- پست شده در - جمعه, ۱۱ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۲۴ ق.ظ
- ۵۱ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
انعکاسات
از اتاق های تاریک خوشم می آید ولی قرار نیست بین یک اتاق تاریک و اتاقی روشن اتاق تاریک را انتخاب کنم.
میدانم تاریکی دوست داشتنی و آرامش بخش است ولی قرار نیست از بودن در تاریکی لذت ببرم ، ان هم با تصوراتم .....
این باعث میشود یاد یکی از شعر های شکسپیر بیفتم : تو گفتی عاشق بارانی ...
و خوب فکر کردن به این موضوع باعث می شود احساس کنم خیلی سنگدلم.....خیلی خیلی سنگدل !
چون هیچوقت چیزهایی که دوستشان داشتم را ادامه ندادم .
هیچوقت آن طور که باید و شاید اهمیت ندادم ،الویتم نبودند....
این خیلی سنگدلانه است ، می دانم...
برای همین گاهی فکر میکنم شاید من روح سرگشته ای بودم که من بیچاره را تسخیر کردم ، شاید برای همین اینقدر ....اینقدر این طور ام؟
عاشق نوشتن درون باغچه سبز و جنگل آبی آن بودم اما حداقل سه ماه است چیزی برایشان ننوشتم...
عاشق نواختن با شیان بودم ولی دوماه است قهر کردیم....
عاشق کتاب خواندن و موسیقی گوش دادنم ولی همیشه پایشان که مینشینم، خوابم می برد.......
عاشق رقصیدن بودم ولی هیچوقت شروعش نکردم...
عاشق آواز خواندنم ولی هیچوقت بلند نمی خوانم .....(فرار تر از نجوا ها نمیرم)
عاشق چیزهای عادی و معمولی ام ولی از اینکه عجیب و دیوانه به نظر رسیدم ناراحت نیستم
عاشق دویدنم ولی این چند وقت حتی قدمی هم نزدم....
عاشق برنامه ریختن ام ولی هیچوقت به هیچکدامشان عمل نکردم و در لحظه تصمیم گرفتم...این خیانت به همه آن وقتی است که با ذوق نقشه ریخته بودم...میدانم!
عاشق خانواده ام اما برایشان کافی نیستم..شاید من هم اگر اینقدر خیال پرداز نبودم و هوشمندانه تر رفتار میکردم، نه احساسی ، همه چیز بهتر بود .....
اوه و قابل اعتماد تر به نظر می رسیدم...
من خیلی بدرفتارم! باید به عنوان بزرگسال بودن بهتر عمل میکردم...
باید این را هم به اعترافاتم اضافه کنم،عاشق تعطیلات ام ولی به اینکه چرا روز ها تعطیل عمومی می شوند هیچ علاقه ای ندارم ...به هیچکدام از آن مناسبتهای رسمی...
راستش حتی تولدها هم برایم مهم نیستند....
پس.....باید انتظار داشت که من هیچکدامشان را حفظ نیستم جز مال خودم[ بعد از چندین و چندین بار پرکردن درون فرم ها قابل انتظار است نه؟]
عاشق دوست های عزیز شکلاتی ام هستم ولی حتی برای آنها هم کافی نبودم...در حقیقت حس میکنم هیچوقت کنارشان نبودم....
عاشق دلداری دادن به انسانهاییم که می گویند تنها هستند ولی هیچوقت نمی توانم درک شان کنم ، چون همیشه باور داشتم هیچوقت تنها نیستم حتی وقتی فقط خودم هستم! این باوری بود که از بچگی داشتمش....ولی خوب هیچوقت قرار نیست کسانی که دلداریشان دادم یا خواهم داد ، این باور را بشنوند.
به خاطر همه اینها
خیلی سنگدلم ....چون هنوز هم به این بودن ها و نبودن ها و انجام دادن ها و انجام ندادن ها ادامه میدهم....
این اعتراف کردنها باعث می شود یاده جروی بیفتم ، نظرش این بود که رفتن به کلیسا و اعتراف کردن به کسی که از تو هم می تواند بدتر باشد کار عاقلانه یا نجیبانه ای نیست که قلبت را سبک کند ، حداقل ماهی گرفتن و پختنش برای شام مفید تر، آرام بخش تر و لذت بخش تر است......حداقل با یاد آوری اش می خندید .
ولی الآن..دقیقا همین حالا ، این فکر که چقدر سنگدل و بد رفتار بودم دست از سرم بی نمیدارد . در ضمن ناگفته هایم روی قلبم جا خوش کردند ، پوسته ی ضد حس بد را ذوب می کنند ..... باد هم میوزد ولی بیش از آنی که باید سرد است و نمی توانم به عنوان یک آنموفیل از وزیدنش و ورود ناخوانده اش لذت ببرم، پس باید پنجره را می بستم ....همه اینها باعث می شوند بیشتر بخواهم خودم را محکوم کنم و انگشتانم برایم نوشتن خارش بردارند...
تا من آینده عزیزی که این را می خوانی و خوشبختانه یا متاسفانه فراموشی گرفتی دیگر این اشتباهات را نکنی ، اوه و من هم از این به بعد تصحیح شان میکنم..قول انگشتی!
تمام این اعتراف ها مجموعه ای از اشتباهات و خیال های نادرستی اند که تصمیم گرفتیم از هم جدا باشیم ، پس قرار نیست تکرار بشوند ولی ناگفته ها چطور ؟نمی خواهم در این سوال تنها رهایت کنم...پس توضیح میدهم...به هر حال قرار نیست آنقدر هم بی فایده باشم نه؟
ناگفته ها را نباید نگه داری اما خوب کسی هم برای شنیدنشان نیست ، برای همین ناگفته نامیده شدند، درست مثل خواب دیشب ام راجع به .......بیخیال.[وسوسه شدم برایت تعریف کنم ولی نه..فراموش شده بماند بهتر است]
پس باید چه کردشان.....؟
من دوست دارم درون حباب حبسشان کنم ...وقتی روی دستت درون حباب گیر افتاده باشند دیگر آنقدر ها هم سنگین به نظر نمی رسد....بایک دمیدن از روی دستت می پرد ،اوج میگیرد و در لحظه ، غیبش می زند! می بینی؟ دیگر هیچ حرف ناگفتی نمی ماند...همه همه شان را ناپدید میکنی، به همین راحتی !
کار ساز هست؟ منی که در گذشته تو ام می گویم بله! پس تویی که در آینده منی ....برای تو هم باید کار ساز بماند.
کاش تمام کتابهایی که خواندیم یادت بماند،حتی اگر همه خاطراتمان را ازدست داده باشی.....شاید هم دوباره خواندشان لذت بخش تر باشد؟ فقط باید امیدوارم باشم دوباره ملاقاتشان کنی .....
ولی شاید به اندازه من لذت نبرید ...چون شاید دیگر من نباشی؟
من بودن یعنی فقط من بودن ...اما دیگری بودن یعنی چه؟ این را تو باید بگویی....
میدانی ؟ من الان دوستدارم از دیدگاه دیگران هم ببینم،بشنوم،فکر کنم ، ولی گاهی زیاده روی میکنم واین نتیجه تغییر مردمک های عمودی به افقی و سیاه و در هم شدن دیدگاه ها بود ...و پایان خوشی نداشت.
اعتراف میکنم با وجود آگاه بودن از پایان تغییرش ندادم، این هم سنگدلانه بود .
گاهی به این فکر میکنم چرا من؟ چرا او؟ چرا ما؟
چرا من باید اینقدر سنگدل می بودم .... احمق...دور افتاده ...کودکی بی فایده...
بعد به نظریه خطهای موازی میرسم.
اینکه جهان مجموعه ای از نخ های در هم بافته شده است و هر یک از افکار ، تصمیمات ، رفتارها و روابط ما تارهایی هستند که ما را به هم پیوند می دهند. همانطور که برگ را به جنگل ، جنگل را به دریا ، دریا را به فضا و من را به تو و تورا به خورشید متصل می کنند.
برای من این شبیه یک حس است ....یک پیچیدن و گره زدن!... نه کشیدن و بافتن.....[این چیزی است که مادربزرگها می گویند باید باشد...تصور نمیکنم فرق زیادی بین گره زدن و بافتن باشد..نه؟]
بعد فکر میکنم وقت تلف کردم
و این جاست که یادی میکنم از رودکی ، که ساعتها در جنگل و بیشه زار می نشست و گوش میکرد و میدید و می شنید و احساس می کرد و می نوشت و قبول داشت احساس کردن وقت تلف کردن نیست
و بیشتر به این باور میرسم که درهم تنیده شدیم...پس عجیب نیست اگر خیلی به نظر مناسب این رشته نباشم در نهایت چیزی که مهم است کل است ....
خوشحالم و سپاس گزارم از کسی که ایده کل نگری را مطرح کرد .
"هر سامانه که کل در نظر گرفته شود چیزی فراتر از اجزای آن و هر جزء تأثیر بسیاری در کل خواهد داشت."
اینگونه ارتباطهای درهم آمیخته آشفته معنا پیدا می کنند و کل را می سازند.
اینها باعث می شوند کمتر آشفته و برای بهتر گره زدن ذوق زده تر باشم.
برای همین از نوشتن خوشم می آید....این هم نوعی گره زدن بی دردسر است که از مرزهای زمان و مکان میگذرد.... زیبا نیست ؟
[نمی گویم سنگدل بودن خوب است ابدا...و از صمیم قلبم بابت همهی آن برخوردهای سنگدلانه متاسفم ازهمه شان....من عالی و کامل نیستم....ولی در تلاشم بهتر باشم....منظورم این است که.....همه تلاش می کنند بهتر گره بزنند.]
پ.ن: دنبال راهی ام شخصیتهای داستانی مورد علاقه ام رابه چیزی بیشتر از خودم و خودمان گره بزنم...... فکر کردن به این موضوع لبخندم را پهن تر میکند.
در آینده راهی سراغ داری؟ :)))))
هیچوقت هیچوقت هیچوقت حق فراموشی کیم راک سوک کیل هینتوس ناز سخاوتمند ، کیم دوکجا دوست داشتنی بیش از حد مهربان و لومینوس عزیز خجالتی را نداری :)
آسیل را که محال است فراموش کنی درسته؟:∆
این روابط گره های ارزشمندی اند.
ب.ن:احساس میکنم نوشتن این نامه سنگدلانه بود.....
شاید احساس سنج ام خراب شده؟