- پست شده در - چهارشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۱۶ ب.ظ
- ۲۵ : views
- ۴ : Comments
- : Categories
گل آبی
کسی بود که اسم اش یادم نیست ولی خودش را چرا
حالا این یا از فراموشی من است که ناگهانی شدت گرفته یا اینکه از افسون خود آن فرد؟
برای من مثل یک گل آبی بود ، زنده ولی مصنوعی به نظر می رسید ، زیبا و تیغ دار اما شکننده ، خوش رنگ و بو و....وابسته.
زیبا بود ...خیلی زیبا بود ، حتی وقتی از خشم گریه می کرد
دوست داشتنی بود ....حداقل برای من.
هروقت می نشستم پای حرفهایش دلم برایش تنگ می شد..
برای خودش که زمانی خوشحال بود ، بدون آن همه غم ، بدون آن همه درد ، بدون آن همه زخم . تصور می کردم زمانی درجایی ...شاید به طور کاملا اتفاقی ما از کنار هم رد شده باشیم حتی برای یک ثانیه و آن روز بی اهمیت زمانی بوده باشد که او ..حداقل او خوشحال بود .
خیلی اهل گوش دادن به موسیقی سنتی و فارسی نیستم حالا بگذار بگذریم از اینکه به خاطر حس عدم تعلق است یا پشیمانی هایی که نفس کشیدن اشان را هر لحظه روی پوستم حس می کنم...
اما موسیقی هست که هرچند نه کامل اما نصف و نیمه مرا یادش می اندازد .
این موسیقی برایم خاص است نه تنها به خاطر او ...بلکه به خاطر کسی که مرا در این آهنگ تصور می کند....
حالا من هم نصف و نیمه او را در بین بعضی از این متنها تصور می کنم......
این فرد جالب و دوست داشتنی همیشه با لبخند تلخ و شیرین منحصربفرد اش می گفت
گاهی مهم نیست چقدر تلاش می کنی عزیزم ، قرار نیست همه چیز خوب باشد ... حداقل نه همه کس .
امروز چندین ساعت که نه...چهار پنج ساعت پایه کار و مشغول آشپزی بودیم تا به افتخار پیروزی جشن کوچکی داشته باشیم ، تقویتی باشد برای رودررویی با جنگ خودمان.
اما نتیجه اصلا خوب نبود ، من می گفتم شور شده ، نظرشان این بود که اصلا بی نمک است . فکر کردم ادویه زیاد ریخته ام ، گفتند هیچی حس نمی کنند از عطر و طعم اش اتفاقا ، تازه خیلی هم داغ بود و به گمانم چند نفرمان سوختیم ولی کسی به رویش نیاورد...
قرار بود شادی بخش و مسالمت آمیز باشد ولی شد همنشینی با این ها.....
چطور می شود این ها را پاک کرد....
در تمام این دوازده روز سردرد های من یک لحظه هم کوتاه نیامدند.
هر روز دردش از قبل بیشتر می شود ولی کمتر نه.
هیچوقت فکر نمیکردم کسی باشم که از ناراحتی سردرد بگیرد...خوب زندگی نشانم داد پتانسیل اش را دارم....خیلی هم دارم.
هرچقدر هم کسی را بغل کنم یا مسکن بخورم آرام نمی گیرد..چطور قرار است بگیرد وقتی تمام فضای من غرق در پونه است....
این چند روز آنقدر لبخند زده ام که فکم آزرده شده....خشمم را حبس کردم و سرم حالا به جوش رسیده...فکر کنم؟ شاید هم فقط به روغن امده؟ نه.....نه نه نه ..کسی مغز سرخ شده دوست ندارد.
این باعث می شود بخواهم برایتان داستان لی لی و گل سفید کوچکش را تعریف کنم ...بیا از این هم بگذریم و برگردیم سر گل آبی ام...
اری ..وقتی داشتم به زور چند لقمه داخل دهانم می گذاشتم یادش افتادم ، یاده لبخند کج و نگاه تاریک و زمزمه های تلخش .
انگار می توانستم بازهم ببینمش که دستم می اندازد ببین ، هیچ چیز خوب پیش نرفت همانطور که برای من نبود ...برای توهم نمی شود؟
ولی آیا واقعا هیچ چیز خوب پیش نخواهد رفت ؟
پس چرا گرده های طلایی همچنان شناورند ...
پس چرا ستاره پاییز همچنان می درخشد
چرا ماه مه زده همچنان زیباست و چرا غروبها همچنان اینقدر دوست داشتنی و تنها به نظر می رسند.
همه اینها همچنان خیلی خوب پیش می روند ، چرا من و تو نتوانیم ؟
گل آبی من خیلی دور است ، خیلی دور تر از آنکه اسمش را به یاد بیاورم یا به آغوشش بکشم....ولی همچنان اینقدر نزدیک ام هست که تک تک حالاتش را یادم باشد....
این هم خوب پیش می رود .......
پس ......اری ....همه چیز خوب پیش خواهد رفت ..همه چیز .
پس.ن:ضمنن اگر قرار بود خوب نباشد من با هیچکدام از آنها آشنا نمی شدم ...هیچکدام ...
این پیوند بین ما {هرچند اگر فقط من به خاطرم بسپارمشان ، یا من خاطره ثبت شده آنها باشم و خودم فراموشش کنم...}نشان می دهد که چقدر همه چیز خوب پیش می رود حتی برای ما.
پ.پ.ن:چشایر اصرار داشت این را اضافه کنم.....
"همه چیز همانطور که باید پیش می رود "