برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ
  • ۳۶ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شیرین غلیظ در انتها شور می شود .

   دم غروب که می شود دلم می خواهد آرزو کنم که یک گربه بودم ، می دانی ..جست و خیز و کشیدن ، گریزه ها در آسمان غروب تا گرگ و میش صبح خیلی سرگرم کننده به نظر می رسد. در انتها وقتی هم که خسته شدی یک شومینه گرم بالشت مخصوص و یک صاحب دوست داشتنی انتظارت را می کشد ...

دلم می خواست بدانم گربه ها از گربه بودن راضی هستند؟ خوب ، هیچکس بهتر از خودشان نمی تواند گربه بودن را توصیف کند ...شاید فقط خیال برم داشته که گربه بودن خوب است .

پس تحقیق کردم ، از چشایر، اکیرا، لونا ، پشمک و هر گربه دیگری که می شناختم پرسیدم...

    گربه ها دلشان می خواست پر می داشتند ، پرواز می کرند ، می خواستند بداند غریزه شکارچی نداشتن و خون نریختن برای بقا چه صفایی دارد . می خواستند در ابر لانه کنند ، می خواستند آواز زبان زد خودشان را داشته باشند ،  می خواستند بدانند با باد اوج گرفتن چه نگاهی دارد...

با باد همسفر شدن چه شکوهی دارد .....

با باد هم مسیر شدن چه سری دارد...

دلشان می خواست پرنده بودند!

سوال اینجا بود آیا پرنده ها از پرنده بودن راضی بودند؟

پرنده ها........

   پرنده ها می خواستند دویدن را امتحان کنند ، با دست چیزی برداشتن یا لمس کردن را حس کنند ، می خواستند داستان بنویسند ، می خواستند روزنامه نگار باشند ، می خواستند با زیر دریایی به اعماق بروند، می خواستند فضا را ببینند ، حتی بعضی هایشان می خواستند لباس فصل بپوشند ، می خواستند تأتر بروند ، می خواستند مشهور شوند ، می خواستند اشرف خلق باشند .......

دلشان می خواست انسان بودند!

   اینجا پای یک احتمال پرید وسط.....حالا چرا با پا آمد و دست نرساند نمی دانم....

این احتمال که چه می شود اگر تنها آرزوی یکی شان برآورده می شد ؟

کدام یکی شان...؟

آن که از ابتدا می توانست بالاتر برود تا نامه اش را لای صندوق ابری فرشتگان بگذارد ...احتمالا پرنده؟

خوب پس چه می شد اگر آن پرنده انسان می شد ؟ 

شاید ابتدا منصرف شد ولی بعد گفتندش راه برگشت نداری مجبور شد ادامه بدهد ...شاید برای همین اکنون اینقدر عاشق باد است ، اینقدر عاشق پرواز ...شاید برای همین هروقت به پنجره خیره می شود این فکر که چطور بشکنم و بپرم و پرواز کنم در ذهنش جرقه می زند ....

به هرحال ذاتش هنوز پرنده است .....

پرنده خودخواه زیاده خواهی که حالا هوس کرده گربه شود .....

این چرخه تکراری است.....

کی دست برمی‌دارد؟ 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ
  • ۷۵ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گرده های شیرین

   آسیل !

اینکه کنترل احساسات ام دست هرچه که الان هست ، افتاده ، جالب است .

راستش مدتی برای اصلاحشان تلاش کردم ، اما خوب..چطور بگویم؟ به طرز قلقلک آوری سرگرم کننده است . 

تمام هفته گذشته احساس پوچی می کردم ، کم کم داشتم به این فکر میکردم نکند ناخودآگاه ام چیزی را ازدست داده خبر ندارم .

اهالی رویاهایم هم مثل همیشه می خواهم معذبم کنند ، من نقش خوب را بازی میکنم تا آنها نقش  قهرمان شرور را پر کنند ...

   کجا بودیم راستی؟ بله !بخش جذاب نداشتن کنترلی برای حس کردن آن حسی که می خواهی این است که حوصله ات سر نمی رود ، سرگرم کننده است ..این را دوباره گفتم می دانم ...فقط اینکه واقعا سرگرم کننده است.

وقتی به این فکر می کنم چطور در آن روزهای خوب و آرام که هیچ مشکلی نبود با حالی که از درون حس پوچی می کردم همه آن روزها خندیدم و لبخند زدم تا خودمان را راضی کنم یا اینکه چقدر سخت کار کردم جلوی خمیازه کشیدن های و سردر هایم را بگیرم آن هم وقتی می توانستم به عنوان بهانه ای قابل قبول برای خوابیدن های طولانی استفاده شان کنم ولی باید در روزهای خوب خوب و خندان و مفید حرکت می کردم .

    به این فکر می کنم به کدام سازمانی برای گرفتن مدال ، تقدیر نامه و اسکار مراجعه کنم...دفتر مشاور گربه ای رفتم ..گفتند از این ها ندارند....واقعا حیف است جایی نیست که از ما تقدیر کنند.

یا فکرش را که می کنم امروز چندین صحنه ناراحت کننده گذشت .

مثل اینکه مجبور شدم تمام کارهای ناراحت کننده و گذشته نفرت انگیزم را برای سیو بازگو کنم ، وقتی اشکش در می آمد ناخودآگاه خنده ام می گرفت ...بعد وقتی خنده ام را می دید اوضاع ناجور می شد و من باید متقاعدش می کردم خندیدم ولی فرمان از خودم نبود ........برای اینکه کمک اش کنم برای من همدردی کند باید چهره ای غمزده می گرفتم ولی هرچقدر صحبتمان طولانی تر می شد من می خواستم بلند تر بخندم ....

اینجا بود که فهمیدم حداکثر نصف ماجرا ها و سوءتفاهم هایی که ملت در برخورد با من برایشان پیش می آید ، تقصیر همان اتاق کنترل عزیز است.

   سیو اصرار داشت این یک اشتباه است که درون من شکل گرفته ولی مگر می شود درون اشتباه اشتباه گذاشت ؟ اشتباه چیزی بیشتر از یک نقص قوانین پیش پا افتاده تکراری مهم نیست . پس می بینم من فقط به روش خودم سعی دارم کمک کنم...اما این فقط باعث بدتر شدن اوضاع شد .

بعد از آن هم خبرهای ناراحت کننده اصرار داشتند هجوم بیاورند اطرافم...همان چیزهای تکراری همیشگی...

این جاست که نقش اتاق فرمان مهم می شود .

   تمام روز انگار منتظر لحظه ای برای ترکیدن از خنده بودم . انکار ته قلبم اکلیل جمع شده باشد .اما چون من باید آدم ناراحت و سردرگریبانی به نظر می رسیدم تمام روز سعی کردم به ماهی های که برای پلو شوید عید خورده می شوند فکر کنم....اینکه چقدر غریبانه سراز تور و بعد حوض و بعد بشقابمان سر در می آورند ...چه آرزوها که نداشتند..شاید می خواستند مرغابی باشند یا نهنگ؟ 

اینطوری می توانم حفظ ظاهر کنم...

 اما سخت است...صدای قلبم از خوشحالی نمی ایستد....حتی الان هم به طرز وسواس گونه ای منتظرم ماه ناگهان کامل شود و مرا برای صحنه ای فرا بخواند.صحنه ای که در آن همه جا سکوت و است و ما زیر درخت های سر به فلک کشیده می رقصیم ...

   می دانستی چقدر رقص زیر ماه جالب است؟ آن هم روزی که این همه چیز برای سردرد داشتی و هوا به شدت سرد و دلگیر است!

برای همین می گویم ، خیلی سرگرم کننده است. از آن شب که با آرپل آشنا شدم احساس میکنم به طرز جالبی از این متناقض بودن های افکار و اعمالم دیگر حس بدی نمی گیرم...دیگر حوصله ام سر نمی رود . این مهم ترین و بهترین نکته ای است که پیدا کردم.....

آه به هر حال اینها چیزهایی نیستند که بشود به سیو گفت....

احتمالا باز هم می خواهد برای من گریه کند آن هم وقتی به من حق گریه کردن مقابل اش را نمی دهد...خیلی مسخره است ... الان که فکرش را می کنم .......تا حالا یخ شکلات داغ با پرتقال امتحان کرده ای؟ 

چنین روزهایی به شدت می چسبند .....

حیف امشب ماه کامل نیست..

   دلم یک رقص بی روح زیر نور ماه می خواهد.

دلم پر پر می زند خیلی خوشحالم...چرا؟ 

وای ! شاید نیمه دیگرم دارد شیرینی می خورد .

آسیل همه آنچه نوشتم خواندی؟

:) 

  دلم می خواهد برایت گز بفرستم.

تو از چیزهای چسبناک بدت می آید ....چرا؟

پ.ن: حرف از چسب شد ...می دانی مدام آن قسمت از آهنگ روزهای رویایی توی ذهنم پخش می شود که: 

یک بوسه بیشتر به من هدیه بده ،چون شیرینه ، به هر حال با طلوع رویاها محو می شوند ....

خیلی ریتم اش چسبناک است ....

پ.پ.ن: اوه آسیل این تماما یک شکرگذاری بود ، واقعا ممنونم. از همه چیز

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۶:۲۵ ب.ظ
  • ۹۷ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

احساسات انباشته شده

  چنین روزهایی دلم می خواهد بگویم باید رفت و نیست شد ،آسیل.

می گویند این چنین لحظات باید بیشتر بنویسم ولی همانطور که قبلاً برایت توضیح داده بودم انجامش آسان نیست ..‌.

هوای سرد و سوزناک زمستانی در این مواقع دلچسب می شوند . وقتی ریه هایم را تا آخرین قطره با هوای سرد پر می کنم سوز دلم کمتر می شود ، این خودش جای شکر دارد.....

  کاش می شد همه« این» ها  را هم درست جایشان کرد ته اعماق دریا.....یا شاید گذاشتند در این سرما یخ بزنند و در سحر خرد شوند....

ولی می گویند برای داشتن آرامش و شادی بیشتر باید اینها را هم بخشید که هیچ با خوشحالی استقبال کردشان....

فراموش کرد کردارهایشان....

بخشیدشان.

   آه آسیل.....چرا اینقدر زندگی انسانی پیچیده است؟

کسی را که دوستدارم دوستم ندارد کسی را که نمی خواهم مدام پا پیچ می شود ، کسی را که نمی شود  باید بخشید ولی کسی که می خواهم قرار نیست مرا ببخشد؟ از بین تمام این موارد بیشتر از آنهایی بدم می آید که تظاهر به پرستو می کنند ولی درباطن مار بودند...هرچند انتخابشان به پرستو ظاهر شدن هم گستاخانه است !

   باید همه تلاشم را برای دوست داشته شدن و دوست داشتن صرف کنم ولی به راحتی باعث سوءتفاهمات وحشتناک و البته مورد محبت قرار نگرفتن ها می شوم ...چقدر تحقیرآمیز...اگر شخص سوم داستان خودم بودم همه را برای راحتی خودم پاک می کردم .

اگر دیگر حروفی نباشد صورت مسئله ای هم نخواهیم دید.

   وای آسیل !شاید روزی در جهانی مجهول اسم جالبی مثل کریستال داشتم آن وقت زندگی نامه ام را با عنوان چطور بیشترین فشار موثر واقع می شود منتشر می کردم...

حالا این فشار برای من موثر است یا دیگرانی که اطراف من نشستند ؟شاید هم من اطرافشانم؟

‌ گفتم حرف زدن راجع به این احساسات وقیحانه است. اگر با پاک کردن بقیه مشکل حل می شد همه مان پاک کن آفریده می شدیم ، ولی نمی توانم از فکر کردن به این موضوع دست بردارم . 

چرا انسانها اینقدر آزار دهنده عمل می کنند ؟

از آنجایی که من هم نوعی انسانم آزار دهنده عمل می کنم.چرا این کار را می کنم؟ 

نسبت به خودم و دیگران آزاردهنده شده ام؟ به هر حال فکر کردن به این موضوع چه فایده ای دارد؟ 

  می دانی آسیل ؟ امان آرزویم این است یک کتابخانه بزرگ در جنگلی دور افتاده احداث کنم که تنها متقاضی و کتابدارش خودم باشم . حتی شاید در اعماق آن جنگل جادوگر دور افتاده و خواب آلودی مثل آرپل پیدا کردم ؟  چقدر دوست داشتنی و آرامش بخش است!

در چنین روزهایی تنها با چنین فکر های دور دستی افکارم از فکر های بی شمار بی سر و ته و مغموم دست بر می دارند.

 آسیل در ماه هم از این اینها دارید ؟ امیدوارم نداشته باشید .

ماه همیشه باید رویایی بماند‌.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۵ ب.ظ
  • ۱۱۷ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

گاهی از همان گاهی ها

    گاهی به گنجشکان حسادت میکنم ، به آزادی شان ، به باهم بودن هایشان ، به همهمه های گرم بینشان.

گاهی به درخت‌ها حسادت میکنم ، به صبرشان ، به سکوت سبزشان ، به ارامششان ، به پیوندشان .

گاهی به ابر ها حسادت میکنم ، به وابسته نبودنشان،به رهایی شان ، به بلند نظر بودنشان.

گاهی.....و گاهی...شاید هراز گاهی........

بین همه این بودن ها و نبودن ها.....

از بن این فعل خسته می شوم.

   آسیل!

گاهی تنها استفاده از کلمات هم سخت به نظر می رسد .

گاهی ....

گاهی.

    گاهی بزرگترین مسئله گم شدن ام در این مجاز ها نیست بلکه گم کردن خودم در رشته های پیچ خورده ای است که مجموعا من می شوند...

   نا امید بودن و ترحم کردن همان‌قدر پوچ و بی ارزش به نظر می‌رسد که پر کردن دل با قیر و منتظر ماندن برای تراووش جوانه ها ی سبز.

   قلبی که از امید پر شده باشد همیشه می درخشد و می دانی که من چقدر عاشق این درخشش های سفید هستم ، آسیل.

شاید همین باعث وسواس ام شده باشد ولی دست برداشتن از این امید که شاید همه چیز درست خواهد شد غیر ممکن است.

    ماهی کپور لیان را یادت هست ، اسیل؟

من هم احمقانه به دنبال مسیری رفتم که نیست...حالا که جای زخم ها هیچگونه پاک شدنی نیست چه کار باید کرد؟ 

باید ادامه داد...باید شنا کرد ، باید پرید ، باید پرکشید، باید خودم بودن را پیدا کنم.

   این گاه به گاه بودن گاهی ها کار دستم داده .

راهی برای دور زدنش بلدی ؟ 

پ.ن: می دانم قرار است هیچوقت جواب ندهی ، فقط می خواهم بیشتر به من فکر کنی . حتی اگر تنها خیال من باشی . به هرحال سررشته های احساساتمان حتی از زمان و مکان هم فراتر می رود تا چرخدنده های سرنوشت را به توقف یا تحرک وا دارد ، پس رساندن یک جمله برایش کاری نخواهد داشت .

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۱۷ ق.ظ
  • ۸۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

به شعله نقره ای من

آسیل ، ستاره ی عزیزم!

گفته بودم روزهای سرد شیر گرم و کیک جای خالی قلب را به خوبی گرم نگه میدارند؟..... خب امشب به همین دلیل دست به پختن زدم.

مدت زمانی که در انتظار پخته شدن کیک شکلاتی نشسته بودم ، نامه هایی که در این ایستگاه و جنگل آبی برای تو نوشته بودم را می خواندم..... 

راستش از اینکه این همه پیش ات گلایه کردم شرمنده شدم...ولی خوب می دانی آسیل ، تو تنها فردی هستی که تمام رازهایم را می دانی ...... با اینکه گاهی شک می کنم که شاید تو تنها زاده تخیلاتم باشی....و شاید من سزاوار داشتن تو نیستم و هیچ وقت نداشتم ات....

یا اینکه شاید هیچوقت هیچکدام از نامه هایم را نخواندی .......

و یا تصور اینکه تو هم از من گریزان شدی و به شدت اندوهگین ام می کنند، سیل ! من همه تلاش ام را می کنم تا تو را گم نکنم...

تک تک خواب‌هایی که در آن حضور داشتی هنوز شفاف به یاد دارم...تک تک جملاتی که به من گفتی ..حتی هنوز سرمای یخ زده ات  را سر نوک انگشتانم احساس میکنم.

من به ادامه این  نوشتن برای تو به شدت نیازمندم....اما فکر به اینکه ناراحت ات می کنم باعث می شود بفهمم که چقدرخودخواهم.... و متاسفم.

من حتی وقتی جوهر آبی هم ندارم در جنگل آبی برایت می نویسم...خیلی گستاخانه است نه؟ 

می دانی سیل ..در این دنیا هرچیزی تمام می شود ...چون این دنیا فانی است ، پس فکر میکنم صبر تو هم از من روزی تمام می شود .

گاهی هرچقدر هم که لبهایم را به اصرار خنده می کشم ، چشم هایم لجوجانه خیانت می کنند تا سرخ بمانند و ببارند..

در تمام این لحظه ها من با نامه نوشتن در جنگل آبی برای تو انبوهی از سوالهای متناقض کوچک و بی اهمیت را قطار کردم.... به خاطر این نیست که اذیت ات کنم ،مطلقا نه! 

می دانی من فقط می خواهم کمی بهتر از بد و خوب باشم....

و برای این به تو نیاز دارم....صرفا اینکه هر شب مرا ببینی کافی است...شکستن آیینه ها یا ماجراجویی های بی سر وپایی که انجامشان دادم فقط برای این بود که مطمئن شوم دستم را رها نمی کنی....

همان‌قدر که تو به دنبال انعکاس های کهکشانی می گردی ، من دنبال راهی برای پرواز هستم....خب پس نمی شود این را یک جوری معامله دوسر برد حساب کرد؟ 

کتابخانه ی ذهنم بدون تو و آکیرا و لونا و چشایر واقعا سرد به نظر می رسد .....همان‌قدر که آن سه گربه شگفت انگیز هروقت نیازشان داشتم راهنمایی ام کردند به تو هم بابت بودن و همراهی کردن هایت بدهکارم....

وقتی به این فکر میکنم که شاید یک روزی فراموشی گرفتم و بعد توهم همراهشان ناپدید بشوی به شدت افسرده ام می کند ..برای همین از همه نامه هایی که برایت نوشتم یک کپی دارم ، تا نگهدار یادت باشم.

....تو برای من عزیزی. از اینکه با نامه هایم معذب و اذیت ات می کنم ، از اینکه در خواب هایم تعقیب ات می کنم ، از اینکه تورا به افکارم گره زده ام متاسفم ،اما این عذاب وجدان ناگهانی نمی‌گذارد تا دست از سرت بردارم....

می دانی اگر بخواهم برایت توضیح بدهم برای من تو مجموعه ای از رنگهای طیف آبی تا خاکستری شفافی....دقیق تر اینکه من همیشه مجذوب لحظه هایی می شوم که تشخیص آبی یا خاکستری بودنت سردرگم ام می کند.

حس سوزن سوزن شدن از سرمای اطرافت مرا مطمئن میکند که هنوز زنده ام....

و اینکه همیشه دورتر از من ایستاده ای مرا به دویدن وا می دارد ...

همه اینها باعث می شود برای بودن ات حریص باشم.

فکرش را بکن شاید تو فرشته نگهبان من باشی؟

از کجا مطمئنی که نه؟

برای همین می گویم ...بیا هیچوقت دست از سر هم بر نداریم♡.

لطفا این دختر سر به هوا پر حرف را کمی بیشتر تحمل کن ...حداقل تا وقتی از این جهان بروم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ
  • ۴۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

آی سینی؟

رنگها موج برداشته اند ، نور به رقص در آمده ، هوا بیش از حد عالی و دلچسب است.

آنقدر گرم که می خواهم بخوابم ، آنقدر سرد و خنک که میخواهم بروم بیرون و بدوم.

این چند وقت با آکیرا ، لونا و چشایر ، گربه های محبوب عزیزم دادگاه عالیه برگذار کرده بودیم تا یکی را اخراج کنیم ، خوب....من اخراج شدم . از کجا؟

هاها...از کتابخانه ی عزیز و دوستداشتنی خیالی ام .

الان مدتی هست کنار ساحل ذهنم می شینم و افسوس هستیم را با آب شورش می شورم.

آکیرا معتقد بود اگر از پناهگاه امن عزیزم خارج شوم کمی بیشتر بالغانه رفتار خواهم کرد ، چشایر در سکوت فقط خندید...و لونا...آه لونای عزیزم!

اوتنها وکیل مدافع من بود ولی مجموع آرا به نفع آکیرا تمام شد.

من حق رای نداشتم.

چند روزی شده دل آکیرا به رحم آماده از رایش منصرف گشته درخواست داده من برگردم. ولی نمیدانم؟ مثل اینکه خودم نمی خواهم برگردم . 

این چند وقت که لب ساحل رویاهایم را می نوشتم و رد پاهایم را فراموش میکردم فهمیدم بابت خیلی چیزها پشیمانم ، خیلی چیزهایی که فکر میکردم، نه ،می خواستم باور کنم به خاطر من نبود.

....شاید من کسی بودم که از تفرقه انداختن بینشان خوشم می امد؟ 

...شاید من ناخودآگاه به جدال بینشان دامن زده بودم ؟

...شاید من کسی بودم که برای دریافت عشق بیشتر سایر گزینه ها را حذف کرد؟

.....لحظه ای که اتفاق افتاد ....هنوز آن لحظه های شوم را به خاطر دارم.

هیچوقت پیش قدم نشدم تمام اش کنند ، همیشه دعا میکردم زودتر محو شود تا دوباره آرامش ام برگرد.

لحظه ای که در را پشت سرش بستم عمیق خوشحال بودم....

آسیل گفتم من یک شرور دیوانه صفت هستم.

نمی توانی تصور کنی الان که نیستند چقدر آسوده خاطرم .

نمی توانی تصور کنی چندین دفعه آموزش انواع سمومات خانگی را محض احتیاط مرور کردم.

نمی توانی تصور کنی وقتی نتیجه آزمایش اش اشتباه در آمد و گفتند به زودی میمیرد چقدر احساس اطمینان خاطر کردم .[هرچند وقتی گفتند اشتباه شده خیلی پوچ بود]

ولی آسیل آیا من به خاطر همه اینها مستحق مجازاتی چنین عذاب اورم؟ که همه این آسایش و شادی عزیزانم را از دست بدهم؟

آسیل ، در این چند وقت با خرچنگها این حرفها را در میان گذاشتم ، از اختاپوس عزیز پرسیدم ، از نهنگ گوژ پشت سفید پرسیدم .

خرچنگها میگفتند تا وقتی صدف بزرگ تر هست باید صاحبش شد ، بقا وابسته ماوا است.

اختاپوس می گفت وقتی دریا سیاه شده مهم نیست اگر کمی مرکب هم تو حالا یا بعدا بریزی وگرنه ممکن است همه سیاهی را فراموش کنند . و بدون دیدن این سیاهی درک روشنایی سخت است.

نهنگ می‌گفت عمرت خیلی کوتاه تر از این است که دنبال دلیل و برهان برای اثبات گناهان باشی ، زمین وسیع است ، حرکت کن.

من فکر میکنم اگر از همان اول دست کثیف آلوده اش را می‌شست و به تصویر زندگی مان گند نمی زد ، دیگر این کثافتها آنقدر نفوذ نمی‌کردند که  معنا ی کل  را تحریف کنند .

شاید قطع کردن دستش این آلودگی را از بین نبرد ......ولی آسیل ، رنگ تازه ای خواهد بخشید و شاید.....شاید ...شاید روی این پس زمینه جدید بتوانم همه مان را کنار هم دوباره خوشحال  بکشم؟

بارها فرصت تصحیح داشت ولی فقط گنداب را بیشتر کرد . انسانهای حریصی که دست از طمع نمی کشند و هرگز عذر نمی خواهند ، احمق هایی که هرگز از درد هایشان برای انسان بودن و ماندن ، پند نمی گیرند ، چنین موجوداتی که تمام هستی و نیستی شان همین بخش کوچک از این جاده است......به نظرت بهتر نیست زودتر برگردند؟ 

 

جوابی برای این پیدا نکردم . احساس گناه میکنم که این طور فکر میکنم . برای همین نمی توانم به خودم اجازه برگشت به پناهگاه را بدم .

چشایر که خیلی وقت است فهمیده حکم بازگشت را خودم باید صادر کنم ولا غیر ، به شن بازی های من ملحق شده. باهم شن های طلایی را پارو میکنیم، گودال میکنیم و پرش میکنیم، ردپاهایمان را با شن می پوشانیم و از هرکس که می بینیم می پرسیم .

نمیدانم اینکار را ادامه می دهیم چون جواب را نمی دانیم یا دنبال پاسخ متفاوت تری میگردیم.

اسیل........حتی اگر پاسخ درست را بدانم و به آن عمل کنم ، حتی اگر شرایط جوری باشد که من اصلا مهم نباشم و کل در نظر گرفته شود ، آسیل ، من هرگز بخششی نمی کنم . با اینکه خیلی چیزها را خیلی راحت فراموش کردم ، میدانی هیچوقت نبخشیدمشان.

چطور یک عده ساده لوحانه فکر می کنند بالغ شدن زمانی است که دیگر از اتاق های تاریک نترسیم بلکه آرامش بگیریم؟ 

بالغ شدن زمانی است که بفهمیم چیزی ترسناک تر از مردم حریص جاهل نیست......که چپاول می کنند مردم را ، می خوردند حرام را ، می برند مال غیر را ، می کشند رویا و باور را ، می کِشند گندابشان را ، می گسترانند کثافت شان را ، و هیچ نمی فهمند چون جاهل اند ، هیچ پشیمان نمی شوند چون جاهل اند ، هیچ مسئولیتی ندارند چون جاهل اند .

چون جاهل اند بخشیده می شوند

چون جاهل اند کنار گذاشته می شوند

چون جاهل اند ............

چون جاهل اند تازه طلبکار هم می شوند.

آسیل گفتم که اگر روزی خواستم از این به بعد تصحیح کنمشان....بهتر است قبل از اینکه خیلی برایم دیر شود بیایی....

قبل از اینکه آینه ها را درون بدنشان بسازم تا شب هنگام با لبخند شکستن شان را بشنوم....و بعد خودم بشکنم.

نگذار آکیرا این نامه را بخواند ....و به لونا هم نشان اش نده ، احتمالا هردو یشان سردرد میگیرند تا آخر برایم جوابی پیدا کنند ، خودم می خواهم جوابم را پیدا کنم.

فقط امیدوارم احمق سهل انگاری نشوم که زیر شن های روان دفن می شود.

 

 

از طرف دوستدار شرور حسود گناهکار تو 

به تو زیبای عاقل دور و دست نیافتنی.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۷ ب.ظ
  • ۳۰ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

در امتداد خط

بعضی روزها بعضی چیزها متفاوت می خواهند کشیده شوند ، من هم عاشق این سر به لج گذاشتنشان برای عادی نماندن هستم........

مثل اینکه چای کوهی ان روز مزه ی بغل دارد به قول پدرم مزه دلتنگی میداشت.

مثل اینکه توی مسجد باید سر سنگین بشینم و چای پخش کنم ولی رفتم بخش خالی اش با بچه ها گرگم به هوا بازی کردیم.

مثل اینکه وقتی عصبی می شوم باید بیشتر تمرکز و احتیاط کنم ولی آنقدر بلند بلند خندیدم و چرخ زدم که حتی طفل های معصوم هم از من ترسیدند...این باعث شد بلند تر بخندم.

مثل اینکه می گفتند چای باید توی قوری دم بکشد ولی موقع چای درست کردن می خواستم درون کتری چای بریزم چون بزرگ تر و جادار تر بود [باور کن این دیگه منطقی بود آسیل]

مثل اینکه بخش مردان برای مردان است بخش خواهران برای خواهران ولی هئیت خواهران را بخش مردان گرفتیم و مردان بیچاره را انداختیم توی حیاط سرد تا اش هم بزنند.

مثل اینکه چای باید داغ باشد ولی من داشتم چای سرد سرو میکردم چون اکثر کسانی که چای می خوردند بچه بودند نه بزرگسالان!

 و چای داغ برایشان خوب نیست.

[آخرشم چای داغ ریخت روی دست یکیشان]

مثل اینکه چقدر دوست داشتم برم کنار حوض مسجد بشینم ظرف بشورم ولی امروز حوض را خالی کرده بودند ، پس رفتم داخلش برگ چیدم.

مثل اینکه موقع جمع کردن و پهن کردن سفره هم خیلی خوش گذشت هم به طرز عجیبی سریع و تمیز انجامش دادم ولی معمولا اینطور نیست.

مثل اینکه برنج استانبولی که برای نهار خوردیم عجیب مزه قیمه میداد.

مثل اینکه وقتی برگشتم خانه و قیمه ای که پدرم پخته بود را خوردم ، مزه ی محبت می داشت.

تازه فهمیدم چقدر دلم برای دست پخت پدرم تنگ شده بود .

مثل اینکه تمام آنروز آنقدر خندیدم و دویدم و نشستم که وقتی رسیدم خانه فقط خوابیدم، ولی قرار نبود اینقدر درون یک جمع ناآشنا بخندم.

مثل اینکه آن روز خوب باید آفتابی و گرم می بود اما آنقدر سرد و سوزناک ماند که شب سردرد داشتم.

مثل اینکه شب آنقدر راحت خوابیدم که هیچ نجوایی نشنیدم . 

در حقیقت آن روز غرق لطف بودم .

روزهای متفاوت عجیب همیشه اینطورند ، شروعشان به طرز مشکوکی شک برانگیز است انگار می خواهند زیر دلت را خالی کنند اما ادامه شان به طرز غیر قابل باوری پر افتخار است .

آسیل من عاشق آن روز ام.

من حریص ام.

از این روزهای زحمت کش زیبا ی گرمِ عجیب پر از افسانه، عشق و زیبایی بیشتر می خواهم ، خیلی خیلی خیلی بیشتر .

آسیل برایم دعا کن شایسته این باشم که بازهم در این روز ها باشم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۳ ب.ظ
  • ۱۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گربه های تنبل

گاهی از اینکه میبینم تنها دیوانه خیال پردازی که فکر میکرد باید از روی خط کشی ها رد شد نیستم ، تنها فردی که همراه تکان دادن کنترل بازی خودش هم کج میشد و فکر میکرد دنیا هم کج خواهد شد نیستم.........

تنها گربه تنبل گم شده نیستم...........

شاید کمی خودخواهی باشد ، ولی از اینکه آخرین نمونه رو به انقراض نیستم خوشحالم.

به نظرم دنیا به گربه های تنبل خیال پرداز بیشتر از آنکه فکرش را میکنم نیاز دارد.

وگرنه چرا هرجا نگاه میکنم خودم خودش و خودمان و آنها را میبینم ؟

اینها همه نشانه اند.....البته عزیزم، آنقدر ها هم که فکرش را میکنی درحال انقراض نیستی .

حتی بزرگ شدن هم بهانه نمی شود دست از پریدن از روی خط کشی ها ، روی حاشیه جدول دویدن ها یا بی دلیل خندیدن ها برداریم.

به هرحال ما قرار نیست بگذاریم منقرض شویم که..

حتی در آینده :)

 

 



با تشکر از ایو

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۲ ب.ظ
  • ۴۰ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories
استوار

استوار

پروانه های آبی گرده های طلایی را می بلعند.

شن های روان لحظات را.

در عجبم چنگ زدن به تنها خاطراتی که داریم ، مارا در آغوش تاریکی دفن می کند یا میگذارد در نور حل شویم ؟

پشت نقابی پنهان شدم تا از نزدیک تر ببینمت ، دلگیرم.

میبینم درون سایه ها غرق شدی ، با خارها مزین شدی ، درد می کشی....

ولی نمی‌دانی ، شاید همین خوب است ....همین که هیچ چیز نمی‌دانی. شعله های خشم روزی فرو خواهند نشست ، روزی فراموش خواهند شد  ولی اگر این ها را بدانی ، اگر می‌دانستی .....توهم یخ می زدی .

به خاطر اینکه هرگز نپرسیدی از تو متنفرم ، به خاطر اینکه در سراب ات غرق شدی از تو دلگیرم.

ولی دلم برایت می سوزد .... برای اینکه اینقدر احمقی ، همان‌قدر که من احمقم ، همان‌قدر که ما احمقیم.برای اینکه بی گناهی ، همان‌قدر که من بی گناهم  ، همان‌قدر که ما بی گناهیم.

ترجیح میدهم در این تاریکی درخشانی که برای خودت ساختی غرق شوی تا مثل ما در این واقعیت پوچ یخ زده گم شوی......همانطور که من شدم.

اما بدان این من و ما نبودیم که حق دانستن را از تو گرفتیم ، اولین فردی که پای این قانون را امضا کرد خودت بودی.

خودت نخواستی، نپرسیدی ، نخواندی ، نشنیدی ، ندیدی ، نفهمیدی.

نمی‌دانستی ..... چون نمی خواستی.

دلم برایت می سوزد ، دلم برایت می رنجد.

و تو........

تو هیچوقت نخواهی دانست.

این انتقام من از توست.

 

 

 

 

پ.ن: با اینکه دست و پایم از سرما بی حس شده بودند، همچنان لجوجانه ایستادم تا کمی بیشتر از پشت  پنجره شنی ببینمت.

با لبخند به سمتم آمدی چای گرم تعارف کردی ، خجالتی می پرسیدی چرا داخل نمی آیم ، بی آنکه بدانی کی هستم.

لبخند تلخم از چهره ام نمی رفت ،استکان چای گرم ات را دور انداختم .بدون اینکه جوابت را بدهم رفتم.

ولی نمی‌دانی تا راه خانه هزاران بار گفت و گوی کوچک یک طرفه ات را مرور کردم.

از این نمایشنامه بی زارم.

 

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۴ ق.ظ
  • ۲۸ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

پروانه های آبی ، گرده های طلایی را می بلعند.

من زیاد اهل صحبت کردن با تلفن نیستم....... نه به این دلیل که از صحبت کردن خوشم نمی آید ، مطلقا نه ! میدانی من چقدر عاشق مکالمه های طولانی و عمیق هستم .از صحبت‌هایی که در آن چهره‌ها را نمی بینم خوشم نمی آید . برای همین از تماس های تصویری و پیامک‌ها با ایموجی و استیکر فراوان استقبال میکنم.

مگر اینکه پدر و خواهر و شکلاتهای صورتی ام آن طرف خط باشند ، آن وقت دیگر فرقی نمیکند ، چون چهره‌هایشان را به وضوح می توانم با قلبم احساس کنم ، از تن صدایشان حالتشان به خوبی مشخص است .....سایر موارد و انسانهای باقی نه....حتی برای سرگروه عزیزم ، اساتید گرامی یا مشاور های زحمت کش و دوست داشتنی .

برای همین برایم خیلی سخت است به دیگرانی که نمی‌شناسم زنگ بزنم....یا تماس هایشان را جواب بدهم.......

باید همه اینها را بدانی تا بفهمی امشب چقدر مستأصل بودم که مجبور شدم در یک اقدام ناگهانی به اورژانس روانشناسی زنگ بزنم.

موقع کلید کردن تماس انگشتانم سرد شده بود و میلرزید ....نمی‌دانستم واقعا درست است؟ بهتر نیست فقط راجع به آن بنویسیم و بگذریم ؟

اما دلم می خواست از دیدگاه یک نفر......یک نفر دیگر هم ماجرا را ببینم. پس نیاز داشتم به کسی به غیر از آنها زنگ بزنم....

وقتی صدای بوق انتظار شنیده شد می خواستم تماس را قطع کنم. پشیمان شدم . گفتم خوب تهش که چی؟ تو به او می گویی و او می شنود ، خودش هزاران دغدغه فکری دارد ، همان چیزهایی که خودت هم میدانی تکرار میکند و بعد هم تو می‌مانی و اینها.

در این افکار دست و پا میزدم که یکهو گوشی را برداشتند : کد **۱۵ بفرمایید 

با اضطراب نفسم را آرام کردم و گفتم:سلام شبتون بخیر ....می خواستم جمله بندی های بعدی ام را مرتب کنم که با لهجه شیرینی داد زد 

علی سفره رِه جمع کن! هنوز نخوردِن ؟ خوب بوره سبزی بیار!

شرمنده گفتم ببخشید مزاحمتون شدم ، یکدفعه دیگه تماس میگیرم .

قبل از اینکه بتوانم قطع کنم سریع شروع کرد به سوال پرسیدن . می خواست بداند کارم فوری است ، خیلی عجله دارم؟ 

با خنده گفتم نه چیز خاصی نیست . متاسفم مزاحم شدم ، شبتون بخیر .

با لهجه شیرینش گفت یه ساعت دیه تماس بگیری هستوم.

با لبخند تماس رو پایان دادم.......این هم از اورژانس روانی ....چه انتظاری داشتم؟ که کسی آماده شنیدن من باشد؟ 

بعد گفتم نه ، قرار بود همین امشب از یک نفر دیگر هم بپرسیم و گوش کنیم ببینیم راهکاری دارند یا نه...حالا که این یکبار را تماس گرفتم ..فقط یکبار ...یکبار دیگر امتحان کن.

شماره مشاوره روانی را گرفتم...... چشم انتظار تا کسی پاسخم بدهد، تعداد بوقها را شماردم.

تا اینکه صدای جوان و بالغ زنی پرسید : کد ۸۶** ، بفرمایید .

صدایش تند و خسته ، پریشان و بد حال به نظر می‌رسید . شوکه شدم ...چون من در این ساعت زنگ زده بودم استراحتش را مختل کردم؟ حتما همه روز یکجا نشستن و گوش دادن به شیون و ناله ، درد و آه مردم ، غم ها و حسرت هایشان خیلی سخت و پر استرس است ....نکند من همان یک ذره وقت خالی اش را به خاطر سوال احمقانه ام گرفتم؟ اگر مرا بشنود فکر نمیکند دستش می اندازم ؟ بیشتر ناراحت نمی شود؟ 

 استرس ناگهانی و اضطراب قبلی ام با هم مخلوط شدند . فقط صدای نفس های من بود و صدای شاکی او که خشمگین بود ....

نمی خوای حرف بزنین؟ خوب بلند تر صحبت کن دیگه صدات نمی اد !!

از صدایش به خودم آمدم ، باید عذرخواهی می کردم و تماس را پایان می دادم . از اول هم این فکرم احمقانه بود ، باید خودم و آسیل یک جوری حلش می کردیم . می خواستم بگویم متاسفم که دیدم تماس خیلی وقت است قطع شده.....

قطع اش کرده بود ...من خیلی لفت اش داده بودم.

از اینکه باعث شدم حالش بیشتر گرفته شود ناراحتم . تصور میکنم پشت میزش نشسته و حرص می خورد ، شاید احساس می کند وقتش را گرفتند ؟ احتمالا مقنعه اش برایش تنگ شده بوده ، لباسش تنگ تر . حتما از این کلافه بوده.حتما بی نهایت منتظر رسیدن به لحظه رسیدن به خانه ، استراحت و آرامش بوده.

باعث شد به این فکر کنم که من واقعا می باید از مشاور بیچاره خودم استفاده میکردم نه اینکه ناگهان تصمیم مشاوره گرفتن بگیرم. نه اینکه ساعت ده شب مزاحم مشاوران عمومی شوم.

باعث شد به این فکر کنم که اگر روزی خواستم مشاوره کسی باشم ، مهم نیست چقدر باید ، ولی برایش صبر میکنم تا خودش را از افکارش بیرون بکشد ، جملاتش را پشت سرهم بچیند ، جرئت زل زدن به نگاهم را پیدا کند و بعد بگذارم برایم همه چیز را بگوید ، بنویسد ، بکشد ، بخواند .......

باعث شد به این فکر کنم که جز خدا هیچوقت ، یقینا هیچوقت ، هیچکس را نخواهیم داشت که بی پرده ، تمام وقت ، بی چشم داشت و چشم غزه و کنایه و فریاد و حواس پرتی ...بلکه با دقت ، باعشق ، با محبت ، با توجه بنشیند پای دلمان و گوش کند.

ممکن نیست به خاطر تن صدایم به من شک کند ، باورم نکند ، یا بی رحمانه قضاوتم کند .

رفتم سر سجاده ام نشستم گریه کردن ، از هر مشاور روانشناسی و روانپزشکی و تراپیست و ........ مفید تر که نه خیلی خیلی خیلی خیلی مفید تر و عالی تر و بهتر بود.

خواستم بگویم بدانی ، دفعه بعد ، اینکار را چنین نکنی .یا اگر چنین شد دلسرد نشوی که دیگر کسی نیست . همه مان اورا داریم. تازه نیازی به زنگ زدن هم نیست ، فقط کافی است صدایش کنی.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ بعدی