برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ
  • ۲۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

جِرُم

جین قدم های محکم و سبکی داشت ، با لبخند محوی که اگر دقت نمی‌کردی نمی توانستی ببینی اش ولی هروقت کتابی می دید چشمانش چنان نورانی و درخشان میشد که تصور محو قبلی اش گویی سرابی بوده باشد ، ناپدید می گشت.

فقط او بود که می دانست من چقدر پوچم و فقط من بودم که می دانستم او چقدر جعلی است . و این ما بودیم که می دانستیم چقدر خودمان هستیم وقتی باهم می ماندیم.

زمان هایی می رسید که از بی دلیل زندگی کردن خسته می شدم . این زمانها ، تنها مخفیگاه من از افکار قاتلم او بود و  او بود و او.

از اینکه اینقدر پیشش ضعیف باشم بی زار بودم ...اما من همین هستم. بدون او از پوچی می شکنم.

روزی از فکر اینکه چه کسی پناهگاه اوست تمام بدنم به لرزه افتاد .

ممکن بود او هم از من خسته و دل زده شده باشد ؟ شاید زیادی پیشش ضعف نشان داده بودم ، شاید من برایش خوب نبودم؟ کدام مردی برایش بهتر از من بوده؟

از پاسخ این سوالات میترسیدم.

روزها سعی کردم عذابی که به قلبم تحمیل کرده بودم را بپذیرم ولی در نهایت نتوانستم. روزی تمام شجاعتم را جمع کردم و پرسیدم تا حالا شده از شخصیت جعلی که ساختی خسته شده باشی ؟ به کجا فرار می‌کنی؟

با یکی از همان لبخندهای نایابش گفت

درست همانطور که مست در بار و گنجشک در آسیاب آرام میگیرد ، پناهگاه من کتابخانه است .

به چشمان مشکی اش خیره شدم . از نگاهم دوری کرد ولی دستم را محکم فشرد ، آرام زمزمه کرد 

دفعه بعد می آیم دنبالت باهم برویم.

 

ـــــ هویت جعل شده

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ
  • ۳۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

اشتیاق ابرهای کرکی

مثل همیشه نیمه شب به کتابخانه رفت . ازبین تمام ستون ها و قفسه ها گذشت تا به همان مکان خاص برسد .

سومین ردیف از بالا در سمت چپ کتابی بود که جلد سفید و براقی داشت ، با خط ملایمی رویش نوشته بودند (غزلیات شکسپیر ، روزهای تابستانی ) 

به همان صفحه خاص رفت. 

(آیا میتوانم تورا با یک روز تابستانی مقایسه کنم؟ )

درست زیر همان جمله یک پاکت نامه بود .

بازهم برایش نامه نوشته بود .

دیروز بعد از ظهر وقتی از اینده اش پرسید ، دهانش تلخ شد.

اینده؟ خوب هیچوقت راجع به آن مطمئن نبود .

از کسی که نمیدانست چرا هنوز زنده است چه توقعی برای آینده اش می توان داشت؟ 

وقتی پاسخی نداد ، آن پسر چیز جالبی به او گفت 

ـــ مهم نیست اگر حالا برای آینده رویایی نداشته باشی . می توانی از الان شروع کنی تا آنها را کم کم تصور کنی .

اوه ! مطمئن باش تصمیم ات هرچه باشد من تو را ترک نمیکنم جیا! 

من درست مثل ابرهای کرکی و نرم تابستانی همیشه همراهی ات میکنم درست از آن بالا ، همانطور که پدرم قبل از مرگش گفت ، کسانی که هم رو دوست دارند هیچوقت یکدیگر را ترک نمی‌کنند .

از سخنان صادقانه اش خنده اش گرفت تمام آن بعد از ظهر از شدت خنده دل درد داشت .

نامه اش را باز کرد .

(به جیا)

جیا دیروز هم بهت گفته ام ولی باز هم میخواهم تکرارش کنم ، من و تو تازه چهارده سالمان شده پس فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد اگر هنوز نمی دانی باید چه کار کنی . خوب هیچکس همه همه همه اش را نمی‌تواند بفهمد . از مادرم در این مورد پرسیدم او گفت مهم نیست انتخابم چه باشد همیشه من را حمایت میکند ، نمیدانم چه حسی داشتم ولی فکر کردم من میتوانم همه چیز را به خوبی انجام دهم حس خوبی بود . برای همین دوباره نامه می‌نویسم چون میخواهم این حس خوب را به تو هم منتقل کنم .

جیا ، مهم نیست در آینده چه تصمیمی بگیری من در هر صورتی تو را حمایت میکنم خوب؟ من به تو افتخار میکنم به خاطر خیلی چیزهایی که مجموعا تو را تشکیل میدهند . من میدانم تو چقدر باهوشی .برای همین به راهی که انتخاب میکنی شکی ندارم~

تو همیشه مرا خواهی داشت جیا~

با امید اینکه رویاهای زیاد و رنگی ببینی .

(از طرف یوهان)

دوباره ناخودآگاه خنده اش گرفت . این پسر همیشه او را می خنداند. با آرامش نامه ای نوشت و لای کتاب گذاشت . هرچقدر هم تا الان مردد بود ، بالاخره تصمیم اش را گرفت . او این شهر را ترک میکرد تا به مدرسه موسیقی بپیوندد.

فردا صبح وقتی پسر به کتابخانه برگشت به سراغ همان قفسه خاص ، همان کتاب مخصوص رفت .شاید احمقانه باشد که به جای استفاده از ایمیل یا تلفن همراه اینطوری با تنها دوستش حرف میزد ولی این روش را دوست داشت ، چون اینطوری بود که با جیا آشنا شد.

همانطور که فکر میکرد جیا نامه اش را خوانده بود و برایش چیزی نوشته بود .

(به یوهان)

وقتی شش سالم بود پدر و مادرم به من گفتند مواظب کلماتی که استفاده میکنم باشم ، چرا که قدرت تخریب یا سازندگی دارند.

وقتی بزرگتر شدم پدرم برایم توضیح داد این فقط در مورد شنیدن یا گفتن کلمات نیست . گاهی وقتها تنها خواندن چند خط کلمه می تواند انسانی را از پای در بیاورد . همچنین گاهی با خواندن چند خط کلمه ، آنها سنگ بنای قلب می شوند.

 تا همین چند لحظه پیش که نامه ات را خواندم معنی آن جملات پدرم را نمی‌فهمیدم ولی اکنون کاملا منظورش را درک کردم.

این سنگ بناها برای ساختن یک سازه قوی ضروری است . کسی که بتواند ستون های قوی داشته باشد قطعا پنجره های بزرگ و خوبی هم در سازه اش جای میدهد. اینطوری حتی در زمستان هم میتوان آفتابی ماند .

میبینی برخلاف قبل کلمات زیادی گفتم. این همه کلمه را از کجا اوردم؟ 

مهم نیست چقدر به آن فکر میکنم ، به طور قطع اینکه تکالیفت را لای این کتاب جا گذاشتی و من اشتباهایت را برایت نوشتم بهترین تصمیمی بود که گرفتم . وگرنه نمی‌توانستیم چنین دوستان نامه ای خوبی باشیم.

در نهایت همه اینها فقط میخواستم بگویم ممنونم یوهان.

میروم تا رویایم را دنبال کنم.

خداحافظ .

 

(از طرف جیا)

 

بعد از اینکه نامه را خواند تا سه روز مدام گریه کرد . باورش نمیشد بهترین دوستش اینقدر ناگهانی از پیشش رفت. اما خوشحال بود .می‌دانست حالا جیا رویایی دارد . رویایی به قشنگی لبخند های کمیابش.

 

ـــخاطرات تابستانی 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss

همستر درون کلاه

 مهربان،

من خودخواه و حقیر هستم، اما از تو یک هدیه دیگر می خواهم.

حداقل در دنیای باورهای من، لطفا.

من را دوست داشته باش.

 

_کودک بی فایده

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۵۸ ب.ظ
  • ۵۶ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

سخنرانی بر روی پشت بام

با صورت رنگ پریده جلوی در ایستاده بود. 

امروز بدجوری هوس خوردن رشته فرنگی های پدرش را کرده بود . شاید نباید می آمد . شاید بهتر بود در خوابگاه می ماند ، شاید هم آمدنش خوب بود ... به هرحال هیچ چیز به اندازه رشته فرنگی های داغ پدرش باعث نمی شد ذهن خسته و آشفته اش آرام بگیرد.

امروز تمام توانش را گذاشته بود که نسبت به تمام درد ها و بدشانسی هایش بی توجه بماند ولی انگار به حدش رسیده بود ، دیگر نمی‌توانست .

دست از کلنجار با خودش برداشت . بالاخره تصمیم گرفت زنگ خانه را بکوبد که صدایی از پشتش شنید 

_اوه این توهستی؟ چرا اکنون به خانه امدی؟ مدرسه ات تمام شد؟ خوابگاه نماندی؟ 

_میخواهم رشته فرنگی با سس تند بخورم...آمدم این را به پدر بگم.

_اوه....رشته فرنگی ؟ فکر خوبی است اتفاقا همین الان از بازار برگشتم ، حدس بزن چی شده؟ مواد رشته فرنگی خریدم .

خم شد و آهسته کیسه ها را ازدستش گرفت ، چشمان مادرش اورا از نوک پا تا نوک موهای سرش آنالیز کرد.

_چرا کتابهایت را نیاوردی ؟ درس نمیخوانی؟

_امشب فقط میخواهم تا آنجا که میتوانم رشته فرنگی بخورم.

اخمهای مادرش درهم رفت ، انگار سالها جلوی خودش را گرفته بود ولی دیگر طاقت اش را نداشت با صدای بلند شروع به نصیحت کرد

_چون چندبار پشت سرهم نمره ۱۰۰گرفتی دلیل نمیشود درس خواندن را فراموش کنی ! حالا همه می گویند تو نابغه ای ولی تو نباید خودت را ببازی ! تو بازهم باید به خواندن ادامه بدهی ! میدانم از وقتی خانه را ترک کردی و به خوابگاه رفتی کمتر هم را میبینیم ولی من هر روز به تو فکر میکنم حتی اگه با تو تماس نگیرم تو باید روی درس خواندن بیشتر تمرکز کنی میدانی که راهنمایی چقدر کند ذهن بودی اینها واقعیتند حالا ناراحت نشوی و تو باید بیشتر تلاش کنی تو باید...

درحالی که پسرک همچنان سرش خم بود با بازیگوشی لبخندی زد و انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت ، آرام زمزمه کرد

_هیسس مادر! گوش کن!...

مادرش  با کنجکاوی به اطراف گوش کرد 

_ من صدایی نمی‌شنوم.....به چه صدایی گوش کنم؟

_به من!

با لبخند ادامه داد

_من هیچوقت فکر نکردم که تنها به این علت که دیگران میگویند من نابغه ام پس باهوش و نابغه ام . همچنین هیچوقت فکر نکردم کند ذهن و ناتوانم فقط به این علت که دیگران این چنین می گویند .

با نگاهی خسته به در خانه اش خیره شد 

_ و همچنین باید اضافه کنم در زندگی اینچنین نیست که کاری را نتوانم انجام دهم ، پس انجام ندهم . بلکه گاهی این به این علت است که فقط تصمیم گرفتم چیزهای زیادی را انجام ندهم هرچند که میتوانم انجام دهم ویا اینکه چیزهای زیادی را انجام بدهم هرچند که نمیتوانم انجام دهم. ...... فقط به همین علت  .......

مادرش که درحال پردازش موضوع بود اخمهایش را درهم کشید

_تو...تو!سر به سرم میگذاری ؟

پسرک خسته آهی کشید ، پلاستیکهای خرید را دم در گذاشت و زنگ را فشرد سپس برگشت و از حیاط بیرون رفت در همان حین ایستاد و به خانه ، به مادرش ، به کیسه های خرید خیره شد .به این فکر میکرد که آمده بود اینجا تا کمی حالش بهتر شود اما حالا حس بدتری داشت.دوباره یادش آمد هیچوقت در این خانه جایگاه درستی نداشت. خسته لب زد

_فکر میکنم اگر هیچکدام از ما باهم صحبت نکنیم ، روحیه هردوی ما بسیار بهتر خواهد شد .

با من صحبت نکن....

آهسته راهی را که آمده بود برگشت . به هرحال سس غذای مضرری است . به بدن ضرر میرساند . از همان اول هم نباید هوس خوردن سس با رشته فرنگی های پدرش را میکرد. 

خوب حالا که نمیشد غذای مضرر خورد باید چه میکرد؟ 

سردرگم به آسفالت کف زمین نگاه کرد . با اینکه روی زمین ایستاده بود حس میکرد هیچ زمینی ندارد . مدتها بود که زیر دلش را خالی کرده بودند. هوا گرم بود ولی پسرک از احساس سرمای ناگهانی درون قلبش به خود پیچید . 

 

_طغیان گر

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۹ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۴۶ ب.ظ
  • ۴۹ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

غریبه ی عزیز

مدت زیادی گذشته است.....

از زمانی که به دنیا امدم.....برای اولین  بارش برفها را دیدم، درد را احساس کردم.....و خندیدم...

اری! مدت زیادی گذشته است.....تاکنون به اندازه خودمان مدت زیادی است که زندگی کرده ایم....

به عقب که می‌نگرم چیزهای زیادی دارم...همه مان داریم...خاطراتمان،اشتباهاتمان،تجربیاتمان

فراموشیهایمان،ارزوهایمان.....

خیلی هایشان را پشت سر گذاشتیم...خیلی هایشان مارا رها کردند...خیلی هایشان هنوز منتظر ما ایستاده اند.

با اینکه شاید اینطور به نظر نرسد ولی خیلی تلاش کردی ، میدانم! 

میدانم چرا همه اینها را تحمل کردی ، میدانم.خوب به هرحال همه ما انسانها همینطوریم.همه ما درنهایت به دنبال عشق میگردیم.

چطور میتوانم این را ندانم.....

سالهای کودکی کتابی را برحسب اتفاق خواندم که در آن نوشته بود فردی عشق عمیق و مخفیانه ای در دل داشت ولی هرگز به آن نرسید،او که توان رسیدن به هدفش را ، به عشقش را نداشت تمام سال های عمرش گریه کرد ، آنقدر گریه کرد که  اشک هایش دریاچه ای  شد پر از عشق و چون عشقش خالص بود و بی آلایش ، طبیعت  پریان و اژدهایان و کوتوله های جنگلی ، گنجها و افسانه هایش ،جادو های باستانی اش را در آن پنهان کرد.

درخت زندگی بدن آن فرد را در خودش کشید تا همیشه قلب سوزانش زنده بماند و ریشه هایش را در دریاچه اشکهای او فرو و از عشق او رشد کرد و حیات آفرید.

می‌گفتند اگر آن دریاچه را پیدا کنی به هرچیزی که بخواهی میرسی

از زندگی های جاودانه گرفته تا غارهایی از طلا.

من تنها بودم،رهاشده....پس چیزی جز خانه ام نمیخواستم.

من مدت زیادی دنبالش گشتم.همه جا را گشتم،اما دست آخر خودم گم شدم ...خیلی جلو رفته بودم.... درست وقتی بین خاطراتم ، عقربه های ساعت و افرادی که هر روز بی توجه از کنارشان رد میشدم گیر افتاده بودم و تقلا میکردم ، به عقب برگشتم و دیدم  خیلی وقت است به دریاچه رسیده بودم ولیکن نفهمیدم ! 

مدت زیادی پای دریاچه نشستم ، دور تا دورش را چندین بار رفتم و آمدم ، آرزویم را بلند بلند گفتم ، آرام آرام خواندم.....هرکار کردم نشد، تازه هرآنچه همراهم داشتم از دست دادم...آن موقع نمی‌دانستم ولی فقط کافی بودبرای دیدن خواسته ام به اعماق دریاچه آبی شیرجه بزنم. هرچند اعماق تاریک است و فشار غم هرچقدر پایین تر میروی بیشتر بر قلبت سنگینی میکند ولی تا وقتی به پایین ترین حد خودت نروی نمیتوانی بفهمی چه چیزی میخواهی ، چه چیزی داری ، و چه کسی خانه توست.

پس غریبه عزیزی که این نامه به دستت رسیده، اگر توهم مثل من روزی به دنبال دریاچه ای از عشق میگشتی ، امیدوارم بایستی ، نفس عمیقی بکشی و درون دریاچه آبی شیرجه بزنی . چرا که شاید چیزی که در آن زیر پیدا می‌کنی، همان چیزی که آن زیر خوابیده است ، همان چیزی باشد که دنبالش میگردی! 

امیدوارم حداقل تو این را زودتر از من گذشته بدانی.

گاهی کافی است نگاهی به پشت سرت بندازی .

گاهی باید فقط بر مسیر پیش رو تمرکز کنی.

گاهی نباید دست از تلاش و ادامه دادن برداری.

گاهی هم ایستادن لازم است ، پس بایست.

امیدوارم تو اینها را بخوانی و خیلی به خودت سخت نگیری.

آرزو میکنم توهم خانه خودت را پیدا کنی و از کاوش دریاچه ات لذت ببری!

 

_زیر آسمان آبی ، ساکن دریاچه

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۷ ق.ظ
  • ۶۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

نیمه شب

_میشود یک سوال بپرسم ، آرزویت چیست؟

_وقتی خواستم بمیرم دراغوشم بگیری.

 

_آتشی که خانمان سوز شد .

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۲۳ ب.ظ
  • ۳۴ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

تخمه آفتاب گردان

صدای خش خش خوردن تخمه آفتاب گردان می آمد .

شیائو عصبانی گفت :

_رائون ، چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی ؟

در حالی که به تخمه خوردن ادامه می دادبا پوزخندی در جواب گفت:

_البته من هم میترسم 

_پس چرا به تخمه خوردن به این راحتی ادامه میدهی و خوشحال میخندی؟

_انسانها به روشهای مختلف ترسشون رو نشون میدن بعضی ها با غر زدن بعضی ها با بغض کردن بعضی ها هم مثل من دوست دارن تخمه بخورن ...

لبخند بزرگی روی صورتش شکفته شده بود ، این بیشتر از همه شیائو را آزار داد

_من تا حالا ندیدم یکبار هم گریه کنی...حتی حالا که اینقدر به مرگ نزدیکیم

_بگو ببینم آیا گریه کردن زمان مرگم رو به تاخیر می اندازه؟یا اگر وحشتزده باشم مرگ آروم تری دارم؟

_....

_من ترجیح میدم با لبخند به آغوش طوفان برم...اینطوری حداقل با چهره ای زیبا درون تابوت می خوابم نه؟

صدای خنده های دلنشین اش در تالار پیچید.

همان برای آرام کردن من کافی بود .

 

 

_کالیندوسکوپی

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۶ ب.ظ
  • ۵۸ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

کار پاره وقت

هدف_شی؟انسان؟این چند کلمه به نظر خوب میرسند.این جهان دنیایی است که در آن اشیاء بهتر از انسان ها هستند و انسانها کمتر از اشیاء .

انسانهای ارزشمند را تا حد مرگ نگه میدارند ، گویی تنها طناب باقی مانده برای رسیدن به سعادت و خوشبختی شان است ...اما در لحظه خواهی دید پرتاب کردن انسانهای ارزشمندی که به سختی نگهداشته بودند خیلی راحت تر از دور انداختن اشیاء مفیدشان است.

عدم چیزی بودن برای دیگران ...... 

به شخصه ترجیح میدادم محو شوم تا اینکه باشم و برای کسی نباشم...

اینگونه است که همه چیز معنای خودش را از دست میدهد و تاریکی 

به آغوشم هجوم می آورد .

حالا باز هم میخواهی سعی کنم لبخند بزنم؟ 

یا بین ارزشمند بودن و بی ارزش بودن انتخاب کنم؟

ابرهای سیاه زیادی در سرم وجود دارد ، حتی نفس کشیدن هم خفه کننده است ..... 

تجربه کردن هجوم رنگها خوب است ... اما با توهم رنگی پس از آن چه باید کرد؟ 

مدفون شدن در تخت ، محکم در آغوش گرفتن بالشت و چنگ زدن به خاطرات بازمانده از آن شب تنها راهی است که اکنون میدانم.

 

 

_ملاقات با یک غریبه

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۹ ق.ظ
  • ۳۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

موش کور

موش کور گفت: «گاهی دوست دارم بگم عاشق همه‌تونم. ولی می‌بینم برام خیلی سخته.»

پسرک گفت: «واقعاً؟»

«آره، واسه‌ی همین یه چیز دیگه می‌گم، مثلاً می‌گم خوشحالم که همه‌مون با هم اینجاییم.»

پسرک گفت: «باشه.»

«خوشحالم که همه‌مون با هم اینجاییم.»

«ما هم از این که تو اینجا با مایی خیلی خوشحالیم.»

 

_the boy ,the mole, the fox and the horse