- پست شده در - چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ
- ۵۰ : views
- ۴ : Comments
- : Categories
بی انتها ،ناتمام ، یا مدام؟
آسیل ، عزیزم ، خسته ام.
تمام نمی شود ، تمام نمی شود ،تمام نمی شود .
حجم های پایان نیافتنی ، قفسه های طولانی ، فریادهای بی معنی .
افکار احمقانه ، آه چه صدایشان کنم؟ حماقت ؟ موجودات ابله ؟ آه! حماقت ! حماقت ها ، دروغ ها ، دورویی ها ، خیانتها ، گستاخی ها ، نفهمی ها .
انتظارات ، آرزو ها ، نرسیدن ها ، شکستن ها ، دویدن ها.
دوباره و دوباره و دوباره.
گاهی احساس می کنم درون یک نمایشنامه کمدی ایستاده ام ....چه بود؟ یادم نمی آید که بود ....کسی بود که زمانی در گوشم زمزمه کرد میان فریادهای خنده تماشاچیان ، بهترین مکان برای قتل هست. قتل موجودات کوچک و نحیفی که غرق در باور منتظر پایان خوش بودند و از کمدی جهان بی خبرند....
یکی از همان ها را می کشی پایه صحنه محض خنده با لطیفه و کنایه، آرام خونش را خالی می کنی ، آخر هم لبخند می زنی و همه می خندند .
ناراحت کننده ترین قسمت این است هرگز باورشان نمی شود مرگش واقعی بوده ، شیرین ترین قسمتش این است همراه تو می خندند در حالی که از خون گرم مست می شوی.
چرا این جملات گستاخانه اش یادم مانده؟
آه آسیل...من هم خسته می شوم ، از این ناتمام ها....
هنوز هم فریاد ها را می شنوم ، هنوز هم بین صفحات نا تمام و خوانده نشده سردرگم ام .
پای پنجره زانو می زنم و بی صدا اشک می ریزم نه برای ترحم یا دلسوزی ، برای ترس از ماندن در همین ناتمام ها ، در همین دوباره و دوباره ها.
می دانم بهانه خوبی نیست ولی بگذار حداقل تصورش کنم....
حالا که همه نقاب به چهره نشسته اند و لایه دروغ هایشان در هم می لول اند ، بگذار من هم آرام آرام تصور بریدن خرخره هایشان را از ردیف آخر تا پای صحنه تصور کنم.
زمانی به طرز احمقانه ای فکر می کردم با کشتن خودم این تراژدی هم تمام می شود ...اما سیل این چرخه فاسد شده ی ناتمام همچنان به چرخیدن و چرخیدن ادامه می دهد.
می دانی؟ تازمانی که تا آخرین نفرشان را به صحنه راهنمایی نکردم ، تا زمانی که دست و پا زدن هایشان را نشنیدم ، تا زمانی که نقاب هایشان نیفتاده......از این سالن خارج نمی شوم ، سیل.
حتی اگر بخواهم ، بازهم نمی توانم......در های این سالن قفل شده اند....چه کسی قفلشان کرد ؟
خودم بودم؟ اره خب...این را انتخاب کردم؟ البته...
کلیدش را هم دارم ...کجا گذاشتم؟ فکر کنم باید تک تک بدنهای حضار این کمدی را باز کنم تا بفهمم نه؟
راه دراز و طولانی خواهد بود.
شاید چاقوی من کند است ، شاید هم به خاطر لرزش های من ...
شاید هم چون زیاد دست و پا می زنند ...
شاید هم فقط به خاطر این است که صدای فریادها بیش از حد بلند است ، سیل....
هرچه که هست تمام نمی شود ، تمام نمی شود ، تمام نمی شود .
چرا تمام شدن تمام نمی شود ...چرا باید ؟ هنوز زمانش نرسیده .
می دانم ...می دانم ....سالن های زیادی هست و برنامه های کمدی این چنینی بسیاری برپا می شنوند ...
شاید نتوانم همه شان را ...ولی من به همین سالن هم راضیم ...
همین سالن هم اگر سرخ شود برای من کافی است.
می بینی سیل ؟ من خیلی قانعم.
شاید مشکلم همین بوده ؟ وگرنه زودتر متوجه می شدم....
آه سیل.......تو خیلی آبی هستی ، من هم این را دوست دارم ، حتی اگر خاکستری باشی بازهم دوست دارم ، از این قرمز بودن ها هم خوشم نمی آید ولی.......کسانی را دارم که دوست دارم قرمزشان کنم،خوشحال می شوند نه؟ به هرحال این هم نوعی عشق است . همانطور که خودشان ادعا دارند....
.....سیل......من تمام اش می کنم ، حتی اگر نشود ، نخواهند ، نباشد.