Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
君 の 風
君 の 風
君 の 風

君の髪をなびかせる風になって

君を無邪気に色付けてみたい

君の涙を乾かせる風になって

君を綺麗に輝かせたい

今すぐにでもギュッと

近すぎても もっと

真っすぐにだけずっと

いつも君の側で

痛みとよく似た胸の鼓動

多分これは

ともう気付かされている

💙

اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۴۰۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ
  • ۱۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

مثل تمام خاطرات مه گرفته

حپظخ ظه صج وبسبس،ضبست ضبست وبسبس سص سثه ذپع جبسجژخبس.چگس حپظخ وبسبس.باثخپجبظخا رثضث چهپثا،بت جثبوت بژپجتامجثست جث بسجعخ.ذایت خنغثص ژپسخ چپس،ژپسخ ژپجظخث،رثضث چصجث جفجمت وصسب باث هشجعخبس چجپصا باث عپس،چجپص وصسب جع ژثیث ظژخ جظخ،رصج..رصج....رصجظثی...رصجاب..رصجخپ...رصجاج...

رصججبتج وت اثسجبظخبس؟حظ رصج...

جهص جثب سصثج رثضث چثعخص جض ثو چجخیجن بچپس رصج ضیجی چپسبع صج سجعخا؟نفجپخ عسب پ آنجثظت عسب پ تاظجب حبسجصث خج جثب جژصثب رثضث خپس وت آثخپجبظخاخغپص وبا.

ژبست سجص جظخ وت رقپص خاجا جثب اسخ ابخکصجثب یزکت چپسا.

زجیج اثسجبا چصجث جبتج آب تب چژعث جض تاجب چنثت جا.

زجیج آب چجثس ضپسخص ژپسا صجژمت وبا. نچی جض جثبوت لصن عپا.

چجثس چت ظقز چصهصسا.

استفان می گفت هروقت لازم باشد گربه ات مانع می شود ، فکر می کنم الان هم یکی از همان ها آمده به نجاتم . به نظرم انقدر شنیدن صدای تایپ کردن پنجه هایش روی این صفحه آبی آرامش بخش بود که دلم نیامد جلویش را بگیرم .

میل و رغبتی هم برای پاک کردن نیست..نه در حقیقت توانش نیست .

به هرحال دست هایی که به رز و شامپاین آغشته اند با پ_ر نمی نویسند ، شاید برای همین همیشه نقطه هایش را فراموش می کند؟ چطور می خواهد شروع را پیدا کند؟ برای همین ، همیشه پر اضافی داشته باش.

اما ایا واقعا لازم است بیش از این؟

تمام این مدت این واقع همان توهم خوشحال کننده ای بود که حالا شکسته.

دیگر کافی است.

برای هردو و همه ما.

به قولی هر طور شما بخواهید عالیجناب ، حالا پر و پرهایت را بچرخان . ادامه این داستان را بنویس.

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ
  • ۷ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

یک چتر نارنجی

سیل ، از بی هدف خیره شدن هنوز هم لذت می برم ، از تکرار کردن صدای شان در پس‌زمینه ذهنم ، از تصور کردنشان .

می گفت پاییز خودش را زینت داده برای عزیزی که هرگز نرسید. از غم انتظار پژمرده شد . از درد دوری باران گرفت . از خشم ترک شدن  آسمانش خاکستری و مه گرفته شد  . از این زخم ...حالا با همه سرد است .

دریاچه های مصنوعی جالب اند اما نه به اندازه دریاچه هایی که طبیعت در دلش پنهان کرده و تو ناگهانی ، اتفاقی ، می بینی.

آن همه خسته ، سردرگم تا اعماق تاریک جنگل پیچ در پیچ می روی و بعد که از سایه ی پهن شده در کف جنگل ترسیدی و به بی رحمی اش فکر می‌کنی که تنها بین آن سکوت پر سرو صدا رهایت کرده‌، قلب پاک اش را می بینی.

بعد خوشحال می شوی؟ نمی دانم تا حالا از نزدیک تجربه اش نکردم ولی می دانم  بی نهایت آرامش بخش است. پس خیلی دلنشین است. خیلی . آنقدر که دلت بخواهی در اعماقش دفن شوی . 

.........او از من می خواهد به دوست داشتنش ادامه بدهم .  از خشم ام چشم پوشی کنم . از احساس غمی که از درون قلبم را می خورد.....از گذشته ای که به طرز عجیبی به لمسش وابسته شدم.

ولی این راحت نیست....حتی نزدیک به آن هم نیست.

روزهای پاییزی مرا افسرده می کنند ، فقط به خاطر اینکه خورشید حتی بودنش هم در سردی هوای اطرافم تاثیری ندارد.

حتی پخش کردن آن همه رنگ گرم هم برای گرم کردن دلِ سرد شده فایده ای ندارد. 

روزهای پاییزی مرا مضطرب می کنند ، چرا که یادم می اندازند مهم نیست چقدر بخواهی ،چقدر خشمگین شوی ، چقدر ناامید باشی ، چقدر انتظار بکشی ، گاهی نمی شود ...نه اینکه تو نتوانی یا همچین چیزی ....تقصیر او هم نیست ..تقصیر هیچکس نیست . فقط نمی شود .

روزهای پاییزی مرا ذوق زده می کنند ، چون یاد می دهند . توقع نداشتن را . وابسته نشدن را. منتظر نماندن را. ادامه دادن را.

روزی در آخر این فصل ، حوالی غروب ، پاییز بی آنکه  منتظر بماند ، بالاخره به زیبایی آوازش را تمام می کند ، آن وقت با رقصی چنان فریبنده صحنه را ترک می کند که هر سال تماشاچیان بیشتری دلتنگش می شوند.

روزهای پاییزی مرا امیدوار می کنند، نشان می دهند تغییر کردن از آنچه فکرش را می کنی ساده تر ،دردناک تر و زیباتر است.

حالا آغوش سرد و چسبنده ی پاییز برایم ترحم برانگیز یا ناراحت کننده است . 

حالا لرزه های روحم در آغوشش نه از روی غم و خشم ، بلکه برای هیجان همراهی در این رقص است.

حالا وقتی می شنوم از من می خواهد چشمهایم را ببندم و با آغوش باز بپذیرمش ، وقتی لب می زند دوستم دارد و می خواهد دوستش داشته باشم ، می‌گذارم سرمای پاییز در قلبم جا بگیرد ، صدای موسیقی پس زمینه را بیشتر می کنم ، شاید هم اضافه کنم .

حالا می دانم .

این دلسرد شدن نیست . 

از همان ابتدا هم چیزی نبود ، فقط حالا .....حالا درکش راحت تر است . حالا ورق زدن صحنه های حضور او و زودتر رسیدن به صحنه بعدی کاری همیشگی است. اینکه هست و نیست ، اینکه چه کرده و نکرده ...

اینکه مقصر خوانده شوم و او طلبکار معصوم باشد و زندگی ام را با هیچ‌یکی  بخواند ... این ها دیگر دردناک نیست.

دیگر چیزی برای این ها نیست . هیچ چیز. هیچ چیز .

مثل پاییز ، من نقاشی می کشم ، می رقصم ، در آغوشم می پیچم ، نشانه گذاری میکنم ، خیره به صحنه می ایستم

اما فقط چون از این لذت می برم ، از به اشتراک گذاشتن این دلِ سرد شده و در مه بلعیده شده لذت می برم.

اگر دلیلی نیاز هست بیا بگوییم صحنه را برای زمستان خجالتی اماده می کنیم.

من با آغوش باز می پذیرمش، نه این را ،نه اینها را ، نه...من بودن در اکنون را پذیرفتم اما اینجا بودن را نه...

در آخر می خواهم ادامه دهم که از صمیم قلبم با تمام وجود   امیدوارم هزاران بار  بد تر از آنچه تصورش را با ذهن کوچک و درخشانم می توانم داشته باشم  پاسخ فریادهای محبت آمیز متظاهرانه چسبناک شان را ببینند. 

همانطور که پاییز ، زمین سبز برای نداشتن آنچه که وعده اش را داده بود به پژمرده شدن ناچار کرد ، امیدوارم آنکه صاحب آسمان‌های خاکستری سرد و نرم است جوهر داستان این را با عشقی که هرگز برایمان نداشت خشک کند و آن _چه ناز دور دانه ای_  را که آنقدر برایش دوید دانه دانه پر پر کند. 

این محبت امیزترین آرزویی است که می توانم برایش داشته باشم .

می بینی سیل؟ من واقعا با ملاحظه عمل کردم .

⁦(⁠*⁠ノ⁠・^・⁠)⁠ノ⁠♫⁩

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ
  • ۳۲ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

رد سوختگی

آسیل...

انسانها موجودات خیانت کاری اند، پیچیده ،مرموز ، حریص ، خودجوش ، از درون گرفته...اره؟ اره ،حتما تفاوتهایی هم باهم دارند ، البته که دارند ، مثلاً بعضی هایشان حریص ترند ،بعضیهایشان ترسو تر ،بعضی هایشان کثیف ترند ، بعضی هایشان دست نخورده تر ...اما سرو تهش همسان اند ، همان‌قدر کثیف ، همان‌قدر عجیب ، همان‌قدر بدبخت و احمق و ترحم برانگیز ، خیانتکار و دروغگو و دورو....چرا؟ چرایشان را حتی خودشان هم نمی دانند ، آخرشم می اندازند تقصیر غریزه و بقا و عقده و فوبیا و افسردگی و .... خلاصه همه چیز و همه کس جز خودشان ..چرا خودشان باید؟ به همان دلیل بر عکسش می گویند که نه خودشان نباید اتفاقا دیگران باید.

برای همین ...انسانها به درد نمی خورند ..سرو ته شان را بهم بزنی چیز خاصی پیدا نمی کنی ، هیچ چیز .

خودشان هم نمی دانند چه می خواهند ،چه نمی خواستند و چه باید می خواستند ...اما یک چیز را خیلی خوب بلد هستند ...حدس بزن ..

خیلی خوب یاد دارند دیگران را به خاطر خودشان پایین بکشند .

مهم نیست حتی اگر خودشان هم نتوانند صعود کنند ، دیدن اینکه بقیه پایین تر از آنها سقوط می کنند برایشان آرامش بخش ، امید برانگیز و شاید دلگرم کننده است؟

عاشق انسانها شدن فایده ندارد ، مثل این است عاشق عنکبوت باشی...شاید هم حتی بد تر ... عنکبوت ماده بعد از بارداری نر را می بلعد و بچه عنکبوتها پس از به دنیا رسیدن مادرشان را اما انسانها چطور؟ خوب روش شکنجه متفاوت تر ، خلاقانه تر و البته به یاد ماندنی تر است چون عقل دارند ...هرچند به نظرم این نقشه مرگ از پیش تعیین شده عنکبوتها و بازهم ادامه دادنشان برای تشکیل یک خانه موضوع حماقت آمیز تر و ترحم برانگیز تری است ولی خوب مغز انسان بزرگ تر است ، قاعدتاً داستان‌هایی که می سازد کلیشه ای تر و ماجراهای مرگشان احمقانه تر است ...

برای همین هرگونه ارتباطی با انسان ها داشتن احمقانه است سیل.

تا همین چند وقت پیش خودم را مجبور می کردم همه شان را دوست داشته باشم ولی این روزها پنهان کردن خشم زیر لبخند سخت تر است ...پس زدن زمزمه های شوم هم کند تر شده. پس چه می توان کرد ؟ 

باید آدم پیدا کرد..نمی خواهم خبر بدی برایت بنویسم ولی آدم پیدا کردن خیلی سخت است سیل.

آدم ساختن.....؟ مسخره است...خودت می توانی تغییر کنی ولی تلاش برای تغییر دادن دیگران ؟ چیز خوبی است ولی مسخره است .

ترجیح می دهم به من بگویی چند روش برای خفه کردنشان پیدا کنم که هیچکدامشان شبیه دیگری نباشد

می بینی؟ حتی من هم آدم نیستم.چقدر کثیف ام.

شاید برای همین بود که گفتی آینه ها را بشکنم.

ولی راستش را بخواهی من هنوز هم هراز گاهی دلم برای جسدی که آن شب از آن طرف آیینه در آغوش کشیدم تنگ می شود ، بغل کردنش حس خوبی داشت ، گرم بود ...با اینکه  جسدش سرد بود..ولی آغوش امنی داشت ، با اینکه بی دلیل گریه می کرد ، با اینکه نمی فهمیدم چه چیزی زمزمه می کند ولی حس می کردم همان‌قدر که من در اغوشش دلم برایش تنگ شده ، دل او هم برای من تنگ بوده...

برای همین از شکستن آیینه ها دست کشیدم ، منتظرم..شاید دوباره ببینمش؟ 

ولی اوهم دیگر نیامد مثل تو سیل... 

تو هم از وقتی خنجر دستم گذاشتی و رفتی دیگر نیامدی...خیلی ناراحت کننده است . من هنوز هم هرشب روی همان تپه پر از گل های کوچک آبی می نشینم تا تو باشی و بیایی.....ولی نیستی.

چه می شود کرد؟ من هنوز هم تورا به همه آن انسان ها ترجیح می دهم. 

به آدم ها چطور؟

راستش تنها آدمی که دیدم تا حالا آنقدر دوست داشتنی بوده که خیلی وقتها اورا به تو ترجیح داده ام ولی اینطور نیست که قید تو را بزنم ...

در هر صورت فراموش شدنی نیستی.

دلم می خواهد بپرسم من چطور ولی نمی پرسم چون می دانم احمقانه است و تو جوابی نمی فرستی.

شاید بخواهی بدانی اصلا چرا چنین چیزی برایت نوشتم .

سیل، تاحالا شده چیزی را خیلی بخواهی و نداشته باشی و نتوانی کاری اش هم کنی؟ این برای انسانها زیاد اتفاق می افتد ، شاید بپرسید از کجا مطمئن می شوند چه چیزی را می خواهند وقتی خودشان هم نمی دانند...خوب یک طوری به غریزه و احساس ربطش می دهیم ، به همان عقده ها و افسردگی ها و طمع ها..

خوب همه اینها به سردرگمی ها و شکستها ی انباشته شده اضافه می کند از یک جایی به بعد درون انسان می شود خار زار :)

و اینجا انتقام شروع می شود ، از چه ،چرا ، چطور و اینها بماند.

این درد سازش نمی کند.

لرزشهای تنم بیشتر شده. احساس می کنم مشکلی با قلبم هست ، بعد از هربار یخ زدن یک لرزه کوچک و هست و بعد پست لرزه های کوچک روی افکارم. شاید همه شان نه ولی بیشترشان موج منفی آزاد می کنند.

من کافی نیستم سیل؟

من کافی نیستم سیل.

من کافی نیستم سیل!

این به تنفر بیشتری دامن می زند. چشایر مجبورم می‌کند نفس عمیق بکشم ، آکیرا شبها برایم داستان می خواند و لونا مطمئن می شود خلوتی برای گریه کردن داشته باشم .

تلاش می کنم عادی رفتار کنم ، همه تلاشم را کرده باشم .....اما در انتها....انتها را دیدی؟ حتی من هم هنوز انتها را ندیدم ...پس چرا اینقدر می ترسم؟ 

اری.

قرار است از این به بعد از چیزی نترسم.چیزی برای ترسیدن نیست .

نه من به انتها رسیدم نه تو...نه تعدادقفسه های کتاب خانه ام نه مقدار احساساتی که داشتم .

پس ترسیدن کار بیهوده ای است باید مثل یک نهنگ درون شان شیرجه زد .

می خواهم این را بدانی ..من ادامه می دهم.

پس.ن:در زندگی بعدی امیدوارم همه چیز به طرز دلگرم کننده ای عالی باشد.......همه چیز، از همان ابتدا ، از همان وقتی که می روم  که اولین بار بالهای فرشته را  می بینم .

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ
  • ۴۰ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

آنی دام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۱
Write Your Comment
بدون وارد کردن رمز عبور، ارسال نظر تنها به صورت خصوصی امکان پذیر است.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ
  • ۱۴۲ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

بی انتها ،ناتمام ، یا مدام؟

آسیل ، عزیزم ، خسته ام.

تمام نمی شود ، تمام نمی شود ،تمام نمی شود .

حجم های پایان نیافتنی ، قفسه های طولانی ، فریادهای بی معنی .

افکار احمقانه ، آه چه صدایشان کنم؟ حماقت ؟ موجودات ابله ؟ آه! حماقت ! حماقت ها ، دروغ ها ، دورویی ها ، خیانتها ، گستاخی ها ، نفهمی ها .

انتظارات ، آرزو ها ، نرسیدن ها ، شکستن ها ، دویدن ها.

دوباره و دوباره و دوباره.

گاهی احساس می کنم درون یک نمایشنامه کمدی ایستاده ام ....چه بود؟ یادم نمی آید که بود ....کسی بود که زمانی در گوشم زمزمه کرد میان فریادهای خنده تماشاچیان ، بهترین مکان برای قتل هست. قتل موجودات کوچک و نحیفی که غرق در باور منتظر پایان خوش بودند و از کمدی جهان بی خبرند....

یکی از همان ها را می کشی پایه صحنه محض خنده با لطیفه و کنایه، آرام خونش را خالی می کنی ، آخر هم لبخند می زنی و همه می خندند . 

ناراحت کننده ترین قسمت این است هرگز باورشان نمی شود مرگش واقعی بوده ، شیرین ترین قسمتش این است همراه تو می خندند در حالی که از خون گرم مست می شوی.

چرا این جملات گستاخانه اش یادم مانده؟ 

آه آسیل...من هم خسته می شوم ، از این ناتمام ها....

هنوز هم فریاد ها را می شنوم ، هنوز هم بین صفحات نا تمام و خوانده نشده سردرگم ام .

پای پنجره زانو می زنم و بی صدا اشک می ریزم نه برای ترحم یا دلسوزی ، برای ترس از ماندن در همین ناتمام ها ، در همین دوباره و دوباره ها. 

می دانم بهانه خوبی نیست ولی بگذار حداقل تصورش کنم....

حالا که همه نقاب به چهره نشسته اند و لایه دروغ هایشان در هم می لول اند ، بگذار من هم آرام آرام تصور بریدن خرخره هایشان را از ردیف آخر تا پای صحنه تصور کنم.

زمانی به طرز احمقانه ای فکر می کردم با کشتن خودم این تراژدی هم تمام می شود ...اما سیل این چرخه فاسد شده ی ناتمام همچنان به چرخیدن و چرخیدن ادامه می دهد.

می دانی؟ تازمانی که تا آخرین نفرشان را به صحنه راهنمایی نکردم ، تا زمانی که دست و پا زدن هایشان را نشنیدم ، تا زمانی که نقاب هایشان نیفتاده......از این سالن خارج نمی شوم ، سیل.

حتی اگر بخواهم ، بازهم نمی توانم......در های این سالن قفل شده اند....چه کسی قفلشان کرد ؟ 

خودم بودم؟ اره خب...این را انتخاب کردم؟ البته...

کلیدش را هم دارم ...کجا گذاشتم؟ فکر کنم باید تک تک بدنهای حضار این کمدی را باز کنم تا بفهمم نه؟

راه دراز و طولانی خواهد بود.

شاید چاقوی من کند است ، شاید هم به خاطر لرزش های من ...

شاید هم چون زیاد دست و پا می زنند ...

شاید هم فقط به خاطر این است که صدای فریادها بیش از حد بلند است ، سیل....

هرچه که هست تمام نمی شود ، تمام نمی شود ، تمام نمی شود .

چرا تمام شدن تمام نمی شود ...چرا باید ؟ هنوز زمانش نرسیده .

می دانم ...می دانم ....سالن های زیادی هست و برنامه های کمدی این چنینی بسیاری برپا می شنوند ...

شاید نتوانم همه شان را ...ولی من به همین سالن هم راضیم ...

همین سالن هم اگر سرخ شود برای من کافی است.

می بینی سیل ؟ من خیلی قانعم.

شاید مشکلم همین بوده ؟ وگرنه زودتر متوجه می شدم....

آه سیل.......تو خیلی آبی هستی ، من هم این را دوست دارم ، حتی اگر خاکستری باشی بازهم دوست دارم ، از این قرمز بودن ها هم خوشم نمی آید ولی.......کسانی را دارم که دوست دارم قرمزشان کنم،خوشحال می شوند نه؟ به هرحال این هم نوعی عشق است . همانطور که خودشان ادعا دارند....

.....سیل......من تمام اش می کنم ، حتی اگر نشود ، نخواهند ، نباشد.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۲۹ ب.ظ
  • ۱۲۴ : views
  • ۸ : Comments
  • : Categories

از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم؟

نشسته بودیم و خوشحال خیال می بلعیدیم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد ، اینکه چقدر همین آرامش های کوتاه ساده زودگذر را دوست دارم .

بچه که بودم هر دم آرزو می کردم اتفاقی رخ دهد تا وسیله ای شود من دور جهان بگردم .

می خواستم دزد دریایی شوم .

می خواستم بدانم دریا سیاه ذاتا سیاه است یا انعکاس سیاهی ، دریا سرخ پر از رز شده یا خون آلودگی ؟

می خواستم بدانم اقیانوس چقدر بزرگ است و دقیقا چقدر طول می کشد تا در کشتی از خود بی خود شدن و بعد به هلاکت درونی رسیدن....

می خواستم بدانم می شود با دلفین ها رقصید ، با نهنگ ها نغمه سرایید؟

می خواستم خلبان شوم .

روی ابرها پرواز های گاه و بی گاه و غیر مجاز داشته باشم ، سرنشینان هواپیمای کوچکم را براساس افکارشان انتخاب کنم ، به مقصدی ببرم و رهایشان کنم تا کمی رها شوند .

می خواستم ببینم می شود روی ابرها خوابید ، یا با رنگین کمان پل زد؟ 

می خواستم غواص باشم .

در اعماق دنبال آواز پری گمشده ای بگردم که برای خوردن من لحظه شماری می کند بعد به طور خنده داری دوست هم می شدیم و برایش نودل می پختم .

می خواستم یکی از مشهور ترین سارقان جهان باشم .

تمام موزه های کاخ سفید را یک شبه خالی کنم و سر درخشان بنویسم دزدی که از دزد دزدید شاه دزد نه امپراطوران بود هاهاها...

آه...رویاهای کوچک و شادی بودند ، البته الان خجالت آور شده اند.

بعد این فکر سراغم آمد که چرا با بزرگ شدن باورهای کودکی ام شرم آور شدند.....یعنی من از نشان دادن این کودکی دست و پاچلفتی ام خجالت می کشم؟ یا از طرز فکر احمقانه ام ؟ یا از آن آرزوی شرورانه برای آشفتگی ؟ 

در طول روز افکار پیچ در پیچی بیهوده می‌چرخیدند تا کسی برای فکر کردن به آنها مغزش را داغ کند . ولی من خسته ام و نیاز به تمرکز دارم ...تمرکز...

بعد ناگهان هوس کردم عینک‌بزنم....چرا من عینک نمی زنم؟

دنبال یک عینک شیشه ای می گشتم تا چشمهایم آسیب نبینند.

چرا باید حتما عینک زد تا بهتر دید ؟ من می خواهم عینک بزنم تا بهتر پنهان کنم . شاید اینطوری بتوان جلوی بخشی از این فکر ها را گرفت؟

هر که بی نیاز به عینک، عینک زد  

خود به دست خویش، دل آینه زد  

می‌خواهد اوج جنون را بچشد  

پس چه باک از سرِ دیوانگی زد؟

حالا تمام روز احساس سرخوشی بی دلیل داشتم . گفتم که عینک برای پنهان سازی بدجوری جواب می دهد..این را از الکس یاد گرفتم .

تجربه چیز خوبی است که باید بازنشر شود . همانطور که من و تو و نویسنده انجامش دادیم....

به هرحال ...بی ضرر است.

بی‌نیاز از عینک، عینک می‌زند  

می‌خواهد دیوانه گردد، خود می‌زند! 

پ.ن:کاش می شد این جا هم بلند بلند خندید..این متن خیلی آشفته و خنده دار است . 

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ
  • ۹۴ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

پاشنه کج

آسیل!

برنج سوخت.

هنوز ناهار هم آماده نشده .

کلی مطلب برای جمع کردن مانده .

درد قاعدگی ام شده قوز بالای قوز . حالا دیگر برای هر بهانه ای می خواهم گریه کنم.

چه بهتر برای برنج سوخته گریه می کنم.

برای اینکه هنوز گرسنه ام و درد دارم .

از پشت در صدای پدرم را شنیدم : هنوز هم هیچکدامشان دوستم ندارند ، پدرم ، خواهرم حتی همسرم.

خوب حالا دلیل بیشتری برای گریه کردن دارم.

در حقیقت من هم فکر میکنم کسی هم برای دوست داشتن من نیست البته به جز پدرم و آسیل .

من هم باید این را به پدرم بگویم...اینکه هیچکس اگر دوستش نداشته باشد من آن به جز در این جمله ام.

ولی عجیب هیچوقت نمی توانم این حمله را بیان کنم......چرا؟از خودم بدم می آید که اینقدر احمق و دستپاچه ام.

امروز که کنار برکه مصنوعی ایستاده بودیم به این فکر می کردم چقدر عمقش کم است ، اگر بیشتر بود عالی می شد .

بعد فکر کردم تا وقتی به پدرم نگفتم دوستش دارم وقتش نیست به اینها فکر کنم.

ولی من حتی اینجا هم بی فایده ام .

بوی سوختگی کل راه رو و اتاقها را پوشانده...

کاش می شد با دوتا پاک کردن این و آن همه چی حل می شد ولی اینطور نیست که ...

بعدش هنوز خاطرات بد باقی می مانند ، زخم های روحی و تروماهای کودکی...

آه....

بوی سوختگی شدید تر می شود ، من واقعا می خواهم گریه کنم.

در هر صورت من مقصرم پس چرا نمی شود گریه کنم؟

خیلی حس مزخرفی دارم ولی همان اندازه که دلم می خواهد گریه کنم نمی خواهم گریه کنم ، می خواهم بخندم .

در هر آشفتگی نظم خاصی هست ، یک چرخه تکراری .

این چرخه در انتها به آشوب می پیوندد.

من آشوب دوست دارم؟

من آشوب دوست دارم .

من آرامش دوست ندارم؟

من آرامش دوست دارم.

پس چه می خواهم؟

من آشوبی می خواهم که آشفتگی را سرو سامان بدهد نه اینکه به دامنه تخریب ها بیافزاید ، می دانی؟

بعضی وقتها که مسمومیت شدید شده بهترین راه حل استفاده از سم برای خنثی کردن مسمومیت قبلی است ، روشی بسیار نوین و ابتدایی.

ولی اینطور نیست که بگذارم برای اثبات سم کسی دوباره مسموم شود....

آه...‌بیخیال ...وقتی انسان درد می کشد درست فکر اش فکر نمی کند.

من فقط ناراحتم آسیل چون برنج سوخته طعم تلخی می دهد.

و من از طعم تلخ متنفرم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ
  • ۵۵ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شیرین غلیظ در انتها شور می شود .

   دم غروب که می شود دلم می خواهد آرزو کنم که یک گربه بودم ، می دانی ..جست و خیز و کشیدن ، گریزه ها در آسمان غروب تا گرگ و میش صبح خیلی سرگرم کننده به نظر می رسد. در انتها وقتی هم که خسته شدی یک شومینه گرم بالشت مخصوص و یک صاحب دوست داشتنی انتظارت را می کشد ...

دلم می خواست بدانم گربه ها از گربه بودن راضی هستند؟ خوب ، هیچکس بهتر از خودشان نمی تواند گربه بودن را توصیف کند ...شاید فقط خیال برم داشته که گربه بودن خوب است .

پس تحقیق کردم ، از چشایر، اکیرا، لونا ، پشمک و هر گربه دیگری که می شناختم پرسیدم...

    گربه ها دلشان می خواست پر می داشتند ، پرواز می کرند ، می خواستند بداند غریزه شکارچی نداشتن و خون نریختن برای بقا چه صفایی دارد . می خواستند در ابر لانه کنند ، می خواستند آواز زبان زد خودشان را داشته باشند ،  می خواستند بدانند با باد اوج گرفتن چه نگاهی دارد...

با باد همسفر شدن چه شکوهی دارد .....

با باد هم مسیر شدن چه سری دارد...

دلشان می خواست پرنده بودند!

سوال اینجا بود آیا پرنده ها از پرنده بودن راضی بودند؟

پرنده ها........

   پرنده ها می خواستند دویدن را امتحان کنند ، با دست چیزی برداشتن یا لمس کردن را حس کنند ، می خواستند داستان بنویسند ، می خواستند روزنامه نگار باشند ، می خواستند با زیر دریایی به اعماق بروند، می خواستند فضا را ببینند ، حتی بعضی هایشان می خواستند لباس فصل بپوشند ، می خواستند تأتر بروند ، می خواستند مشهور شوند ، می خواستند اشرف خلق باشند .......

دلشان می خواست انسان بودند!

   اینجا پای یک احتمال پرید وسط.....حالا چرا با پا آمد و دست نرساند نمی دانم....

این احتمال که چه می شود اگر تنها آرزوی یکی شان برآورده می شد ؟

کدام یکی شان...؟

آن که از ابتدا می توانست بالاتر برود تا نامه اش را لای صندوق ابری فرشتگان بگذارد ...احتمالا پرنده؟

خوب پس چه می شد اگر آن پرنده انسان می شد ؟ 

شاید ابتدا منصرف شد ولی بعد گفتندش راه برگشت نداری مجبور شد ادامه بدهد ...شاید برای همین اکنون اینقدر عاشق باد است ، اینقدر عاشق پرواز ...شاید برای همین هروقت به پنجره خیره می شود این فکر که چطور بشکنم و بپرم و پرواز کنم در ذهنش جرقه می زند ....

به هرحال ذاتش هنوز پرنده است .....

پرنده خودخواه زیاده خواهی که حالا هوس کرده گربه شود .....

این چرخه تکراری است.....

کی دست برمی‌دارد؟ 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ
  • ۹۲ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گرده های شیرین

   آسیل !

اینکه کنترل احساسات ام دست هرچه که الان هست ، افتاده ، جالب است .

راستش مدتی برای اصلاحشان تلاش کردم ، اما خوب..چطور بگویم؟ به طرز قلقلک آوری سرگرم کننده است . 

تمام هفته گذشته احساس پوچی می کردم ، کم کم داشتم به این فکر میکردم نکند ناخودآگاه ام چیزی را ازدست داده خبر ندارم .

اهالی رویاهایم هم مثل همیشه می خواهم معذبم کنند ، من نقش خوب را بازی میکنم تا آنها نقش  قهرمان شرور را پر کنند ...

   کجا بودیم راستی؟ بله !بخش جذاب نداشتن کنترلی برای حس کردن آن حسی که می خواهی این است که حوصله ات سر نمی رود ، سرگرم کننده است ..این را دوباره گفتم می دانم ...فقط اینکه واقعا سرگرم کننده است.

وقتی به این فکر می کنم چطور در آن روزهای خوب و آرام که هیچ مشکلی نبود با حالی که از درون حس پوچی می کردم همه آن روزها خندیدم و لبخند زدم تا خودمان را راضی کنم یا اینکه چقدر سخت کار کردم جلوی خمیازه کشیدن های و سردر هایم را بگیرم آن هم وقتی می توانستم به عنوان بهانه ای قابل قبول برای خوابیدن های طولانی استفاده شان کنم ولی باید در روزهای خوب خوب و خندان و مفید حرکت می کردم .

    به این فکر می کنم به کدام سازمانی برای گرفتن مدال ، تقدیر نامه و اسکار مراجعه کنم...دفتر مشاور گربه ای رفتم ..گفتند از این ها ندارند....واقعا حیف است جایی نیست که از ما تقدیر کنند.

یا فکرش را که می کنم امروز چندین صحنه ناراحت کننده گذشت .

مثل اینکه مجبور شدم تمام کارهای ناراحت کننده و گذشته نفرت انگیزم را برای سیو بازگو کنم ، وقتی اشکش در می آمد ناخودآگاه خنده ام می گرفت ...بعد وقتی خنده ام را می دید اوضاع ناجور می شد و من باید متقاعدش می کردم خندیدم ولی فرمان از خودم نبود ........برای اینکه کمک اش کنم برای من همدردی کند باید چهره ای غمزده می گرفتم ولی هرچقدر صحبتمان طولانی تر می شد من می خواستم بلند تر بخندم ....

اینجا بود که فهمیدم حداکثر نصف ماجرا ها و سوءتفاهم هایی که ملت در برخورد با من برایشان پیش می آید ، تقصیر همان اتاق کنترل عزیز است.

   سیو اصرار داشت این یک اشتباه است که درون من شکل گرفته ولی مگر می شود درون اشتباه اشتباه گذاشت ؟ اشتباه چیزی بیشتر از یک نقص قوانین پیش پا افتاده تکراری مهم نیست . پس می بینم من فقط به روش خودم سعی دارم کمک کنم...اما این فقط باعث بدتر شدن اوضاع شد .

بعد از آن هم خبرهای ناراحت کننده اصرار داشتند هجوم بیاورند اطرافم...همان چیزهای تکراری همیشگی...

این جاست که نقش اتاق فرمان مهم می شود .

   تمام روز انگار منتظر لحظه ای برای ترکیدن از خنده بودم . انکار ته قلبم اکلیل جمع شده باشد .اما چون من باید آدم ناراحت و سردرگریبانی به نظر می رسیدم تمام روز سعی کردم به ماهی های که برای پلو شوید عید خورده می شوند فکر کنم....اینکه چقدر غریبانه سراز تور و بعد حوض و بعد بشقابمان سر در می آورند ...چه آرزوها که نداشتند..شاید می خواستند مرغابی باشند یا نهنگ؟ 

اینطوری می توانم حفظ ظاهر کنم...

 اما سخت است...صدای قلبم از خوشحالی نمی ایستد....حتی الان هم به طرز وسواس گونه ای منتظرم ماه ناگهان کامل شود و مرا برای صحنه ای فرا بخواند.صحنه ای که در آن همه جا سکوت و است و ما زیر درخت های سر به فلک کشیده می رقصیم ...

   می دانستی چقدر رقص زیر ماه جالب است؟ آن هم روزی که این همه چیز برای سردرد داشتی و هوا به شدت سرد و دلگیر است!

برای همین می گویم ، خیلی سرگرم کننده است. از آن شب که با آرپل آشنا شدم احساس میکنم به طرز جالبی از این متناقض بودن های افکار و اعمالم دیگر حس بدی نمی گیرم...دیگر حوصله ام سر نمی رود . این مهم ترین و بهترین نکته ای است که پیدا کردم.....

آه به هر حال اینها چیزهایی نیستند که بشود به سیو گفت....

احتمالا باز هم می خواهد برای من گریه کند آن هم وقتی به من حق گریه کردن مقابل اش را نمی دهد...خیلی مسخره است ... الان که فکرش را می کنم .......تا حالا یخ شکلات داغ با پرتقال امتحان کرده ای؟ 

چنین روزهایی به شدت می چسبند .....

حیف امشب ماه کامل نیست..

   دلم یک رقص بی روح زیر نور ماه می خواهد.

دلم پر پر می زند خیلی خوشحالم...چرا؟ 

وای ! شاید نیمه دیگرم دارد شیرینی می خورد .

آسیل همه آنچه نوشتم خواندی؟

:) 

  دلم می خواهد برایت گز بفرستم.

تو از چیزهای چسبناک بدت می آید ....چرا؟

پ.ن: حرف از چسب شد ...می دانی مدام آن قسمت از آهنگ روزهای رویایی توی ذهنم پخش می شود که: 

یک بوسه بیشتر به من هدیه بده ،چون شیرینه ، به هر حال با طلوع رویاها محو می شوند ....

خیلی ریتم اش چسبناک است ....

پ.پ.ن: اوه آسیل این تماما یک شکرگذاری بود ، واقعا ممنونم. از همه چیز

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۶:۲۵ ب.ظ
  • ۱۱۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

احساسات انباشته شده

  چنین روزهایی دلم می خواهد بگویم باید رفت و نیست شد ،آسیل.

می گویند این چنین لحظات باید بیشتر بنویسم ولی همانطور که قبلاً برایت توضیح داده بودم انجامش آسان نیست ..‌.

هوای سرد و سوزناک زمستانی در این مواقع دلچسب می شوند . وقتی ریه هایم را تا آخرین قطره با هوای سرد پر می کنم سوز دلم کمتر می شود ، این خودش جای شکر دارد.....

  کاش می شد همه« این» ها  را هم درست جایشان کرد ته اعماق دریا.....یا شاید گذاشتند در این سرما یخ بزنند و در سحر خرد شوند....

ولی می گویند برای داشتن آرامش و شادی بیشتر باید اینها را هم بخشید که هیچ با خوشحالی استقبال کردشان....

فراموش کرد کردارهایشان....

بخشیدشان.

   آه آسیل.....چرا اینقدر زندگی انسانی پیچیده است؟

کسی را که دوستدارم دوستم ندارد کسی را که نمی خواهم مدام پا پیچ می شود ، کسی را که نمی شود  باید بخشید ولی کسی که می خواهم قرار نیست مرا ببخشد؟ از بین تمام این موارد بیشتر از آنهایی بدم می آید که تظاهر به پرستو می کنند ولی درباطن مار بودند...هرچند انتخابشان به پرستو ظاهر شدن هم گستاخانه است !

   باید همه تلاشم را برای دوست داشته شدن و دوست داشتن صرف کنم ولی به راحتی باعث سوءتفاهمات وحشتناک و البته مورد محبت قرار نگرفتن ها می شوم ...چقدر تحقیرآمیز...اگر شخص سوم داستان خودم بودم همه را برای راحتی خودم پاک می کردم .

اگر دیگر حروفی نباشد صورت مسئله ای هم نخواهیم دید.

   وای آسیل !شاید روزی در جهانی مجهول اسم جالبی مثل کریستال داشتم آن وقت زندگی نامه ام را با عنوان چطور بیشترین فشار موثر واقع می شود منتشر می کردم...

حالا این فشار برای من موثر است یا دیگرانی که اطراف من نشستند ؟شاید هم من اطرافشانم؟

‌ گفتم حرف زدن راجع به این احساسات وقیحانه است. اگر با پاک کردن بقیه مشکل حل می شد همه مان پاک کن آفریده می شدیم ، ولی نمی توانم از فکر کردن به این موضوع دست بردارم . 

چرا انسانها اینقدر آزار دهنده عمل می کنند ؟

از آنجایی که من هم نوعی انسانم آزار دهنده عمل می کنم.چرا این کار را می کنم؟ 

نسبت به خودم و دیگران آزاردهنده شده ام؟ به هر حال فکر کردن به این موضوع چه فایده ای دارد؟ 

  می دانی آسیل ؟ امان آرزویم این است یک کتابخانه بزرگ در جنگلی دور افتاده احداث کنم که تنها متقاضی و کتابدارش خودم باشم . حتی شاید در اعماق آن جنگل جادوگر دور افتاده و خواب آلودی مثل آرپل پیدا کردم ؟  چقدر دوست داشتنی و آرامش بخش است!

در چنین روزهایی تنها با چنین فکر های دور دستی افکارم از فکر های بی شمار بی سر و ته و مغموم دست بر می دارند.

 آسیل در ماه هم از این اینها دارید ؟ امیدوارم نداشته باشید .

ماه همیشه باید رویایی بماند‌.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ بعدی