Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ
  • ۵۰ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

بی انتها ،ناتمام ، یا مدام؟

آسیل ، عزیزم ، خسته ام.

تمام نمی شود ، تمام نمی شود ،تمام نمی شود .

حجم های پایان نیافتنی ، قفسه های طولانی ، فریادهای بی معنی .

افکار احمقانه ، آه چه صدایشان کنم؟ حماقت ؟ موجودات ابله ؟ آه! حماقت ! حماقت ها ، دروغ ها ، دورویی ها ، خیانتها ، گستاخی ها ، نفهمی ها .

انتظارات ، آرزو ها ، نرسیدن ها ، شکستن ها ، دویدن ها.

دوباره و دوباره و دوباره.

گاهی احساس می کنم درون یک نمایشنامه کمدی ایستاده ام ....چه بود؟ یادم نمی آید که بود ....کسی بود که زمانی در گوشم زمزمه کرد میان فریادهای خنده تماشاچیان ، بهترین مکان برای قتل هست. قتل موجودات کوچک و نحیفی که غرق در باور منتظر پایان خوش بودند و از کمدی جهان بی خبرند....

یکی از همان ها را می کشی پایه صحنه محض خنده با لطیفه و کنایه، آرام خونش را خالی می کنی ، آخر هم لبخند می زنی و همه می خندند . 

ناراحت کننده ترین قسمت این است هرگز باورشان نمی شود مرگش واقعی بوده ، شیرین ترین قسمتش این است همراه تو می خندند در حالی که از خون گرم مست می شوی.

چرا این جملات گستاخانه اش یادم مانده؟ 

آه آسیل...من هم خسته می شوم ، از این ناتمام ها....

هنوز هم فریاد ها را می شنوم ، هنوز هم بین صفحات نا تمام و خوانده نشده سردرگم ام .

پای پنجره زانو می زنم و بی صدا اشک می ریزم نه برای ترحم یا دلسوزی ، برای ترس از ماندن در همین ناتمام ها ، در همین دوباره و دوباره ها. 

می دانم بهانه خوبی نیست ولی بگذار حداقل تصورش کنم....

حالا که همه نقاب به چهره نشسته اند و لایه دروغ هایشان در هم می لول اند ، بگذار من هم آرام آرام تصور بریدن خرخره هایشان را از ردیف آخر تا پای صحنه تصور کنم.

زمانی به طرز احمقانه ای فکر می کردم با کشتن خودم این تراژدی هم تمام می شود ...اما سیل این چرخه فاسد شده ی ناتمام همچنان به چرخیدن و چرخیدن ادامه می دهد.

می دانی؟ تازمانی که تا آخرین نفرشان را به صحنه راهنمایی نکردم ، تا زمانی که دست و پا زدن هایشان را نشنیدم ، تا زمانی که نقاب هایشان نیفتاده......از این سالن خارج نمی شوم ، سیل.

حتی اگر بخواهم ، بازهم نمی توانم......در های این سالن قفل شده اند....چه کسی قفلشان کرد ؟ 

خودم بودم؟ اره خب...این را انتخاب کردم؟ البته...

کلیدش را هم دارم ...کجا گذاشتم؟ فکر کنم باید تک تک بدنهای حضار این کمدی را باز کنم تا بفهمم نه؟

راه دراز و طولانی خواهد بود.

شاید چاقوی من کند است ، شاید هم به خاطر لرزش های من ...

شاید هم چون زیاد دست و پا می زنند ...

شاید هم فقط به خاطر این است که صدای فریادها بیش از حد بلند است ، سیل....

هرچه که هست تمام نمی شود ، تمام نمی شود ، تمام نمی شود .

چرا تمام شدن تمام نمی شود ...چرا باید ؟ هنوز زمانش نرسیده .

می دانم ...می دانم ....سالن های زیادی هست و برنامه های کمدی این چنینی بسیاری برپا می شنوند ...

شاید نتوانم همه شان را ...ولی من به همین سالن هم راضیم ...

همین سالن هم اگر سرخ شود برای من کافی است.

می بینی سیل ؟ من خیلی قانعم.

شاید مشکلم همین بوده ؟ وگرنه زودتر متوجه می شدم....

آه سیل.......تو خیلی آبی هستی ، من هم این را دوست دارم ، حتی اگر خاکستری باشی بازهم دوست دارم ، از این قرمز بودن ها هم خوشم نمی آید ولی.......کسانی را دارم که دوست دارم قرمزشان کنم،خوشحال می شوند نه؟ به هرحال این هم نوعی عشق است . همانطور که خودشان ادعا دارند....

.....سیل......من تمام اش می کنم ، حتی اگر نشود ، نخواهند ، نباشد.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۲۹ ب.ظ
  • ۱۱۵ : views
  • ۸ : Comments
  • : Categories

از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم؟

نشسته بودیم و خوشحال خیال می بلعیدیم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد ، اینکه چقدر همین آرامش های کوتاه ساده زودگذر را دوست دارم .

بچه که بودم هر دم آرزو می کردم اتفاقی رخ دهد تا وسیله ای شود من دور جهان بگردم .

می خواستم دزد دریایی شوم .

می خواستم بدانم دریا سیاه ذاتا سیاه است یا انعکاس سیاهی ، دریا سرخ پر از رز شده یا خون آلودگی ؟

می خواستم بدانم اقیانوس چقدر بزرگ است و دقیقا چقدر طول می کشد تا در کشتی از خود بی خود شدن و بعد به هلاکت درونی رسیدن....

می خواستم بدانم می شود با دلفین ها رقصید ، با نهنگ ها نغمه سرایید؟

می خواستم خلبان شوم .

روی ابرها پرواز های گاه و بی گاه و غیر مجاز داشته باشم ، سرنشینان هواپیمای کوچکم را براساس افکارشان انتخاب کنم ، به مقصدی ببرم و رهایشان کنم تا کمی رها شوند .

می خواستم ببینم می شود روی ابرها خوابید ، یا با رنگین کمان پل زد؟ 

می خواستم غواص باشم .

در اعماق دنبال آواز پری گمشده ای بگردم که برای خوردن من لحظه شماری می کند بعد به طور خنده داری دوست هم می شدیم و برایش نودل می پختم .

می خواستم یکی از مشهور ترین سارقان جهان باشم .

تمام موزه های کاخ سفید را یک شبه خالی کنم و سر درخشان بنویسم دزدی که از دزد دزدید شاه دزد نه امپراطوران بود هاهاها...

آه...رویاهای کوچک و شادی بودند ، البته الان خجالت آور شده اند.

بعد این فکر سراغم آمد که چرا با بزرگ شدن باورهای کودکی ام شرم آور شدند.....یعنی من از نشان دادن این کودکی دست و پاچلفتی ام خجالت می کشم؟ یا از طرز فکر احمقانه ام ؟ یا از آن آرزوی شرورانه برای آشفتگی ؟ 

در طول روز افکار پیچ در پیچی بیهوده می‌چرخیدند تا کسی برای فکر کردن به آنها مغزش را داغ کند . ولی من خسته ام و نیاز به تمرکز دارم ...تمرکز...

بعد ناگهان هوس کردم عینک‌بزنم....چرا من عینک نمی زنم؟

دنبال یک عینک شیشه ای می گشتم تا چشمهایم آسیب نبینند.

چرا باید حتما عینک زد تا بهتر دید ؟ من می خواهم عینک بزنم تا بهتر پنهان کنم . شاید اینطوری بتوان جلوی بخشی از این فکر ها را گرفت؟

هر که بی نیاز به عینک، عینک زد  

خود به دست خویش، دل آینه زد  

می‌خواهد اوج جنون را بچشد  

پس چه باک از سرِ دیوانگی زد؟

حالا تمام روز احساس سرخوشی بی دلیل داشتم . گفتم که عینک برای پنهان سازی بدجوری جواب می دهد..این را از الکس یاد گرفتم .

تجربه چیز خوبی است که باید بازنشر شود . همانطور که من و تو و نویسنده انجامش دادیم....

به هرحال ...بی ضرر است.

بی‌نیاز از عینک، عینک می‌زند  

می‌خواهد دیوانه گردد، خود می‌زند! 

پ.ن:کاش می شد این جا هم بلند بلند خندید..این متن خیلی آشفته و خنده دار است . 

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ
  • ۷۹ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

پاشنه کج

آسیل!

برنج سوخت.

هنوز ناهار هم آماده نشده .

کلی مطلب برای جمع کردن مانده .

درد قاعدگی ام شده قوز بالای قوز . حالا دیگر برای هر بهانه ای می خواهم گریه کنم.

چه بهتر برای برنج سوخته گریه می کنم.

برای اینکه هنوز گرسنه ام و درد دارم .

از پشت در صدای پدرم را شنیدم : هنوز هم هیچکدامشان دوستم ندارند ، پدرم ، خواهرم حتی همسرم.

خوب حالا دلیل بیشتری برای گریه کردن دارم.

در حقیقت من هم فکر میکنم کسی هم برای دوست داشتن من نیست البته به جز پدرم و آسیل .

من هم باید این را به پدرم بگویم...اینکه هیچکس اگر دوستش نداشته باشد من آن به جز در این جمله ام.

ولی عجیب هیچوقت نمی توانم این حمله را بیان کنم......چرا؟از خودم بدم می آید که اینقدر احمق و دستپاچه ام.

امروز که کنار برکه مصنوعی ایستاده بودیم به این فکر می کردم چقدر عمقش کم است ، اگر بیشتر بود عالی می شد .

بعد فکر کردم تا وقتی به پدرم نگفتم دوستش دارم وقتش نیست به اینها فکر کنم.

ولی من حتی اینجا هم بی فایده ام .

بوی سوختگی کل راه رو و اتاقها را پوشانده...

کاش می شد با دوتا پاک کردن این و آن همه چی حل می شد ولی اینطور نیست که ...

بعدش هنوز خاطرات بد باقی می مانند ، زخم های روحی و تروماهای کودکی...

آه....

بوی سوختگی شدید تر می شود ، من واقعا می خواهم گریه کنم.

در هر صورت من مقصرم پس چرا نمی شود گریه کنم؟

خیلی حس مزخرفی دارم ولی همان اندازه که دلم می خواهد گریه کنم نمی خواهم گریه کنم ، می خواهم بخندم .

در هر آشفتگی نظم خاصی هست ، یک چرخه تکراری .

این چرخه در انتها به آشوب می پیوندد.

من آشوب دوست دارم؟

من آشوب دوست دارم .

من آرامش دوست ندارم؟

من آرامش دوست دارم.

پس چه می خواهم؟

من آشوبی می خواهم که آشفتگی را سرو سامان بدهد نه اینکه به دامنه تخریب ها بیافزاید ، می دانی؟

بعضی وقتها که مسمومیت شدید شده بهترین راه حل استفاده از سم برای خنثی کردن مسمومیت قبلی است ، روشی بسیار نوین و ابتدایی.

ولی اینطور نیست که بگذارم برای اثبات سم کسی دوباره مسموم شود....

آه...‌بیخیال ...وقتی انسان درد می کشد درست فکر اش فکر نمی کند.

من فقط ناراحتم آسیل چون برنج سوخته طعم تلخی می دهد.

و من از طعم تلخ متنفرم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ
  • ۴۶ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شیرین غلیظ در انتها شور می شود .

   دم غروب که می شود دلم می خواهد آرزو کنم که یک گربه بودم ، می دانی ..جست و خیز و کشیدن ، گریزه ها در آسمان غروب تا گرگ و میش صبح خیلی سرگرم کننده به نظر می رسد. در انتها وقتی هم که خسته شدی یک شومینه گرم بالشت مخصوص و یک صاحب دوست داشتنی انتظارت را می کشد ...

دلم می خواست بدانم گربه ها از گربه بودن راضی هستند؟ خوب ، هیچکس بهتر از خودشان نمی تواند گربه بودن را توصیف کند ...شاید فقط خیال برم داشته که گربه بودن خوب است .

پس تحقیق کردم ، از چشایر، اکیرا، لونا ، پشمک و هر گربه دیگری که می شناختم پرسیدم...

    گربه ها دلشان می خواست پر می داشتند ، پرواز می کرند ، می خواستند بداند غریزه شکارچی نداشتن و خون نریختن برای بقا چه صفایی دارد . می خواستند در ابر لانه کنند ، می خواستند آواز زبان زد خودشان را داشته باشند ،  می خواستند بدانند با باد اوج گرفتن چه نگاهی دارد...

با باد همسفر شدن چه شکوهی دارد .....

با باد هم مسیر شدن چه سری دارد...

دلشان می خواست پرنده بودند!

سوال اینجا بود آیا پرنده ها از پرنده بودن راضی بودند؟

پرنده ها........

   پرنده ها می خواستند دویدن را امتحان کنند ، با دست چیزی برداشتن یا لمس کردن را حس کنند ، می خواستند داستان بنویسند ، می خواستند روزنامه نگار باشند ، می خواستند با زیر دریایی به اعماق بروند، می خواستند فضا را ببینند ، حتی بعضی هایشان می خواستند لباس فصل بپوشند ، می خواستند تأتر بروند ، می خواستند مشهور شوند ، می خواستند اشرف خلق باشند .......

دلشان می خواست انسان بودند!

   اینجا پای یک احتمال پرید وسط.....حالا چرا با پا آمد و دست نرساند نمی دانم....

این احتمال که چه می شود اگر تنها آرزوی یکی شان برآورده می شد ؟

کدام یکی شان...؟

آن که از ابتدا می توانست بالاتر برود تا نامه اش را لای صندوق ابری فرشتگان بگذارد ...احتمالا پرنده؟

خوب پس چه می شد اگر آن پرنده انسان می شد ؟ 

شاید ابتدا منصرف شد ولی بعد گفتندش راه برگشت نداری مجبور شد ادامه بدهد ...شاید برای همین اکنون اینقدر عاشق باد است ، اینقدر عاشق پرواز ...شاید برای همین هروقت به پنجره خیره می شود این فکر که چطور بشکنم و بپرم و پرواز کنم در ذهنش جرقه می زند ....

به هرحال ذاتش هنوز پرنده است .....

پرنده خودخواه زیاده خواهی که حالا هوس کرده گربه شود .....

این چرخه تکراری است.....

کی دست برمی‌دارد؟ 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ
  • ۸۵ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گرده های شیرین

   آسیل !

اینکه کنترل احساسات ام دست هرچه که الان هست ، افتاده ، جالب است .

راستش مدتی برای اصلاحشان تلاش کردم ، اما خوب..چطور بگویم؟ به طرز قلقلک آوری سرگرم کننده است . 

تمام هفته گذشته احساس پوچی می کردم ، کم کم داشتم به این فکر میکردم نکند ناخودآگاه ام چیزی را ازدست داده خبر ندارم .

اهالی رویاهایم هم مثل همیشه می خواهم معذبم کنند ، من نقش خوب را بازی میکنم تا آنها نقش  قهرمان شرور را پر کنند ...

   کجا بودیم راستی؟ بله !بخش جذاب نداشتن کنترلی برای حس کردن آن حسی که می خواهی این است که حوصله ات سر نمی رود ، سرگرم کننده است ..این را دوباره گفتم می دانم ...فقط اینکه واقعا سرگرم کننده است.

وقتی به این فکر می کنم چطور در آن روزهای خوب و آرام که هیچ مشکلی نبود با حالی که از درون حس پوچی می کردم همه آن روزها خندیدم و لبخند زدم تا خودمان را راضی کنم یا اینکه چقدر سخت کار کردم جلوی خمیازه کشیدن های و سردر هایم را بگیرم آن هم وقتی می توانستم به عنوان بهانه ای قابل قبول برای خوابیدن های طولانی استفاده شان کنم ولی باید در روزهای خوب خوب و خندان و مفید حرکت می کردم .

    به این فکر می کنم به کدام سازمانی برای گرفتن مدال ، تقدیر نامه و اسکار مراجعه کنم...دفتر مشاور گربه ای رفتم ..گفتند از این ها ندارند....واقعا حیف است جایی نیست که از ما تقدیر کنند.

یا فکرش را که می کنم امروز چندین صحنه ناراحت کننده گذشت .

مثل اینکه مجبور شدم تمام کارهای ناراحت کننده و گذشته نفرت انگیزم را برای سیو بازگو کنم ، وقتی اشکش در می آمد ناخودآگاه خنده ام می گرفت ...بعد وقتی خنده ام را می دید اوضاع ناجور می شد و من باید متقاعدش می کردم خندیدم ولی فرمان از خودم نبود ........برای اینکه کمک اش کنم برای من همدردی کند باید چهره ای غمزده می گرفتم ولی هرچقدر صحبتمان طولانی تر می شد من می خواستم بلند تر بخندم ....

اینجا بود که فهمیدم حداکثر نصف ماجرا ها و سوءتفاهم هایی که ملت در برخورد با من برایشان پیش می آید ، تقصیر همان اتاق کنترل عزیز است.

   سیو اصرار داشت این یک اشتباه است که درون من شکل گرفته ولی مگر می شود درون اشتباه اشتباه گذاشت ؟ اشتباه چیزی بیشتر از یک نقص قوانین پیش پا افتاده تکراری مهم نیست . پس می بینم من فقط به روش خودم سعی دارم کمک کنم...اما این فقط باعث بدتر شدن اوضاع شد .

بعد از آن هم خبرهای ناراحت کننده اصرار داشتند هجوم بیاورند اطرافم...همان چیزهای تکراری همیشگی...

این جاست که نقش اتاق فرمان مهم می شود .

   تمام روز انگار منتظر لحظه ای برای ترکیدن از خنده بودم . انکار ته قلبم اکلیل جمع شده باشد .اما چون من باید آدم ناراحت و سردرگریبانی به نظر می رسیدم تمام روز سعی کردم به ماهی های که برای پلو شوید عید خورده می شوند فکر کنم....اینکه چقدر غریبانه سراز تور و بعد حوض و بعد بشقابمان سر در می آورند ...چه آرزوها که نداشتند..شاید می خواستند مرغابی باشند یا نهنگ؟ 

اینطوری می توانم حفظ ظاهر کنم...

 اما سخت است...صدای قلبم از خوشحالی نمی ایستد....حتی الان هم به طرز وسواس گونه ای منتظرم ماه ناگهان کامل شود و مرا برای صحنه ای فرا بخواند.صحنه ای که در آن همه جا سکوت و است و ما زیر درخت های سر به فلک کشیده می رقصیم ...

   می دانستی چقدر رقص زیر ماه جالب است؟ آن هم روزی که این همه چیز برای سردرد داشتی و هوا به شدت سرد و دلگیر است!

برای همین می گویم ، خیلی سرگرم کننده است. از آن شب که با آرپل آشنا شدم احساس میکنم به طرز جالبی از این متناقض بودن های افکار و اعمالم دیگر حس بدی نمی گیرم...دیگر حوصله ام سر نمی رود . این مهم ترین و بهترین نکته ای است که پیدا کردم.....

آه به هر حال اینها چیزهایی نیستند که بشود به سیو گفت....

احتمالا باز هم می خواهد برای من گریه کند آن هم وقتی به من حق گریه کردن مقابل اش را نمی دهد...خیلی مسخره است ... الان که فکرش را می کنم .......تا حالا یخ شکلات داغ با پرتقال امتحان کرده ای؟ 

چنین روزهایی به شدت می چسبند .....

حیف امشب ماه کامل نیست..

   دلم یک رقص بی روح زیر نور ماه می خواهد.

دلم پر پر می زند خیلی خوشحالم...چرا؟ 

وای ! شاید نیمه دیگرم دارد شیرینی می خورد .

آسیل همه آنچه نوشتم خواندی؟

:) 

  دلم می خواهد برایت گز بفرستم.

تو از چیزهای چسبناک بدت می آید ....چرا؟

پ.ن: حرف از چسب شد ...می دانی مدام آن قسمت از آهنگ روزهای رویایی توی ذهنم پخش می شود که: 

یک بوسه بیشتر به من هدیه بده ،چون شیرینه ، به هر حال با طلوع رویاها محو می شوند ....

خیلی ریتم اش چسبناک است ....

پ.پ.ن: اوه آسیل این تماما یک شکرگذاری بود ، واقعا ممنونم. از همه چیز

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۶:۲۵ ب.ظ
  • ۱۰۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

احساسات انباشته شده

  چنین روزهایی دلم می خواهد بگویم باید رفت و نیست شد ،آسیل.

می گویند این چنین لحظات باید بیشتر بنویسم ولی همانطور که قبلاً برایت توضیح داده بودم انجامش آسان نیست ..‌.

هوای سرد و سوزناک زمستانی در این مواقع دلچسب می شوند . وقتی ریه هایم را تا آخرین قطره با هوای سرد پر می کنم سوز دلم کمتر می شود ، این خودش جای شکر دارد.....

  کاش می شد همه« این» ها  را هم درست جایشان کرد ته اعماق دریا.....یا شاید گذاشتند در این سرما یخ بزنند و در سحر خرد شوند....

ولی می گویند برای داشتن آرامش و شادی بیشتر باید اینها را هم بخشید که هیچ با خوشحالی استقبال کردشان....

فراموش کرد کردارهایشان....

بخشیدشان.

   آه آسیل.....چرا اینقدر زندگی انسانی پیچیده است؟

کسی را که دوستدارم دوستم ندارد کسی را که نمی خواهم مدام پا پیچ می شود ، کسی را که نمی شود  باید بخشید ولی کسی که می خواهم قرار نیست مرا ببخشد؟ از بین تمام این موارد بیشتر از آنهایی بدم می آید که تظاهر به پرستو می کنند ولی درباطن مار بودند...هرچند انتخابشان به پرستو ظاهر شدن هم گستاخانه است !

   باید همه تلاشم را برای دوست داشته شدن و دوست داشتن صرف کنم ولی به راحتی باعث سوءتفاهمات وحشتناک و البته مورد محبت قرار نگرفتن ها می شوم ...چقدر تحقیرآمیز...اگر شخص سوم داستان خودم بودم همه را برای راحتی خودم پاک می کردم .

اگر دیگر حروفی نباشد صورت مسئله ای هم نخواهیم دید.

   وای آسیل !شاید روزی در جهانی مجهول اسم جالبی مثل کریستال داشتم آن وقت زندگی نامه ام را با عنوان چطور بیشترین فشار موثر واقع می شود منتشر می کردم...

حالا این فشار برای من موثر است یا دیگرانی که اطراف من نشستند ؟شاید هم من اطرافشانم؟

‌ گفتم حرف زدن راجع به این احساسات وقیحانه است. اگر با پاک کردن بقیه مشکل حل می شد همه مان پاک کن آفریده می شدیم ، ولی نمی توانم از فکر کردن به این موضوع دست بردارم . 

چرا انسانها اینقدر آزار دهنده عمل می کنند ؟

از آنجایی که من هم نوعی انسانم آزار دهنده عمل می کنم.چرا این کار را می کنم؟ 

نسبت به خودم و دیگران آزاردهنده شده ام؟ به هر حال فکر کردن به این موضوع چه فایده ای دارد؟ 

  می دانی آسیل ؟ امان آرزویم این است یک کتابخانه بزرگ در جنگلی دور افتاده احداث کنم که تنها متقاضی و کتابدارش خودم باشم . حتی شاید در اعماق آن جنگل جادوگر دور افتاده و خواب آلودی مثل آرپل پیدا کردم ؟  چقدر دوست داشتنی و آرامش بخش است!

در چنین روزهایی تنها با چنین فکر های دور دستی افکارم از فکر های بی شمار بی سر و ته و مغموم دست بر می دارند.

 آسیل در ماه هم از این اینها دارید ؟ امیدوارم نداشته باشید .

ماه همیشه باید رویایی بماند‌.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۵ ب.ظ
  • ۱۲۶ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

گاهی از همان گاهی ها

    گاهی به گنجشکان حسادت میکنم ، به آزادی شان ، به باهم بودن هایشان ، به همهمه های گرم بینشان.

گاهی به درخت‌ها حسادت میکنم ، به صبرشان ، به سکوت سبزشان ، به ارامششان ، به پیوندشان .

گاهی به ابر ها حسادت میکنم ، به وابسته نبودنشان،به رهایی شان ، به بلند نظر بودنشان.

گاهی.....و گاهی...شاید هراز گاهی........

بین همه این بودن ها و نبودن ها.....

از بن این فعل خسته می شوم.

   آسیل!

گاهی تنها استفاده از کلمات هم سخت به نظر می رسد .

گاهی ....

گاهی.

    گاهی بزرگترین مسئله گم شدن ام در این مجاز ها نیست بلکه گم کردن خودم در رشته های پیچ خورده ای است که مجموعا من می شوند...

   نا امید بودن و ترحم کردن همان‌قدر پوچ و بی ارزش به نظر می‌رسد که پر کردن دل با قیر و منتظر ماندن برای تراووش جوانه ها ی سبز.

   قلبی که از امید پر شده باشد همیشه می درخشد و می دانی که من چقدر عاشق این درخشش های سفید هستم ، آسیل.

شاید همین باعث وسواس ام شده باشد ولی دست برداشتن از این امید که شاید همه چیز درست خواهد شد غیر ممکن است.

    ماهی کپور لیان را یادت هست ، اسیل؟

من هم احمقانه به دنبال مسیری رفتم که نیست...حالا که جای زخم ها هیچگونه پاک شدنی نیست چه کار باید کرد؟ 

باید ادامه داد...باید شنا کرد ، باید پرید ، باید پرکشید، باید خودم بودن را پیدا کنم.

   این گاه به گاه بودن گاهی ها کار دستم داده .

راهی برای دور زدنش بلدی ؟ 

پ.ن: می دانم قرار است هیچوقت جواب ندهی ، فقط می خواهم بیشتر به من فکر کنی . حتی اگر تنها خیال من باشی . به هرحال سررشته های احساساتمان حتی از زمان و مکان هم فراتر می رود تا چرخدنده های سرنوشت را به توقف یا تحرک وا دارد ، پس رساندن یک جمله برایش کاری نخواهد داشت .

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۱۷ ق.ظ
  • ۹۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

به شعله نقره ای من

آسیل ، ستاره ی عزیزم!

گفته بودم روزهای سرد شیر گرم و کیک جای خالی قلب را به خوبی گرم نگه میدارند؟..... خب امشب به همین دلیل دست به پختن زدم.

مدت زمانی که در انتظار پخته شدن کیک شکلاتی نشسته بودم ، نامه هایی که در این ایستگاه و جنگل آبی برای تو نوشته بودم را می خواندم..... 

راستش از اینکه این همه پیش ات گلایه کردم شرمنده شدم...ولی خوب می دانی آسیل ، تو تنها فردی هستی که تمام رازهایم را می دانی ...... با اینکه گاهی شک می کنم که شاید تو تنها زاده تخیلاتم باشی....و شاید من سزاوار داشتن تو نیستم و هیچ وقت نداشتم ات....

یا اینکه شاید هیچوقت هیچکدام از نامه هایم را نخواندی .......

و یا تصور اینکه تو هم از من گریزان شدی و به شدت اندوهگین ام می کنند، سیل ! من همه تلاش ام را می کنم تا تو را گم نکنم...

تک تک خواب‌هایی که در آن حضور داشتی هنوز شفاف به یاد دارم...تک تک جملاتی که به من گفتی ..حتی هنوز سرمای یخ زده ات  را سر نوک انگشتانم احساس میکنم.

من به ادامه این  نوشتن برای تو به شدت نیازمندم....اما فکر به اینکه ناراحت ات می کنم باعث می شود بفهمم که چقدرخودخواهم.... و متاسفم.

من حتی وقتی جوهر آبی هم ندارم در جنگل آبی برایت می نویسم...خیلی گستاخانه است نه؟ 

می دانی سیل ..در این دنیا هرچیزی تمام می شود ...چون این دنیا فانی است ، پس فکر میکنم صبر تو هم از من روزی تمام می شود .

گاهی هرچقدر هم که لبهایم را به اصرار خنده می کشم ، چشم هایم لجوجانه خیانت می کنند تا سرخ بمانند و ببارند..

در تمام این لحظه ها من با نامه نوشتن در جنگل آبی برای تو انبوهی از سوالهای متناقض کوچک و بی اهمیت را قطار کردم.... به خاطر این نیست که اذیت ات کنم ،مطلقا نه! 

می دانی من فقط می خواهم کمی بهتر از بد و خوب باشم....

و برای این به تو نیاز دارم....صرفا اینکه هر شب مرا ببینی کافی است...شکستن آیینه ها یا ماجراجویی های بی سر وپایی که انجامشان دادم فقط برای این بود که مطمئن شوم دستم را رها نمی کنی....

همان‌قدر که تو به دنبال انعکاس های کهکشانی می گردی ، من دنبال راهی برای پرواز هستم....خب پس نمی شود این را یک جوری معامله دوسر برد حساب کرد؟ 

کتابخانه ی ذهنم بدون تو و آکیرا و لونا و چشایر واقعا سرد به نظر می رسد .....همان‌قدر که آن سه گربه شگفت انگیز هروقت نیازشان داشتم راهنمایی ام کردند به تو هم بابت بودن و همراهی کردن هایت بدهکارم....

وقتی به این فکر میکنم که شاید یک روزی فراموشی گرفتم و بعد توهم همراهشان ناپدید بشوی به شدت افسرده ام می کند ..برای همین از همه نامه هایی که برایت نوشتم یک کپی دارم ، تا نگهدار یادت باشم.

....تو برای من عزیزی. از اینکه با نامه هایم معذب و اذیت ات می کنم ، از اینکه در خواب هایم تعقیب ات می کنم ، از اینکه تورا به افکارم گره زده ام متاسفم ،اما این عذاب وجدان ناگهانی نمی‌گذارد تا دست از سرت بردارم....

می دانی اگر بخواهم برایت توضیح بدهم برای من تو مجموعه ای از رنگهای طیف آبی تا خاکستری شفافی....دقیق تر اینکه من همیشه مجذوب لحظه هایی می شوم که تشخیص آبی یا خاکستری بودنت سردرگم ام می کند.

حس سوزن سوزن شدن از سرمای اطرافت مرا مطمئن میکند که هنوز زنده ام....

و اینکه همیشه دورتر از من ایستاده ای مرا به دویدن وا می دارد ...

همه اینها باعث می شود برای بودن ات حریص باشم.

فکرش را بکن شاید تو فرشته نگهبان من باشی؟

از کجا مطمئنی که نه؟

برای همین می گویم ...بیا هیچوقت دست از سر هم بر نداریم♡.

لطفا این دختر سر به هوا پر حرف را کمی بیشتر تحمل کن ...حداقل تا وقتی از این جهان بروم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ
  • ۵۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

آی سینی؟

رنگها موج برداشته اند ، نور به رقص در آمده ، هوا بیش از حد عالی و دلچسب است.

آنقدر گرم که می خواهم بخوابم ، آنقدر سرد و خنک که میخواهم بروم بیرون و بدوم.

این چند وقت با آکیرا ، لونا و چشایر ، گربه های محبوب عزیزم دادگاه عالیه برگذار کرده بودیم تا یکی را اخراج کنیم ، خوب....من اخراج شدم . از کجا؟

هاها...از کتابخانه ی عزیز و دوستداشتنی خیالی ام .

الان مدتی هست کنار ساحل ذهنم می شینم و افسوس هستیم را با آب شورش می شورم.

آکیرا معتقد بود اگر از پناهگاه امن عزیزم خارج شوم کمی بیشتر بالغانه رفتار خواهم کرد ، چشایر در سکوت فقط خندید...و لونا...آه لونای عزیزم!

اوتنها وکیل مدافع من بود ولی مجموع آرا به نفع آکیرا تمام شد.

من حق رای نداشتم.

چند روزی شده دل آکیرا به رحم آماده از رایش منصرف گشته درخواست داده من برگردم. ولی نمیدانم؟ مثل اینکه خودم نمی خواهم برگردم . 

این چند وقت که لب ساحل رویاهایم را می نوشتم و رد پاهایم را فراموش میکردم فهمیدم بابت خیلی چیزها پشیمانم ، خیلی چیزهایی که فکر میکردم، نه ،می خواستم باور کنم به خاطر من نبود.

....شاید من کسی بودم که از تفرقه انداختن بینشان خوشم می امد؟ 

...شاید من ناخودآگاه به جدال بینشان دامن زده بودم ؟

...شاید من کسی بودم که برای دریافت عشق بیشتر سایر گزینه ها را حذف کرد؟

.....لحظه ای که اتفاق افتاد ....هنوز آن لحظه های شوم را به خاطر دارم.

هیچوقت پیش قدم نشدم تمام اش کنند ، همیشه دعا میکردم زودتر محو شود تا دوباره آرامش ام برگرد.

لحظه ای که در را پشت سرش بستم عمیق خوشحال بودم....

آسیل گفتم من یک شرور دیوانه صفت هستم.

نمی توانی تصور کنی الان که نیستند چقدر آسوده خاطرم .

نمی توانی تصور کنی چندین دفعه آموزش انواع سمومات خانگی را محض احتیاط مرور کردم.

نمی توانی تصور کنی وقتی نتیجه آزمایش اش اشتباه در آمد و گفتند به زودی میمیرد چقدر احساس اطمینان خاطر کردم .[هرچند وقتی گفتند اشتباه شده خیلی پوچ بود]

ولی آسیل آیا من به خاطر همه اینها مستحق مجازاتی چنین عذاب اورم؟ که همه این آسایش و شادی عزیزانم را از دست بدهم؟

آسیل ، در این چند وقت با خرچنگها این حرفها را در میان گذاشتم ، از اختاپوس عزیز پرسیدم ، از نهنگ گوژ پشت سفید پرسیدم .

خرچنگها میگفتند تا وقتی صدف بزرگ تر هست باید صاحبش شد ، بقا وابسته ماوا است.

اختاپوس می گفت وقتی دریا سیاه شده مهم نیست اگر کمی مرکب هم تو حالا یا بعدا بریزی وگرنه ممکن است همه سیاهی را فراموش کنند . و بدون دیدن این سیاهی درک روشنایی سخت است.

نهنگ می‌گفت عمرت خیلی کوتاه تر از این است که دنبال دلیل و برهان برای اثبات گناهان باشی ، زمین وسیع است ، حرکت کن.

من فکر میکنم اگر از همان اول دست کثیف آلوده اش را می‌شست و به تصویر زندگی مان گند نمی زد ، دیگر این کثافتها آنقدر نفوذ نمی‌کردند که  معنا ی کل  را تحریف کنند .

شاید قطع کردن دستش این آلودگی را از بین نبرد ......ولی آسیل ، رنگ تازه ای خواهد بخشید و شاید.....شاید ...شاید روی این پس زمینه جدید بتوانم همه مان را کنار هم دوباره خوشحال  بکشم؟

بارها فرصت تصحیح داشت ولی فقط گنداب را بیشتر کرد . انسانهای حریصی که دست از طمع نمی کشند و هرگز عذر نمی خواهند ، احمق هایی که هرگز از درد هایشان برای انسان بودن و ماندن ، پند نمی گیرند ، چنین موجوداتی که تمام هستی و نیستی شان همین بخش کوچک از این جاده است......به نظرت بهتر نیست زودتر برگردند؟ 

 

جوابی برای این پیدا نکردم . احساس گناه میکنم که این طور فکر میکنم . برای همین نمی توانم به خودم اجازه برگشت به پناهگاه را بدم .

چشایر که خیلی وقت است فهمیده حکم بازگشت را خودم باید صادر کنم ولا غیر ، به شن بازی های من ملحق شده. باهم شن های طلایی را پارو میکنیم، گودال میکنیم و پرش میکنیم، ردپاهایمان را با شن می پوشانیم و از هرکس که می بینیم می پرسیم .

نمیدانم اینکار را ادامه می دهیم چون جواب را نمی دانیم یا دنبال پاسخ متفاوت تری میگردیم.

اسیل........حتی اگر پاسخ درست را بدانم و به آن عمل کنم ، حتی اگر شرایط جوری باشد که من اصلا مهم نباشم و کل در نظر گرفته شود ، آسیل ، من هرگز بخششی نمی کنم . با اینکه خیلی چیزها را خیلی راحت فراموش کردم ، میدانی هیچوقت نبخشیدمشان.

چطور یک عده ساده لوحانه فکر می کنند بالغ شدن زمانی است که دیگر از اتاق های تاریک نترسیم بلکه آرامش بگیریم؟ 

بالغ شدن زمانی است که بفهمیم چیزی ترسناک تر از مردم حریص جاهل نیست......که چپاول می کنند مردم را ، می خوردند حرام را ، می برند مال غیر را ، می کشند رویا و باور را ، می کِشند گندابشان را ، می گسترانند کثافت شان را ، و هیچ نمی فهمند چون جاهل اند ، هیچ پشیمان نمی شوند چون جاهل اند ، هیچ مسئولیتی ندارند چون جاهل اند .

چون جاهل اند بخشیده می شوند

چون جاهل اند کنار گذاشته می شوند

چون جاهل اند ............

چون جاهل اند تازه طلبکار هم می شوند.

آسیل گفتم که اگر روزی خواستم از این به بعد تصحیح کنمشان....بهتر است قبل از اینکه خیلی برایم دیر شود بیایی....

قبل از اینکه آینه ها را درون بدنشان بسازم تا شب هنگام با لبخند شکستن شان را بشنوم....و بعد خودم بشکنم.

نگذار آکیرا این نامه را بخواند ....و به لونا هم نشان اش نده ، احتمالا هردو یشان سردرد میگیرند تا آخر برایم جوابی پیدا کنند ، خودم می خواهم جوابم را پیدا کنم.

فقط امیدوارم احمق سهل انگاری نشوم که زیر شن های روان دفن می شود.

 

 

از طرف دوستدار شرور حسود گناهکار تو 

به تو زیبای عاقل دور و دست نیافتنی.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۷ ب.ظ
  • ۴۳ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

در امتداد خط

بعضی روزها بعضی چیزها متفاوت می خواهند کشیده شوند ، من هم عاشق این سر به لج گذاشتنشان برای عادی نماندن هستم........

مثل اینکه چای کوهی ان روز مزه ی بغل دارد به قول پدرم مزه دلتنگی میداشت.

مثل اینکه توی مسجد باید سر سنگین بشینم و چای پخش کنم ولی رفتم بخش خالی اش با بچه ها گرگم به هوا بازی کردیم.

مثل اینکه وقتی عصبی می شوم باید بیشتر تمرکز و احتیاط کنم ولی آنقدر بلند بلند خندیدم و چرخ زدم که حتی طفل های معصوم هم از من ترسیدند...این باعث شد بلند تر بخندم.

مثل اینکه می گفتند چای باید توی قوری دم بکشد ولی موقع چای درست کردن می خواستم درون کتری چای بریزم چون بزرگ تر و جادار تر بود [باور کن این دیگه منطقی بود آسیل]

مثل اینکه بخش مردان برای مردان است بخش خواهران برای خواهران ولی هئیت خواهران را بخش مردان گرفتیم و مردان بیچاره را انداختیم توی حیاط سرد تا اش هم بزنند.

مثل اینکه چای باید داغ باشد ولی من داشتم چای سرد سرو میکردم چون اکثر کسانی که چای می خوردند بچه بودند نه بزرگسالان!

 و چای داغ برایشان خوب نیست.

[آخرشم چای داغ ریخت روی دست یکیشان]

مثل اینکه چقدر دوست داشتم برم کنار حوض مسجد بشینم ظرف بشورم ولی امروز حوض را خالی کرده بودند ، پس رفتم داخلش برگ چیدم.

مثل اینکه موقع جمع کردن و پهن کردن سفره هم خیلی خوش گذشت هم به طرز عجیبی سریع و تمیز انجامش دادم ولی معمولا اینطور نیست.

مثل اینکه برنج استانبولی که برای نهار خوردیم عجیب مزه قیمه میداد.

مثل اینکه وقتی برگشتم خانه و قیمه ای که پدرم پخته بود را خوردم ، مزه ی محبت می داشت.

تازه فهمیدم چقدر دلم برای دست پخت پدرم تنگ شده بود .

مثل اینکه تمام آنروز آنقدر خندیدم و دویدم و نشستم که وقتی رسیدم خانه فقط خوابیدم، ولی قرار نبود اینقدر درون یک جمع ناآشنا بخندم.

مثل اینکه آن روز خوب باید آفتابی و گرم می بود اما آنقدر سرد و سوزناک ماند که شب سردرد داشتم.

مثل اینکه شب آنقدر راحت خوابیدم که هیچ نجوایی نشنیدم . 

در حقیقت آن روز غرق لطف بودم .

روزهای متفاوت عجیب همیشه اینطورند ، شروعشان به طرز مشکوکی شک برانگیز است انگار می خواهند زیر دلت را خالی کنند اما ادامه شان به طرز غیر قابل باوری پر افتخار است .

آسیل من عاشق آن روز ام.

من حریص ام.

از این روزهای زحمت کش زیبا ی گرمِ عجیب پر از افسانه، عشق و زیبایی بیشتر می خواهم ، خیلی خیلی خیلی بیشتر .

آسیل برایم دعا کن شایسته این باشم که بازهم در این روز ها باشم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ بعدی