- پست شده در - جمعه, ۲۹ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۴۶ ب.ظ
- ۴۹ : views
- ۱ : Comments
- : Categories
غریبه ی عزیز
مدت زیادی گذشته است.....
از زمانی که به دنیا امدم.....برای اولین بارش برفها را دیدم، درد را احساس کردم.....و خندیدم...
اری! مدت زیادی گذشته است.....تاکنون به اندازه خودمان مدت زیادی است که زندگی کرده ایم....
به عقب که مینگرم چیزهای زیادی دارم...همه مان داریم...خاطراتمان،اشتباهاتمان،تجربیاتمان
فراموشیهایمان،ارزوهایمان.....
خیلی هایشان را پشت سر گذاشتیم...خیلی هایشان مارا رها کردند...خیلی هایشان هنوز منتظر ما ایستاده اند.
با اینکه شاید اینطور به نظر نرسد ولی خیلی تلاش کردی ، میدانم!
میدانم چرا همه اینها را تحمل کردی ، میدانم.خوب به هرحال همه ما انسانها همینطوریم.همه ما درنهایت به دنبال عشق میگردیم.
چطور میتوانم این را ندانم.....
سالهای کودکی کتابی را برحسب اتفاق خواندم که در آن نوشته بود فردی عشق عمیق و مخفیانه ای در دل داشت ولی هرگز به آن نرسید،او که توان رسیدن به هدفش را ، به عشقش را نداشت تمام سال های عمرش گریه کرد ، آنقدر گریه کرد که اشک هایش دریاچه ای شد پر از عشق و چون عشقش خالص بود و بی آلایش ، طبیعت پریان و اژدهایان و کوتوله های جنگلی ، گنجها و افسانه هایش ،جادو های باستانی اش را در آن پنهان کرد.
درخت زندگی بدن آن فرد را در خودش کشید تا همیشه قلب سوزانش زنده بماند و ریشه هایش را در دریاچه اشکهای او فرو و از عشق او رشد کرد و حیات آفرید.
میگفتند اگر آن دریاچه را پیدا کنی به هرچیزی که بخواهی میرسی
از زندگی های جاودانه گرفته تا غارهایی از طلا.
من تنها بودم،رهاشده....پس چیزی جز خانه ام نمیخواستم.
من مدت زیادی دنبالش گشتم.همه جا را گشتم،اما دست آخر خودم گم شدم ...خیلی جلو رفته بودم.... درست وقتی بین خاطراتم ، عقربه های ساعت و افرادی که هر روز بی توجه از کنارشان رد میشدم گیر افتاده بودم و تقلا میکردم ، به عقب برگشتم و دیدم خیلی وقت است به دریاچه رسیده بودم ولیکن نفهمیدم !
مدت زیادی پای دریاچه نشستم ، دور تا دورش را چندین بار رفتم و آمدم ، آرزویم را بلند بلند گفتم ، آرام آرام خواندم.....هرکار کردم نشد، تازه هرآنچه همراهم داشتم از دست دادم...آن موقع نمیدانستم ولی فقط کافی بودبرای دیدن خواسته ام به اعماق دریاچه آبی شیرجه بزنم. هرچند اعماق تاریک است و فشار غم هرچقدر پایین تر میروی بیشتر بر قلبت سنگینی میکند ولی تا وقتی به پایین ترین حد خودت نروی نمیتوانی بفهمی چه چیزی میخواهی ، چه چیزی داری ، و چه کسی خانه توست.
پس غریبه عزیزی که این نامه به دستت رسیده، اگر توهم مثل من روزی به دنبال دریاچه ای از عشق میگشتی ، امیدوارم بایستی ، نفس عمیقی بکشی و درون دریاچه آبی شیرجه بزنی . چرا که شاید چیزی که در آن زیر پیدا میکنی، همان چیزی که آن زیر خوابیده است ، همان چیزی باشد که دنبالش میگردی!
امیدوارم حداقل تو این را زودتر از من گذشته بدانی.
گاهی کافی است نگاهی به پشت سرت بندازی .
گاهی باید فقط بر مسیر پیش رو تمرکز کنی.
گاهی نباید دست از تلاش و ادامه دادن برداری.
گاهی هم ایستادن لازم است ، پس بایست.
امیدوارم تو اینها را بخوانی و خیلی به خودت سخت نگیری.
آرزو میکنم توهم خانه خودت را پیدا کنی و از کاوش دریاچه ات لذت ببری!
_زیر آسمان آبی ، ساکن دریاچه