Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
君 の 風
君 の 風
君 の 風

君の髪をなびかせる風になって

君を無邪気に色付けてみたい

君の涙を乾かせる風になって

君を綺麗に輝かせたい

今すぐにでもギュッと

近すぎても もっと

真っすぐにだけずっと

いつも君の側で

痛みとよく似た胸の鼓動

多分これは

ともう気付かされている

💙

اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ
  • ۲۳ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

بس ها و بست ها و بسته ها

آسیل عزیزم 

تغییر کردنها آنقدر ها هم راحت نیست .

اما خوب راحت نبودن و ناراحت کننده بودن ها دلیل نمی شود بس کنم .

چند وقت پیش که زیر درخت های اول گنجشک نمی ایستادم و آرزو می کردم مثل آنها به راحتی بپزم و از آن شهر برم هیچوقت فکرش را نمی کردم که چند سال بعد واقعا عملی اش می کنم.

همه چیز فقط در حد حرف بود اما شوخی شوخی جدی ام گرفتند و در عین ناباوری دغدغه آنها هم شد و تمام.تصویب شد .

این هم از دیگر نکته های ترسناک بزرگسال بودن است. خیلی عجیب حرفهایی که نمی خواهی یا فکر نمیکنی شنیده شوند شنیده می شوند.

وقتی بسته ها را می بستم به این فکر میکردم چقدر لازم است درونشان را پر کنم تا نه بسته بشکند نه آنچه که بسته شده. چقدر لازم است به بارم اضافه کنم تا آنقدر ها دست خالی نباشم.

چقدر؟

چقدر؟

این چقدر ها و چه مقدارها و کمیتها و کیفیتها از بزرگترین مشکلات من در این روند بود.

آنقدر که هنوز هم هروقت یادش می افتم سردرد ام تجدید می شود ، زمانی بود فکر میکردم لاک پشت بودن آسان تر از عروس دریایی شدن است.الان حرفم را پس می گیرم با خانمان خرامان خرامان بودن سخت تر از بی خانمان رقصان بودن است.

تلفظ خ را دوست ندارم مخصوصا آنهایی که از ته حلق و محکم ادا یش می کنند ، مثلاً همانطوری که این می گفت ، تلفظ ش را دوست دارم مخصوصا آن هایی که آرم و ملایم و سریع می گویند، مثلاً همانطوری که می گفت شیان.

بی ربط گفتم اما نه بی ربط بی ربط. ربط بی ربطش این بود که حالا زیر پایم زمین سفت است و این سفت بودن زیر پایم را دوست دارم ، دیگر مثل آن عروس دریایی بین زمین و آسمان معلق و شناور و منتظر نیستم. نه منتظر این.

حالا می دانم هرچه شد فقط منم و لاکم و آنها .

تا هرحال بتوانم میروم ، هرجا نشد پناه می برم ، 

کمی سردرگریبان ، کمی دست به چانه ، کمی صبر ، کمی استراحت ، شاید کمی هم گریه بعد ادامه مسیر ، و این مسیر واقعا زیباست ، واقعا دل انگیز است.

حالا در این شهر کسی هست که می توانم جز تو برایش نامه بنویسم ، حالا کسی هست در این شهر برای دیدنش پر پر بزنم. برای محو زیبایی و عزیز ی اش. 

برای تمام آنچه که می توانم و نمی توانم درکش کنم. 

{ تازه یکی از پرهای سبزش را هم برایم فرستاده ، نمی دانی چه سعادتی است بوسیدن و نوازش کردنش ، احساس می کنم اینطور می توانم هر لحظه به آغوشش برسم }

سماورم را گذاشتم سرجایش ، ادویه هایم را دوباره چیدم ، چای هایم را مرتب به صف نشاندم ، قندان ها را پر کردم ، چند بسته شکلات شونیز مورد علاقه ام را گرفتم ، پرده های گل گلی زدن به در و دیوار { که هیچ هماهنگی با نقش های راه راه پر و پیچ و خم دیوار ها ندارند، اصلا هم برایم مهم نیست فکر کنند سلیقه ام مادر بزرگی است مهم این است آنها تایید کردند :) }

حالا دیگر کم کم به اینجا خو می گیرم ، صبح ها روزهای فرد چای کوهی و به لیمو دم می کنم روزهای زوج چای قرمز با دارچین.

جمعه و پنجشنبه هم آویشن با میخک.

این شده روش من برای شکر گذاری از بودن در این روزها.

همینکه رد بخار آب را دنبال می کنم ، صدای پر شدن فنجان را گوش می دهم ، وای را مزه مزه می کنم ، خودم را در عطر عود‌‌ غرق می کنم ، به تمام توان خوردن برگها را می زنم ، موسیقی برای الیزه در پشت صحنه را زمزمه می کنم باعث می شود آنقدر حس خوشبختی کنم که بخواهم بلند بلند بخندم...البته که اینکار را هم میکنم و بعد با حس خوشبختی بیشتر مواجه می شوم.

اما مثل تمام داستان های دیگر من هم گاهی کج می نویسم سیل .

گاهی خسته می شوم .

گاهی سردرگم می شوم.

گاهی کلافه می شوم.

 اینکه اینقدر در شرق روزها سریع می گذرند هم برایم ناراحت کننده است، یک عمر در غرب بودن و عادت به آهسته و بیخیال گذراندن نمی گذارد در این سرعت بالای گذر راحت باشم.

فقط چند ده کیلومتر آمده ام اینور تر در ایران جان و حالا همه چیز اینقدر متفاوت است ‌. 

وقتی همه چیز سرسام آور می شود انگار در بستی گیر کردم مدام بغضم بالاتر و بالاتر می رود و من در این بین احساس میکنم که چیزی نمانده تا خفه شوم.

برای همین آن اوایل اصرار داشتم قوی بمانم اما این روزها فقط دنبال بهانه ام برای گریه کردن ‌.

برگه های تو هم در حال تمام شدن است ، حالا برای نوشتن به تو خیلی باید سبک سنگین کنم تا صفحه کم نیاورم، این به سردرد ام اضافه می کند.

این به بهانه هایم برای گریه کردن اضافه می کند.

می بینی ؟ من خیلی ضعیف و احمقم.

وقتی امروز توی شهر گمشده بودم و نمی دانستم از gps ناراحت باشم یا ضعیف بودن خطها یا گوگل مپ که راهم را نشان نمی دهد و چیزی نمانده بود تا گریه کنم و شاید هم چند قطره گریه کردم ، فهمیدم چرا هر بار بیرون می روم پدرم اینقدر سفارش میکند ، برای کرم کتابی که هر دوماه یکبار چه بشود برود بیرون ، این خیابان های شلوغ و پر ازدحام خیلی ترسناک تر از آنی بودند که تصورش را می کردم .{ البته مردم این شهر خیلی مهربان و خونگرم اند به طوریکه من اصلا نمی توانم عادت کنم، بی دلیل سلام می کنند بی دلیل نگرانت می شوند بی دلیل کمک ات می کنند بی دلیل همراهی ات می کنند ، جدا عادت ندارم اینقدر بی دلیل خالصانه کمک دریافت کنم ، عمیقاً سپاسگزارم و برای همه شان از ته دل آسمانی از قاصدکهای نورانی آرزو میکنم ، اما مشکل من با ازدحام و همهمه و شلوغی همچنان به قوت خودش باقی است }

بله به خاطر پنج ساعت بیرون بودن نه سه ساعت هم نه ...یک ساعت و سی و پنج دقیقه بیرون بودن یک روز و نصف کامل سردرد دارم.

حالا من همچنان مصمم هستم جهانگرد بزرگی خواهم شد . درست مثل او.

چرا کتابخانه ای که قرار بود در جنگل بارانی کنار دفتر مشاوره ای بسازی تمام نمیکنی؟

وقتش رسیده دیگر بیایم کتابدار آنجا باشم و با شهر و شهر نشینی و همه اینها خداحافظی کنم.

دارم نقشه می کشم بیست سی سال دیگر در روستاهای گلستان باشم 

شنیدم خیلی ساکت و آرام و ییلاقی است .

فکرش را بکن . من باشم و تو و یک استکان چایی و گربه مشکی کوچکی که چشمان زمردی اش زیر آفتاب مثل ابرهای سهابی اغوا کننده بدرخشد .

دیگر چه می خواهیم؟

البته چندین قفسه پر از کتابها و آنها.

هنوز خیلی چیزها هست که باید بشنوی ولی می ترسم ایندفعه جوهر افشان کند پس همینجا نقطه می گذارم .

شب بخیر سیل.

پ.ن: بگذار این راهم بگویم مهم نبود چقدر تلاش کردم تا احساسات ام را به آن پیشی کوچک مشکی خسیس خورده زیر باران فراموش کنم ، اخیرا بیشتر می بینمش ، در انعکاس رویاهایم ، همچنان آنجا ایستاده ، قبل از اینکه خیلی دیر شود باید کاری برایش کنم؟ 

اما......من هنوز می‌خواهم در سایه شبهایم پنهانش ک

نم و پنهان بمانم. مثلاً...

دیگر واقعا شب بخیر.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ
  • ۳۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

یک آرمانی همیشه احمق

ووجئونگ این را شخصا برای تو می نویسم و لطفا قدردان باش چرا که از تایم شخصی ام شخصا مدت زیادی برای فکر کردن و نوشتن برای تو گذاشتم ‌. هرچند می دانم برایت اهمیتی نخواهد داشت ،ولی برای من دارد دوست کوچک خونسرد بزرگ جذاب من.

بالاخره سوار اتوبوس گربه ای شدم.

به شهری می روم که نور درونش ریشه زده .

قرار است در کتابخانه ای دفن شوم که همیشه آرزویش را داشتم .

سریع می نویسم تا خط هست که یادداشت کنم.

آه ووجئونگ عزیز من ، رویای من همان خانه آبی با درهای زرد و دیوارهای سفید روشن است.

کنار کسانی که قلبم را برایشان شرحه شرحه کنم.

آه ووجئونگ از تو ممنونم ، یک آغوش گرم و چندین خط کلمه ای که از ترس قطع این خطها نمی توانم برایت بفرستم و همچنین هزاران بوسه خیس و فشرده بر چشمانت.

.

.

دوست دار تو چشا‌

.

پس.ن: این نامه پاورقی های زیادی خواهد داشت بعداً وقت کردی بخوان ، نکردی هم هیچ ...فقط بدان خیلی دوستت دارم به همان اندازه که از چراغ های درخشان در این مسیرهای تاریک لذت می برم .

و شاید همان‌قدر که عاشق دیدن کت و شلوار در تن ات هستمم؟؟ ⁦ヘ⁠(⁠ ̄⁠ω⁠ ̄⁠ヘ⁠)⁩

پس.پ.ن: همانطور که با سرعت از این خطوط عبور می کنیم به این فکر میکنم چقدر برای این لحظه آرزو کردم و چقدر اکنون ترسیدم....

شاید آینده آنچنان روشن نباشد و به قول خواهرم همیشه نارنگی ندهد....اما همه چیز بهتر خواهد شد.

خدا در آغوشم گرفته این را حس میکنم ووجئونگ .

این باعث می شود هر لحظه احساس کنم جایی چیزی را جاگذاشتم یا چیزی را از دست دادم .

نگاهم روی چرخ و فلک ها می ایستد ، همانطور که تو گفتی زندگی هم همان شکلی بالا پایین می چرخد و رنگین است .

احساس میکنم من جدید شاد تر خواهد زیست .

در.پ.پ.ن: نیمه شب بیرون بودن چه سعادتی است ، ماه درست بالای سرم می تابد، می توانم ببینم بانوی آوازه خوان افسانه های از یاد رفته روی نرده ها می چرخد و می خندد، به زبانی می خواند که نمی دانم ، لابه لای چین های دامنش رویا نشسته با هرچرخ هزاران کودک را غرق شیرینی رویاهایی می کند که الان به شدت آرزومندم گرفتارشان نشوم...حداقل نه برای امروز،  بلکه برای فردا و شاید پس فردا ..

آن موقع قول می دهم خودم هم همراهش بخوانم .

پس.پ.پ.پ.ن: نمی دانم چند تا پ باید گذاشت تا درست شود درست مثل همه آن زمان هوایی که نمیدانم چقدر دیگر باید پر زد تا رسید ، پس از این بگذر ...

بعدها...بعدها ...در بعدی های خیلی بعید و بعد...

با یک دمنوش آویشن احتمالا می نشینم و به امروز هم لبخند می زنم نه؟ 

منی که به تکراری ها وابسته ام از پس این موج بخواهم آمد ؟

اگر هم نشد مشکلی نیست ووجئونگ من عاشق آن قصر مرواریدی در اعماقم.....و بیشتر از همه عاشق آن مروارید در چنگال اژدها...

در حقیقت مروارید را برای اژدها می خواهم ، یکجورهایی همانطور که تو مرغ سوخاری  را برای شاد زیستن می خواهی :)

و.پ.د.پ.پ.پ.ن: 

این روزها آرامش بخش بودند.

بالاخره احساس تعلق خاطر دارم . نمی خواهم بنویسم همه چیز روان و بدون سختی بوده اما همینکه نیاز نیست هر چند دقیقه یکبار تمام شجره نامه خانوادگی ام را برای دیگران مرور کنم تا اثبات کنم حداقل به اندازه آنها من هم ایران زاده و ایرانی تبار هستم و همان قدر سهم از این خاک دارم که هر ایرانی دیگری باید داشته باشد ، احساس آسودگی میکنم.

ه.و.پ.پ.پ.پ.ن: 

وقتی زا زدن به چشم های روشن شکلاتی اش گرمای محبت را حس می کردم ، خیلی دوست داشتنی بود .

دلسوزانه می گفت ببین چش جنس صفحات زندگی ما همه یکی است فرقی نمی کند جلد کتاب من چوبی باشد یا برای دیگری چرمی .

خودمان انتخاب می کنیم چه کفشی انتخاب کنیم ، به چه جوهری آلوده اش کنیم ، چطور روی صفحاتمان قدم بگذاریم ، فاصله بین گامهایمان چقدر باشد و تا کجا ادامه اش بدهیم.

حالا مال من شاید سبز باشد یا بنفش و برای تو رنگی شیرین تر ، در انتها می بینی که جوهر کم و زیاد برداشتن چطور کار دستمان می دهد. پس خیلی عجله نکن ، اما دیر هم نباش . بخشنده باش . بقیه اش هم بسپار دست خدا ، خودش بهتر از هرکسی می داند که بهتر است چطور و چرا و کجا شروع کنیم و به نقطه پایان برسیم.

در ادامه :

یادت هست یکبار پرسیدی ماشین خاصی هست دوست داشته باشم و گفتم اتوبوس ها؟ 

به تازگی وسیله نقلیه ترجیحی ام موتور شده حتی اگر با چادر سوارش شدن و راندنش مضحک به نظر برسد .

اخر سریع و چابک بودن خیلی کمک کننده است مخصوصا اینجا و آنجا.این هم دلیلی محکم ، سلیقه من آنچنان ها هم عجیب و بعید نیست نه عجیب تر از تو که با کت و شلوار کامیون را شبیه ماشین مسابقه می رانی ووجئونگ....

به هرحال .....فقط می خواستم اضافه کنم

به شخصه نظر می دهم دیدن یک جمع موتور سوار که گروهی باهم پشت چراغ قرمز گاز می دهند اصلا جالب نیست بلکه سردرد آور و شوکه کننده است .

این را دیشب فهمیدم . وقتی قرص ماه کامل و چشمگیر بود و محسورم کرد برای محشور شدن با او و کشاندم به خیابان ها ش

لوغ و روشن شهر.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۳۹ ب.ظ
  • ۱۴ : views
  • ۳ : Comments
  • : Categories
پیشمانیه نارگیلی نارنجی

پیشمانیه نارگیلی نارنجی

نوشته است خیلی ناگهانی از اینکه هنوز کار میکند خوشحالم.

می خواهم بنویسم خیلی اتفاقی از اینکه با تو صحبت کردم خوشحالم.

ولی خوشحالم به اندازه کافی نشان نمی دهد چقدر خوشحالم.....

پس بگذار کمی برایت تشریح اش کنم : همانقدر خوشحالم که با چای داغ و پیشمانیه وسط ظهر های خواب آلود تابستانی ام هستم ، همانقدر که طعم شیرینی شیرین در دهانم می ماند و دلم پروانه باران می شود از حس گرم چای تلخ .همانقدر که دلم می رود برای آن حلوای نخ نخ .

همانقدر.....

ولی نمی نویسم....بعدا شاید فکر کنی احمقی چیزی هستم.

پ.ن:اینکه فکر کنی احمقم مهم نیست ، اینکه به این بهانه فراموشش کنی نا امید کننده است.

پس.ن: دستهایم می‌لرزند چرا؟ از درون جیغ میکشم...زیادی خوشحالم کردی⁦/⁠ᐠ⁠。⁠ꞈ⁠。⁠ᐟ⁠\⁩

پ.پ.ن:همین الان دچار این حس شدم که من باید کلا تمام حساب‌های کاربری ام را از همه جا پاک کنم، دارم نمی توانم.

 

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
  • ۳۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

خوابم نمی برد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
Write Your Comment
بدون وارد کردن رمز عبور، ارسال نظر تنها به صورت خصوصی امکان پذیر است.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ
  • ۱۲۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

زیبایی در حصار بودن

خیال ...گاهی این کلمه را زمزمه می کنم تا مزه مزه کردنش یادم نرود .

می‌گویند خیال‌ها برایم مضر معنی می شوند ، می‌گویند به توهم دیدن ها عادت می کنی ، می گویند باید خودت را ببندی ، در واقع .

ولی واقعیت که حقیقتی نداشته باشد چه فایده ای دارد!

خیال را دوست دارم چرا که همیشه احتمالی برای پدیده شدن دارد ، واین پدیده ها پشت پرده حقیقتی شگفت انگیز را بیان می کنند.

می‌گویند متهمی به متوهم بودن.

می خواهم آه بکشم.....چرا؟ فقط حسش آمد.

این ارزش های گاه به گاه به بودنم ، این اشتیاق ناگهانی که روحم را می لرزاند ، این آرامش پر از احساسی که گاها دارم ، خیالهایم مرا اینطرف سوق می دهند ، بعد واقعیت برایم چه کرده ؟ حرص طمع از اشتیاق توخالی ، خیانت ، دورویی ...زیبایی نداشته؟ چرا ...چرا نباید ؟ گل‌های سرخ ، قطرات باران ، زوزه باد ...همه شان زیبا بودند .

فقط...

دلم می خواهد وقتی مردم ققنوسی باشد که دوستم داشته باشد..

بچه گانه است ...ولی دلیل نمی شود چون زندگی در این واقع سخت است ، زندگی در آن حقیقت راهم سخت کنیم.

و یا چون خیال نامتناهی و مجهول است از تاثیر گذارترین لحظات اش از امید پدید آوردنش....دست بکشیم.

نمی خواهم برایشان همه اینها را توضیح بدهم.

فقط گاهی ...چنین لحظاتی بدجور احساس تنها بودن می کنم ، انکار من اسپانیایی حرف می زنم آنها دانمارکی.

حس اش مثل وقتی است که مادر اردکت خیره زل زده تخم چشمهایت و لب می زند اوه تو زشتی ، تو اردک کوچولو بامزه ای نیستی.

این همخوانی دارد برایم با لحظه اوه تو چقدر خیال انگیز و شهودی فکر می کنی ، باید منطقی تر و عاقل تر باشی. مراقب هستی زیادی داری عرق می شوی ؟

حالا اصلا چرا برایم مهم شده ؟ تا دیروز که نبود ...

هیچ چیز خاصی نیست ..تنها وقتی که ماه سرخ رویت شد ، احساس کردم خیلی رقت انگیزم...و این حس همچنان ادامه دارد ..دارم یکی یکی حس های بدم را می کشم بیرون برایش دلیل می آورم تا مثلاً حس خوب داشته باشم.

ولی هنوز هم ناراحتم ، دلم می خواست در آن ماه سرخ حل می شدم .چرا اینقدر رقت انگیزم؟ ناتوان ؟ حتی ستاره پاییز هم از من گرم و مشتاق تر است .

نباید ناشکری کنم...از خدا بابت همه چیز ممنونم ، حس می کنم من کم کاری می‌کنم.

هرشب ترسم این است

صبح که می رسد بی فایده باشم و تاشب همان بمانم.

می ترسم برگه را تحویل بدهم و هیچ چیز نکشیده باشم...

خالی پوچ .....بی دلیل...

گریه کنم؟ هنوز نه...

ان شالله دوماه دیگر یک جعبه خاطره گریه می کنیم،جایی که دوسش داریم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ
  • ۱۳۹ : views
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

حساس به احساس

بهار .

بهار به طرز عجیبی وسواس برانگیز است . 

وسوسه ای ست شیرین و زنگ دار برای به کار انداختن تمام ششصد حواسی که فکرش را هم نمی کردی داشته باشی .

انگار با آمدنش سعی می کند چیزی را که مخفی کرده ای به زور به رخ ات بکشد . غرق در زیبایی اش مسحور می شوی و بعد قبل از اینکه بفهمی محصور طبیعت اش  شدی .

همه جا سبز است ، نه سبزی سنگین ، سبزی تازه و لطیف ، می خواهم بگویم شبیه مخمل است نه هر مخملی . مخملی گرم و نرم و خنک و راحت ..... وسوسه ات می کند برای خیال ، برای بین دو مرز بودن ، برای محدود نماندن ، برای پر کشیدن ، برای حل شدن ، برای خطوط را نادیده گرفتن ، برای پرسیدن ، برای نوشتن ، برای بلند خواندن ، برای رقصیدن روی چمن ، برای زیگ زاگ رفتن ، برای از روی جدول قدم زدن ، برای زمزمه کردن .

بهار آنقدر شیرین و شیرین است که دیگر نیازی به مصرف چیزهای شیرین ندارم . یکجا تکیه دادن و چای بی قند نوشیدن و در شیرینی عطر و رنگ بهار غرق شدن لذت این روزهای من است.

اگر چیزی باشد که برایش افسوس می خورم این است که بهار قلق مرا در دستش دارد. هر لحظه بهار آنقدر بوی شیرین رویا می دهد که گاها بی آنکه بفهم سرمست به رویاها و خوابها یی عمیق فرو رفتم .

ساعتها در سرزمین خیال ام دست و پا می زنم و بعد تازه می فهمم که این واقعیت نیست باید بیدار شوم ، بعد چند ساعت بعد دوباره همین است . بعد عذاب وجدان کارهای ناتمام مانده....

اینکه نمی توانم راحت بخوابم ناراحتم می کند ، بهار بهترین فصل برای خوابیدن است ، آنقدر که پر است از شگفتی ، شیرینی ، لالایی ، نغمه و نسیم و رویا و چیزهای رنگی .

انگار خودش هم این را می داند ، ما بین برگها و شاخه ها و بوته ها نشسته و از این دسیسه های شیرین وسوسه کننده اش ریسه می رود .

اگر سی سال داشتم ، نه اگر در این مرحله نبودم و مرد بودم....نه اگر در این مرحله نبودم و باغی پوشیده داشتم که آفتاب گیر خوبی داشت ...نه اگر فقط یک پرنده کوچک بی اهمیت بودم.....

اگر.....

اگر فقط می توانستم درختی پیدا کنم که زیرش پهن شوم و به ریشه هایش تکیه بزنم ، کتاب عزیزی برای همراهی پیدا کنم و دغدغه هایم را به بایگانی بفرستم......آن وقت می گذاشتم در آغوش گهواره مانند نسیم تاب بخورم تا با لالایی پرندگان بخوابم.

می گذاشتم مرزهای بین خیال و واقعیتم بشکند و هرچه می خواهم رویا ببینم .

می گذاشتم تا بهاری که ابدی به نظر می رسد بخوابم تا در رنگ سبز مخملی اش حل شوم .

امید است که بهار بعدی 

در بهار بعدی دلی از رویا در خواهیم آورد :) 

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۵۸ ب.ظ
  • ۵۵ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شمع های صورتی و تاج دار

خیلی خوشحالم ...آنقدر که میتوانم همین الان بمیرم! 

گاهی اینقدر خوشحالی که نمیدانی باید چه کنی ...خوب ....امروز من به این درجه والا رسیدم.

امیدوارم همه روزی این را تجربه کنند...

آنقدر خندیدم که می‌توانستم احساس کنم دهنم نزدیک است پاره شود ولی برایم اهمیت نداشت. حتی دیگر به اینکه روسری ام رو چپکی  پوشیدم و چقدر این ضایع است  هم فکر نکردم .

تمام استرس و نگرانی که داشتم به یک حباب کوچولو رنگارنگ تبدیل و در آسمان ذهنم منفجر شد ، بعد هم قطرات روشن آب درست مثل پودر شکر روی قلبم نشستند.

همه چیز خیلی بیش از حد خوب بود ، 

خیلی بیش از حد شیرین بود .

انقدر خوشحالم که قلبم میخواهد منفجر شود.

همه راه برگشت روی ابرها بودم.

 چه حس شیرینی دارم....

آنقدر خوشحالم که دیگر لبخندم را از کسی دریغ نکردم....با اینکه همیشه سعی میکنم به عابران لبخند بزنم این دفعه به جای لبخند کم حالتم لبخند پت و پهن و دندان نمایی زدم . چند بار ناخواسته بلند بلند قهقهه زدم....

هرکس از کنارم رد میشد برای من آرزوی خوشبختی کرد من هم با صدای بلند از انها تشکر می کردم و با خنده برایشان آرزوی خوشبختی داشتم.انقدر خوشحال بودم و خندیدم که آخرش خواهرم مجبور شد اخطار بدهد ساکت باشم...

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

انقدر خوشحالم که نمیدانم چه کنم.

باید چه کنم؟ من واقعا گیج شدم !

آخه خیلی خوشحالم!!

من سزاوار اینم؟ میتوانم اینقدر خوشحال باشم؟

حتی اگر اینطور نباشد هم اهمیت نمیدهم ، چون تو بهم گفتی من برایت ارزشمندم! 

لبخند از لبم نمیرود....

من همینطوری هم معتاد به بودن با تو بودم،حالا بعد این همه خاطره های خوبی که برایم ساختی ازمن میخواهی چه کار کنم؟ 

باید واقعا چه کار کنم؟ حالا حتی اگه روزی خودت هم بخواهی بروی من نمیتوانم بگذارم. احتمالا مثل سایه تعقیب ات کنم شاید هم مثل چسب بهت بچسبم ! 

شاید هم...نمی‌دانم...ولی قول میدهم هیچوقت ترکت نکنم....می‌دانی ؟ این قول خودت بود ، قول دادی هیچوقت تنهایم نمیگذاری ....

وای ....فکر کردن به تو به لحظه ای که برایم ساختی به حرفهای صادقانه ای که به من زدی .... باعث میشود گریه ام بگیره....برای اولین بار میتوانم معنای اشک شادی را احساس کنم...

دارم از خوشحالی زیاد گریه میکنم...چطور این ممکنه؟ تو ممکن اش کردی !

شما ممکن اش کردین! 

هرچقدر هم سپاسگذار باشم کافی نیست .

نمیتوانم کلمات مناسبی را پیدا کنم.....احساس میکنم احمقی ام که به اندازه کافی توانایی شکر گذاری ندارد....

الان دیگر مطمئنم نارنجی رنگ شانس من است.

طعم شکلاتی طعم مورد علاقه ام است،

و نوشیدنی که امروز خوردم بهترین بود.

بیشتر از همه عاشق تو ام...عاشق همه تونم.

چه کار کنم؟ 

لبخند از لبم نمیرود...و مغزم از خوشحالی اِرور داده...

امشب به ماه بیش از حد خیره شدم ، با اینکه هنوز کمی مانده تا کامل بشود برای من الان کامل ترین حالت را دارد.

برای اولین بار از اینکه به دنیا اومدم خوشحال شدم، برای اولین بار به خودم آفرین گفتم که نگذاشتم ضربان قلبم خاموش بماند.

برای اولین بار از ته ته ته قلبم از اینکه زندم و زنده ماندم راضیم! خیلی راضیم! 

آخر فکرش را بکن ، اگر نبودم که نمی‌توانستم امروز ببینمت ، ذوق زده ام کنی و من اونقدر بخندم که سرفه ام بگیرد....

قلبم خیلی گرم ست،  خونم به جوشش افتاده ...

از خوشحالی لبم هایم میلرزند....

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

از اینکه تو را دیدم

 

به تو نزدیک شدم

 

گذاشتی نزدیک شوم

 

دوستم داری و اجازه دادی دوستت داشته باشم

تو ارزشمند ترین جواهر دنیایی، دورت بگردم....

 میدانی ؟ هیچوقت نمیتوانی دلتنگ چیزی شوی که هیچوقت نداشتی .... پس من هیچوقت نمی‌توانستم دلتنگ چنین محبت و توجه ای بشوم.. ولی ....حالا که بهم نشانش دادی ،نمیتوانی پسش بگیری ....

خیلی ممنونم که دوست منی ....

می‌دانی چقدر دوست دارم؟ 

می دانی چقدر خوشحالم کردی؟ 

تو همیشه اینطور بودی ....شیرینِ مهربونِ دوست داشتنی !

درست وقتی داشتم خودم را گم میکردم پیدایم کردی ....هنوز هم همینطوری ...هر وقت گم میشم تو کنارم پیدا میشی و دستم را میگیری....

چطور اینکار را میکنی؟ چطور میتوانی اینقدر خوب باشی ؟ 

دلم میخواهد کاری کنم تا تو هم بهم تکیه کنی ...تا تو هم اینقدر خوشحال باشی ، ولی نمی‌دانم چطور ..

پدرم می‌گفت باید مثل چسب بهت بچسبم به موقعه اش ، میتوانم منم خوش‌حالت کنم....

می‌خواهم امتحانش کنم، میخواهم تو صدها برابر از این شاد تر باشی ....

چطور ازت تشکر کنم؟ انقدر حس خوبی دارم که نمی‌دانم چی نوشتم...آیا درست نوشتم؟ توانستم به خوبی حسم را منتقل کنم؟ به اندازه کافی شکر گذاری کردم ؟ 

نمیتوانم خودم را کنترل کنم خیلی خوشحالم!

واقعا نمی‌دانم چه کار کنم....دلم میخواهد دوباره بغلت کنم.....

میتوانم بگم خیلی دوست دارم؟ نه کافی نیست....

بیشتر از اون چیزی که بتوانم بیان کنم دوست دارم!

ازت ممنونم و بهت وابسته ام......

من هم با تو موافقم.......

بیا همیشه به بودنمان کنار هم ادامه بدهیم....

تو مرا کاملا بی دفاع کردی.....

خیلی از بودنت کنارم ممنونم.....

 

پ.ن: لطفا دفعه بعد بگذار به جبران این دفعه گازت بگیرم .

با تشکر و سپاس فراوان.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۱ ب.ظ
  • ۹۳ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

چطور میتونم عاشقت نباشم؟

از وقتی پدرم سعی کرد دوست داشتن و دوست داشته شدن را یادم بدهد ، تمام توانم را گذاشتم تا همه را دوست بدارم، مهم نبود که چقدر سخت بود یا چقدر نا امید کننده ...من سعی کردم همه را دوست داشته باشم .

 میخواهم تا وقتی زنده ام حداقل کمکی برای دیگران باشم .... اگر نمیتوانم...خوب پس حداقل چیزی را خراب نکنم....نه زمین را نه آب را ...نه قلب و ذات انسانها ی حساس ضعیف پیچیده ممکن الخطای عزیز را.....

این به خاطر خودم بود . با دوست داشتن دیگران حس بهتری دارم. سعی میکنم با رفتارم علاقه ام به بودن با آنها را نشان دهم ..... با زبانم دوست داشتنشان را بیان کنم .... با قلبم وجودشان را تقسیم کنم.....

ولی........هیچ وقت کسی نبود که مثل تو دوستش داشته باشم...نمیدونم...شاید هم دوست ندارم؟ شاید این فقط یک وسواس است؟ شاید نسبت به تو کنجکاو ام؟ شاید ....شاید ..... شاید من به طرز دیوانه واری عاشقت شدم؟

نمیدونم.....لطفا خودت توضیحش بده.....من هیچ کلمه ای برای این حسی که در قلبم رخنه کرده ندارم!

 

چقدر خوشحال بودم از اینکه کسی رو برای وابستگی ندارم.....از اینکه کسی رو برای دلتنگی ندارم.....

منظورم از این نوع دلتنگی هایی که باعث بانی درد قلب و ایجاد حبابهای خونی در رگم می‌شوند و فقط  برای شکلاتهای صورتی ام میکنم نیست......منظورم از آن نوع دلتنگی هایی است که قلبت را سوراخ می‌کنند تا به روحت برسند ....این نوع دلتنگی هایی که فقط تو باعثش میشوی.

 

می‌گفتند زمان همه چیز را از بین برده و محو خواهد کرد ولی در حق من نامردی کرده.......زمان فقط تو را برای من پر رنگ تر و پر رنگ تر می‌کند.

هنوز هم اولین باری که دیدمت را به یاد دارم. درون سالن تاریک و خلوت وقتی عمیقا غرق دنیای خودم بودم و غم در قلبم دریاچه ای شده بود از تاریکی .... نگاه تاریک درخشانت....نمی‌دانم چه چیزی داشت که روحم را لرزاند. هنوزهم با یاد اوریش روحم به لرزه می افتد . 

چقدر روزگار می‌تواند نامرد و خبیث باشد؟ تورا نشانم داد و من سردرگم تر از قبل شدم .... برای اولین بار معنی دنیای رنگی را با تو فهمیدم ...برای اولین بار با دیدن تو بود که ضربان قلبم رو احساس کردم ..... برای اولین بار باتو حس جدیدی رو تجربه کردم. خیلی امید بخش بود ..... بوی سر زندگی میداد .... بوی شادی 

 

برای من تو همون گربه سیاه کوچولویی بودی که  در دنیا گمشده بود . دلم می‌خواست تمام روز چفت خودت باشم. دلم می‌خواست آنقدر محکم بغلت کنم که در آغوشت ذوب بشم..... 

دلم میخواست بهت نزدیک بشم.... ولی برای اولین بار نمیتونستم....

خیلی ناراحت بودم از اینکه تو باهمه صمیمی و راحت بودی جز من ....

من باهمه دوستانه و فعالانه هم صحبت بودم جز تو.... 

نمیدونی چقدر دلم می‌خواست پای حرفهات بشینم ...به درد هات گوش بدم ...ولی فقط میتونستم از دور نگاهت کنم...به خنده هات ...به گریه هات....به دردهات...به غصه هات....به ناراحتی هات....به خشم هات....

من میتونستم احساس کنم چقدر از من بیزاری.....عمیقا درکت میکنم.....من هم سال‌های زیادی از خودم بیزار بودم....بعد هم کجای عالم نسبت به یک دیوانه احساسی عجیب غریب مشکوک می‌توانند حس بیزاری نکنند جز ملت عزیز درون تیمارستان و می خانه؟

 

دلم میخواست گنجشکی میشدم تا آن ور خط افقت دنبالت میکردم ..... دلم میخواست آغوش گرمی میشدم وقتی نیاز بود ...به دورت میپیچیدم. دلم می‌خواست با تو میبودم....

 

به هیچکس نگفتم ولی تک تک دورناهای کاغذی ام به فکر به تو به پرواز رسیدن . تک تک گلبرگهای گل صورتی با فکر به تو دور هم نشتند و پیچ خوردند. تک تک دانه های قلب برفی  را به یاد تو کنارهم کوبیدم...

 

خیلی شرم اورست که هیچ وقت آن طور که باید نگفتم که چقدر دوست دارم چقدر از بودنت سپاسگذارم و چقدر به وجودت افتخار میکنم. اگر زمان رو به عقب بر میگشتم مطمئنم بازهم نمیتونستم بهت توضیحش بدم ....نمیتونم برای بیان احساستم به تو کلمات مناسب رو پیدا کنم...خیلی متاسفم که دوست دارم با اینکه میدونم این چیزی نیست که تو بخواهی....ولی عزیزم...انسانها در عشق هیچ اختیاری ندارند. این چیزی نیست که من یا تو انتخابش کرده باشیم.... هیچ چیز به اندازه عشق از کنترل ما آدم ها خارج نیست ...پس خواهش میکنم از من به خاطر دوست داشتنت متنفر نشو ...و عذر خواهی ام را بپذیر ...

مهم نیست چقدر تلاش کردم که از دوست داشتنت دست بردارم ...نمی‌توانم.....حتی بعد این همه مدت بازهم دوست دارم.

تو درخشان ترین موجود دنیای من هستی ....چطور فراموشت کنم ...؟هم؟خودت بگو.....چطور میتونم عاشقت نباشم؟.....وقتی فکر کردن به لبخندهات ...به بازیگوشی هات .... به عصبانیت هات ..به درخشش عمق چشمهات روحم رو به لرزه می اندازد ......بگو چطور میتونم عاشقت نباشم؟

 

باید اعتراف کنم در این چند سال زندگی ام ..... تو تنها کسی بودی که واقعا عاشقش شدم....متاسفم......ولی من همچنان به دوست داشتنت ادامه می‌دهم....عمیقا متاسفم.......اما نمیتوانم کاری اش بکنم.....

به این فکر میکنم که خیلی خوب است دیگر هم را نمی‌بینیم وگرنه احتمالا قطره قطره وجودت را می‌بلعیدم تا هیچوقت دوباره این حس فجیع عجیب از نبودت را نداشته باشم.

 

گفتم که من واقعا متاسفم ولی عمیقا عاشقتم .....هر راهی را فکر کنی امتحان کردم ولی هنوز هم دوست دارم....خودت بگو دیگر.....چطور عاشقت نباشم؟..

 

 

پ.ن:امیدوارم تا وقتی زنده ام این متن رو نخونی....البته که نمیخونی...مگر چقدر دنیا میتونه خبیث باشه

....نمی‌خواهم دست از عاشقت بودن بردارم وقتی تنها محرک ادامه دادنم تو هستی.

 

 

 

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۴ ب.ظ
  • ۶۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

я не онa, я не он, Я не ты, я просто я

Мне грустно.....

Я на некоторое время исчезну в своих мыслях.....

Сейчас я ненавижу всё, даже Чешир.....

но шоколад всё равно люблю......

 

В следующий раз, когда вернусь, наверное, напишу о пляже...

 

 

Сноска: Я ненавижу песочные часы Арии... почему золотой песок должен ограничиваться песочными часами? .....

 

 

 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۱۹ ب.ظ
  • ۵۹ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

شکلات صورتی

   این یک شکر گذاری است ....پس میخواهم به روش خودم انجام اش دهم ....

    در حقیقت خیلی وقت پیش من یک روانی بی عاطفه بودم.

تمام جهان برایم چیزی جز ورطه ای خاکستری پوچ نبود، از همه بیزار بودم .

    امیدوارم بودم روزی در باتلاقی غرق شوم و دیگر هیچوقت کسی مرا نبیند . بارها تلاش کردم ..اما خیلی بیشتر از آن چیزی که می‌دانستم عاشق این دنیا بودم .....

عاشق  تابیدن نور خورشید روی برگهای سبز ...

عاشق دیدن شقایق های سرخ در هنگام غروب ...

عاشق بوییدن خاک خیس خرده بعد از باران....

عاشق حس سرزندگی در سرمای زمستان .‌......

    من واقعا نمی‌خواستم تمام اینها را رها کنم و بروم .....

اما دلیلی هم برای ماندن نداشتم ...

    نه تنها دلیلی برای ماندن نبود ، بلکه نبودن بهتر از بودن معنا میشد ..

حتی اکنون هم لرز روحم آرام نمیگیرد ...

    قلبی که اکنون دارم سرشار از عشق و زندگی است .

برای آینده امیدوار است . حالا نه تنها به عاشق بودنش اعتراف میکند بلکه به عشق هم باور دارد ...

و اینها همه فقط به خاطر این است که آنقدر خوش شانس بودم که آنها را پیدا کنم....

    نمیدانم چرا یا به خاطر کدام پاداش من اکنون آنها را دارم.

فقط از بودنشان در کنارم آنقدر خوشحالم که هر روز احساس میکنم میتوانم هر غیرممکنی را ممکن کنم.

    هروقت خودم هم دیگر تحمل خودم را ندارم همیشه کنار قلبم نشستند و گذاشتند باهم آسوده بمانیم .

گفتنش شاید کمی خجالت آور باشد ...اما نوشتنش قطعا خیلی ساده تر و آرام کننده تر است :

    " داشتن شما از بزرگترین نعمتهای زندگی ام بود .

آنقدر به بودنتان عادت دارم که تصور آینده بدور از شما واهمه‌ای شده ، سایه انداخته به روی قلبم . 

    میدانم همه روزی به مسیر مختص خودشان میرسند اما ....من خودخواهانه میخواهم همه شما را درون قلبم حبث کنم...

    در بی‌خیالی های دوران کوتاه باهم بودنمان ، چه زود خرگوش سفید خودش را به ماه رساند . حالا چرخش گیتی دوباره شروع شده و زمان  به ناقوس جدایی می کوبد ....

 

    نمیخواهم ترکم کنید ....نمیخواهم ترکتان کنم....

نمیخواهم مانعتان باشم ....اما نمیتوانم مانع خودم شوم...

 

    گفته بودم مگر نه؟ تمام عشقی که در قلبم کاشتید ...میخواهم همه اش را برای شما برداشت کنم.

 

    آنقدر خوشحالم که همراهم دارمتان...که گاها احساس میکنم دیوانه شدم .

    خیلی خوشحالم برای زمان هایی که باهم بودیم ..هستیم و .....خواهیم بود....

البته که خواهیم بود. بودن را یادم دادید حالا محال است بی من بمانید :) "

 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
۱ ۲ بعدی