Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.

سخنرانی بر روی پشت بام

با صورت رنگ پریده جلوی در ایستاده بود. 

امروز بدجوری هوس خوردن رشته فرنگی های پدرش را کرده بود . شاید نباید می آمد . شاید بهتر بود در خوابگاه می ماند ، شاید هم آمدنش خوب بود ... به هرحال هیچ چیز به اندازه رشته فرنگی های داغ پدرش باعث نمی شد ذهن خسته و آشفته اش آرام بگیرد.

امروز تمام توانش را گذاشته بود که نسبت به تمام درد ها و بدشانسی هایش بی توجه بماند ولی انگار به حدش رسیده بود ، دیگر نمی‌توانست .

دست از کلنجار با خودش برداشت . بالاخره تصمیم گرفت زنگ خانه را بکوبد که صدایی از پشتش شنید 

_اوه این توهستی؟ چرا اکنون به خانه امدی؟ مدرسه ات تمام شد؟ خوابگاه نماندی؟ 

_میخواهم رشته فرنگی با سس تند بخورم...آمدم این را به پدر بگم.

_اوه....رشته فرنگی ؟ فکر خوبی است اتفاقا همین الان از بازار برگشتم ، حدس بزن چی شده؟ مواد رشته فرنگی خریدم .

خم شد و آهسته کیسه ها را ازدستش گرفت ، چشمان مادرش اورا از نوک پا تا نوک موهای سرش آنالیز کرد.

_چرا کتابهایت را نیاوردی ؟ درس نمیخوانی؟

_امشب فقط میخواهم تا آنجا که میتوانم رشته فرنگی بخورم.

اخمهای مادرش درهم رفت ، انگار سالها جلوی خودش را گرفته بود ولی دیگر طاقت اش را نداشت با صدای بلند شروع به نصیحت کرد

_چون چندبار پشت سرهم نمره ۱۰۰گرفتی دلیل نمیشود درس خواندن را فراموش کنی ! حالا همه می گویند تو نابغه ای ولی تو نباید خودت را ببازی ! تو بازهم باید به خواندن ادامه بدهی ! میدانم از وقتی خانه را ترک کردی و به خوابگاه رفتی کمتر هم را میبینیم ولی من هر روز به تو فکر میکنم حتی اگه با تو تماس نگیرم تو باید روی درس خواندن بیشتر تمرکز کنی میدانی که راهنمایی چقدر کند ذهن بودی اینها واقعیتند حالا ناراحت نشوی و تو باید بیشتر تلاش کنی تو باید...

درحالی که پسرک همچنان سرش خم بود با بازیگوشی لبخندی زد و انگشت اشاره اش را روی لب هایش گذاشت ، آرام زمزمه کرد

_هیسس مادر! گوش کن!...

مادرش  با کنجکاوی به اطراف گوش کرد 

_ من صدایی نمی‌شنوم.....به چه صدایی گوش کنم؟

_به من!

با لبخند ادامه داد

_من هیچوقت فکر نکردم که تنها به این علت که دیگران میگویند من نابغه ام پس باهوش و نابغه ام . همچنین هیچوقت فکر نکردم کند ذهن و ناتوانم فقط به این علت که دیگران این چنین می گویند .

با نگاهی خسته به در خانه اش خیره شد 

_ و همچنین باید اضافه کنم در زندگی اینچنین نیست که کاری را نتوانم انجام دهم ، پس انجام ندهم . بلکه گاهی این به این علت است که فقط تصمیم گرفتم چیزهای زیادی را انجام ندهم هرچند که میتوانم انجام دهم ویا اینکه چیزهای زیادی را انجام بدهم هرچند که نمیتوانم انجام دهم. ...... فقط به همین علت  .......

مادرش که درحال پردازش موضوع بود اخمهایش را درهم کشید

_تو...تو!سر به سرم میگذاری ؟

پسرک خسته آهی کشید ، پلاستیکهای خرید را دم در گذاشت و زنگ را فشرد سپس برگشت و از حیاط بیرون رفت در همان حین ایستاد و به خانه ، به مادرش ، به کیسه های خرید خیره شد .به این فکر میکرد که آمده بود اینجا تا کمی حالش بهتر شود اما حالا حس بدتری داشت.دوباره یادش آمد هیچوقت در این خانه جایگاه درستی نداشت. خسته لب زد

_فکر میکنم اگر هیچکدام از ما باهم صحبت نکنیم ، روحیه هردوی ما بسیار بهتر خواهد شد .

با من صحبت نکن....

آهسته راهی را که آمده بود برگشت . به هرحال سس غذای مضرری است . به بدن ضرر میرساند . از همان اول هم نباید هوس خوردن سس با رشته فرنگی های پدرش را میکرد. 

خوب حالا که نمیشد غذای مضرر خورد باید چه میکرد؟ 

سردرگم به آسفالت کف زمین نگاه کرد . با اینکه روی زمین ایستاده بود حس میکرد هیچ زمینی ندارد . مدتها بود که زیر دلش را خالی کرده بودند. هوا گرم بود ولی پسرک از احساس سرمای ناگهانی درون قلبش به خود پیچید . 

 

_طغیان گر

 

۲ نظر
cheshiere Mss

غریبه ی عزیز

مدت زیادی گذشته است.....

از زمانی که به دنیا امدم.....برای اولین  بارش برفها را دیدم، درد را احساس کردم.....و خندیدم...

اری! مدت زیادی گذشته است.....تاکنون به اندازه خودمان مدت زیادی است که زندگی کرده ایم....

به عقب که می‌نگرم چیزهای زیادی دارم...همه مان داریم...خاطراتمان،اشتباهاتمان،تجربیاتمان

فراموشیهایمان،ارزوهایمان.....

خیلی هایشان را پشت سر گذاشتیم...خیلی هایشان مارا رها کردند...خیلی هایشان هنوز منتظر ما ایستاده اند.

با اینکه شاید اینطور به نظر نرسد ولی خیلی تلاش کردی ، میدانم! 

میدانم چرا همه اینها را تحمل کردی ، میدانم.خوب به هرحال همه ما انسانها همینطوریم.همه ما درنهایت به دنبال عشق میگردیم.

چطور میتوانم این را ندانم.....

سالهای کودکی کتابی را برحسب اتفاق خواندم که در آن نوشته بود فردی عشق عمیق و مخفیانه ای در دل داشت ولی هرگز به آن نرسید،او که توان رسیدن به هدفش را ، به عشقش را نداشت تمام سال های عمرش گریه کرد ، آنقدر گریه کرد که  اشک هایش دریاچه ای  شد پر از عشق و چون عشقش خالص بود و بی آلایش ، طبیعت  پریان و اژدهایان و کوتوله های جنگلی ، گنجها و افسانه هایش ،جادو های باستانی اش را در آن پنهان کرد.

درخت زندگی بدن آن فرد را در خودش کشید تا همیشه قلب سوزانش زنده بماند و ریشه هایش را در دریاچه اشکهای او فرو و از عشق او رشد کرد و حیات آفرید.

می‌گفتند اگر آن دریاچه را پیدا کنی به هرچیزی که بخواهی میرسی

از زندگی های جاودانه گرفته تا غارهایی از طلا.

من تنها بودم،رهاشده....پس چیزی جز خانه ام نمیخواستم.

من مدت زیادی دنبالش گشتم.همه جا را گشتم،اما دست آخر خودم گم شدم ...خیلی جلو رفته بودم.... درست وقتی بین خاطراتم ، عقربه های ساعت و افرادی که هر روز بی توجه از کنارشان رد میشدم گیر افتاده بودم و تقلا میکردم ، به عقب برگشتم و دیدم  خیلی وقت است به دریاچه رسیده بودم ولیکن نفهمیدم ! 

مدت زیادی پای دریاچه نشستم ، دور تا دورش را چندین بار رفتم و آمدم ، آرزویم را بلند بلند گفتم ، آرام آرام خواندم.....هرکار کردم نشد، تازه هرآنچه همراهم داشتم از دست دادم...آن موقع نمی‌دانستم ولی فقط کافی بودبرای دیدن خواسته ام به اعماق دریاچه آبی شیرجه بزنم. هرچند اعماق تاریک است و فشار غم هرچقدر پایین تر میروی بیشتر بر قلبت سنگینی میکند ولی تا وقتی به پایین ترین حد خودت نروی نمیتوانی بفهمی چه چیزی میخواهی ، چه چیزی داری ، و چه کسی خانه توست.

پس غریبه عزیزی که این نامه به دستت رسیده، اگر توهم مثل من روزی به دنبال دریاچه ای از عشق میگشتی ، امیدوارم بایستی ، نفس عمیقی بکشی و درون دریاچه آبی شیرجه بزنی . چرا که شاید چیزی که در آن زیر پیدا می‌کنی، همان چیزی که آن زیر خوابیده است ، همان چیزی باشد که دنبالش میگردی! 

امیدوارم حداقل تو این را زودتر از من گذشته بدانی.

گاهی کافی است نگاهی به پشت سرت بندازی .

گاهی باید فقط بر مسیر پیش رو تمرکز کنی.

گاهی نباید دست از تلاش و ادامه دادن برداری.

گاهی هم ایستادن لازم است ، پس بایست.

امیدوارم تو اینها را بخوانی و خیلی به خودت سخت نگیری.

آرزو میکنم توهم خانه خودت را پیدا کنی و از کاوش دریاچه ات لذت ببری!

 

_زیر آسمان آبی ، ساکن دریاچه

 

 

۱ نظر
cheshiere Mss

شمع های صورتی و تاج دار

خیلی خوشحالم ...آنقدر که میتوانم همین الان بمیرم! 

گاهی اینقدر خوشحالی که نمیدانی باید چه کنی ...خوب ....امروز من به این درجه والا رسیدم.

امیدوارم همه روزی این را تجربه کنند...

آنقدر خندیدم که می‌توانستم احساس کنم دهنم نزدیک است پاره شود ولی برایم اهمیت نداشت. حتی دیگر به اینکه روسری ام رو چپکی  پوشیدم و چقدر این ضایع است  هم فکر نکردم .

تمام استرس و نگرانی که داشتم به یک حباب کوچولو رنگارنگ تبدیل و در آسمان ذهنم منفجر شد ، بعد هم قطرات روشن آب درست مثل پودر شکر روی قلبم نشستند.

همه چیز خیلی بیش از حد خوب بود ، 

خیلی بیش از حد شیرین بود .

انقدر خوشحالم که قلبم میخواهد منفجر شود.

همه راه برگشت روی ابرها بودم.

 چه حس شیرینی دارم....

آنقدر خوشحالم که دیگر لبخندم را از کسی دریغ نکردم....با اینکه همیشه سعی میکنم به عابران لبخند بزنم این دفعه به جای لبخند کم حالتم لبخند پت و پهن و دندان نمایی زدم . چند بار ناخواسته بلند بلند قهقهه زدم....

هرکس از کنارم رد میشد برای من آرزوی خوشبختی کرد من هم با صدای بلند از انها تشکر می کردم و با خنده برایشان آرزوی خوشبختی داشتم.انقدر خوشحال بودم و خندیدم که آخرش خواهرم مجبور شد اخطار بدهد ساکت باشم...

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

انقدر خوشحالم که نمیدانم چه کنم.

باید چه کنم؟ من واقعا گیج شدم !

آخه خیلی خوشحالم!!

من سزاوار اینم؟ میتوانم اینقدر خوشحال باشم؟

حتی اگر اینطور نباشد هم اهمیت نمیدهم ، چون تو بهم گفتی من برایت ارزشمندم! 

لبخند از لبم نمیرود....

من همینطوری هم معتاد به بودن با تو بودم،حالا بعد این همه خاطره های خوبی که برایم ساختی ازمن میخواهی چه کار کنم؟ 

باید واقعا چه کار کنم؟ حالا حتی اگه روزی خودت هم بخواهی بروی من نمیتوانم بگذارم. احتمالا مثل سایه تعقیب ات کنم شاید هم مثل چسب بهت بچسبم ! 

شاید هم...نمی‌دانم...ولی قول میدهم هیچوقت ترکت نکنم....می‌دانی ؟ این قول خودت بود ، قول دادی هیچوقت تنهایم نمیگذاری ....

وای ....فکر کردن به تو به لحظه ای که برایم ساختی به حرفهای صادقانه ای که به من زدی .... باعث میشود گریه ام بگیره....برای اولین بار میتوانم معنای اشک شادی را احساس کنم...

دارم از خوشحالی زیاد گریه میکنم...چطور این ممکنه؟ تو ممکن اش کردی !

شما ممکن اش کردین! 

هرچقدر هم سپاسگذار باشم کافی نیست .

نمیتوانم کلمات مناسبی را پیدا کنم.....احساس میکنم احمقی ام که به اندازه کافی توانایی شکر گذاری ندارد....

الان دیگر مطمئنم نارنجی رنگ شانس من است.

طعم شکلاتی طعم مورد علاقه ام است،

و نوشیدنی که امروز خوردم بهترین بود.

بیشتر از همه عاشق تو ام...عاشق همه تونم.

چه کار کنم؟ 

لبخند از لبم نمیرود...و مغزم از خوشحالی اِرور داده...

امشب به ماه بیش از حد خیره شدم ، با اینکه هنوز کمی مانده تا کامل بشود برای من الان کامل ترین حالت را دارد.

برای اولین بار از اینکه به دنیا اومدم خوشحال شدم، برای اولین بار به خودم آفرین گفتم که نگذاشتم ضربان قلبم خاموش بماند.

برای اولین بار از ته ته ته قلبم از اینکه زندم و زنده ماندم راضیم! خیلی راضیم! 

آخر فکرش را بکن ، اگر نبودم که نمی‌توانستم امروز ببینمت ، ذوق زده ام کنی و من اونقدر بخندم که سرفه ام بگیرد....

قلبم خیلی گرم ست،  خونم به جوشش افتاده ...

از خوشحالی لبم هایم میلرزند....

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

از اینکه تو را دیدم

 

به تو نزدیک شدم

 

گذاشتی نزدیک شوم

 

دوستم داری و اجازه دادی دوستت داشته باشم

تو ارزشمند ترین جواهر دنیایی، دورت بگردم....

 میدانی ؟ هیچوقت نمیتوانی دلتنگ چیزی شوی که هیچوقت نداشتی .... پس من هیچوقت نمی‌توانستم دلتنگ چنین محبت و توجه ای بشوم.. ولی ....حالا که بهم نشانش دادی ،نمیتوانی پسش بگیری ....

خیلی ممنونم که دوست منی ....

می‌دانی چقدر دوست دارم؟ 

می دانی چقدر خوشحالم کردی؟ 

تو همیشه اینطور بودی ....شیرینِ مهربونِ دوست داشتنی !

درست وقتی داشتم خودم را گم میکردم پیدایم کردی ....هنوز هم همینطوری ...هر وقت گم میشم تو کنارم پیدا میشی و دستم را میگیری....

چطور اینکار را میکنی؟ چطور میتوانی اینقدر خوب باشی ؟ 

دلم میخواهد کاری کنم تا تو هم بهم تکیه کنی ...تا تو هم اینقدر خوشحال باشی ، ولی نمی‌دانم چطور ..

پدرم می‌گفت باید مثل چسب بهت بچسبم به موقعه اش ، میتوانم منم خوش‌حالت کنم....

می‌خواهم امتحانش کنم، میخواهم تو صدها برابر از این شاد تر باشی ....

چطور ازت تشکر کنم؟ انقدر حس خوبی دارم که نمی‌دانم چی نوشتم...آیا درست نوشتم؟ توانستم به خوبی حسم را منتقل کنم؟ به اندازه کافی شکر گذاری کردم ؟ 

نمیتوانم خودم را کنترل کنم خیلی خوشحالم!

واقعا نمی‌دانم چه کار کنم....دلم میخواهد دوباره بغلت کنم.....

میتوانم بگم خیلی دوست دارم؟ نه کافی نیست....

بیشتر از اون چیزی که بتوانم بیان کنم دوست دارم!

ازت ممنونم و بهت وابسته ام......

من هم با تو موافقم.......

بیا همیشه به بودنمان کنار هم ادامه بدهیم....

تو مرا کاملا بی دفاع کردی.....

خیلی از بودنت کنارم ممنونم.....

 

پ.ن: لطفا دفعه بعد بگذار به جبران این دفعه گازت بگیرم .

با تشکر و سپاس فراوان.

۱ نظر
cheshiere Mss

آقای عجیب ناز و اتوبوس گربه ای

این چند روزه انگشتانم بدجوری خارش گرفته بودند ، برای نوشتن ، برای لمس کلمات ، برای جادوی آرامش بخش صدای کلید ها موقع تایپ.....شاید نیاز بود نوشتن.....شاید هم نه...

اما میدانم این تنها چیزی بود که آرامم میکرد....البته اینطور فکر میکردم...تا اینکه دیشب به او برخوردم..هنوز هم از تصور آن لحظه ناخواسته لبخندم پت و پهن میشود.

چطور می توان آدمی به عجیبی و نجیبی و باهوشی و ابلهی او پیدا کرد؟ نمیدانم! 

باهوش است در استدلال و خواندن طرز فکر افراد .

ابله است در بیان احساسات.

عجیب است در طرز بیان کردن افکارش .

نجیب است در برخورد با مردم و اشرار و خطا کاران.

 با اینکه ظاهری آراسته سرد و جوان دارد ، باطنش عمیقاً گرم و مهربان و پیر و شکسته است. دست روزگار چه ها با او نکرده ولی بی شک همان ها باعث شدند اکنون اینقدر محکم و دور به نظر برسد.

با هیو موافقم حتم دارم اگر معلم میشد بهترین در نوع خودش بود.

به طرز خبیثانه ای خوشحالم که معلم نیست ، وگرنه دیگر نمیشد دیدش. همینطوری هم با وجود سرد بودن ذاتی اش حسابی اطرافش شلوغ است چه برسد به آن موقع.

گفتم ذاتا سرد است؟ بیشتر به این تاکید میکنم.

چند شب پیش وقتی کلافه از آشوبی که به راه افتاده بود با هیو بیرون رفتم...مثل همیشه همه چیز را برایش گفتم ، خودش هم میداند چقدر در برابرش بی دفاعم و او دیوار دفاعی من در برابر خودم است. همانطور که سخن می‌گفتیم به ایستگاه اتوبوس رسیدیم . نیمه شب بود و خلوت ... سکوت شب های سرد بهترین معجون آرام بخشی است که میتوانی بیابی ... آن هم در این کلانشهر شلوغ آلوده. 

شاید از سکوت غم انگیز شب بود ، شاید هم به خاطر همرنگ بودن موهای سیاه هیو با آسمان دلم که زدم زیر گریه.

هیو دلسوزانه و بی رحم بود ، مثل همیشه. با آن صدای مهربانش لب زد میدانی که جهان به ندرت عادلانه است حتی برای خیال باف ساده لوحی مثل تو .

اینجا بود که صدای سردی وارد مکالمه شد...بله خودش بود...

نگاهی به هیو انداخت و گفت برای رسیدن به عدالت باید از قوانین پیروی کرد....وقتی خلاف آن بروی همین می شود.

هیو بحث کرد کدام قانونی فرد گم گشته را از سراب افکار و وهم هایش نجات می دهد؟ کدام قانونی درد قلب را کم تر میکند؟ کدام قانون؟ 

برخلاف قیافه سرد هیو و نگاه گیج من او لبخند بازیگوشانه ای داشت که اصلا به آن کت و شلوار مشکی و هاله سردش نمی خورد.

آرام گفت سادست ، باید برویم هرجا تا با خودمان تنها شویم و از دست افکارمان خلاص!

آن چشم های بازیگوش و لحن آرامش آن هم در آن نیمه شب خیلی ترسناک به نظر می‌رسید.....آخر کجای دنیا چنین چیزی طبیعی به نظر می‌رسد ؟ خیلی مشکوک بود ، خیلی! 

حتی هیو هم می‌لرزید ، انگار شیطان احضار کرده باشیم ، هردو می خواستیم فقط ایستگاه را ترک کنیم که صدای ترمز اتوبوس مارا از دست غرق شدن در نگاه  مشکی اش نجات داد.

به سمت اتوبوس حرکت کرد ، دم در ایستاد و پرسید : قانون هرجا را شرح بدم ؟ 

آن لحظه شاید به خاطر نگاه خسته اش بود ، شاید هم به خاطر تنها و غمزده به نظر رسیدنش ...هرچه بود من و هیو دنبالش سوار اتوبوس شدیم.

هیو عصبی پرسید : خوب ؟ این قانون چیست؟ 

او یک صندلی تک نفره کنار پنجره انتخاب کرد و نشست. درون اتوبوس فقط ما سه نفر بودیم و سکوت شب.

آرام گفت اول یک صندلی پیدا کن و بشین . ماهم کنار پنجره در ته اتوبوس نشستیم.

و او ادامه داد که 

_ چرا به چیزی اهمیت میدهیم که میدانیم جز درد چیزی برای ما ندارد؟ 

من و هیو جوابی نداشتیم

او با لحن خسته ای گفت

_ باید از شر آنها خلاص شویم.

پرسیدم چطور ، بدون آنکه لحظه ای چشم از بیرون بردارد ادامه داد

_به هر ایستگاه که رسیدیم یک دسته از فکر های شلوغ ات را دور بنداز . یک فکر چسبنده مزاحم را جدا کن و بگذار در آن ایستگاه تنها بماند.

و بعد فقط سکوت بود و سکوت.

به نظر کار سختی می‌رسید ولی به طرز عجیبی جواب میداد. همانطور که مناظر پشت سر هم رد می‌شدند ذهن من هم مدام خالی و خالی تر میشد . در عوض با اینکه شب بود مناظر بیرون روشن تر و واضح تر به چشمم می آمدند. وقتی به ایستگاه آخر رسیدیم دیگر هیچ فکری نداشتم ، خیلی عجیب بود ! ولی واقعا جواب داد.

برای هیو هم همینطور بود ، اوهم سبک تر قدم برمیداشت.

هیو این دفعه مشتاقانه پرسید حالا بعد رسیدن به هرجا چه میکنیم؟

لبخند پت و پهنی روی صورتش نمایان شد با خنده گفت 

حالا برمیگردیم به همانجا که همه چی شروع شد.

با ترس گفتم نه نمی شود ، تکرار دوباره دیدن اجساد باورها و آرزوهایم همین ذره امیدهایی راهم که به زور جمع کردم از بین می برد.

با قیافه سردی گفت برای دستگیر کردن مجرم و بانی حادثه باید برگردی.

با لجاجت گفتم از کجا میدانی؟

گفت البته چون قاتل همیشه بر میگردد به صحنه قتل.

هیو مشکوک نگاهش کرد و گفت از کجا میدانی ؟ خودت هم قاتلی ؟ 

با لبخند مرموزی گفت چون من یک دادستانم.

باورمان نشد . مگر می شد؟ دادستان ها طبیعتاً باید پیر باشند ، چروکیده و خشمگین و عصبی . باید جذبه داشته باشند . او دقیقا برعکس آن توصیفات بود . تا وقتی کارت دفترش را نشانمان داد و هیو درباره اش سرچ کرد باورمان نشد . 

بعد از آن هیو گفت گیریم که حق با تو باشد ولی به هیچ عنوان نمیشود دست تنهایی رفت انجا...تازه برویم که چه کنیم؟ 

با لبخند سوار اتوبوس بازگشت شد و چیزی نگفت ماهم دنبالش سوار شدیم. بعد از اینکه نشستیم گفت 

به هر ایستگاه که میرسیم یک طرح برای فردا بکش ، یک هدف تعیین کن ، یک آرزو کن .

و بعد باز ما بودیم و سکوت شب.

طرح هایم را ریختم وسط ، خوب و بدشان کردم . اولویت بندی شدند . تا رسیدیم به محل اول کلی کار داشتم که روزهای بعد و روزهای بعد انجام بدهم. دیگر گذشته محو شده بود. دیگر چیزی نمانده بود که روی روحم رد جوهر بگذارد . جالب بود .

از اتوبوس پیاده شدیم. سبک بودیم ، پر از فکرهای تازه و شاد و هدفمند . لبخند از صورتم نمی‌رفت . وقتی باخنده پرسید به چه فکر میکنم گفتم به اینکه باید یک مزرعه زیر دریایی احداث کنم.

می خواهم در آنجا عروس دریایی پرورش بدهم و شاید نرده های کوتاهی بذارم تا دلفین ها به راحتی از رویش بپرند داخل . 

شاید هم آن طرف تر ایستگاه استراحتی برای نهنگ ها بزنم تا وقت بیکاری مان با هم آواز بخوانیم. 

از هیجان صدایم بالا و بالاتر می‌رفت . وقتی به خودم آمدم که هیو محکم به پهلو ام زد.

بعد سکوت شرمسارم صدای خنده های بلندش سکوت شب را شکست.

با خنده گفت همینطور! همینطور باش ! وقتی به صحنه جرم رسیدی همینطوری شاد و باهیجان فقط به آرزوها و رویاهایی که داری به امیدی که داری چنگ بزن ، بیخیال و بی اهمیت از کنار دردهایت رد شو ، نه اینکه پنهانشان کنی یا بپوشانی شان. بگذار رگه های امیدت در آنجا ته نشین شوند . بگذار خودت باشی و خودت ..برای خودت و کنار خودت....چرا اینقدر درگیر زمان و مکان و افراد و دردهای گذشته ای؟ 

آن هم وقتی چنین رویاهای شیرین زنده ای داری.

میان آغوش سرد نسیم شب ، صدای پچ پچ های برگهای سبز و نگاه های آتشین هیو ..... آن مرد تنهای خسته  کت شلواری عجیب غریب به طرز عجیبی به دل آدم می‌نشست.

از شانه های افتاده و گوشه چشمهای چین خورده اش معلوم بود هرآنچه به ما گفت تجربه خودش بوده . 

در عین مشکوک بودن صادقانه به نظر می‌رسید و درعین سرد بودن خونگرم.

شاید همین تناقضهایش اینقدر از محیط اطراف برجسته ترش کرده بود . شاید همین باعث شد هیو آنقدر آتشین نگاهش کند .

از آن شب روزها آرام تر می گذرند و افکارم آرام ترند . 

خوشحالم که دیدمش و متاسفم که چطور چنین چیزه ساده ای را زود تر نفهمیدیم.

حالا خیلی بهترم ...واقعا بهترم. 

شده ام مثل منشور ، با افکارم روی دلم رنگین کمان می‌سازم . 

با نغمه همهمه برگها می‌خوابم و صبح ها با صدای خشمگین هیو بیدارم . اینها همه نعمتند . واقعا نعمتی اند . باعث می شود حریصانه به عقربه های ساعت چنگ بزنم و امیدوار باشم دیر تر بگذرند .

خوشحالم که هیو در چنین جای دوری است ، دور از همه انها ...

خوشحالم در بدترین حالتم پیشش آمدم و خوشحالم که با او ملاقات کردیم. 

خوشحالم که هیو به جز من دوست دیگری هم پیدا کرد ...هرچند نحوه اشناییمان عجیب شد ولی چیزی از ارزش او و هیو برای من کم نمی‌کند.

این باعث می شود دلم به حال دیگران بسوزد .... همه آن دیگرانی که نه هیو دارند و نه یک آدم مشکوک عجیب جالب که در چنان شب‌هایی به عنوان یک دادستان باهوش زیرکانه به سمت صحنه جرم راهنمایی شان کند.

 

این خاطره را با نام اتوبوس گربه ای رمزگذاری میکنم.

علتش چیست نمیدانم ....شاید به خاطر نگاه های بازیگوش او یا شاید هم به خاطر حالت محتاط هیو در ابتدا ...یا شاید هم به خاطر نحوه عجیب اشناییمان.

اینها همه هم خوشحالم میکنند هم باعث می شوند به او  حسادت کنم که چقدر هوشمندانه نصیحتمان کرد و گذاشت وارد زندگی هم شویم.

امیدوارم روزی من هم حداقل چراغی باشم که به گم گشته ای مثل خودم راه نما شوم. آن وقت میروم پیشش می گویم اهم! من هم توانستم آرام کننده و هوشمند باشم دیدی؟ 

 

پ.ن: احتمالا بیخیال بگوید اره....از آدمی به تنبلی و بی حالی او چیزی بیشتر از این هم نمیشود انتظار داشت. هنوز هم در تعجبم چطور آن شب آن همه انگیزه برای حرف زدن و پیچاندن ما داشت.

الکی نبود که تا امروز تنها مانده، تنها عیبش همین گوشه گیری از اجتماع است اگر این را می توانست دور بزند مطمئنم محبوب ترین فردی میشد که می توانستی ببینی.

میدانم خودش میداند....شاید پدافند دفاعی اش همین است؟ کسی چه میداند . خیلی زیرک است وگرنه تا الان هیو می‌گرفتش:)).

 

 

 

۱ نظر
cheshiere Mss

نیمه شب

_میشود یک سوال بپرسم ، آرزویت چیست؟

_وقتی خواستم بمیرم دراغوشم بگیری.

 

_آتشی که خانمان سوز شد .

۰ نظر
cheshiere Mss

ماهی خال مخالی

آسیل ...اگر برنامه فرار از زمین را هنوز یادت هست الان وقتش رسیده اجرایش کنیم....

بیا...همین الان....باید از این فرد ، از این خانه از این شهر از این گذشته مه آلود ، از این خاطرات گندیده فرار کنیم...

حتی اگر اینده پیچیده تر از آن تجسم لایه های انرژی کوانتومی باشد.

باور می‌کنی یانه....ولی حالا میفهمم چرا روح خانه اش را ترک کرد...

ماهی های گندیده، بوی متعفن گوشت، لجن های گند اب...با هر نگاه و سخنش به اطراف هجوم می آوردند.

اگر قاتل شوم چه میکنی؟ 

باید زود برسی قبل از اینکه خودم را در خونم غرق کنم.

به چشایر و لونا و شاید آکیرا گفته ام بروند تعطیلات.....

من و کتابهایم و اینها و ما تنها ماندیم.....

کلافه ام، بغض زده ام ، ناراحتم . 

اره!ناراحتم!

دلم یک شب کامل گریه میخواهد.....دلم تو و او و کتابهایم را میخواهد..

کمی آرامش میخواهم ، کمی شادی ...کمی رویا ...همین!!

چرا حتی دست از سر همینها هم برنمی‌دارد ؟

احساس میکنم هر روز با قاشق مقداری از گوشت و روح درونم را می کَنَد.نه تنها من...برای همه ما.

تا آخر این هفته چیزی جز پوسته های خالی نخواهیم بود.

باید اینجا رسالتم را فریاد میزدم یا از رویاهای به تصویر کشیده شده ام میگفتم.

ولی اکنون فقط از غم نوشتم. زندگی ام همانی شده که ازش وحشت داشتم . رسیده ایم به ایستگاه درهای سیاه فلزی . شاید هم اکنون داخل دریم ؟

فقط میتوانم فریاد بزنم

خدایا کمک 

کمک

کمک

......

۲ نظر
cheshiere Mss

حالت تهوع

درست زمانی که فکر میکردم یکی از مهم ترین شبهای زندگیم رو باقشنگی تموم میکنم باید کسی رو درون خونه ام ببینم که از عشق سمی و متعفن اش تمام خاطرات خانوادم به درون باتلاقی گندیده کشیده شده و آرزو ها و رویاهایشون رو به درون قبر های خونین و مذاب فرو کرده.....

میخواهم بالا بیاورم...قلبم انگار آبسه کرده.....

چرا؟

چرا؟

چرا ؟

زندگی ناامیدانه به ترکهایم نمک می پاشد...

دنبال نخ سوزن می گردم...

سوزن درون دیگ فرنی مخفی شده....

نخ ها را موش‌ها بلعیده اند.

شاید زشت به نظر برسد ولی از ته دل امیدوارم سوزن را ببلعد و درجا با باران خونینی که از دهانش بیرون خواهد آمد گلهای نفرت دلم شاداب شوند......

میخواهم نفرت اش را در دلم زنده نگهدارم .

ولی او موافق نیست...مدام با چشم و اشاره ... با لب زدن و نجوا کردنهایش می گوید 

نیازی نیست به خاطر آن از این متنفر باشی .....فقط خودت باش...

با لجبازی می گویم دلم انتقام می خواهد 

می گوید گاهی بعضی ها لیاقتش را دارند که به آنها باز پرداخت کنی......

ولی من مطمئنم این حتی لیاقت همان را هم ندارد. پس دست نگهداشتم تا فراموش کنم .

کاش هیچوقت دوباره نبینمش....کاش هیچوقت نبود....

او خیلی دور است.....خیلی وقت است که رفته ولی این هنوز مانده و من هر لحظه عمیق تر در لجن زاری که فراموشش کرده بودم غرق می شوم.

چرا؟

چرا؟

چرا؟

من دیگر برای تحمل این خسته شدم.

۱ نظر
cheshiere Mss

تخمه آفتاب گردان

صدای خش خش خوردن تخمه آفتاب گردان می آمد .

شیائو عصبانی گفت :

_رائون ، چطور میتونی اینقدر خونسرد باشی ؟

در حالی که به تخمه خوردن ادامه می دادبا پوزخندی در جواب گفت:

_البته من هم میترسم 

_پس چرا به تخمه خوردن به این راحتی ادامه میدهی و خوشحال میخندی؟

_انسانها به روشهای مختلف ترسشون رو نشون میدن بعضی ها با غر زدن بعضی ها با بغض کردن بعضی ها هم مثل من دوست دارن تخمه بخورن ...

لبخند بزرگی روی صورتش شکفته شده بود ، این بیشتر از همه شیائو را آزار داد

_من تا حالا ندیدم یکبار هم گریه کنی...حتی حالا که اینقدر به مرگ نزدیکیم

_بگو ببینم آیا گریه کردن زمان مرگم رو به تاخیر می اندازه؟یا اگر وحشتزده باشم مرگ آروم تری دارم؟

_....

_من ترجیح میدم با لبخند به آغوش طوفان برم...اینطوری حداقل با چهره ای زیبا درون تابوت می خوابم نه؟

صدای خنده های دلنشین اش در تالار پیچید.

همان برای آرام کردن من کافی بود .

 

 

_کالیندوسکوپی

 

۱ نظر
cheshiere Mss

کار پاره وقت

هدف_شی؟انسان؟این چند کلمه به نظر خوب میرسند.این جهان دنیایی است که در آن اشیاء بهتر از انسان ها هستند و انسانها کمتر از اشیاء .

انسانهای ارزشمند را تا حد مرگ نگه میدارند ، گویی تنها طناب باقی مانده برای رسیدن به سعادت و خوشبختی شان است ...اما در لحظه خواهی دید پرتاب کردن انسانهای ارزشمندی که به سختی نگهداشته بودند خیلی راحت تر از دور انداختن اشیاء مفیدشان است.

عدم چیزی بودن برای دیگران ...... 

به شخصه ترجیح میدادم محو شوم تا اینکه باشم و برای کسی نباشم...

اینگونه است که همه چیز معنای خودش را از دست میدهد و تاریکی 

به آغوشم هجوم می آورد .

حالا باز هم میخواهی سعی کنم لبخند بزنم؟ 

یا بین ارزشمند بودن و بی ارزش بودن انتخاب کنم؟

ابرهای سیاه زیادی در سرم وجود دارد ، حتی نفس کشیدن هم خفه کننده است ..... 

تجربه کردن هجوم رنگها خوب است ... اما با توهم رنگی پس از آن چه باید کرد؟ 

مدفون شدن در تخت ، محکم در آغوش گرفتن بالشت و چنگ زدن به خاطرات بازمانده از آن شب تنها راهی است که اکنون میدانم.

 

 

_ملاقات با یک غریبه

 

۲ نظر
cheshiere Mss

رویای صبحگاهی

آسیل عزیزم!

گفته بودم تا به اوز نرسیدم برایت نمی نویسم .....شرمنده قول شکنی میکنم...فقط ...حس میکنم به نوشتن این نامه برایت نیاز دارم.

می توانی زیر میزی این نامه را باز کنی . بگذار یک راز باشد میان من و تو ...وقتی شصت سالمان شد بیا باهم این راز را زمزمه کنیم...

 

میخواهم چیزی بپرسم....یادت می آید زمانی عهد کردم دیگر هیچوقت گریه نکنم؟دیشب بعد چند سال شکستمش..

اشتباه نکن ! از سر ترحم برای خودم نبود ..... از سر نا امیدی هم نبود .... به خاطر حس شرمندگی بود....

به من گفته بودی به گذشته برنگردم.......درگیر آینده نشوم و تمام تمرکزم را بگذارم روی قلبم ....قلبی که برای خانواده ام می‌تپد ...برای عزیزانم ...برای تو ..برای زندگی....

به انعکاس ها خیره نشوم....آینه ها را بشکنم....

واگر زمانی دوباره به خودم شک کردم یادم باشد مهم نیست شرور به نظر میام یا نه......چون من برای تو پری مهربانی بودم....

وقتی لج کردم که دروغ می‌گویی...گفتی باشه من شرور ترین پری ممکن هستم.....خندیدم...خندیدی.....به تو گفتم خودم را پذیرفتم...

آینه ها را پی در پی شکستم.....خرگوش های سفید را دنبال کردم...آجرهای قدیمی را طی کردم ولی آسیل.....

دیشب نتوانستم.....نتوانستم آینه را بشکنم...درست لحظه ای که تبر را بالا بردم نگاهم به انعکاس درون آینه گره خورد...

درون آینه خودم را دیدم....ترسیده بودم...غمگین بودم...خیلی گریان بودم...نتوانستم تحمل کنم...دراغوش کشیدمش...

باهم گریه کردیم....می‌توانستم احساسش کنم...خیلی واقعی بود آسیل...شبیه رویا به نظر نمی‌رسید....درست وقتی خواستم گردنش را ببویم تا ببینم آدمی زاد است یانه ...فردی از آن طرف آینه را شکست....از هم جدا شدیم...پرده های سفید بالا رفتند...و من درون قفسی گیر افتادم بدون دیوار.....از هر طرف هزاران پنجره به درون قفس من راه داشت ....

حس بدی داشتم آسیل....خیلی بد....

چشمهای زشتی به من خیره بودند.....چشمهایی پر از کنجکاوی ...چشمهای آلوده پیچ خورده...هنوز هم از فکر کردن به آن لحظه متنفرم.....

دلم میخواهد چاقوی مورد علاقه آشپزی ام را از درون کابینت بردارم و بافت ماهیچه ای که از دنده ی دوم تا ششم ام را پوشانده پاره کنم...

سردرگم شدم...احساس میکنم هنوز درون قفس گیر کردم...

میخواهم تمام محتویات حفره شکمی ام را بالا بیاورم.....

گاهی وقتها عاشق بودن قدرت عجیبی به آدم می دهد ....اینکه می بینی هنوز زنده ام و به دیوانه خانه نرفتم یا دوباره دچاره کور رنگی نشدم فقط به خاطر این است که هنوز دیوانه وار عاشق امیدم...

با اینکه رویا دیدن تنها به سردرگمی و گم گشتی ام دامن میزند هنوز هم عاشق رویا دیدنم....

اینها ثابت میکنند من هنوز روح دارم....هنوز زنده ام....هنوز فرصت دارم....

آسیل کی به مقصد میرسم؟ احساس میکنم به جای خرگوش من به خواب رفته ام...بگو ببینم....من هنوز زنده ام؟ 

من هنوز ایستاده ام....دارم سعی میکنم یک کاری کنم...بگو درست پیش میروم....

 

پ.ن: یادت باشد قول دادی دنیا را جمع کنیم برویم دریا یک ماه گریه کنیم....چه به اوز برسم یا نه......یادت باشد ...باید برویم 

من هنوز یک جعبه خاطره برای گریه کردن در بین قفسه های کتابخانه ام قایم کردم.

 

 

۲ نظر
cheshiere Mss