- پست شده در - پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۹ ب.ظ
- ۷۴ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
کلاف کلاغ
آسیل ، عزیزم.......
راستش برای نوشتن این خاطره ها دو دل بودم .میخواستم فقط برای خودم نگاهشان دارم ولی می دانی...بدجوری روی ذهنم سنگینی می کنند ،پس....بیا این نامه را بخوان و بعد وانمود کن هیچوقت چنین چیزی را باهم مرور نکردیم .
مثل یک گربه چاق دراز کش شده بودم روی فرش، داشتم تلاش می کردم برای چشایر توضیح بدهم که ذاتا راحت طلب نیستم ولی انگار در مغزم برنامه اشتباهی پردازش کرده باشند ، دچار طرز فکر مسمومی شدم که هرچقدر می گذرد در لایه های عمیق تری ریشه میزند. در همین حال بود که آکیرا ناگهان دلش خواست قفسه کارهای عقب مانده را بهم بریزد تا با بی رحمی این را به رخم بکشد «بهانه ها خیلی زیاد اند» اینجا بود که دیگر هرچقدر هم توضیح می دادم فقط نگاه های سرد آکیرا و خنده های پیچ خورده چشایر نصیبم می شد .
جای شکر داشت لونا آن موقع خواب بود وگرنه یک به سه محال بود دوام بیاورم.
از توضیح دادن دست کشیدم و رفتم تا کارهای عقب افتاده پخش و پلا شده در کف ذهنم را دوباره طبقه بندی کنم که دیدم اِه! امشب برنامه داشتم به مسجد سر بزنم.
بعد از بایگانی کردن سریع کارهای عقب افتاده و نادیده گرفتن بحث باز مانده بین راهنماهای نرم و سخت گیر ذهنم ، خیلی زود دست خواهرم را گرفتم و باهم به سمت مسجد رفتیم . این روزهای سرد یکی از مشکلاتم همیشه این است که نمی شود زیر چادر لباس گرم زیاد پوشید وگرنه با گوژ پشت نتردام اشتباه گرفته می شوی :)
برای همین تمام راه از سرما آزرده شدم .
مثل همیشه مراسم با نیم ساعت تاخیر برگذار شد . حین مراسم که پای صحبت شیخ نشسته بودیم مدام دستم را بالا می بردم تا ایرادات سخنرانی اش را بازگو کنم ولی یا او مرا نادیده می گرفت یا خواهرم اصرار می کرد دست پایین بیاندازیم......
آخر به قول فروغ هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست!
حالا ایشان هعی اصرار داشتند فلان دعا حفظ شود فلان ذکر تکرار شود ، آخر برادر من! کسی که درکی از آنچه می گوید ندارد ، کسی که باوری به آنچه که می گوید ندارد ، حالا شبانه روز هم تکرار اش کند در ثواب با طوطی همسایه ام فرقی دارد؟
بعد هم که مثلاً می خواستند شادی کنند مدام صدای ضبط را همزمان با فریاد خواننده زیاد می کردند ، من که هیچ ، طفل های معصوم دو سه ساله هم از گوش درد فرار می کردند می رفتند طبقه پایین . من هم همراهشان هروقت صبرم می برید با دو به بهانه تلفن می رفتم پایین ....جشن نبود ...آن صدا و اکولایز اش خود نوعی شکنجه بود ...
کسی هم نبود ما را بشنود ...بقیه هم انگار به این کارشان عادت داشتند. آخرش هم که آنقدر دستم را بالا بردم تا ببینند ، انگار نه انگار با جمله خوب ببخشید برای خواهران ..آخر نمیشه ، سخت است دیگر گذشتند.....
یکی نبود بگوید یعنی چه؟
به هر حال فکر میکنم خیلی خوب می شود اگر در چنین مراسمی به چنین چیزهای بیهوده کم اهمیتی هم توجه کنند .
بعد مراسم هم از هوای خنک شب لذت بردیم . قصدمان خیر بود که از کوچه های تاریک و خلوت سر درآوردیم با یک ببخشید وشرمندگی خودمان را خلاص کردیم....واقعا ناراحت شدم ، از اینکه حتی آن کار راهم درست به اتمام نرساندم ، بالاخره من قرار بود پس به کمک چه کسی بخورم؟
خواهرم که نا امیدی ام را متوجه شد پرسید می خواهی بدویم؟
این سوال آنقدر شیرین و دوست داشتنی بود که نزدیک بود از خوشحالی همانجا وسط کوچه روی زمین غلط بزنم :)
گوشه دامن چارخانه امرا تا آنجا که می شد بالا گرفتم و با دو دویدیم . هرچقدر جلو تر می رفتم با هر دم از سرمای هوا شش هایم بیشتر درد می کشیدند ، کم کم به نفس تنگی رسیدم و....
ایستادم .
خواهرم با تمام سرعت می دوید . یک لحظه احساس کردم کلاغی باز مانده از دسته شدم ، این فکر ناگهانی آنقدر غمگینم کرد که گریه ام گرفت . آخر یک کلاغ جا افتاده کجا برود؟ کجا دارد برود؟ حالا که شب شده اسیر جغدها نشود !
بعد وقتی دیدم انتها مسیر برگشته و برایم دست تکان می دهد یادم افتاد من کلاغ نیستم! از خنده دوباره اشکم آمد.
فقط اینکه فهمیدم به هیچ عنوان از کوچه های تاریک و خلوت خوشم نمی آید ، انگار هرگوشه اش خیالی کمین کرده تا در توهم خویش غرق ات کند و از اینکه به خودت اتهام متوهم بزنی ریسه برود.
با عجله قدم برداشتیم ، دلم می خواست باز هم می دویدم ولی خواهرم مانع می شد . با لبخند می گفت اگر کمی بیشتر بدوی دیگر نفس نمی کشی . با تعجب نگاهش کردم . هنوز هم گاهی در شوکم ، از اینکه چقدر سریع بزرگ شدند ، چقدر سریع تکیه گاه ات می شوند ، چقدر سریع دور می روند ......و چقدر راحت این را فراموش می کنم .
زیبایی مسیر را نمی دیدم فقط به این فکر می کردم قبل نیمه شب باید به خانه می رسیدیم .
حالا چرا قبل نیمه شب ؟ چرا قبل یازده یا ده نه؟ چون مدام اهنگ (همه اتفاق های بد نیمه شب رخ می دهند عزیزم ) در ذهنم نجوا گونه پخش می شد . واقعا از ته قلبم امیدوارم که این فقط یک شوخی شرورانه باشد اما اخبار قتلی که هر روز با پدرم می خوانیم خلاف این را می گویند....
به هر حال هیچ چیز ترسناک تر از آدم نیست...
تا رسیدیم خانه از سردرد کلافه شدم ، هنوز هم سردرد دارم .
سردردی که نمی دانم از صدای بلندی بود که پخشش کردند یا سرمایی که شهر آلوده را احاطه کرده....
به هر حال ترکیب دوتا از بزرگترین چیزهایی که گریزانم می کنند باعث شد تمام روز دلم بخواهد گریه کنم . برای درخت ، برای گنجشک ، برای نژاد پرستی پایتختی ها ، برای آسمان آلوده ، برای مردم حریص در لجن فرو رفته ، برای خودم ، حتی برای درخشش نور از پنجره.
انگار کلافی از کلاغ ها گلوله کرده باشند انداخته اند ته مغزم...پر سروصدا است،پرسرو صدا است ، پر سرو صدا است.....
پدرم می گفت حواس ام هست داری کم کم نا امید می شوی دَنسِه خانم......
با بغض نگاهش کردم ....هرچقدر هم به لبخند کیلوا یا ذهن باهوش کیل فکر میکردم برای وانمود کردن به خندیدن کافی نبود . تازه صدا کردن ام به آن صورت باعث پدید آمدن حس نوستالژی عجیبی شد .
این جور مواقع واقعا مستأصل مستأصل ام.
شاید پدرم این راه احساس کرده بود؟ مثل یک جور حس ششم پدرانه ...؟ یا شاید هم دیده بودنش.....مثل همان حس مشاهده و پردازش آگاهانه...
گفت می دانستی خیلی به تو غبطه می خوردم؟
من و تو انسانهای احساسی زودرنجی هستیم اما تو با لبخند پنهانش می کنی و قوی ظاهر می شوی درحالی که من اسیرشان می شوم و خودم را پنهان می کنم.
خیلی زود است ...اینکه الان بخواهی از پرواز کردن متنفر باشی .
باید دور خیز کنی و بپری ، نه اینکه به دور خیره بمانی و بشکنی .
چین خوردگی های کناره چشمانش خیلی دوست داشتنی بود .
می توانستم موج های غبار شنی چشمان کاراملی اش را واضح ببینم.
چنین کهکشان بزرگی مقابل من بود ...پس من چه بودم؟ فقط یک تاریکی بی انتها؟ از نگاه گرم و صادقانه اش خجالت کشیدم.
صدای خنده های چشایر ،آکیرا و لونا در سرم می پیچید . انگار منتظر بودند جواب درست را پیدا کنم.
نمی خواهم نا امیدشان کنم ، نا امیدم کنم ...چنین حقی ندارم.
من نباید باز بمانم آسیل، من باید باز باشم.
هروقت این را فراموش کردم؛ مثل دیشب بیا و یاد آور شو :)
می دانی که من یک احمق فراموش کارم .