- پست شده در - جمعه, ۱۴ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۳۳ ب.ظ
- ۱۱۲ : views
- ۳ : Comments
- : Categories
سرگیجه
گاهی تمام چیزی که برای ادامه دادن نیاز دارم اشتیاقم به مرگ است .
گاهی تمام چیزی که مرا می ترساند زنده ماندن های بی دلیل است.
چرا هنوز زنده ام؟
به زودی خواهم مرد؟
نمی خواهم تنها بمیرم...هاها ....دقیق تر اینکه نمی خواهم بی ارزش بمیرم.
حداقل یکبار هم شده می خواهم همانطور که نقشه ریخته بودم باشم ، باشم.
گفتم قرار است بودن ها را تمرین کنم.....تنها فکر به این چند وقت باعث می شود بلرزم......خنده دار است ، اینکه چقدر راحت می توانی از نظرت برگردی.
از سرما بی زارم، از درد کشیدن هم....خیلی بیشتر از مورد قبلی.
برای امتحان کردن همه این بودن ها باید میزان زیادی درد را تحمل کنی تا تحمل سنج ات به نقطه ی معینی از نمودارش برسد . آن وقت می توانی بگویی آها. بعدی.
می خواهم تا آنجا که می شود به او نزدیک باشم ، می خواهم تا آنجا که می شود چیزهایی را که تجربه کرده تجربه کنم.
وقتی با ذوق می گفت در عظمت اقیانوس فقط خودش بود و آن ماهی بزرگی که می توانست در یک لحظه نیستش کند دلم می خواست منم آنجا بودم.
وقتی می گفت هنوز خودش را به خاطر تنها گذاشتن دختر زیبای کانادایی در مهمانی نبخشیده ، دلم می خواست منم آنجا بودم.
وقتی می گفت گاهی کابوس می بیند که دوست عزیز اش در وسط میدان جنگ درون آغوشش جوان مرگ می شود ، من ..بازهم دلم می خواست آنجا کنارش بودم.
از اینکه مثل گل زینتی یک گوشه گلخانه نشسته و آفتاب می گیرم ناراحتم. می خواهم مثل او باشم ، پرطلاتم ، سوزان ، پر هیاهو....
بیشتر از آن می خواهم برایش کمی خوب باشم،حتی شده کمی ....
نمی خواهم از اینکه من میراث خونش هستم سرافکنده اش کنم.
ولی انگار خیلی بی فایده ام.... انگار واقعا بی فایده ام ...نمی توان انکار اش کرد دست به هرکاری میزنم به نحوی همه چیز بهم میریزد .
ناگفته نماند از وقتی من به دنیا آمدم همه چیز را بهم ریخته ام.
تمام چیزی که باقی می گذارم......فقط همین نفرین سیاه است؟
بر روی صفحات سفید زندگی مان می دوم سعی می کنم سریع تر به برگه های انتهایی برسم ، روزهایی که همه چیز خوب است ، همه می خندند ، من به انتها رسیدم ، همه چیز به زیبایی جریان دارد . ولی وقتی به پشت سر نگاه می کنم می بینم تمام صفحات با رد پایم جوهری شدند ، نوشته ها ناخوانا ماندند ، متن زندگی تحریف شده ، برخی صفحه ها خیس شدند ، لکه های رنگی که از من نشت کرده تصاویر صفحات را بهم ریخته .
من چه کردم؟
چرا من؟
چرا این کتاب؟
تا کی؟
چرا او؟
چرا با ما؟
آیا همه اینها فقط به خاطر عشق است؟
اصلا...
می توان گفت که این عشق است؟
ولی من عمیقأ عاشق همه آنها ماندم.