برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۱ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۲۴ ق.ظ
  • ۵۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

انعکاسات

از اتاق های تاریک خوشم می آید ولی قرار نیست بین یک اتاق تاریک و اتاقی روشن اتاق تاریک را انتخاب کنم.

می‌دانم تاریکی دوست داشتنی و آرامش بخش است ولی قرار نیست از بودن در تاریکی لذت ببرم ، ان هم با تصوراتم .....

این باعث میشود یاد یکی از شعر های شکسپیر بیفتم : تو گفتی عاشق بارانی ...

و خوب فکر کردن به این موضوع باعث می شود احساس کنم خیلی سنگدلم.....خیلی خیلی سنگدل !

چون هیچوقت چیزهایی که دوستشان داشتم را ادامه ندادم .

هیچوقت آن طور که باید و شاید اهمیت ندادم ،الویتم نبودند....

این خیلی سنگدلانه است ، می دانم...

برای همین گاهی فکر میکنم شاید من روح سرگشته ای بودم که من بیچاره را تسخیر کردم ، شاید برای همین اینقدر ....اینقدر این طور ام؟

عاشق نوشتن درون باغچه سبز و جنگل آبی آن بودم اما حداقل سه ماه است چیزی برایشان ننوشتم...

عاشق نواختن با شیان بودم ولی دوماه است قهر کردیم....‌

عاشق کتاب خواندن و موسیقی گوش دادنم ولی همیشه پایشان که مینشینم، خوابم می برد.......

عاشق رقصیدن بودم ولی هیچوقت شروعش نکردم...

عاشق آواز  خواندنم ولی هیچوقت بلند نمی خوانم .....(فرار تر از نجوا ها نمی‌رم)

عاشق چیزهای عادی و معمولی ام ولی از اینکه عجیب و دیوانه به نظر رسیدم ناراحت نیستم

عاشق دویدنم ولی این چند وقت حتی قدمی هم نزدم....

عاشق برنامه ریختن ام ولی هیچوقت به هیچکدامشان عمل نکردم و در لحظه تصمیم گرفتم...این خیانت به همه آن وقتی است که با ذوق نقشه ریخته بودم...میدانم!

عاشق خانواده ام اما برایشان کافی نیستم..شاید من هم اگر اینقدر خیال پرداز نبودم و هوشمندانه تر رفتار میکردم،  نه احساسی ، همه چیز بهتر بود .....

اوه و قابل اعتماد تر به نظر می رسیدم...

من خیلی بدرفتارم! باید به عنوان بزرگسال بودن بهتر عمل میکردم...

باید این را هم به اعترافاتم اضافه کنم،عاشق تعطیلات ام ولی به اینکه چرا روز ها تعطیل عمومی می شوند هیچ علاقه ای ندارم ...به هیچکدام از آن مناسبت‌های رسمی...

راستش حتی تولدها هم برایم مهم نیستند....

پس.....باید انتظار داشت که من هیچکدامشان را حفظ نیستم جز مال خودم[ بعد از چندین و چندین بار پرکردن درون فرم ها قابل انتظار است نه؟]

عاشق دوست های عزیز شکلاتی ام هستم ولی حتی برای آنها هم کافی نبودم...در حقیقت حس میکنم هیچوقت کنارشان نبودم....

عاشق دلداری دادن به انسانهاییم که می گویند تنها هستند ولی هیچوقت نمی توانم درک شان کنم ، چون همیشه باور داشتم هیچوقت تنها نیستم حتی وقتی فقط خودم هستم! این باوری بود که از بچگی داشتمش....ولی خوب هیچوقت قرار نیست  کسانی که دلداریشان دادم یا خواهم داد ، این باور را بشنوند.

به خاطر همه اینها

خیلی سنگدلم ....چون هنوز هم به این بودن ها و نبودن ها و انجام دادن ها و انجام ندادن ها ادامه میدهم....

این اعتراف کردنها باعث می شود یاده جروی بیفتم ، نظرش این بود که رفتن به کلیسا و اعتراف کردن به کسی که از تو هم می تواند بدتر باشد کار عاقلانه یا نجیبانه ای نیست که قلبت را سبک کند ، حداقل ماهی گرفتن و پختنش برای شام مفید تر، آرام بخش تر و لذت بخش تر است......حداقل با یاد آوری اش می خندید .

ولی الآن..دقیقا همین حالا ، این فکر که چقدر سنگدل و بد رفتار بودم دست از سرم بی نمی‌دارد . در ضمن ناگفته هایم روی قلبم جا خوش کردند ، پوسته ی ضد حس بد  را ذوب می کنند ..... باد هم میوزد ولی بیش از آنی که باید سرد است و نمی توانم به عنوان یک آنموفیل از وزیدنش و ورود ناخوانده اش لذت ببرم، پس باید پنجره را می بستم ....همه اینها باعث می شوند بیشتر بخواهم خودم را محکوم کنم و انگشتانم برایم نوشتن خارش بردارند...

تا من آینده عزیزی که این را می خوانی و خوشبختانه یا متاسفانه فراموشی گرفتی دیگر این اشتباهات را نکنی ، اوه و من هم از این به بعد تصحیح شان میکنم..قول انگشتی!

تمام این اعتراف ها مجموعه ای از اشتباهات و خیال های نادرستی اند که تصمیم گرفتیم از هم جدا باشیم ، پس قرار نیست تکرار بشوند ولی ناگفته ها چطور ؟نمی خواهم در این سوال تنها رهایت کنم...پس توضیح میدهم...به هر حال قرار نیست آنقدر هم بی فایده باشم نه؟ 

ناگفته ها را نباید نگه داری اما خوب کسی هم برای شنیدنشان نیست ، برای همین ناگفته نامیده شدند، درست مثل خواب دیشب ام راجع به .......بیخیال.[وسوسه شدم برایت تعریف کنم ولی نه..فراموش شده بماند بهتر است]

پس باید چه کردشان.....؟

من دوست دارم درون حباب حبسشان کنم ...وقتی روی دستت درون حباب گیر افتاده باشند دیگر آنقدر ها هم سنگین به نظر نمی رسد....بایک دمیدن از روی دستت می پرد ،اوج می‌گیرد و در لحظه ، غیبش می زند! می بینی؟ دیگر هیچ حرف ناگفتی نمی ماند...همه همه شان را ناپدید میکنی، به همین راحتی !

کار ساز هست؟ منی که در گذشته تو ام می گویم بله! پس تویی که در آینده منی ....برای تو هم باید کار ساز بماند.

کاش تمام کتابهایی که خواندیم یادت بماند،حتی اگر همه خاطراتمان را ازدست داده باشی.....شاید هم دوباره خواندشان لذت بخش تر باشد؟ فقط باید امیدوارم باشم دوباره ملاقاتشان کنی .....

ولی شاید به اندازه من لذت نبرید ...چون شاید دیگر من نباشی؟

 من بودن یعنی فقط من بودن ...اما دیگری بودن یعنی چه؟ این را تو باید بگویی....

میدانی ؟ من الان دوستدارم از دیدگاه دیگران هم ببینم،بشنوم،فکر کنم ، ولی گاهی زیاده روی میکنم واین نتیجه تغییر مردمک های عمودی به افقی و سیاه و در هم شدن دیدگاه ها  بود ...و پایان خوشی نداشت.

اعتراف میکنم با وجود آگاه بودن از پایان تغییرش ندادم، این هم سنگدلانه بود .

گاهی به این فکر میکنم چرا من؟ چرا او؟ چرا ما؟

چرا من باید اینقدر سنگدل می بودم .... احمق...دور افتاده ...کودکی بی فایده...

بعد به نظریه خط‌های موازی میرسم.

اینکه جهان مجموعه ای از نخ های در هم بافته شده است و هر یک از افکار ، تصمیمات ، رفتارها و روابط ما تارهایی هستند که ما را به هم پیوند می دهند. همانطور که برگ را به جنگل ، جنگل را به دریا ، دریا را به فضا و من را به تو و تورا به خورشید متصل می کنند.

برای من این شبیه یک حس است ....یک پیچیدن و گره زدن!... نه کشیدن و بافتن.....[این چیزی است که مادربزرگ‌ها می گویند باید باشد...تصور نمیکنم فرق زیادی بین گره زدن و بافتن باشد..نه؟]

بعد فکر میکنم وقت تلف کردم

و این جاست که یادی میکنم از رودکی  ، که ساعتها در جنگل و بیشه زار می نشست و گوش میکرد و میدید و می شنید و احساس می کرد و می نوشت و قبول داشت احساس کردن وقت تلف کردن نیست

و بیشتر به این باور میرسم که درهم تنیده شدیم...پس عجیب نیست اگر خیلی به نظر مناسب این رشته نباشم در نهایت چیزی که مهم است کل است ....

خوشحالم و سپاس گزارم از کسی که ایده کل نگری را مطرح کرد .

"هر سامانه که کل در نظر گرفته شود چیزی فراتر از اجزای آن و هر جزء تأثیر بسیاری در کل خواهد داشت."

اینگونه ارتباطهای درهم آمیخته آشفته معنا پیدا می کنند و کل را می سازند.

اینها باعث می شوند کمتر آشفته و برای بهتر گره زدن ذوق زده تر باشم.

برای همین از  نوشتن خوشم می آید....این هم نوعی گره زدن بی دردسر است که از مرزهای زمان و مکان میگذرد.... زیبا نیست ؟

[نمی گویم سنگدل بودن خوب است ابدا...و از صمیم قلبم بابت همه‌ی آن برخوردهای سنگدلانه متاسفم ازهمه شان....من عالی و کامل نیستم....ولی در تلاشم بهتر باشم....منظورم این است که.....همه تلاش می کنند بهتر گره بزنند.]

 

پ.ن: دنبال راهی ام شخصیتهای داستانی مورد علاقه ام رابه چیزی بیشتر از خودم و خودمان  گره بزنم...... فکر کردن به این موضوع لبخندم را پهن تر میکند.

در آینده راهی سراغ داری؟ :)))))

هیچوقت هیچوقت هیچوقت حق فراموشی کیم راک سوک کیل هینتوس ناز سخاوتمند ، کیم دوکجا دوست داشتنی بیش از حد مهربان و لومینوس عزیز خجالتی را نداری :)

آسیل را که محال است فراموش کنی درسته؟:∆

این روابط گره های ارزشمندی اند.

 

ب.ن:احساس میکنم نوشتن این نامه سنگدلانه بود.....

شاید احساس سنج ام خراب شده؟

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۱ ب.ظ
  • ۳۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

بیگ ، درخت ، سایرین.

به همان اندازه که خودم برای شاد کردن خودم کافی ام ، این برای ناراحت کردنم سه برابر کافی است. 

من به افرادی مثل بیگ تروول حسادت می کنم  کسی‌که آنقدر صادقانه به دیوانه بودن پایبند است که شرمنده ام می کند .

اصولی که از ان پیروی می کند کاملا ساده و بی ریا اند.

1_ اگر کسی لطفی در حقت کرد هرطور شده آن را پس بده حتی اگر این را نخواهد.

2_ یک بار ، دوبار ، سه بار حتی تا هفت بار به بدترین و دردناک ترین وجه ممکن از کسانی که به تو اسیب زدند بازپرداخت بگیر.

همین دو اصل ساده و شاید کمی بیش از حد دیوانه وار تنها پندهایی هستند که به آنها باور دارد. 

این باعث می شود در دید گاه اول کمی بیش از حد وحشی یا روانی به نظر برسد ولی به همان اندازه که دیوانه است احمق است و این احمقیتش به طرز عجیبی او را دوست داشتنی و مهربان جلوه می دهد.

هیچوقت به آدم‌های اطرافش شک نکرد ، همیشه اولین کسی بود که بلند فریاد می زد دوست من باش و تا آخرین ذره توانش برای بهتر بودن تلاش کرد . 

البته در بازپرداخت بدهی هایی که داشت ، سنگ تمام می گذاشت و مطمئن میشد ، هیچ فردی جرئت دست درازی به دارایی هایش را نداشته باشد. 

به طرز باور نکردنی بیگ تروول کاملا شبیه جیان است ، تاحدودی...و شاید هم کاملا؟

 

پ،ن: صحبت در این مورد شد، باید این راهم اضافه کنم که هیج وقت فرصت‌ها را از دست نده و لطفا از سپردن این همه چیز به فردا دست بردار ، داستان عزیزم که تا آخر تابستان قرار بود ادامه داشته باشه به طرز مسخره ای شش روز زودتر تمام شد و من از خواندش غفلت کردم و نتیجه این شد که نویسنده محبوبم داستان را از دسترسی خارج کرد تا آگوست سال بعد که اجازه چاپ بگیرد و کتاب را چاپ کنند.

حتی اگر تا ان زمان زنده بمانم فکر نمی‌کنم در عرض یکسال کره ایم تا حدی خوب شود که کتابش را بخوانم و بفهمم به هرحال این یک اثر عاشقانه و به شدت رمانتیک بود . چطور توانستم اینقدر غفلت کنم .

خاطرات تابستانی ، نامه ای از تابستان عزیز من ، برای من آینده، هیچوقت دوباره این اشتباه را تکرار نکن!

چرا مثل قبیله جین رفتار نمیکنی ؟ 

بیا و از فردا یک ساراکی باش . (اگه اسم قبیله اشتباه باشد بعدا تصحیح می کنم......توضیح اضافه اینکه قبیله جین به مثل سگ پاچه بگیرها معروف بودند، هرچند من روحیه لطیف و گربه های دوست داشتنی ام را دارم ولی بد نیست گاهی چسبی باشم که از هدفم جدا نمیشوم......نه شاید بهتره که باشم؟.......)

 

..........فکر نمی کنم اگه روزی دچار فراموشی بشوم معنای همه این اصطلاحات را درک کنم،از طرفی توضیح دادن همه ماجراها سخت است . آکیرا اصرار می کند باید دست از نوشتن بردارم و پادکست بسازم تا بعدا گوش بدهم ، اینطوری بهتر متوجه میشوم. ولی من و لونا فکر می کنیم هرگز حس گوش کردن به داستان‌های گذشته را نخواهیم داشت ناگهان به یاد آوردن راحت تر است . 

چشایر هم مدام شیان را در آغوش می گیرد ...اوه! 

شیان  فرزند عزیز من است که از چین آمده.  یک بامبو کوچک و ناز ، اسم شیان را مخصوصا رویش گذاشتیم یعنی آقای زیبا ، یک اسم دوکاراکتری است .

این روزها تمام افتخار و عشق ما برای شیان است .

در آخر همه اینها فقط می خواستم بگویم حتی اگر قرار است یک دیوانه خیال پرداز باشی مثل بیگ به خوبی آن را انجام بده ، اگر قرار است یک عاشق متعصب باشی مثل جیان به زیبایی آن را نشان بده !

کسی باش که در آینده شیان کوچولو بهش افتخار کنه!

......سلام برسون.......

یادداشت ضروری:جدا منظورم را فهمیدی ؟ اوه؟..حتی جین؟ خوب امیدوارم او و یوجین خوشبخت باشند نه با کارلایل!! 

درضمن دنبال ژان هم بگرد فرقی نمی‌کند ژان گه باشد یا ژانلانگ یا حتی ژانلن یا ژان شن یا ژان وار ژان ، مهم نیت است .

همانطور که از لبخند او متنفر شدی از لبخند اوهم متنفر شو دیگر اینقدر از اسمش برای همه رمزهایت استفاده نکن...حس میکنم این ضروری است.

 

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ب.ظ
  • ۳۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نمیدانم

 

به نام خدا 

سلام من به تو سیل محبوب و دور ~

ای آسیل خاکستری چشمگیر قشنگ نازنین من ! 

از لحن اغراق شده ام متعجب نشو به خاطر این است که 

 می خواهم دوباره شکایت نامه بنویسم . گفتم با لحن آهنگین و زیبا شروع کنم تا مجبور شوی تا آخرش را بخوانی :)

البته در این شکواییه مشتکی و مشتکی عنه هردو خودم هستند.

در اولین (و شاید هم آخرین ؟) تابستانی که آنقدر برای آمدنش نقشه ها و برنامه ها داشتم هیچ‌کار خاصی نکردم جز درس خواندن ، امتحان دادن ، استرس کشیدن ، بیش از حد قهوه خوردن ، عصبی شدن، ناراحت بودن ، نوشتن شکایت نامه های بیش از حد ، زیادی گریه کردن (البته این تاحد زیادی تقصیر من نبود ، به هر حال یک انسان قوی وقتی ناراحت است نمی‌تواند جلوی گریه کردنش را بگیرد ) ، تمام کردن داستانهای مورد علاقه ام و اوه ....راکد بودن! 

نمیدانم شاید چون بیش از حد در کنترل احساست افسار گسیخته ام ناتوانم یا چون به قول پدرم بیش از حد خیالاتی ام همه چیز چندین درجه سخت تر از آنچه که باید به نظر می رسد . 

این تابستان از مهم ترین و آشفته ترین تابستانهای زندگیم بود ، درحالی باید ادامه مسیر را مشخص کنم که حتی نمی‌دانم از کدام طرف آمده بودم. 

وزن سرنوشت نامعلوم بر شانه هایم سنگینی می کند ، شدید! 

پدرم با خنده از من می گذرد که هنوز تازه انتخاب‌های سخت تری هم در پیش داری ، مثل اسم اولین فرزندت یا محل تقریبی خانه ات که در ده ها سال بعد به آنها می رسی .

فکر نمی کنم آنها سخت تر از این باشند ، حداقل آن را می توانم با احساسم انتخاب کنم ولی این نه! چون قرار نیست در صورت اشتباه در انتخاب اسم باگ بخوری ولی اینجا ، اکنون ، در این مرحله ای که من ایستاده ام چرا!

امکانش هست ، بسیار هم هست . 

این روزها به اندازه کافی برایم استرس زا و ناراحت کننده بودند حالا فکر به این که "این" هم تمام این تابستان با تمامی قوا خودش اینجا بود و خواهد ماند باعث می شود ....نه نمی خواهم راجع به آن حس بنویسم بد تر میشوم....بیا به همین که چقدر حالم بده می شود که با تصور کردن دوباره اش برای توصیفش می خواهم دست از کلمات بکشم برای درک بد بودن ماجرا بسنده کنیم سیل.

در این روزها که افسرده بودم ، پدرم نشسته بود و روانشناسی خانواده می خواند ، آن هم یواشکی .

وقتی کشف کردم اینقدر درگیر من و ما بوده که شروع به مطالعه عمیق کرده آن هم با این مشغله فکری که دارد حسابی متأثر شدم . خیلی بیش از حد ناز و دوست داشتنی بود .

هروقت اینطوری سخت مشغول خودمان می بینمش از اینکه چقدر پوچ و باطله ام بیشتر ناراحت می شوم ، کاش آنقدر که باید عالی  بودم ولی هیچوقت نتوانستم برایش خوب باشم چه برسد به عالی .

آسیل ، از اینکه احساساتم را احساس کنم خسته شدم ، خیلی خیلی زیادند و بی ثبات ! 

لحظه به لحظه تغییر رنگ میدهند ، پشت سرهم . به ثانیه هم نمی رسد . فکر میکنم به خاطر همین است که اینقدر خسته ام .مغزم بیش از حد در پردازش موضوعات به خودش زحمت می دهد.

در این روزهای پایانی تابستان با «خاطرات تابستانی »اشنا شدم ...این یک راز است ، اسم این کتاب را به کسی نگو....

(هرچند اسم درست کتاب را ننوشتم مثل همیشه....ولی خوب بازهم.)

نمیدانی چقدر با خواندش خوشحالم انکار بالاخره یه تعطیلات تابستانی رفته باشم ، حس گرم و شیرینی دارد ، درست همانطور که یک تابستان باید باشد. اما از این ناراحتم که با پایان رسیدن تابستان داستان تمام میشود . نویسنده اینطور توضیح داده : به ازای هر روز تابستان یک خاطره را بازگو می کنم. 

دلم میخواهد بروم با نویسنده یک عمر در تابستان بنشینم و خاطره بشنوم.

اوه ، سیل ! تابستان من آنقدر هم نا امید کننده نبود ، خوب ؟ به من ترحم نکن. اخم هایت را باز کن جانم.

شاید اینطور به نظر نرسد ولی واقعا این تابستان را دوست داشتم ، هرچند به لطف بعضی ها و بعضی چیزها کمی سردرد و استرس چاشنی اش شد ولی واقعا زیباست .

دوستان خوبی پیدا کردم .

افراد جدیدی را دیدم ، به قول پدرم در این مدت زمان عمری که داری محال است بتوانی با همه آن چندین هزار هزار نفری که باتو زنده اند ملاقات کنی ، پس تا آنجا که می توانی از دیدن آدم هایی که می توانی ببینی خوشحال و شکر گذار باش. (هرچند بعضی هایشان جوری رفتار کنند انگار زدی خاندان شان را نابود کردی)

خاطرات قشنگ زیادی به دست آوردم .

بافتنی یاد گرفتم .

داستان های قشنگ زیادی خواندم (ولی پدرم فکر می کند وقتم را هدر دادم چون داستان های که انتخاب می کنم محتوای علمی ندارند بلکه بیشتر بار احساسی منتقل می کنند) 

ووووووو....از همه مهمتر سیل قشنگ من !

من صاحب اولین فرزند دوست داشتنی خودم شدممممممم(البته بعد از دوروتی ...از آنجایی که دوروتی یک جوجه خروس و بود و این یکی حیوان نیست شاید ....به نحوی ؟ چیزی که گفتم درست باشد )

اری عزیز من نفس عمیق بکش و یا هیجان سطر بعدی را بخوان.

دیروز پدرم مرا به طرز عجیب و دوست داشتنی غافل گیر کرد. می خواستم کم کم بخوابم که پیک بسته پستی را شب هنگام تحویل داد. وقتی می خواستم بگم اشتباهی شده پستی نداشتم پدرم آمد و با خوشحالی گفت مبارکه. وقتی پرسیدم موضوع چیست گفت خودت ببین و بله ! بله ! بلههه! 

آسیل ، آرزویی که مدت ها بود داشتم ولی به خاطر ترس از شکست و آسیبی که دارم هیچوقت سراغش نرفته بودم را پدرم پیگیری کرده بود و....حالا من فلوت عزیزم را دارم که (شاید حتی بیشتر از ازدوروتی ؟) دوستش دارم . اسمش را "شیان گذاشتم " 

به معنای آقای زیبا.

خیلی بیش از حد دوست داشتنی و بوسیدنی است . 

فعلا همین .

 

پ.ن:ممنونم که شکایت نامه هایم را پیگیری نمیکنی.باعث می شود احساس کنم عمیقأ در آغوشم گرفتی .

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ
  • ۳۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

اشتیاق ابرهای کرکی

مثل همیشه نیمه شب به کتابخانه رفت . ازبین تمام ستون ها و قفسه ها گذشت تا به همان مکان خاص برسد .

سومین ردیف از بالا در سمت چپ کتابی بود که جلد سفید و براقی داشت ، با خط ملایمی رویش نوشته بودند (غزلیات شکسپیر ، روزهای تابستانی ) 

به همان صفحه خاص رفت. 

(آیا میتوانم تورا با یک روز تابستانی مقایسه کنم؟ )

درست زیر همان جمله یک پاکت نامه بود .

بازهم برایش نامه نوشته بود .

دیروز بعد از ظهر وقتی از اینده اش پرسید ، دهانش تلخ شد.

اینده؟ خوب هیچوقت راجع به آن مطمئن نبود .

از کسی که نمیدانست چرا هنوز زنده است چه توقعی برای آینده اش می توان داشت؟ 

وقتی پاسخی نداد ، آن پسر چیز جالبی به او گفت 

ـــ مهم نیست اگر حالا برای آینده رویایی نداشته باشی . می توانی از الان شروع کنی تا آنها را کم کم تصور کنی .

اوه ! مطمئن باش تصمیم ات هرچه باشد من تو را ترک نمیکنم جیا! 

من درست مثل ابرهای کرکی و نرم تابستانی همیشه همراهی ات میکنم درست از آن بالا ، همانطور که پدرم قبل از مرگش گفت ، کسانی که هم رو دوست دارند هیچوقت یکدیگر را ترک نمی‌کنند .

از سخنان صادقانه اش خنده اش گرفت تمام آن بعد از ظهر از شدت خنده دل درد داشت .

نامه اش را باز کرد .

(به جیا)

جیا دیروز هم بهت گفته ام ولی باز هم میخواهم تکرارش کنم ، من و تو تازه چهارده سالمان شده پس فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد اگر هنوز نمی دانی باید چه کار کنی . خوب هیچکس همه همه همه اش را نمی‌تواند بفهمد . از مادرم در این مورد پرسیدم او گفت مهم نیست انتخابم چه باشد همیشه من را حمایت میکند ، نمیدانم چه حسی داشتم ولی فکر کردم من میتوانم همه چیز را به خوبی انجام دهم حس خوبی بود . برای همین دوباره نامه می‌نویسم چون میخواهم این حس خوب را به تو هم منتقل کنم .

جیا ، مهم نیست در آینده چه تصمیمی بگیری من در هر صورتی تو را حمایت میکنم خوب؟ من به تو افتخار میکنم به خاطر خیلی چیزهایی که مجموعا تو را تشکیل میدهند . من میدانم تو چقدر باهوشی .برای همین به راهی که انتخاب میکنی شکی ندارم~

تو همیشه مرا خواهی داشت جیا~

با امید اینکه رویاهای زیاد و رنگی ببینی .

(از طرف یوهان)

دوباره ناخودآگاه خنده اش گرفت . این پسر همیشه او را می خنداند. با آرامش نامه ای نوشت و لای کتاب گذاشت . هرچقدر هم تا الان مردد بود ، بالاخره تصمیم اش را گرفت . او این شهر را ترک میکرد تا به مدرسه موسیقی بپیوندد.

فردا صبح وقتی پسر به کتابخانه برگشت به سراغ همان قفسه خاص ، همان کتاب مخصوص رفت .شاید احمقانه باشد که به جای استفاده از ایمیل یا تلفن همراه اینطوری با تنها دوستش حرف میزد ولی این روش را دوست داشت ، چون اینطوری بود که با جیا آشنا شد.

همانطور که فکر میکرد جیا نامه اش را خوانده بود و برایش چیزی نوشته بود .

(به یوهان)

وقتی شش سالم بود پدر و مادرم به من گفتند مواظب کلماتی که استفاده میکنم باشم ، چرا که قدرت تخریب یا سازندگی دارند.

وقتی بزرگتر شدم پدرم برایم توضیح داد این فقط در مورد شنیدن یا گفتن کلمات نیست . گاهی وقتها تنها خواندن چند خط کلمه می تواند انسانی را از پای در بیاورد . همچنین گاهی با خواندن چند خط کلمه ، آنها سنگ بنای قلب می شوند.

 تا همین چند لحظه پیش که نامه ات را خواندم معنی آن جملات پدرم را نمی‌فهمیدم ولی اکنون کاملا منظورش را درک کردم.

این سنگ بناها برای ساختن یک سازه قوی ضروری است . کسی که بتواند ستون های قوی داشته باشد قطعا پنجره های بزرگ و خوبی هم در سازه اش جای میدهد. اینطوری حتی در زمستان هم میتوان آفتابی ماند .

میبینی برخلاف قبل کلمات زیادی گفتم. این همه کلمه را از کجا اوردم؟ 

مهم نیست چقدر به آن فکر میکنم ، به طور قطع اینکه تکالیفت را لای این کتاب جا گذاشتی و من اشتباهایت را برایت نوشتم بهترین تصمیمی بود که گرفتم . وگرنه نمی‌توانستیم چنین دوستان نامه ای خوبی باشیم.

در نهایت همه اینها فقط میخواستم بگویم ممنونم یوهان.

میروم تا رویایم را دنبال کنم.

خداحافظ .

 

(از طرف جیا)

 

بعد از اینکه نامه را خواند تا سه روز مدام گریه کرد . باورش نمیشد بهترین دوستش اینقدر ناگهانی از پیشش رفت. اما خوشحال بود .می‌دانست حالا جیا رویایی دارد . رویایی به قشنگی لبخند های کمیابش.

 

ـــخاطرات تابستانی 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss

همستر درون کلاه

 مهربان،

من خودخواه و حقیر هستم، اما از تو یک هدیه دیگر می خواهم.

حداقل در دنیای باورهای من، لطفا.

من را دوست داشته باش.

 

_کودک بی فایده

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۵۸ ب.ظ
  • ۵۶ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

سخنرانی بر روی پشت بام

با صورت رنگ پریده جلوی در ایستاده بود. 

امروز بدجوری هوس خوردن رشته فرنگی های پدرش را کرده بود . شاید نباید می آمد . شاید بهتر بود در خوابگاه می ماند ، شاید هم آمدنش خوب بود ... به هرحال هیچ چیز به اندازه رشته فرنگی های داغ پدرش باعث نمی شد ذهن خسته و آشفته اش آرام بگیرد.

امروز تمام توانش را گذاشته بود که نسبت به تمام درد ها و بدشانسی هایش بی توجه بماند ولی انگار به حدش رسیده بود ، دیگر نمی‌توانست .

دست از کلنجار با خودش برداشت . بالاخره تصمیم گرفت زنگ خانه را بکوبد که صدایی از پشتش شنید 

_اوه این توهستی؟ چرا اکنون به خانه امدی؟ مدرسه ات تمام شد؟ خوابگاه نماندی؟ 

_میخواهم رشته فرنگی با سس تند بخورم...آمدم این را به پدر بگم.

_اوه....رشته فرنگی ؟ فکر خوبی است اتفاقا همین الان از بازار برگشتم ، حدس بزن چی شده؟ مواد رشته فرنگی خریدم .

خم شد و آهسته کیسه ها را ازدستش گرفت ، چشمان مادرش اورا از نوک پا تا نوک موهای سرش آنالیز کرد.

_چرا کتابهایت را نیاوردی ؟ درس نمیخوانی؟

_امشب فقط میخواهم تا آنجا که میتوانم رشته فرنگی بخورم.

اخمهای مادرش درهم رفت ، انگار سالها جلوی خودش را گرفته بود ولی دیگر طاقت اش را نداشت با صدای بلند شروع به نصیحت کرد

_چون چندبار پشت سرهم نمره ۱۰۰گرفتی دلیل نمیشود درس خواندن را فراموش کنی ! حالا همه می گویند تو نابغه ای ولی تو نباید خودت را ببازی ! تو بازهم باید به خواندن ادامه بدهی ! میدانم از وقتی خانه را ترک کردی و به خوابگاه رفتی کمتر هم را میبینیم ولی من هر روز به تو فکر میکنم حتی اگه با تو تماس نگیرم تو باید روی درس خواندن بیشتر تمرکز کنی میدانی که راهنمایی چقدر کند ذهن بودی اینها واقعیتند حالا ناراحت نشوی و تو باید بیشتر تلاش کنی تو باید...

درحالی که پسرک همچنان سرش خم بود با بازیگوشی لبخندی زد و انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت ، آرام زمزمه کرد

_هیسس مادر! گوش کن!...

مادرش  با کنجکاوی به اطراف گوش کرد 

_ من صدایی نمی‌شنوم.....به چه صدایی گوش کنم؟

_به من!

با لبخند ادامه داد

_من هیچوقت فکر نکردم که تنها به این علت که دیگران میگویند من نابغه ام پس باهوش و نابغه ام . همچنین هیچوقت فکر نکردم کند ذهن و ناتوانم فقط به این علت که دیگران این چنین می گویند .

با نگاهی خسته به در خانه اش خیره شد 

_ و همچنین باید اضافه کنم در زندگی اینچنین نیست که کاری را نتوانم انجام دهم ، پس انجام ندهم . بلکه گاهی این به این علت است که فقط تصمیم گرفتم چیزهای زیادی را انجام ندهم هرچند که میتوانم انجام دهم ویا اینکه چیزهای زیادی را انجام بدهم هرچند که نمیتوانم انجام دهم. ...... فقط به همین علت  .......

مادرش که درحال پردازش موضوع بود اخمهایش را درهم کشید

_تو...تو!سر به سرم میگذاری ؟

پسرک خسته آهی کشید ، پلاستیکهای خرید را دم در گذاشت و زنگ را فشرد سپس برگشت و از حیاط بیرون رفت در همان حین ایستاد و به خانه ، به مادرش ، به کیسه های خرید خیره شد .به این فکر میکرد که آمده بود اینجا تا کمی حالش بهتر شود اما حالا حس بدتری داشت.دوباره یادش آمد هیچوقت در این خانه جایگاه درستی نداشت. خسته لب زد

_فکر میکنم اگر هیچکدام از ما باهم صحبت نکنیم ، روحیه هردوی ما بسیار بهتر خواهد شد .

با من صحبت نکن....

آهسته راهی را که آمده بود برگشت . به هرحال سس غذای مضرری است . به بدن ضرر میرساند . از همان اول هم نباید هوس خوردن سس با رشته فرنگی های پدرش را میکرد. 

خوب حالا که نمیشد غذای مضرر خورد باید چه میکرد؟ 

سردرگم به آسفالت کف زمین نگاه کرد . با اینکه روی زمین ایستاده بود حس میکرد هیچ زمینی ندارد . مدتها بود که زیر دلش را خالی کرده بودند. هوا گرم بود ولی پسرک از احساس سرمای ناگهانی درون قلبش به خود پیچید . 

 

_طغیان گر

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ
  • ۳۳ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

آقای عجیب ناز و اتوبوس گربه ای

این چند روزه انگشتانم بدجوری خارش گرفته بودند ، برای نوشتن ، برای لمس کلمات ، برای جادوی آرامش بخش صدای کلید ها موقع تایپ.....شاید نیاز بود نوشتن.....شاید هم نه...

اما میدانم این تنها چیزی بود که آرامم میکرد....البته اینطور فکر میکردم...تا اینکه دیشب به او برخوردم..هنوز هم از تصور آن لحظه ناخواسته لبخندم پت و پهن میشود.

چطور می توان آدمی به عجیبی و نجیبی و باهوشی و ابلهی او پیدا کرد؟ نمیدانم! 

باهوش است در استدلال و خواندن طرز فکر افراد .

ابله است در بیان احساسات.

عجیب است در طرز بیان کردن افکارش .

نجیب است در برخورد با مردم و اشرار و خطا کاران.

 با اینکه ظاهری آراسته سرد و جوان دارد ، باطنش عمیقاً گرم و مهربان و پیر و شکسته است. دست روزگار چه ها با او نکرده ولی بی شک همان ها باعث شدند اکنون اینقدر محکم و دور به نظر برسد.

با هیو موافقم حتم دارم اگر معلم میشد بهترین در نوع خودش بود.

به طرز خبیثانه ای خوشحالم که معلم نیست ، وگرنه دیگر نمیشد دیدش. همینطوری هم با وجود سرد بودن ذاتی اش حسابی اطرافش شلوغ است چه برسد به آن موقع.

گفتم ذاتا سرد است؟ بیشتر به این تاکید میکنم.

چند شب پیش وقتی کلافه از آشوبی که به راه افتاده بود با هیو بیرون رفتم...مثل همیشه همه چیز را برایش گفتم ، خودش هم میداند چقدر در برابرش بی دفاعم و او دیوار دفاعی من در برابر خودم است. همانطور که سخن می‌گفتیم به ایستگاه اتوبوس رسیدیم . نیمه شب بود و خلوت ... سکوت شب های سرد بهترین معجون آرام بخشی است که میتوانی بیابی ... آن هم در این کلانشهر شلوغ آلوده. 

شاید از سکوت غم انگیز شب بود ، شاید هم به خاطر همرنگ بودن موهای سیاه هیو با آسمان دلم که زدم زیر گریه.

هیو دلسوزانه و بی رحم بود ، مثل همیشه. با آن صدای مهربانش لب زد میدانی که جهان به ندرت عادلانه است حتی برای خیال باف ساده لوحی مثل تو .

اینجا بود که صدای سردی وارد مکالمه شد...بله خودش بود...

نگاهی به هیو انداخت و گفت برای رسیدن به عدالت باید از قوانین پیروی کرد....وقتی خلاف آن بروی همین می شود.

هیو بحث کرد کدام قانونی فرد گم گشته را از سراب افکار و وهم هایش نجات می دهد؟ کدام قانونی درد قلب را کم تر میکند؟ کدام قانون؟ 

برخلاف قیافه سرد هیو و نگاه گیج من او لبخند بازیگوشانه ای داشت که اصلا به آن کت و شلوار مشکی و هاله سردش نمی خورد.

آرام گفت سادست ، باید برویم هرجا تا با خودمان تنها شویم و از دست افکارمان خلاص!

آن چشم های بازیگوش و لحن آرامش آن هم در آن نیمه شب خیلی ترسناک به نظر می‌رسید.....آخر کجای دنیا چنین چیزی طبیعی به نظر می‌رسد ؟ خیلی مشکوک بود ، خیلی! 

حتی هیو هم می‌لرزید ، انگار شیطان احضار کرده باشیم ، هردو می خواستیم فقط ایستگاه را ترک کنیم که صدای ترمز اتوبوس مارا از دست غرق شدن در نگاه  مشکی اش نجات داد.

به سمت اتوبوس حرکت کرد ، دم در ایستاد و پرسید : قانون هرجا را شرح بدم ؟ 

آن لحظه شاید به خاطر نگاه خسته اش بود ، شاید هم به خاطر تنها و غمزده به نظر رسیدنش ...هرچه بود من و هیو دنبالش سوار اتوبوس شدیم.

هیو عصبی پرسید : خوب ؟ این قانون چیست؟ 

او یک صندلی تک نفره کنار پنجره انتخاب کرد و نشست. درون اتوبوس فقط ما سه نفر بودیم و سکوت شب.

آرام گفت اول یک صندلی پیدا کن و بشین . ماهم کنار پنجره در ته اتوبوس نشستیم.

و او ادامه داد که 

_ چرا به چیزی اهمیت میدهیم که میدانیم جز درد چیزی برای ما ندارد؟ 

من و هیو جوابی نداشتیم

او با لحن خسته ای گفت

_ باید از شر آنها خلاص شویم.

پرسیدم چطور ، بدون آنکه لحظه ای چشم از بیرون بردارد ادامه داد

_به هر ایستگاه که رسیدیم یک دسته از فکر های شلوغ ات را دور بنداز . یک فکر چسبنده مزاحم را جدا کن و بگذار در آن ایستگاه تنها بماند.

و بعد فقط سکوت بود و سکوت.

به نظر کار سختی می‌رسید ولی به طرز عجیبی جواب میداد. همانطور که مناظر پشت سر هم رد می‌شدند ذهن من هم مدام خالی و خالی تر میشد . در عوض با اینکه شب بود مناظر بیرون روشن تر و واضح تر به چشمم می آمدند. وقتی به ایستگاه آخر رسیدیم دیگر هیچ فکری نداشتم ، خیلی عجیب بود ! ولی واقعا جواب داد.

برای هیو هم همینطور بود ، اوهم سبک تر قدم برمیداشت.

هیو این دفعه مشتاقانه پرسید حالا بعد رسیدن به هرجا چه میکنیم؟

لبخند پت و پهنی روی صورتش نمایان شد با خنده گفت 

حالا برمیگردیم به همانجا که همه چی شروع شد.

با ترس گفتم نه نمی شود ، تکرار دوباره دیدن اجساد باورها و آرزوهایم همین ذره امیدهایی راهم که به زور جمع کردم از بین می برد.

با قیافه سردی گفت برای دستگیر کردن مجرم و بانی حادثه باید برگردی.

با لجاجت گفتم از کجا میدانی؟

گفت البته چون قاتل همیشه بر میگردد به صحنه قتل.

هیو مشکوک نگاهش کرد و گفت از کجا میدانی ؟ خودت هم قاتلی ؟ 

با لبخند مرموزی گفت چون من یک دادستانم.

باورمان نشد . مگر می شد؟ دادستان ها طبیعتاً باید پیر باشند ، چروکیده و خشمگین و عصبی . باید جذبه داشته باشند . او دقیقا برعکس آن توصیفات بود . تا وقتی کارت دفترش را نشانمان داد و هیو درباره اش سرچ کرد باورمان نشد . 

بعد از آن هیو گفت گیریم که حق با تو باشد ولی به هیچ عنوان نمیشود دست تنهایی رفت انجا...تازه برویم که چه کنیم؟ 

با لبخند سوار اتوبوس بازگشت شد و چیزی نگفت ماهم دنبالش سوار شدیم. بعد از اینکه نشستیم گفت 

به هر ایستگاه که میرسیم یک طرح برای فردا بکش ، یک هدف تعیین کن ، یک آرزو کن .

و بعد باز ما بودیم و سکوت شب.

طرح هایم را ریختم وسط ، خوب و بدشان کردم . اولویت بندی شدند . تا رسیدیم به محل اول کلی کار داشتم که روزهای بعد و روزهای بعد انجام بدهم. دیگر گذشته محو شده بود. دیگر چیزی نمانده بود که روی روحم رد جوهر بگذارد . جالب بود .

از اتوبوس پیاده شدیم. سبک بودیم ، پر از فکرهای تازه و شاد و هدفمند . لبخند از صورتم نمی‌رفت . وقتی باخنده پرسید به چه فکر میکنم گفتم به اینکه باید یک مزرعه زیر دریایی احداث کنم.

می خواهم در آنجا عروس دریایی پرورش بدهم و شاید نرده های کوتاهی بذارم تا دلفین ها به راحتی از رویش بپرند داخل . 

شاید هم آن طرف تر ایستگاه استراحتی برای نهنگ ها بزنم تا وقت بیکاری مان با هم آواز بخوانیم. 

از هیجان صدایم بالا و بالاتر می‌رفت . وقتی به خودم آمدم که هیو محکم به پهلو ام زد.

بعد سکوت شرمسارم صدای خنده های بلندش سکوت شب را شکست.

با خنده گفت همینطور! همینطور باش ! وقتی به صحنه جرم رسیدی همینطوری شاد و باهیجان فقط به آرزوها و رویاهایی که داری به امیدی که داری چنگ بزن ، بیخیال و بی اهمیت از کنار دردهایت رد شو ، نه اینکه پنهانشان کنی یا بپوشانی شان. بگذار رگه های امیدت در آنجا ته نشین شوند . بگذار خودت باشی و خودت ..برای خودت و کنار خودت....چرا اینقدر درگیر زمان و مکان و افراد و دردهای گذشته ای؟ 

آن هم وقتی چنین رویاهای شیرین زنده ای داری.

میان آغوش سرد نسیم شب ، صدای پچ پچ های برگهای سبز و نگاه های آتشین هیو ..... آن مرد تنهای خسته  کت شلواری عجیب غریب به طرز عجیبی به دل آدم می‌نشست.

از شانه های افتاده و گوشه چشمهای چین خورده اش معلوم بود هرآنچه به ما گفت تجربه خودش بوده . 

در عین مشکوک بودن صادقانه به نظر می‌رسید و درعین سرد بودن خونگرم.

شاید همین تناقضهایش اینقدر از محیط اطراف برجسته ترش کرده بود . شاید همین باعث شد هیو آنقدر آتشین نگاهش کند .

از آن شب روزها آرام تر می گذرند و افکارم آرام ترند . 

خوشحالم که دیدمش و متاسفم که چطور چنین چیزه ساده ای را زود تر نفهمیدیم.

حالا خیلی بهترم ...واقعا بهترم. 

شده ام مثل منشور ، با افکارم روی دلم رنگین کمان می‌سازم . 

با نغمه همهمه برگها می‌خوابم و صبح ها با صدای خشمگین هیو بیدارم . اینها همه نعمتند . واقعا نعمتی اند . باعث می شود حریصانه به عقربه های ساعت چنگ بزنم و امیدوار باشم دیر تر بگذرند .

خوشحالم که هیو در چنین جای دوری است ، دور از همه انها ...

خوشحالم در بدترین حالتم پیشش آمدم و خوشحالم که با او ملاقات کردیم. 

خوشحالم که هیو به جز من دوست دیگری هم پیدا کرد ...هرچند نحوه اشناییمان عجیب شد ولی چیزی از ارزش او و هیو برای من کم نمی‌کند.

این باعث می شود دلم به حال دیگران بسوزد .... همه آن دیگرانی که نه هیو دارند و نه یک آدم مشکوک عجیب جالب که در چنان شب‌هایی به عنوان یک دادستان باهوش زیرکانه به سمت صحنه جرم راهنمایی شان کند.

 

این خاطره را با نام اتوبوس گربه ای رمزگذاری میکنم.

علتش چیست نمیدانم ....شاید به خاطر نگاه های بازیگوش او یا شاید هم به خاطر حالت محتاط هیو در ابتدا ...یا شاید هم به خاطر نحوه عجیب اشناییمان.

اینها همه هم خوشحالم میکنند هم باعث می شوند به او  حسادت کنم که چقدر هوشمندانه نصیحتمان کرد و گذاشت وارد زندگی هم شویم.

امیدوارم روزی من هم حداقل چراغی باشم که به گم گشته ای مثل خودم راه نما شوم. آن وقت میروم پیشش می گویم اهم! من هم توانستم آرام کننده و هوشمند باشم دیدی؟ 

 

پ.ن: احتمالا بیخیال بگوید اره....از آدمی به تنبلی و بی حالی او چیزی بیشتر از این هم نمیشود انتظار داشت. هنوز هم در تعجبم چطور آن شب آن همه انگیزه برای حرف زدن و پیچاندن ما داشت.

الکی نبود که تا امروز تنها مانده، تنها عیبش همین گوشه گیری از اجتماع است اگر این را می توانست دور بزند مطمئنم محبوب ترین فردی میشد که می توانستی ببینی.

میدانم خودش میداند....شاید پدافند دفاعی اش همین است؟ کسی چه میداند . خیلی زیرک است وگرنه تا الان هیو می‌گرفتش:)).

 

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۲۳ ب.ظ
  • ۳۴ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

تخمه آفتاب گردان

صدای خش خش خوردن تخمه آفتاب گردان می آمد .

شیائو عصبانی گفت :

_رائون ، چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی ؟

در حالی که به تخمه خوردن ادامه می دادبا پوزخندی در جواب گفت:

_البته من هم میترسم 

_پس چرا به تخمه خوردن به این راحتی ادامه میدهی و خوشحال میخندی؟

_انسانها به روشهای مختلف ترسشون رو نشون میدن بعضی ها با غر زدن بعضی ها با بغض کردن بعضی ها هم مثل من دوست دارن تخمه بخورن ...

لبخند بزرگی روی صورتش شکفته شده بود ، این بیشتر از همه شیائو را آزار داد

_من تا حالا ندیدم یکبار هم گریه کنی...حتی حالا که اینقدر به مرگ نزدیکیم

_بگو ببینم آیا گریه کردن زمان مرگم رو به تاخیر می اندازه؟یا اگر وحشتزده باشم مرگ آروم تری دارم؟

_....

_من ترجیح میدم با لبخند به آغوش طوفان برم...اینطوری حداقل با چهره ای زیبا درون تابوت می خوابم نه؟

صدای خنده های دلنشین اش در تالار پیچید.

همان برای آرام کردن من کافی بود .

 

 

_کالیندوسکوپی

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۶ ب.ظ
  • ۵۸ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

کار پاره وقت

هدف_شی؟انسان؟این چند کلمه به نظر خوب میرسند.این جهان دنیایی است که در آن اشیاء بهتر از انسان ها هستند و انسانها کمتر از اشیاء .

انسانهای ارزشمند را تا حد مرگ نگه میدارند ، گویی تنها طناب باقی مانده برای رسیدن به سعادت و خوشبختی شان است ...اما در لحظه خواهی دید پرتاب کردن انسانهای ارزشمندی که به سختی نگهداشته بودند خیلی راحت تر از دور انداختن اشیاء مفیدشان است.

عدم چیزی بودن برای دیگران ...... 

به شخصه ترجیح میدادم محو شوم تا اینکه باشم و برای کسی نباشم...

اینگونه است که همه چیز معنای خودش را از دست میدهد و تاریکی 

به آغوشم هجوم می آورد .

حالا باز هم میخواهی سعی کنم لبخند بزنم؟ 

یا بین ارزشمند بودن و بی ارزش بودن انتخاب کنم؟

ابرهای سیاه زیادی در سرم وجود دارد ، حتی نفس کشیدن هم خفه کننده است ..... 

تجربه کردن هجوم رنگها خوب است ... اما با توهم رنگی پس از آن چه باید کرد؟ 

مدفون شدن در تخت ، محکم در آغوش گرفتن بالشت و چنگ زدن به خاطرات بازمانده از آن شب تنها راهی است که اکنون میدانم.

 

 

_ملاقات با یک غریبه

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۲۵ ب.ظ
  • ۳۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

۰۰۷_

نوشیدنی مورد علاقه اش شراب و شیر گرم است ..وجه تشابهی بینشان نمی‌بینم ....شاید چون هردو اورا به خواب میبرند دوستشان دارد؟شاید چون هردو برای او یاد آور آن دوران اند؟

به هر حال خیلی خوشحالم که با او ملاقات کردم.شاید روزی در آن طرف کد رمزها من هم راهی به سوی دیوار سفید بیابم؟

فقط امیدوارم این بار ملکه ای در کار نباشد .

به امید ارتقای ۰۰۸