- پست شده در - جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۰۹ ب.ظ
- ۶۲ : views
- ۲ : Comments
- : Categories
لوکائن
پایه پنجره نشسته ام و نفس می کشم .
تک تک سلول های بدنم از این حقیقت ذوق زده شده اند ، من هنوز زنده ام ! حقیقتی ساده تکراری که شاید خیلی راحت فراموشش می کنیم.
شاید گاهی روزها خیلی سخت کشیده شوند تا دیر به اتمام برسند و در این بین مدام برایمان دهن کجی کنند....شاید گاهی اوقات تمام تلاش هایمان بیهوده تلقی شوند...
شاید گاهی حتی پیدا کردن کوچک ترین دلیل برای بودن و ماندن و شدن خیلی سخت تر از خود صرفا ادامه دادن باشد ....
و شاید این شاید ها خیلی مهم یا خیلی چسبناک باشند که مدام مغزم را به پرس و جو وا می دارند ولی...
در چنین لحظات کوچکی برایم مهم نیستند .
چنین لحظات کوچکی که می توانم زنده بودنم را مزه مزه کنم ، احساس کنم و بگذارم برایش بلرزم، هرچند اگر فقط مجازی واقع باشد . چرا ؟ خب ..شاید...
شاید چون امشب خیابان بیش از حد ساکت و خنک است .شاید چون از ماه محجوبی که مدام پنهان می شود خوشم می آید .شاید چون سرمست ، غرق عطر یاس ام . شاید چون رقص بوته رز در باد بیش از حد اغوا کننده است . شاید چون این زمزمه های درهم پیچ خورده برگها و شاخه ها برایم قشنگ معنا می شوند.
شاید چون از بودن کنار شان خوشحالم.
از بودن در کنار همه شان.
هرچند پشیمانی هایم مدام در گوشم فریاد می کشند،من به طرز گستاخانه ای نمی توانم از این شادی های کوچک لحظه ای دست بکشم.
می گذارم پشیمانی ها بر قلبم خراش هایی زننده بکشند در همان حال که مغزم به خارش احساسات ام از این زنده بودنها می افتد .شاید برای همین چنین لحظه هایی مدام می لرزم...؟
از این احساس های متناقض و هماهنگ لرزه ام می گیرد یا از اینکه ...... صراحتا از این لحظه ها برای پنهان کردن بی معنی بودن هایم استفاده می کنم؟
....اما واقعا مهم نیست ، جوابش هرچه که باشد .نه که نخواهم عمیق فکری برایش کنم...نمی خواهم لذت بیخیالی آسوده خاطر این لحظات را با چیزی عوض کنم، به هرحال من عاشق این زنده بودن ها و شکر گذار این لحظات ام. این هرگز تغییر نمی کند.