- پست شده در - سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ
- ۲۳ : views
- ۲ : Comments
- : Categories
بس ها و بست ها و بسته ها
آسیل عزیزم
تغییر کردنها آنقدر ها هم راحت نیست .
اما خوب راحت نبودن و ناراحت کننده بودن ها دلیل نمی شود بس کنم .
چند وقت پیش که زیر درخت های اول گنجشک نمی ایستادم و آرزو می کردم مثل آنها به راحتی بپزم و از آن شهر برم هیچوقت فکرش را نمی کردم که چند سال بعد واقعا عملی اش می کنم.
همه چیز فقط در حد حرف بود اما شوخی شوخی جدی ام گرفتند و در عین ناباوری دغدغه آنها هم شد و تمام.تصویب شد .
این هم از دیگر نکته های ترسناک بزرگسال بودن است. خیلی عجیب حرفهایی که نمی خواهی یا فکر نمیکنی شنیده شوند شنیده می شوند.
وقتی بسته ها را می بستم به این فکر میکردم چقدر لازم است درونشان را پر کنم تا نه بسته بشکند نه آنچه که بسته شده. چقدر لازم است به بارم اضافه کنم تا آنقدر ها دست خالی نباشم.
چقدر؟
چقدر؟
این چقدر ها و چه مقدارها و کمیتها و کیفیتها از بزرگترین مشکلات من در این روند بود.
آنقدر که هنوز هم هروقت یادش می افتم سردرد ام تجدید می شود ، زمانی بود فکر میکردم لاک پشت بودن آسان تر از عروس دریایی شدن است.الان حرفم را پس می گیرم با خانمان خرامان خرامان بودن سخت تر از بی خانمان رقصان بودن است.
تلفظ خ را دوست ندارم مخصوصا آنهایی که از ته حلق و محکم ادا یش می کنند ، مثلاً همانطوری که این می گفت ، تلفظ ش را دوست دارم مخصوصا آن هایی که آرم و ملایم و سریع می گویند، مثلاً همانطوری که می گفت شیان.
بی ربط گفتم اما نه بی ربط بی ربط. ربط بی ربطش این بود که حالا زیر پایم زمین سفت است و این سفت بودن زیر پایم را دوست دارم ، دیگر مثل آن عروس دریایی بین زمین و آسمان معلق و شناور و منتظر نیستم. نه منتظر این.
حالا می دانم هرچه شد فقط منم و لاکم و آنها .
تا هرحال بتوانم میروم ، هرجا نشد پناه می برم ،
کمی سردرگریبان ، کمی دست به چانه ، کمی صبر ، کمی استراحت ، شاید کمی هم گریه بعد ادامه مسیر ، و این مسیر واقعا زیباست ، واقعا دل انگیز است.
حالا در این شهر کسی هست که می توانم جز تو برایش نامه بنویسم ، حالا کسی هست در این شهر برای دیدنش پر پر بزنم. برای محو زیبایی و عزیز ی اش.
برای تمام آنچه که می توانم و نمی توانم درکش کنم.
{ تازه یکی از پرهای سبزش را هم برایم فرستاده ، نمی دانی چه سعادتی است بوسیدن و نوازش کردنش ، احساس می کنم اینطور می توانم هر لحظه به آغوشش برسم }
سماورم را گذاشتم سرجایش ، ادویه هایم را دوباره چیدم ، چای هایم را مرتب به صف نشاندم ، قندان ها را پر کردم ، چند بسته شکلات شونیز مورد علاقه ام را گرفتم ، پرده های گل گلی زدن به در و دیوار { که هیچ هماهنگی با نقش های راه راه پر و پیچ و خم دیوار ها ندارند، اصلا هم برایم مهم نیست فکر کنند سلیقه ام مادر بزرگی است مهم این است آنها تایید کردند :) }
حالا دیگر کم کم به اینجا خو می گیرم ، صبح ها روزهای فرد چای کوهی و به لیمو دم می کنم روزهای زوج چای قرمز با دارچین.
جمعه و پنجشنبه هم آویشن با میخک.
این شده روش من برای شکر گذاری از بودن در این روزها.
همینکه رد بخار آب را دنبال می کنم ، صدای پر شدن فنجان را گوش می دهم ، وای را مزه مزه می کنم ، خودم را در عطر عود غرق می کنم ، به تمام توان خوردن برگها را می زنم ، موسیقی برای الیزه در پشت صحنه را زمزمه می کنم باعث می شود آنقدر حس خوشبختی کنم که بخواهم بلند بلند بخندم...البته که اینکار را هم میکنم و بعد با حس خوشبختی بیشتر مواجه می شوم.
اما مثل تمام داستان های دیگر من هم گاهی کج می نویسم سیل .
گاهی خسته می شوم .
گاهی سردرگم می شوم.
گاهی کلافه می شوم.
اینکه اینقدر در شرق روزها سریع می گذرند هم برایم ناراحت کننده است، یک عمر در غرب بودن و عادت به آهسته و بیخیال گذراندن نمی گذارد در این سرعت بالای گذر راحت باشم.
فقط چند ده کیلومتر آمده ام اینور تر در ایران جان و حالا همه چیز اینقدر متفاوت است .
وقتی همه چیز سرسام آور می شود انگار در بستی گیر کردم مدام بغضم بالاتر و بالاتر می رود و من در این بین احساس میکنم که چیزی نمانده تا خفه شوم.
برای همین آن اوایل اصرار داشتم قوی بمانم اما این روزها فقط دنبال بهانه ام برای گریه کردن .
برگه های تو هم در حال تمام شدن است ، حالا برای نوشتن به تو خیلی باید سبک سنگین کنم تا صفحه کم نیاورم، این به سردرد ام اضافه می کند.
این به بهانه هایم برای گریه کردن اضافه می کند.
می بینی ؟ من خیلی ضعیف و احمقم.
وقتی امروز توی شهر گمشده بودم و نمی دانستم از gps ناراحت باشم یا ضعیف بودن خطها یا گوگل مپ که راهم را نشان نمی دهد و چیزی نمانده بود تا گریه کنم و شاید هم چند قطره گریه کردم ، فهمیدم چرا هر بار بیرون می روم پدرم اینقدر سفارش میکند ، برای کرم کتابی که هر دوماه یکبار چه بشود برود بیرون ، این خیابان های شلوغ و پر ازدحام خیلی ترسناک تر از آنی بودند که تصورش را می کردم .{ البته مردم این شهر خیلی مهربان و خونگرم اند به طوریکه من اصلا نمی توانم عادت کنم، بی دلیل سلام می کنند بی دلیل نگرانت می شوند بی دلیل کمک ات می کنند بی دلیل همراهی ات می کنند ، جدا عادت ندارم اینقدر بی دلیل خالصانه کمک دریافت کنم ، عمیقاً سپاسگزارم و برای همه شان از ته دل آسمانی از قاصدکهای نورانی آرزو میکنم ، اما مشکل من با ازدحام و همهمه و شلوغی همچنان به قوت خودش باقی است }
بله به خاطر پنج ساعت بیرون بودن نه سه ساعت هم نه ...یک ساعت و سی و پنج دقیقه بیرون بودن یک روز و نصف کامل سردرد دارم.
حالا من همچنان مصمم هستم جهانگرد بزرگی خواهم شد . درست مثل او.
چرا کتابخانه ای که قرار بود در جنگل بارانی کنار دفتر مشاوره ای بسازی تمام نمیکنی؟
وقتش رسیده دیگر بیایم کتابدار آنجا باشم و با شهر و شهر نشینی و همه اینها خداحافظی کنم.
دارم نقشه می کشم بیست سی سال دیگر در روستاهای گلستان باشم
شنیدم خیلی ساکت و آرام و ییلاقی است .
فکرش را بکن . من باشم و تو و یک استکان چایی و گربه مشکی کوچکی که چشمان زمردی اش زیر آفتاب مثل ابرهای سهابی اغوا کننده بدرخشد .
دیگر چه می خواهیم؟
البته چندین قفسه پر از کتابها و آنها.
هنوز خیلی چیزها هست که باید بشنوی ولی می ترسم ایندفعه جوهر افشان کند پس همینجا نقطه می گذارم .
شب بخیر سیل.
پ.ن: بگذار این راهم بگویم مهم نبود چقدر تلاش کردم تا احساسات ام را به آن پیشی کوچک مشکی خسیس خورده زیر باران فراموش کنم ، اخیرا بیشتر می بینمش ، در انعکاس رویاهایم ، همچنان آنجا ایستاده ، قبل از اینکه خیلی دیر شود باید کاری برایش کنم؟
اما......من هنوز میخواهم در سایه شبهایم پنهانش ک
نم و پنهان بمانم. مثلاً...
دیگر واقعا شب بخیر.
