- پست شده در - يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ
- ۳۳ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
اشتیاق ابرهای کرکی
مثل همیشه نیمه شب به کتابخانه رفت . ازبین تمام ستون ها و قفسه ها گذشت تا به همان مکان خاص برسد .
سومین ردیف از بالا در سمت چپ کتابی بود که جلد سفید و براقی داشت ، با خط ملایمی رویش نوشته بودند (غزلیات شکسپیر ، روزهای تابستانی )
به همان صفحه خاص رفت.
(آیا میتوانم تورا با یک روز تابستانی مقایسه کنم؟ )
درست زیر همان جمله یک پاکت نامه بود .
بازهم برایش نامه نوشته بود .
دیروز بعد از ظهر وقتی از اینده اش پرسید ، دهانش تلخ شد.
اینده؟ خوب هیچوقت راجع به آن مطمئن نبود .
از کسی که نمیدانست چرا هنوز زنده است چه توقعی برای آینده اش می توان داشت؟
وقتی پاسخی نداد ، آن پسر چیز جالبی به او گفت
ـــ مهم نیست اگر حالا برای آینده رویایی نداشته باشی . می توانی از الان شروع کنی تا آنها را کم کم تصور کنی .
اوه ! مطمئن باش تصمیم ات هرچه باشد من تو را ترک نمیکنم جیا!
من درست مثل ابرهای کرکی و نرم تابستانی همیشه همراهی ات میکنم درست از آن بالا ، همانطور که پدرم قبل از مرگش گفت ، کسانی که هم رو دوست دارند هیچوقت یکدیگر را ترک نمیکنند .
از سخنان صادقانه اش خنده اش گرفت تمام آن بعد از ظهر از شدت خنده دل درد داشت .
نامه اش را باز کرد .
(به جیا)
جیا دیروز هم بهت گفته ام ولی باز هم میخواهم تکرارش کنم ، من و تو تازه چهارده سالمان شده پس فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد اگر هنوز نمی دانی باید چه کار کنی . خوب هیچکس همه همه همه اش را نمیتواند بفهمد . از مادرم در این مورد پرسیدم او گفت مهم نیست انتخابم چه باشد همیشه من را حمایت میکند ، نمیدانم چه حسی داشتم ولی فکر کردم من میتوانم همه چیز را به خوبی انجام دهم حس خوبی بود . برای همین دوباره نامه مینویسم چون میخواهم این حس خوب را به تو هم منتقل کنم .
جیا ، مهم نیست در آینده چه تصمیمی بگیری من در هر صورتی تو را حمایت میکنم خوب؟ من به تو افتخار میکنم به خاطر خیلی چیزهایی که مجموعا تو را تشکیل میدهند . من میدانم تو چقدر باهوشی .برای همین به راهی که انتخاب میکنی شکی ندارم~
تو همیشه مرا خواهی داشت جیا~
با امید اینکه رویاهای زیاد و رنگی ببینی .
(از طرف یوهان)
دوباره ناخودآگاه خنده اش گرفت . این پسر همیشه او را می خنداند. با آرامش نامه ای نوشت و لای کتاب گذاشت . هرچقدر هم تا الان مردد بود ، بالاخره تصمیم اش را گرفت . او این شهر را ترک میکرد تا به مدرسه موسیقی بپیوندد.
فردا صبح وقتی پسر به کتابخانه برگشت به سراغ همان قفسه خاص ، همان کتاب مخصوص رفت .شاید احمقانه باشد که به جای استفاده از ایمیل یا تلفن همراه اینطوری با تنها دوستش حرف میزد ولی این روش را دوست داشت ، چون اینطوری بود که با جیا آشنا شد.
همانطور که فکر میکرد جیا نامه اش را خوانده بود و برایش چیزی نوشته بود .
(به یوهان)
وقتی شش سالم بود پدر و مادرم به من گفتند مواظب کلماتی که استفاده میکنم باشم ، چرا که قدرت تخریب یا سازندگی دارند.
وقتی بزرگتر شدم پدرم برایم توضیح داد این فقط در مورد شنیدن یا گفتن کلمات نیست . گاهی وقتها تنها خواندن چند خط کلمه می تواند انسانی را از پای در بیاورد . همچنین گاهی با خواندن چند خط کلمه ، آنها سنگ بنای قلب می شوند.
تا همین چند لحظه پیش که نامه ات را خواندم معنی آن جملات پدرم را نمیفهمیدم ولی اکنون کاملا منظورش را درک کردم.
این سنگ بناها برای ساختن یک سازه قوی ضروری است . کسی که بتواند ستون های قوی داشته باشد قطعا پنجره های بزرگ و خوبی هم در سازه اش جای میدهد. اینطوری حتی در زمستان هم میتوان آفتابی ماند .
میبینی برخلاف قبل کلمات زیادی گفتم. این همه کلمه را از کجا اوردم؟
مهم نیست چقدر به آن فکر میکنم ، به طور قطع اینکه تکالیفت را لای این کتاب جا گذاشتی و من اشتباهایت را برایت نوشتم بهترین تصمیمی بود که گرفتم . وگرنه نمیتوانستیم چنین دوستان نامه ای خوبی باشیم.
در نهایت همه اینها فقط میخواستم بگویم ممنونم یوهان.
میروم تا رویایم را دنبال کنم.
خداحافظ .
(از طرف جیا)
بعد از اینکه نامه را خواند تا سه روز مدام گریه کرد . باورش نمیشد بهترین دوستش اینقدر ناگهانی از پیشش رفت. اما خوشحال بود .میدانست حالا جیا رویایی دارد . رویایی به قشنگی لبخند های کمیابش.
ـــخاطرات تابستانی