرفتم و با دو دویدیم . هرچقدر جلو تر می رفتم با هر دم از سرمای هوا شش هایم بیشتر درد می کشیدند ، کم کم به نفس تنگی رسیدم و....

ایستادم .

خواهرم با تمام سرعت می دوید . یک لحظه احساس کردم کلاغی باز مانده از دسته شدم ، این فکر ناگهانی آنقدر غمگینم کرد که گریه ام گرفت . آخر یک کلاغ جا افتاده کجا برود؟ کجا دارد برود؟ حالا که شب شده اسیر جغدها نشود !‌ 

بعد وقتی دیدم انتها مسیر برگشته و برایم دست تکان می دهد یادم افتاد من کلاغ نیستم! از خنده دوباره اشکم آمد.

فقط اینکه فهمیدم به هیچ عنوان از کوچه های تاریک و خلوت خوشم نمی آید ، انگار هرگوشه اش خیالی کمین کرده تا در توهم خویش غرق ات کند و از اینکه به خودت اتهام متوهم بزنی ریسه برود.

   با عجله قدم برداشتیم ، دلم می خواست باز هم می دویدم ولی خواهرم مانع می شد . با لبخند می گفت اگر کمی بیشتر بدوی دیگر نفس نمی کشی . با تعجب نگاهش کردم . هنوز هم گاهی در شوکم ، از اینکه چقدر سریع بزرگ شدند ، چقدر سریع  تکیه گاه ات می شوند ، چقدر سریع دور می روند ......و چقدر راحت این را فراموش می کنم .

    زیبایی مسیر را نمی دیدم فقط به این فکر می کردم قبل نیمه شب باید به خانه می رسیدیم .

حالا چرا قبل نیمه شب ؟ چرا قبل یازده یا ده نه؟ چون مدام اه‍نگ (همه اتفاق های بد نیمه شب رخ می دهند عزیزم ) در ذهنم نجوا گونه پخش می شد . واقعا از ته قلبم امیدوارم که این فقط یک شوخی شرورانه باشد اما اخبار قتلی که هر روز با پدرم  می خوانیم خلاف این را می گویند....

به هر حال هیچ چیز ترسناک تر از آدم نیست...

تا رسیدیم خانه از سردرد کلافه شدم ، هنوز هم سردرد دارم .

سردردی که نمی دانم از صدای بلندی بود که پخشش کردند یا سرمایی که شهر آلوده را احاطه کرده....

به هر حال ترکیب دوتا از بزرگترین چیزهایی که گریزانم می کنند باعث شد تمام روز دلم بخواهد گریه کنم . برای درخت ، برای گنجشک ، برای نژاد پرستی پایتختی ها ، برای آسمان آلوده ، برای مردم حریص در لجن فرو رفته ، برای خودم ، حتی برای درخشش نور از پنجره.

انگار کلافی از کلاغ ها گلوله کرده باشند انداخته اند ته مغزم...پر سروصدا است،پرسرو صدا است ، پر سرو صدا است.....

پدرم می گفت حواس ام هست داری کم کم نا امید می شوی دَنسِه خانم......

با بغض نگاهش کردم ....هرچقدر هم به لبخند کیلوا یا ذهن باهوش کیل فکر میکردم برای وانمود کردن به خندیدن کافی نبود . تازه صدا کردن ام به آن صورت باعث پدید آمدن حس نوستالژی عجیبی شد .

این جور مواقع واقعا مستأصل مستأصل ام.

شاید پدرم این راه احساس کرده بود؟ مثل یک جور حس ششم پدرانه ...؟ یا شاید هم دیده بودنش.....مثل همان حس مشاهده و پردازش آگاهانه...

گفت می دانستی خیلی به تو غبطه می خوردم؟

من و تو انسانهای احساسی زودرنجی هستیم اما تو با لبخند پنهانش می کنی و قوی ظاهر می شوی درحالی که من اسیرشان می شوم و خودم را پنهان می کنم.

خیلی زود است ...اینکه الان بخواهی از پرواز کردن متنفر باشی .

باید دور خیز کنی و بپری ، نه اینکه به دور خیره بمانی و بشکنی .

چین خوردگی های کناره چشمانش خیلی دوست داشتنی بود .

می توانستم موج های غبار شنی چشمان کاراملی اش را واضح ببینم.

چنین کهکشان بزرگی مقابل من بود ...پس من چه بودم؟ فقط یک تاریکی بی انتها؟ از نگاه گرم و صادقانه اش خجالت کشیدم.

صدای خنده های چشایر ،آکیرا و لونا  در سرم می پیچید . انگار منتظر بودند جواب درست را پیدا کنم.

نمی خواهم نا امیدشان کنم ، نا امیدم کنم ...چنین حقی ندارم.

    من نباید باز بمانم آسیل، من باید  باز باشم.

هروقت این را فراموش کردم؛ مثل دیشب بیا و یاد آور شو :)

می دانی که من یک احمق فراموش کارم .

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
  • ۱۵۶ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شکلات داغ

هیچ وقت نفهمیدم چرا وقتی قهوه مصرف می کنم به جای اینکه بیدار بمانم زود تر خوابم می برد...

یا اینکه چرا شکلات تلخ یخ زده اش شیرین می شود.....

شکلات داغ بی اندازه بی مزه است....

و شیر گرم خیلی دلگرم کننده است ....

شیرینی هایم بی شکل و بد قواره از کار در می آیند ...

یا اینکه چرا همه چیزهایی که دوستشان دارم شیرین اند....

فکر کردن به اینها چیزی را هم درست نمی کند...فقط مرا در لایه های عمیق تری از ترس دفن خواهد کرد.

ترس از اینکه نکند من مشکلی دارم؟نکند همه چیز واقعا به خاطر من شروع شد؟ نکند از من خسته شوند؟ نکند .....نکند یا نکنم؟ شاید همه اینها توطئه خودم باشد؟

همه این آشفتگی های کوچک کلافه ام می کنند....مثل گلوله های کاموایی که توی کمد حبسشان کردم یا دانه های سنگی زینتی که درون جعبه ها مخفی شان کردم.....آنقدر در تاریکی محبوس شده ام جمع می شوم تا حداقل چند سانتی خورده خاک پشیمانی ها و حسرتهایم احاطه ام کند.

چنین مواقعی دلم می خواهد با قلمو ام بیفتم به جان لنز دیدگاهم ، یکبار قرمز اش کنم بعد طلایی مشکی، شاید بنفش و سبز یا سفید و صورتی ...بعد با ته رنگی از سبز و آبی قابش تکمیل می شود آماده استفاده دوباره .

اعماق قلبم فکر می کنم شاید هم فقط یک تناقض ام...تناقضی کوچک و شاید بی ضرر؟

همانطور که من شیرین دوست دارم ، خواهرم ترش ، برادرم تلخ و پدرم تند ...

همانطور که من سعی می کنم خوشبین بمانم ، خواهرم حسابگر ، برادرم منفی نگر و پدرم زود جوش است

همانطور که من کلاسیک دوست دارم ، خواهرم جاز ، برادرم سنتی و پدرم بی کلام

همانطور که همیشه با همه این تفاوت‌ها کنارهم کامل شدیم....

شاید همینطور که ادامه بدهیم همه چیز به انتهای درخشانی برسد؟

انسانها تغییر می کنند ، نمی گویم از اول این بودیم یا تا آخر همین خواهیم ماند......

فقط ....باور دارم روزی می فهمم چرا ..

و شاید در انتهای آن روز همه چیز به خوبی بچرخد ، همه به زیبایی بخندند و دیگر روزهای آرام شاد تری کنارهم داشته باشیم.

ساده به نظر می‌رسد ولی وقتی در متن کار قرار می گیری پیچیده تر از آنی است که تصور می کردی ، درست مثل پختن دونات.

مقدار زمان ورز دادن ، مقدار شکر ، گلاب ، تخم مرغ مصرفی ، میزان حرارت ، طرح نهایی......هرچند لذت بخش است و دوست داشتنی ولی مدام سعی می کنی خودت را دلداری بدهی که طبق دستور پیش رفتی پس نتیجه همان خواهد بود ، در پایان چه چیزی خواهی دید؟

بعد هم که انبوهی تمیز کاری انتظارت را می کشد .

کل این پروژه دوست داشتنی و دلگرم کننده است ولی شاید به همان اندازه هم گیج کننده و مجهول به نظر برسد .

چنین لحظاتی است که می فهمم خیلی حیف است .....خیلی ناراحت کننده است ....این موضوع که لحظات حساس زندگی مثل لحظات حساس شیرینی پزی  موسیقی پس زمینه ندارد تا همراهی ات کند .

مثل شکلات داغ های پر شکری که بی مزه اند ، روزهای گرم و خوشبو اما نا امید کننده ای را هدر دادم.

از این بابت ناراحتم آسیل....

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۴ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۳۳ ب.ظ
  • ۱۱۱ : views
  • ۳ : Comments
  • : Categories

سرگیجه

گاهی تمام چیزی که برای ادامه دادن نیاز دارم اشتیاقم به مرگ است .

گاهی تمام چیزی که مرا می ترساند زنده ماندن های بی دلیل است.

چرا هنوز زنده ام؟

به زودی خواهم مرد؟

نمی خواهم تنها بمیرم...هاها ....دقیق تر اینکه نمی خواهم بی ارزش بمیرم.

 

حداقل یکبار هم شده می خواهم همانطور که نقشه ریخته بودم باشم ، باشم.

گفتم قرار است بودن ها را تمرین کنم.....تنها فکر به این چند وقت باعث می شود بلرزم......خنده دار است ، اینکه چقدر راحت می توانی از نظرت برگردی.

از سرما بی زارم، از درد کشیدن هم....خیلی بیشتر از مورد قبلی.

برای امتحان کردن همه این بودن ها باید میزان زیادی درد را تحمل کنی تا تحمل سنج ات به نقطه ی معینی از نمودارش برسد . آن وقت می توانی بگویی آها. بعدی.

می خواهم تا آنجا که می شود به او نزدیک باشم ، می خواهم تا آنجا که می شود چیزهایی را که تجربه کرده تجربه کنم.

وقتی با ذوق می گفت در عظمت اقیانوس فقط خودش بود و آن ماهی بزرگی که می توانست در یک لحظه نیستش کند دلم می خواست منم آنجا بودم.

وقتی می گفت هنوز خودش را به خاطر تنها گذاشتن دختر زیبای کانادایی در مهمانی نبخشیده ، دلم می خواست منم آنجا بودم.

وقتی می گفت گاهی  کابوس می بیند که دوست عزیز اش در وسط میدان جنگ درون آغوشش جوان مرگ می شود ، من ..بازهم دلم می خواست آنجا کنارش بودم.

از اینکه مثل گل زینتی یک گوشه گلخانه نشسته و آفتاب می گیرم ناراحتم. می خواهم مثل او باشم ، پرطلاتم ، سوزان ، پر هیاهو....

بیشتر از آن می خواهم برایش کمی خوب باشم،حتی شده کمی ....

نمی خواهم از اینکه من میراث خونش هستم سرافکنده اش کنم.

ولی انگار خیلی بی فایده ام.... انگار واقعا بی فایده ام ...نمی توان انکار اش کرد دست به هرکاری میزنم به نحوی همه چیز بهم میریزد .

ناگفته نماند از وقتی من به دنیا آمدم همه چیز را بهم ریخته ام.

تمام چیزی که باقی می گذارم......فقط همین نفرین سیاه است؟

بر روی صفحات سفید زندگی مان می دوم سعی می کنم سریع تر به برگه های انتهایی برسم ، روزهایی که همه چیز خوب است ، همه می خندند ، من به انتها رسیدم ، همه چیز به زیبایی جریان دارد . ولی وقتی به پشت سر نگاه می کنم می بینم تمام صفحات با رد پایم جوهری شدند ، نوشته ها ناخوانا ماندند ، متن زندگی تحریف شده ، برخی صفحه ها خیس شدند ، لکه های رنگی که از من نشت کرده تصاویر صفحات را بهم ریخته .

من چه کردم؟

چرا من؟

چرا این کتاب؟

تا کی؟

چرا او؟

چرا با ما؟

 

آیا همه اینها فقط به خاطر عشق است؟

اصلا...

می توان گفت که این عشق است؟

 

ولی من عمیقأ عاشق همه آنها ماندم.

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ب.ظ
  • ۴۰ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

منتهی به در

درها را پشت سرهم باز می کنم. از دری به در دیگر ، انگار میان بر زده باشم از روی دریاچه سیاه ذهنم می گذرم.

خاطرات محو شده نقش سنگ ریزه ها را بازی می کنند .

هنوز هم از همهمه های بلند گریزان ام ، ولی انگار هرجا می روم دنبال ام می کنند .

می گویند 

گربه اسکاتلندی شانس می آورد ولی انگلیسی اش نه ...

نکند من هم اشتباها غرق در جوهر بودم خودم نمی دانستم ؟

دیدن قفسه شلوغ و خوشبو ی ادویه هایی که با ذوق جمع شان کردم باعث می شود لبخندی بزنم ، دندان نما!

حس بهتری پیدا می کنم ، لکه های جوهر فراموش می شوند.

زمان آشپزی ، زمان نمایش کوچک من است ، موسیقی کلاسیک مورد علاقه مان از جنگل بامبو پخش می شود و بیخیال به  خیال های مان که کار دستمان دادند پای غم پیاز و رنج‌های سرد شلغم می نشینم ، باهم گریه می کنیم. برای سرنوشتی که حکمتی درون خودش پنهان دارد و ما هنوز نمی‌دانیم .کودکانه برای آنچه که از دست دادیم اشک می ریزیم ، بی آنکه بدانیم چه چیزی بدست خواهیم آورد .

وقتی مواد برای طبخ روی حرارت قرار می گیرند یاد این می افتم که گفته بودند همانطور که برای پخت یک غذای گرم زمان نیاز هست برای عشق زمان نیاز است ، به این فکر میکنم اگر غذایی که داریم یک سالاد سرد باشد چه ؟ در لحظه می بلعند ، نیازی به زمانی برای حرارت دیدن نیست ...

خودم هم نمیدانم می خواهم چه چیزی را ثابت کنم فقط به فکر کردن ادامه می دهم تا انواع سالاد و غذاهای که خوشمزه و بدون حرارت آماده می شوند لیست کنم.

بعد به این فکر می افتم اگر در آشپز خانه باله برقصم چه کسی ابتدا سقوط می کند ، من یا قابلمه ام؟

وقتی رشته افکارم در هم گره می خورند ، آنقدر زل میزنم به یک نقطه تصادفی تا زمان بارگیری شدن اطلاعات قبلی ذهنم تمام شود و دوباره افکارم از سرگرفته می شوند.

اینگونه است که قبل از اینکه بفهمم نمایش کوچکم به پایان رسیده و موزیک قطع می شود.

این روز ها هروقت غروب صورتی را می بینم دلم برای دیدن طلوع های بنفش زمستانی و  سقوط برف تنگ می شود.

ولی فقط سوز و سرماست که در این شهر حاکم شده ، خوب ..بیشتر از این هم انتظار ندارم.

از سرما گریزان ام ولی....عاشق لحظه سقوط برف ام ، سکوتش را دوست دارم ، سفیدی بی ریا اش را ، سادگی و اتحادشان را....

بیشتر از همه اینها ...عاشق حس سقوطی ام که به من منتقل اش می کنند .

باید یکبار امتحان اش کنی آسیل تا بفهمی چه می گویم. کافی است یکبار موقع ریزش برف سرت را بالا بگیری و زل بزنی به آسمان بنفش بالای سرت ، آن وقت تو هم حس اش می کنی.

اینکه : من سقوط کردم یا تو سقوط می کنی؟ 

هروقت به آسمان برفی زل میزنم تمام بدنم از احساس سقوط می لرزد . 

انگار به آسمان کشیده می شوم ، این حس خاصی است که هر زمستان دنبال زمزمه های قلبم می دود تا به روحم رخنه می کند .

دلم برای درخت‌های یخ زده برفی تنگ شده. وقتی این احساس تسخیر ام می کرد پای درخت‌های یخ زده می نشستم و نقش یک استکان قهوه داغ گرم را بازی می کردم . 

افکارم را همراه با بخار گرم بازدم نفسم از ذهنم خارج می کردم ، آن وقت با نگاه دنبالشان می کردم که چطور اوج می گیرند تا با مه اطرافم ترکیب شوند. بعد روی برگهای نوک تیز می نشستند و شبنم می شدند .دوباره روی صورتم می باریدند.آن وقت حس زنده بودن می کردم.

.............ولی آسیل چیزی هست که این روزها به شدت اذیتم می کند.

با افتخار می گفتند یاس یخ زده همان گل یخ است .

چقدر گستاخانه!!!

چطور جرئت می کنند گیاهان یخ زده بی روح به خواب رفته را با گل یخ های من مقایسه کنند؟

گلی که سوز وسرما برایش از هر نسیم گرم و دلپذیری دلچسب تر است .

گلی که در دوران برف و یخ  با گل‌برگ‌های زردش نوید خورشیدی عظیم می دهد.

گلی که مجنون در زمستان منتظر معشوقی تابان و نیامدنی است .

چطور جرئت می کنند؟

چون جاهل اند؟ چون جاهل اند یا چون می دانستند تک تک قطرات خونم به عطر این گل آغشته اند؟

این که باید به تظاهر کردن ها ادامه بدم تا مراقب او باشم اذیت ام می کند آسیل . اویی که هرگز نمی خواهد کنارش باشم ، اویی که حتی مرا نمی شناسند .

ولی چطور می توانم رهایش کنم اسیل؟ 

او هم یکی دیگر از گل یخ های من است.

باعث می شود به این فکر کنم گاهی تنها راه برای رسیدن به پله های منتهی به نور سقوط از درگاه همین درهاست.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ
  • ۴۵ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

نغمه رز

دلم برای تابستان تنگ شده. برای رقصیدن زیر پرتوهای گرم نور و آواز خواندن های بی دلیل کنار درخت‌های افرا.

کاش میشد به جنگل همیشه سبز و آفتابی که همه افسانه ها از آنجا شروع شده بود می‌رفتیم . آن وقت زیر بوی سرزنده آفتاب و نغمه ی رزها غرق می‌شدیم . سرمست از آن همه آرامش سبز، شبها کهکشان شیری را دور می‌زدیم.

دلم برای آن ها روزها که بیخیال زیر درختان می نشستیم و برای ابرها محدوده و شکل تعیین میکردیم تنگ شده.

زمان زودتر از آن که لحظه هایم را درک کنم گذر کرد و حالا همچنان بی توجه به افکار من میگذرد . 

و من در این روزهای سرد پاییزی و غوغاهایش گم شدم. 

جاده روزگارم پر از مه شده و کلاغهای راهنماعزیز بالاتر از آنی پرواز میکنند که بتوانم خط مسیر  سیاهشان را در آسمان دنبال کنم.

گم شدم......

درهای آهنی سیاه مدام سر راهم سبز می شوند و تهدیدم میکنند که مرا خواهند بلعید. من مدام زیگزاگ میروم و به امید رسیدن به همان درهای چوبی شکسته فرسوده افسانه ای تمام خرابه های ذهنم را کندوکاو میکنم.......ولی هیچ چی نیست که هیچ ، درهای آهنی مدام نزدیک تر می شوند. حالا دیگر حتی زمزمه هایشان را می شنوم.

هرشب از ترس اینکه در اتاقم وقتی از خواب پاشدم آهنی شده باشد پنجره را باز میگذارم و از تراس خارج میشوم . به این فکر میکنم کاش در زندگی هم یک در عقبی داشتیم ، وقتی مجبور بودی ناگهان نباشی یواشکی  از آن استفاده می کردی و بعد از هواخوری ات دوباره بر می گشتی ، کسی هم رفتنت را نمی‌دید و دلتنگت نمی شد . تو هم دلتنگ کسی نمیشدی چون می دانستی کسی از این رفتن هایت خبر ندارد  و قرار است زود برگردی.

خوب نمی شد؟ حتی می توانستی همه ناخواسته هایت را از در پشتی به بیرون راهنمایی کنی و جایی بیشتر بسازی. برای مهمانان ناشناس اینده؟ ایده های ناگهانی؟ هرچیزی....

ولی قرار نیست در این کشتی در پشتی داشته باشیم.پس باید به این فکر کنم چطور زودتر پیدا شوم و از این مه بیرون بیام.

هنوز راهی پیدا نکرده ام اما در آینده حتما راهی خواهد بود . میدانی همانطور که قول دادم من مثل جین یک زن از قبیله ساکر خواهم بود ، پس مهم نیست چقدر شرایط سخت و دیوانه وار به نظر برسد من کمانم را محکم‌تر خواهم کشید . حتی اگر درد از ته قلبم ریشه بزند ،حتی اگر این روزهای تاریک پاییز که خورشیدبیشتر اوقات در آن  نیست طولانی به نظر برسند.........ولی میدانی چیز عجیبی که  چشمانم را جلب پاییز کرده چیست؟  هرجا نگاه کنی درخت‌ها روی سرشان پودر طلایی پاشیده اند . این باعث می شود بی دلیل بخندم ، مرا یاد کودکی ام می اندازد ، زمانی که برای صحبت با گربه ها تظاهر میکردم گربه ام و گوش گربه ای می گذاشتم تا به سمتم بیایند . این رنگ بازی درخت‌ها هم باعث می شود احساس کنم باهم توطئه کردند خورشید را از ابرها بیرون بکشند ، هوشمندانه است ولی در عین حال ناز هم هست نه؟ 

دلم می خواهد من هم بروم همه جا پودر طلایی بپاشم و بلند بلند بخندم بلکه آفتاب دست از پنهان شدنش بردارد و کمی گرما به زمین سردی که جوانه هایش یخ زدند بپاشد. به هرحال همه به کمی گرما نیاز دارند. حتی گل یخهای من.

شاید اگر کمی نور و گرما به این جاده پر از مه بتابد راه برگشت را پیدا کنم . شاید بتوانم از افتادنم در چاله های پر آب رنگی مرموز جلوگیری کنم تا به دنیای دیگری سقوط نکنم.

یکی دیگر از دنیاهای تکراری محو درون آینه . همان هایی که جاذبه هایشان برعکس است و همه دوست دارند گمشده باشند و تو باید پیدایشان کنی ولی معلق در رنگها شناور ماندی.

 

برای همین می خواهم همه جوهر های آبی ام را بیرون بریزم،حالا با پودر زرد می نویسم...بنویسم؟ من همچنان سبز را ترجیح می دهم . مهم مقصود است پس فکر نکنم بنفش هم مشکلی داشته باشد . قهوه ای و نارنجی هم که عاشقشانم.....هه....همیشه برایم سوال بود چرا پاییز اینقدر در انتخاب رنگ شلخته بوده . الان می بینم واقعا سخت است بخواهی بین طیفی از رنگ ، رنگی را انتخاب کنی که مجبورت کند گرم بمانی. فکر کنم من و پاییز این قدرت را نداشتیم که تک نظر بمانیم. شاید برای همین در به دام انداختن خورشید موفق نبودیم.

شاید ....شاید اگر قدرتمند تر بودم همه چیز متفاوت از الان بود. می توانستم از همه مان مراقبت کنم ، نه اینکه سرگشته ای در مه های شدید پاییزی باشم.

اما پدر معتقد است در نهایت چیزی که باعث نجات و حفاظت از بقیه میشود قلبی فداکار است نه قدرت که همیشه سردرگم کننده است . خوب من به گفته خودش هنوز جوان تر از آنی ام که بفهمم چرا . ولی این را میدانم ادامه ندادن حماقت محض است .

پس تنها راهی را که یاد دارم ادامه میدهم .از امروز تمام حیله ها و نقشه هایم را برای به دام انداختن بزرگترین ستاره زندگی زمینی ام به کار خواهم برد ، چه پاییزهایم خیس و سرد بمانند یا زمستانی یخ و بی روح ، من برای تابستانی که خونش جواهر نشان است تلاش میکنم. برای روزهای آفتابی بی دغدغه ای که با تنها دلبندانم تجربه کردم دوباره تلاش میکنم. اگر بعد چندصدهزارسال درخت‌ها هنوز از به دام انداختن خورشیدشان دست نکشیدند و ثابت سر جایشان ایستادند چرا من باید دست بکشم؟.                                 

به امید روزهای صاف و آفتابی [ــ[]ــ[]ـ] .{این قرار بود یک خانه گرم و روشن باشد، پس همانطور تصورش کن :) }

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ
  • ۳۸ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

رنگ لنگ

من و تو رازهای کم و ساده ای داریم ، نه؟

امشب قرار است یکی دیگر از آن رازهای ساده و شاید کمی کودکانه را برایت بگویم .

نمی دانی آسیل ! ولی بگذار بگویم .

ریتم ملودی فلوت اش قلبم را می‌لرزند ، لبخند ناخودآگاه روی لبهایم می نشیند . انگار که فقط من باشم و او و داستانش ...درک کردنش آسان است نه؟

به قول خودش ماهی کوچولو بالاخره سوار حباب آبی به جنگل آمده.

پیدا کردن دری به خشکی آن هم از ژرفای اقیانوس تاریک زندگی میدانی چقدر سخت است؟

ولی شد ، اینکه چطور و چرا را نمیدانم ولی باور کن شنیدن آوای فلوتی که از جنگل سبز می آید مرا بیش از پیش عاشق موج های دریا می‌کند تا آن چنگ یخی و مرموزی که در دل یخ های اقیانوس پنهان کردیم .

هر نوت مثل قطره بارانی است که به ریشه های خشکیده ام می‌رسد ، مثل رویایی دست‌نیافتنی که به آسمان دلم ببارد ، مثل تو.شیرین ساده ، دوست داشتنی .

ولی میدانی ؟ یواشکی ته دلم می‌لرزد ، از اینکه روزی این در بسته شود ، روزی حبابم نباشد ، دیگر فلوت نزند .

جیهو همیشه می‌گفت مراقب باش وقتی خیلی خوشحالی زیاد نخندی ، فکر میکردم نگران گشاد شدن لبخندم باشد ولی جدیت  نگاه سردش  برای چنین چیز ساده ای نبود...خوب اینطور نیست که جیهو به خودش اجازه دهد مثل بقیه ساده فکر کند...می‌گفت وقتی آنچنان با ذوق بخندی روزگار دسیسه ای می‌چیند بی آنکه بفهمی در باتلاق خودت غرق میشوی.....

راست بود؟ نبود؟ جیهو هیچوقت اشتباه نمیکند ...برای همین خیلی مراقبم زیاد خوشحال نباشم ...ولی چه کنم؟ انگار تحت کنترل من نیست ، با کوچکترین نت آشنایی که بوی سرسبزی میدهد قلبم می خارد ، روحم می‌رقصد ، لبهایم با سماجت کشیده میشوند و من قبل از اینکه بفهمم از ته دل لبخند زدم.

می گویند الکی خوشم ، بی خیال ، سردرگم ، در هپروت ، سرگشته .....ولی حقیقت این است که من هیچی نیستم ...در واقع هیچکدام مان چیزی نیستیم....درنهایت تمام چیزی که از خودمان داریم خاطراتمان است ، پس چرا اجازه ندهم در آن مرا همیشه خندان به یاد بیاورند؟ این دلگرم کننده تر نیست؟ 

این یک پیشنهاد دو سر برد است ، حتی برای خود من.

وقتی تمام روز به آن و او و آنها فکر میکنم ، به وزش باد در شاخه های بی قرار ، به بازتاب زمردی برگها در تابستان ، به درخشش بالهای سنجاقک ، به تکاپوی کلاغ ها در صبح ها سرد زمستانی ، به شوالیه سیاه کوچکم ، به موج ، به سرنوشت ، به تو ، به ما ، همه چیز به طرز عجیبی سرزنده تر است .

انگار زیر نور خورشید قدم برمیدارم،همینقدر دلگرم کننده!

درست است که باید در اقیانوس بمانم ، خانه من در مرجان‌های اعماق دریاهای متلاطم است ...این درست است. اما دلیلی نمی بینم خودمان را از جنگل محروم کنیم....

برای همین مخفیانه با حبابم به جنگل میروم.....آنها هم روزی خواهند فهمید یا فهمیدند.......پس شاید آنها را هم روزی با خودم به این سفر همراه کنم؟

اسم این راه راه چه بذاریم ؟ راه حبابی؟ راه ماهی ها؟ ماهی حبابی؟ شاید برای انتخاب عنوان شورا تشکیل دهیم؟ کسی چه میداند.

اما من همچنان می خواهم ادامه دهم .به خاطر همه مان هم که باشد  بیشتر میخندم ، مهم نیست چقدر سردگم به نظر برسم ، آنقدر میخندم تا آنها هم بخندند...

به نظرت صدای قهقهه های در هم طنین انداز شده زیبا تر است یا آن چنگ شیشه ای غمزده؟ 

به نظرم بس است هرچقدر با این سمفونی هم خوانی کردیم ، الان نوبت خودمان است تا چیزی بخوانیم.......هرچند مطمئن نیستم خودم می نوازم یا سازی ام برای نواختن شدن در دستان گیتی ...اما میدانم که می‌خواهم متفاوت تر ها را امتحان کنم...

اشتباه و نا پخته است؟ 

مهم نیست........چون من دیگر بیش از این نیستم و اگر قرار است نباشم بهتر است قبل از تمام شدن فرصتم به اندازه کافی بودن ها را تمرین کنم.....

اسیل، خیلی پیچ در پیچ نوشتم؟ شرمنده ، بعد از مدتی خودخوری و خودداری کردن حالا که نوشتم بیش از حد هیجان زده شدم......

آه ! در پایان این راهم اضافه کنم یا به اصطلاح یادآوری کنم می‌دانستی شیان را خیلی خیلی خیلی خیلیییی دوستدارم مگر نه؟ 

خوب تو را کمتر از او دوست ندارم در واقع شاید بیشتر ؟ به هرحال من و شیان هنوز هم باهم خوب نمی‌خوانیم ..پس مدتی باهم قهر کردیم ، میبینی؟ محال است من و تو باهم قهر کنیم.

خوب دیگر همینجا تمام میکنم ، خیلی سردگم نشو دوست من . همینکه موقع خواندن این نامه این را بفهمی که من خوشحالم و دری را باز کردم که مدتها بود بسته و پوشانده بودمش کافی است ...

 

از طرف دوستدار بی‌نهایت خوشحال شما 

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۱ ب.ظ
  • ۳۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

بیگ ، درخت ، سایرین.

به همان اندازه که خودم برای شاد کردن خودم کافی ام ، این برای ناراحت کردنم سه برابر کافی است. 

من به افرادی مثل بیگ تروول حسادت می کنم  کسی‌که آنقدر صادقانه به دیوانه بودن پایبند است که شرمنده ام می کند .

اصولی که از ان پیروی می کند کاملا ساده و بی ریا اند.

1_ اگر کسی لطفی در حقت کرد هرطور شده آن را پس بده حتی اگر این را نخواهد.

2_ یک بار ، دوبار ، سه بار حتی تا هفت بار به بدترین و دردناک ترین وجه ممکن از کسانی که به تو اسیب زدند بازپرداخت بگیر.

همین دو اصل ساده و شاید کمی بیش از حد دیوانه وار تنها پندهایی هستند که به آنها باور دارد. 

این باعث می شود در دید گاه اول کمی بیش از حد وحشی یا روانی به نظر برسد ولی به همان اندازه که دیوانه است احمق است و این احمقیتش به طرز عجیبی او را دوست داشتنی و مهربان جلوه می دهد.

هیچوقت به آدم‌های اطرافش شک نکرد ، همیشه اولین کسی بود که بلند فریاد می زد دوست من باش و تا آخرین ذره توانش برای بهتر بودن تلاش کرد . 

البته در بازپرداخت بدهی هایی که داشت ، سنگ تمام می گذاشت و مطمئن میشد ، هیچ فردی جرئت دست درازی به دارایی هایش را نداشته باشد. 

به طرز باور نکردنی بیگ تروول کاملا شبیه جیان است ، تاحدودی...و شاید هم کاملا؟

 

پ،ن: صحبت در این مورد شد، باید این راهم اضافه کنم که هیج وقت فرصت‌ها را از دست نده و لطفا از سپردن این همه چیز به فردا دست بردار ، داستان عزیزم که تا آخر تابستان قرار بود ادامه داشته باشه به طرز مسخره ای شش روز زودتر تمام شد و من از خواندش غفلت کردم و نتیجه این شد که نویسنده محبوبم داستان را از دسترسی خارج کرد تا آگوست سال بعد که اجازه چاپ بگیرد و کتاب را چاپ کنند.

حتی اگر تا ان زمان زنده بمانم فکر نمی‌کنم در عرض یکسال کره ایم تا حدی خوب شود که کتابش را بخوانم و بفهمم به هرحال این یک اثر عاشقانه و به شدت رمانتیک بود . چطور توانستم اینقدر غفلت کنم .

خاطرات تابستانی ، نامه ای از تابستان عزیز من ، برای من آینده، هیچوقت دوباره این اشتباه را تکرار نکن!

چرا مثل قبیله جین رفتار نمیکنی ؟ 

بیا و از فردا یک ساراکی باش . (اگه اسم قبیله اشتباه باشد بعدا تصحیح می کنم......توضیح اضافه اینکه قبیله جین به مثل سگ پاچه بگیرها معروف بودند، هرچند من روحیه لطیف و گربه های دوست داشتنی ام را دارم ولی بد نیست گاهی چسبی باشم که از هدفم جدا نمیشوم......نه شاید بهتره که باشم؟.......)

 

..........فکر نمی کنم اگه روزی دچار فراموشی بشوم معنای همه این اصطلاحات را درک کنم،از طرفی توضیح دادن همه ماجراها سخت است . آکیرا اصرار می کند باید دست از نوشتن بردارم و پادکست بسازم تا بعدا گوش بدهم ، اینطوری بهتر متوجه میشوم. ولی من و لونا فکر می کنیم هرگز حس گوش کردن به داستان‌های گذشته را نخواهیم داشت ناگهان به یاد آوردن راحت تر است . 

چشایر هم مدام شیان را در آغوش می گیرد ...اوه! 

شیان  فرزند عزیز من است که از چین آمده.  یک بامبو کوچک و ناز ، اسم شیان را مخصوصا رویش گذاشتیم یعنی آقای زیبا ، یک اسم دوکاراکتری است .

این روزها تمام افتخار و عشق ما برای شیان است .

در آخر همه اینها فقط می خواستم بگویم حتی اگر قرار است یک دیوانه خیال پرداز باشی مثل بیگ به خوبی آن را انجام بده ، اگر قرار است یک عاشق متعصب باشی مثل جیان به زیبایی آن را نشان بده !

کسی باش که در آینده شیان کوچولو بهش افتخار کنه!

......سلام برسون.......

یادداشت ضروری:جدا منظورم را فهمیدی ؟ اوه؟..حتی جین؟ خوب امیدوارم او و یوجین خوشبخت باشند نه با کارلایل!! 

درضمن دنبال ژان هم بگرد فرقی نمی‌کند ژان گه باشد یا ژانلانگ یا حتی ژانلن یا ژان شن یا ژان وار ژان ، مهم نیت است .

همانطور که از لبخند او متنفر شدی از لبخند اوهم متنفر شو دیگر اینقدر از اسمش برای همه رمزهایت استفاده نکن...حس میکنم این ضروری است.

 

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ب.ظ
  • ۳۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نمیدانم

 

به نام خدا 

سلام من به تو سیل محبوب و دور ~

ای آسیل خاکستری چشمگیر قشنگ نازنین من ! 

از لحن اغراق شده ام متعجب نشو به خاطر این است که 

 می خواهم دوباره شکایت نامه بنویسم . گفتم با لحن آهنگین و زیبا شروع کنم تا مجبور شوی تا آخرش را بخوانی :)

البته در این شکواییه مشتکی و مشتکی عنه هردو خودم هستند.

در اولین (و شاید هم آخرین ؟) تابستانی که آنقدر برای آمدنش نقشه ها و برنامه ها داشتم هیچ‌کار خاصی نکردم جز درس خواندن ، امتحان دادن ، استرس کشیدن ، بیش از حد قهوه خوردن ، عصبی شدن، ناراحت بودن ، نوشتن شکایت نامه های بیش از حد ، زیادی گریه کردن (البته این تاحد زیادی تقصیر من نبود ، به هر حال یک انسان قوی وقتی ناراحت است نمی‌تواند جلوی گریه کردنش را بگیرد ) ، تمام کردن داستانهای مورد علاقه ام و اوه ....راکد بودن! 

نمیدانم شاید چون بیش از حد در کنترل احساست افسار گسیخته ام ناتوانم یا چون به قول پدرم بیش از حد خیالاتی ام همه چیز چندین درجه سخت تر از آنچه که باید به نظر می رسد . 

این تابستان از مهم ترین و آشفته ترین تابستانهای زندگیم بود ، درحالی باید ادامه مسیر را مشخص کنم که حتی نمی‌دانم از کدام طرف آمده بودم. 

وزن سرنوشت نامعلوم بر شانه هایم سنگینی می کند ، شدید! 

پدرم با خنده از من می گذرد که هنوز تازه انتخاب‌های سخت تری هم در پیش داری ، مثل اسم اولین فرزندت یا محل تقریبی خانه ات که در ده ها سال بعد به آنها می رسی .

فکر نمی کنم آنها سخت تر از این باشند ، حداقل آن را می توانم با احساسم انتخاب کنم ولی این نه! چون قرار نیست در صورت اشتباه در انتخاب اسم باگ بخوری ولی اینجا ، اکنون ، در این مرحله ای که من ایستاده ام چرا!

امکانش هست ، بسیار هم هست . 

این روزها به اندازه کافی برایم استرس زا و ناراحت کننده بودند حالا فکر به این که "این" هم تمام این تابستان با تمامی قوا خودش اینجا بود و خواهد ماند باعث می شود ....نه نمی خواهم راجع به آن حس بنویسم بد تر میشوم....بیا به همین که چقدر حالم بده می شود که با تصور کردن دوباره اش برای توصیفش می خواهم دست از کلمات بکشم برای درک بد بودن ماجرا بسنده کنیم سیل.

در این روزها که افسرده بودم ، پدرم نشسته بود و روانشناسی خانواده می خواند ، آن هم یواشکی .

وقتی کشف کردم اینقدر درگیر من و ما بوده که شروع به مطالعه عمیق کرده آن هم با این مشغله فکری که دارد حسابی متأثر شدم . خیلی بیش از حد ناز و دوست داشتنی بود .

هروقت اینطوری سخت مشغول خودمان می بینمش از اینکه چقدر پوچ و باطله ام بیشتر ناراحت می شوم ، کاش آنقدر که باید عالی  بودم ولی هیچوقت نتوانستم برایش خوب باشم چه برسد به عالی .

آسیل ، از اینکه احساساتم را احساس کنم خسته شدم ، خیلی خیلی زیادند و بی ثبات ! 

لحظه به لحظه تغییر رنگ میدهند ، پشت سرهم . به ثانیه هم نمی رسد . فکر میکنم به خاطر همین است که اینقدر خسته ام .مغزم بیش از حد در پردازش موضوعات به خودش زحمت می دهد.

در این روزهای پایانی تابستان با «خاطرات تابستانی »اشنا شدم ...این یک راز است ، اسم این کتاب را به کسی نگو....

(هرچند اسم درست کتاب را ننوشتم مثل همیشه....ولی خوب بازهم.)

نمیدانی چقدر با خواندش خوشحالم انکار بالاخره یه تعطیلات تابستانی رفته باشم ، حس گرم و شیرینی دارد ، درست همانطور که یک تابستان باید باشد. اما از این ناراحتم که با پایان رسیدن تابستان داستان تمام میشود . نویسنده اینطور توضیح داده : به ازای هر روز تابستان یک خاطره را بازگو می کنم. 

دلم میخواهد بروم با نویسنده یک عمر در تابستان بنشینم و خاطره بشنوم.

اوه ، سیل ! تابستان من آنقدر هم نا امید کننده نبود ، خوب ؟ به من ترحم نکن. اخم هایت را باز کن جانم.

شاید اینطور به نظر نرسد ولی واقعا این تابستان را دوست داشتم ، هرچند به لطف بعضی ها و بعضی چیزها کمی سردرد و استرس چاشنی اش شد ولی واقعا زیباست .

دوستان خوبی پیدا کردم .

افراد جدیدی را دیدم ، به قول پدرم در این مدت زمان عمری که داری محال است بتوانی با همه آن چندین هزار هزار نفری که باتو زنده اند ملاقات کنی ، پس تا آنجا که می توانی از دیدن آدم هایی که می توانی ببینی خوشحال و شکر گذار باش. (هرچند بعضی هایشان جوری رفتار کنند انگار زدی خاندان شان را نابود کردی)

خاطرات قشنگ زیادی به دست آوردم .

بافتنی یاد گرفتم .

داستان های قشنگ زیادی خواندم (ولی پدرم فکر می کند وقتم را هدر دادم چون داستان های که انتخاب می کنم محتوای علمی ندارند بلکه بیشتر بار احساسی منتقل می کنند) 

ووووووو....از همه مهمتر سیل قشنگ من !

من صاحب اولین فرزند دوست داشتنی خودم شدممممممم(البته بعد از دوروتی ...از آنجایی که دوروتی یک جوجه خروس و بود و این یکی حیوان نیست شاید ....به نحوی ؟ چیزی که گفتم درست باشد )

اری عزیز من نفس عمیق بکش و یا هیجان سطر بعدی را بخوان.

دیروز پدرم مرا به طرز عجیب و دوست داشتنی غافل گیر کرد. می خواستم کم کم بخوابم که پیک بسته پستی را شب هنگام تحویل داد. وقتی می خواستم بگم اشتباهی شده پستی نداشتم پدرم آمد و با خوشحالی گفت مبارکه. وقتی پرسیدم موضوع چیست گفت خودت ببین و بله ! بله ! بلههه! 

آسیل ، آرزویی که مدت ها بود داشتم ولی به خاطر ترس از شکست و آسیبی که دارم هیچوقت سراغش نرفته بودم را پدرم پیگیری کرده بود و....حالا من فلوت عزیزم را دارم که (شاید حتی بیشتر از ازدوروتی ؟) دوستش دارم . اسمش را "شیان گذاشتم " 

به معنای آقای زیبا.

خیلی بیش از حد دوست داشتنی و بوسیدنی است . 

فعلا همین .

 

پ.ن:ممنونم که شکایت نامه هایم را پیگیری نمیکنی.باعث می شود احساس کنم عمیقأ در آغوشم گرفتی .

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ
  • ۴۲ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

مشک و وانیل

[نامه ای برای دخترکی که  بادبادک‌های پدرش  دوست کودکی مشترکشان بود.]

 

 

 

 

تابستان گرمی است نه؟ 

ولی مطمئنم برای تو خیلی سرد گذشته ، آنقدر که چندین بار دل‌درد گرفتی . تمام طول تابستان سرما خورده بودی ، شاید فکر کنی مسخرست اما به نظر من دوست داشتنی است.

هنوز هم یادم می آید چقدر از آن دیالوگ کوتاه ذوق کردی

«بیا تابستون ها بریم یکجای سرد ، زمستون ها یکجای گرم »

از اینکه به طرز غیر قابل باوری این آرزو ات برآورده شد چه حسی داری؟

مسخره نمیکنم، جدی ام.

همانطور که هدیه می‌گفت هیچوقت هیچ چیز باب میل آدم پیش نمی رود وگرنه دیگر دلیلی نبود به این جهان بگویند فانی .

میدانم هنوز هم سردرگمی......میدانم چقدر از سکون متنفری .ولی این چند وقت بی حرکت زل زدی به خودت به اطرافت تا ببینی چه داری ....

بگذار برایت خاطره تعریف کنم. میدانم چقدر از داستان سرایی لذت می‌بری.حالت بهتر میشود خوب ؟ پس گوش کن:

چند وقت پیش با ایشا آشنا شدم . خیلی دختر محکم و قوی است.شخصیتش خیلی مهربان بود.با آنکه زبانهایمان یکی نبود ولی حس همزاد پنداری داشتیم .

هردویمان از یک چیز رنج می بردیم . از ناتوانی هایی که عین بختک افتاده بودند روی باورها و آرزوهایمان.

هرچقدر هم تلاش کرده بودیم کافی نبود . کسی متوجه نمیشد . نتیجه ای حاصل نبود . 

آنقدر این درد و فشار روانی روی شانه هایمان سنگینی می‌کرد که دیگر اینکه چقدر  باهم متفاوتیم اهمیت ندادیم . به هر طریقی بود می‌خواستیم باهم دردهایمان را تشریح کنیم.

ایشا معتقد بود اگر باهم (حداقل دونفره)انجامش بدهیم راحت تر از آن است که تنهایی به درون شان شیرجه بزنیم.

مثل ماهیگیری بود .به سکوت و تمرکز نیاز داشت و البته خسته کننده بود . هر لحظه دلت میخواست پاشی بروی سراغ چیز دیگری .

یکجا نشستن ، دقت کردن ، منتظر ماندن ، بی حرف ..فقط گوش کردن به صدای امواج سر به طغیان گذاشته درونمان ...خیلی خسته کننده بود . به شدت خسته کننده بود.

وقتی به ایشا گفتم خسته کننده است گفت پس باید روشمان را عوض کنیم. بعد شیرجه زد درون شان. به جای اینکه منتظر بمانیم یک درد گنده تازه به قلاب ماهیگیری مان بچسبد تا بیاوریمش بالا و تشریحش کنیم ، ایشا و من ترجیح دادیم لباس غواصی بپوشیم و برویم از نزدیک درون زیستگاهشان آنها را تحت نظر بگیریم.

درون جوهر ابی که شیرجه زده بودیم چرخدنده ها به آرامی دورهم می‌چرخیدند.رشته های مشکی از لابه هایشان میخزید تا در انتها دور خاطراتمان کنف بسازد .

غولهای بی چهره ترس ، در بین این کنفها ایستاده بودند . از آنها تغذیه میکردند. بزرگ تر میشدند.سیاه تر میشدند.

بزرگ ترین ترس درون من ترس از رها شدن یا تنها ماندن نبود .ترس از آسیب دیدن بود. ایشا نشانم دادش. اصلا باورم نمیشد . ولی حقیقت داشت. خیلی کارها را ، خیلی حرفها ، خیلی چیزها را رها کرده بودم تا آسیب نبینم. من از درد کشیدن واقعا متنفرم. فکر میکنم شاید به همین علت از آسیب دیدن بدم می آید . 

ولی حقیقت این نبود.حقیقت این است که من از آسیب دیدن متنفر و بی زارم چون.....آه بیخیال.کجای دنیا میشود به دیوار شکسته تکیه کرد؟ ...کسی نمی‌تواند به یک فرد آسیب دیده تکیه کند خوب؟ 

پس طبیعی است از این چیز بدم بیاید.....به قول ایشا ترس درون داشته باشم. ایشا با عمویش رفت تعطیلات تا از درد زدگی بیرون بیاید ولی من نمی‌دانستم با کشفیات تازه ام چه کنم ولی دیروز وقتی داشتم داستانی می‌خواندم ،چیز جالبی دیدم که راهکاری دستم داد...... شخصیت اصلی داستان هر بار که برای محافظت از عزیزانش قدم برمیداشت بخشی از خودش را از دست میداد.برایم خیلی سوال برانگیز بود آیا او از این همه درد نمیترسید؟ آیا او از شکست نمی‌ترسید؟ از این که با این همه اسیب دیگر بی فایده باشد نمی‌ترسید؟

وقتی به پاراگراف بعدی رسیدم دستیار قهرمان همین را از او پرسید

-ایا نمیترسی؟

در کمال تعجب کرد با لبخندی درخشان تر از همیشه پاسخ داد البته که میترسم، اگر ترسی نداشته باشم چطور ادامه بدم؟

از چه میترسید چرا میترسید این سوالات عین خوره افتاده بودند به جانم به هر حال او شخصیت اصلی بود خودش هم می‌دانست همیشه همه چیز برای او خوب پیش خواهد رفت پس چرا میترسید ؟ 

بالاخره بعد صدوشش فصل کسی این سوال را دوباره از او پرسید 

-وقتی چشمهایت را میبندی ، از چه میترسی؟

این بار مرد نخندید. با گریه گفت

چیزی که از دست میدهم چیزی بیشتر از جان من باشد. 

متوجه منظورش بودم.من هم تا ساعتها همراهش گریه کردم.

میدانم ترس توهم همین است . اینکه در آخر کجا ایستاده باشی از هر زاویه ای متفاوت خواهد بود ، تنها چیزی که ثابت می‌ماند افرادی هستند که برایشان چتر سبز باز می‌کنی.

میفهمی؟ من در بیان کردن موضوع زیاد ماهر نیستم میدانی؟ 

فقط منظورم این است 

اگر میترسی دوباره شروع کنی یا از درد زخم نمک خورده وحشت داری با خودت حساب کن این ترس مهم تر است یا کسانی که آرزو داری به تو تکیه کنند؟

شاید حتی آنها هم به تو باور نداشته باشند...ولی مگر مهم است؟

تا حتی وقتی یک نفر به تو باور دارد باید ادامه بدهی.وچطور میتوانی انتظار داشته باشی کسی به تو باور داشته باشد وقتی هنوز خودت به خودت باور نداری؟ 

الریک را یادت می اید؟ یادت می آید چه گفت؟ وقتی زیادی از انجام کاری سر باز بزنی کارما از درون آن به بیرون نشت می‌کند و اگر اجازه ندهی به سمت چیزی که میخواهی حرکت کنی در نهایت از درون منفجر میشوی. یا دوباره بر میگردیم به بعد ابعادی . 

نمیخواهم پیچیده اش کنم ، خودت به اندازه کافی خودت را گیج می‌کنی.....ساده می گویم لطفا نترس ادامه بده من به تو باور دارم

.همین من کافی ام، تا تو ادامه بدهی . 

اسب سفید را باید پیدا کنی .زین اش کنی . سوارش شوی.بشتابی تا عزیزانت را جمع کنی در همان قلعه شنی برفی سنگی چوبی که کنار ساحل برفراز تپه آبی درون جنگل در انتهای خیابان مه زدست .

اگر الان شروع کنی درنهایت چیزی بیشتر از خودمان را ازدست نمی‌دهیم تازه شاید هم زنده ماندیم.

اما اگر هرگز شروع نکنی، تو همه را از دست میدهی.

دیگر چیزی برای گفتن نمانده....

آه ..برای وسوسه اخر کارهم.....اگر ادامه بدهی کیل را میبینی . تضمین میکنم:)

پ.ن:دوباره شروع کن.من پشتت می ایستم.

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۵۶ ب.ظ
  • ۴۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گل یخ من

گاهی وقتها آرزو میکنم کاش توهم به راحتی گریه میکردی ، می‌دانم توهم از گریه کردن بیزاری ، میدانم آنقدر قوی هستی که به تنهایی عادت کردی ...

ولی گاهی وقتها آرزو میکنم کاش توهم حداقل به اندازه من گریه میکردی ، کاش توهم حداقل به اندازه من از تنهایی گریزان بودی ، شاید آن وقت اینقدر غمگین نبودی .....

شاید آن وقت راحت تر بودی ، میدانم حرف‌هایم به نظرت بچگانه اند ، ولی .....من همیشه به این فکر میکنم. 

وقتی امروز صبح دستهایت از شدت عصبانیت میلرزیدند ، اشکم درآمد ، میخواستم از طرف هر دوتایمان تا آنجا که میتوانم گریه کنم ولی بعد وقتی نگاهم به چشمهای روشن کاراملی ات افتاد و از نگاه خیسم دوری کردی یادم آمد چقدر از گریه کردن بیزاری ، میدانم هردوتایمان آنقدر قوی هستیم که در خلوت ، یواشکی چند قطره اشک بریزیم ولی هیچ وقت دوست نداری جلوی تو گریه کنم.

اما من اینطور نیستم ...متاسفم ، ولی همان لحظه که از نگاهم دوری کردی یادم آمد چقدر آرزو میکردم یک دل سیر در آغوش هم گریه کنیم، بگذاری به حرفهایت گوش دهم و مثل همه خانواده های دیگر باعث ارامشت باشم.

افسوس میخورم که اینقدر بزدلم ، که اینقدر دستپاچلفتی ام ،که اینقدر گیجم، که اینقدر غیر قابل باورم، که باعث شده ام تو همیشه نگران و دلواپس من باشی و من هیچوقت قابل تکیه به نظرت نرسم .

هروقت حرف از آینده من و جدایی هایی که ممکن است رخ بدهد میزنی گریه ام میگیرد . من بیزارم ، بیزارم از اینکه از خانواده ام جدا بشم ، همین تنها دلیل من برای وقت نگذراندن در بیرون است . هروقت بیشتر از پنج ساعت بیرون باشم دلم آشفته میشود ، دست و پایم را گم میکنم که در خانه چه خبر است.

دلم به شدت برای شما ، تنها خانواده ای که دارم تنگ میشود ، میگیرد ، خالی میشود ، میپیچد که من که نبودم چه شد ؟ نکند چیزی شد؟ کاش پیش شان بودم کاش پیشم بودند.

خیلی لوس به نظر میرسم؟ اهمیتی ندارد . من از اینکه از دستتان بدهم میترسم ، از اینکه پیشم نباشید و ترکم کنید میترسم ، از اینکه نتوانم کاری برایتان کنم میترسم .

بارها از خودم متنفر شدم چون آنقدر که باید برایتان شایسته و مفید نبودم ، وقتی بچه بودم و نمی‌دانستم باید چه کنم و ساعتها یواشکی در مدرسه گریه میکردم تا کمی سبک شوم؛ اما از بدشانسی هایم یا خوش شانسی بیش از حدم همیشه خاله نظافتچی مهربانی یا خانم معلم مسئولیت پذیری بود که بیاید از کنارم رد شود و داد بزند برو داخل! تنها زنگ کلاس نشستی در حیاط که چه؟

آن زمانها خیلی از خودم خجالت می‌کشیدم از اینکه اینقدر بی دست و پایم . هنوز هم همینطوری مانده ام. حتی نمیتوانم درست ابراز احساسات کنم. وقتی عصبانیم و استرس دارم بلند میخندم ، وقتی خوشحالم گریه میکنم، وقتی ناراحتم سردرد میگیرم و وقتی با دیگران ام اجباراً لبخند میزنم تا خوب به نظر برسم ،خیلی شرمنده ام . از اینکه اینقدر ناقص ، ناکافی و گیجم. 

وقتی به آن لحظه که از غم نشسته بودی و زانوهایت را در آغوش گرفته و سر خم کرده بودی فکر میکنم میخواهم قلبم را از سینه در بیاورم برایت شرحه شرحه کنم . 

میدانم به خاطر من و ما بود که اینقدر تلاش کردی ، اینقدر قوی ماندی و اینقدر زخم خورده ای . 

فکر نمیکنم ارزش این همه سختی هایی که برایم کشیده ای را داشته باشم اما قول میدهم همه تلاشم را بکنم تا به من افتخار کنی . 

چه چیزی ارزشمند تر از این که از قهرمانت «من به تو افتخار میکنم »بگیری ؟

هیچوقت نتوانستم آنطور که باید با تو احساساتم را در میان بگذارم .

هیچوقت نتوانستم بگم دوست دارم .

هیچوقت نتوانستم بگم میخواهم بغلت کنم .

هیچوقت نتوانستم بگم چقدر از نبودنت وحشت زده ام .

هیچوقت نتوانستم بگم چقدر ....چقدر ...چقدر بهت افتخار میکنم .

من خیلی احمقم . خیلی احمق . تو بهتر از خودم مرا می‌شناسی پس خیلی بهتر از من میدانی که چقدر احمقم .من هیچوقت نتوانستم آن طور که باید به عزیز ترین افراد زندگی ام محبت کنم . 

متاسفم . متاسفم .متاسفم.

میدانی هربار که میبینم چقدر قلبت شکسته و زخمی است ، که چقدر ساده لوحانه باور داشتی و دیگران به تو پشت پا زدند ، که چقدر سنگدلانه همه تنهایت گذاشتند و تنهایت کردند ، آنقدر خونم به جوش می آید که میخواهم بیخیال عواطف و کمالات انسانی شوم و همه شان را مورد نفرین هایم قرار دهم ، آنقدر ناراحت میشوم که میخواهم ساعتها گریه کنم و محکم در آغوشت بگیرم . ولی میدانم از ترحم کردنها بیزاری و در عوض ترجیح می‌دهی من از این ها پند بگیرم تا دلشکسته و تنها نباشم. ولی من خیلی احمقم . چطور میتوانم برای تو غصه نخورم و فقط روی بهتر زندگی کردن تمرکز کنم . از همه کسانی که با تو چنین کردن بیزارم ، هیچکدامشان را نمیبخشم .

میدانم تو هم درد میکشی، توهم غصه داری ولی چون توانی برای گریه کردن نداری، هیچکس باورت نمیکند. برای همین هم دیگر به کسی چیزی نگفتی .

برای همین به من یاد دادی با کلمات احساسات ام را بیان کنم نه با حالت صورت و اخم و گریه کردن . 

چون این چیزی بود که خودت در تمام این سالها سعی کرده بودی بیاموزی.

دلم میخواهد دستت را بگیرم باهم فرار کنیم ، بی خیال همه چیز و همه کس فقط ما باشیم . برویم جهانگردی از راه ابریشم تا قطب شمال ، همان چیزی که وقتی بچه بودم برایم میگفتی .

میدانی تنها آرزوی کودکی ها و نوجوانی هایم چه بود ؟ این که تکیه گاهی باشم برای تو . برای خانواده ام.

از مشاوره مدرسه احمقم خیلی ناراحتم که آن سال در آن روز وقتی با آن پیشنهاد وسوسه انگیزش برای دردودل اجازه دادم پای حرف‌هایم بنشیند و بفهمد که چقدر نگران تو هستم و چقدر دلم میخواهد برای تو خوب باشم، آمد و بی وجدانه تمام حرفهایم را کف دستت گذاشت و تو چندین روز در خودت بودی و دلگیر و دیگر با من درد و دل نکردی . بعد هم مثل قبلها نشستی به خود خوری . 

من نمیخواهم تو به خاطر من و ما به خودت سخت بگیری ، من نمیخواهم وزنه ای باشم روی گردنت، من نمیخواهم از ما فاصله بگیری تا ما آسیبی نبینیم ، من میخواهم به من تکیه کنی با من درد و دل کنی ، وقتی غمگینی گریه کنی ، وقتی خوشحالی قهقهه بزنی .

وقتی بیکاری بیایی باهم قایم باشک بازی کنیم. باهم حرف بزنیم . من امیدوارم زمان خیلی خیلی زیادی باهم باشیم ، باهم! 

و تو دیگر اینقدر غمگین و تنها و ناراحت و دلشکسته نباشی .

امیدوارم تو خوشحال باشی ، خیلی خیلی خیلی خوشحال . آنقدر بخندی ، آنقدر شاد باشی ، که از دل درد به گریه بیفتی.

امیدوارم تو خوشبخت باشی .

 

پ.ن: حتی اگر در سرنوشت ات خوشبختی نبود ، خودم برایت تمام خوشبختی را که بتوانم میخرم ، می‌چینم ، جمع میکنم ، می آورم.

من میخواهم که تو بیشتر از اینها شاد و سعادتمند باشی.

پس اگر در سرنوشتمان این نیست ، مشکلی ندارم ، خودم برایت همه همه اش را می‌آورم .هرطور که شده .

برای همین قول میدهم در آینده بیشتر مراقب تو ، مراقب ما ، باشم، تا شادتر و خوشبخت باشی .

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
۱ ۲ بعدی