گاهی برخی شخصیتها مثل زمستانی که گریزان اش شدی دنبال ات می کنند .ناگهانی می ایند ، تا اعماق استخوان های مان نفوذ می کنند و بعد ، قبل از اینکه در آغوش بگیری شان آب می شوند!
می روند ...
به همان سرعت ، به همان سادگی آمدنشان.
جی ووک ..آه پسر دوست داشتنی تنها بامزه من.
هنوز هم برایم سوال است چطور گاهی انسانهای جذاب و شوخ طبع و مهربانی این چنین تنها می شوند و تا آنجا پیش می روند که بخواهند نباشند .
همه اینها لایق این هستند که بی نهایت دوست داشته شوند.
البته........تا آنجایی که فاسد نباشند....بگذریم .
جی ووک یک فرشته بود ؛--؛
می خواهم به خانه برگردم یا بگذار به خانه باز گردم ......
اوه خدای من. هنوز هم با یاد آوری اش گریه ام می گیرد.
نمی تونم باور کنم داستان تمام شد.
تمام این چند سال روزهایی که کسالت داشتم یا احساس می کردم کافی نیستم ، داستان زندگی جی ووک برایم حکم چای و باقلوا زیر کرسی گرم خانه ای امن داشت.
همانطور که نویسنده گفت یک شادی کوچک در زندگی تکراری و پر هیاهو بود.
برای کسی که کنجکاو هست داستان راجع به چی ست . و شاید منی که در آینده ای دور و نزدیک فراموشی گرفتم و جی ووک را نمی شناسم.
عرضم به حضورتان که ....
داستان راجع به دو شخصیت با اسم هایی یکسان است که در یک روز یک زمان و یک مکان اما در جهان هایی موازی به دنیا می آیند .
هردوشان به نحوی در زندگی مشکل دارند.
جی ووک کد اول :) پسری پول دار بود اما خانواده ای برای دوست داشتن نداشت ، گاهی از خودش می پرسید چه چیز زندگی پر از حسرت و حسادت خوب است؟ و ..خلاصه دوستی هم نداشت ، پدراش هم چون فرزند نامشروع اش بود فقط می خواست با پول زیاد به نحوی بگذارد هر کدامشان زندگی مسالمت آمیز خودشان را داشته باشند ...و مادرش:) مثل مادر من پول را به فرزندش ترجیح داد و رفت ...شاید برای همین احساس نزدیکی شدیدی با او داشتم ؟ آه خدای من از اینکه صراحتا این را بگویم خجالت زده ام اما وقتی می دیدم کودک هیچ دوستی در دبیرستان یا راهنمایی نداشت و مدام مورد آزار قرار می گرفت حالا از هرکس به هر نحوی دلم می خواست بروم نویسنده را گاز بگیرم و بگویم بچه را چه کار داری؟
جی ووک کد یک پسر دوست داشتنی اما در ظاهر سرد و مهربانی بود که اغلب خودشیفته خودخواه و بی اهمیت رفتار می کرد . آن هم دلیل داشت گفتم که...خانواده اش شبیه میدان مین بود .
آه و اما جی ووک کد دو :)
تا صبح برایش آه می کشم . این شخصیت هم به شدت ناز بود . بگذارید توضیح دهم . جی ووک یتیم بود و از ابتدا کسی را نداشت ..در کل هیچ چیز نداشت نه به خدا اعتقاد داشت ، نه دوستی داشت ، نه پولی داشت ، نه خانواده ای . صرفا برای زنده ماندن و نفس کشیدن تلاش می کرد . سخت درس می خواند ، کار می کرد ولی احساس ناکافی بودن داشت . جی ووک خیلی همه چیز را بیش از حد درون خودش می ریخت . شاید به خاطر اینکه عادتش شده بود ؟ گاهی نابه سامانی ها را از شرایط می دید اینکه اگر فردی پول دار یا قوی بود اوضاع تغییر می کرد ، کسی نمی توانست قلدری اش کند ، به خاطر یتیم بودن مسخره اش کند . فکر می کرد می توانست تغییری ایجاد کند .
احساس می کرد قرار نیست کسی به یاد بیاورد اش و این وزنه سنگینی روی قلبش بود ،برای همین روزی یک وبلاگ ساده زد و شروع به نوشتن جمله هایی کوتاه راجع به روزمره اش کرد .
شخصیت صریح و صادق اش باعث می شد خیلی دوست داشتنی به نظر برسد و واقعا هم بود !!
دست سرنوشت بین این دو جهان جی ووک کد یک به صورت اتفاقی وبلاگ جی ووک کد دو را می بیند و از تشابه سن ، اسم و اتفاقات مشترک زندگی شان حیرت زده و متعجب می شود ، شاید در اوایل صرفا برای کنجکاوی وبلاگ را مرور می کرد ولی کم کم به عادت اش تبدیل شد و برای این پسر بیچاره که دوستی نداشت نویسنده وبلاگ اولین دوستش بود .
تا اینکه یک روز وبلاگ ها متوقف می شوند . جی ووک کد یک ابتدا فکر کرد شاید خسته است یا نویسنده سرش شلوغ است ولی پس از پنج سال وقفه شروع به نگرانی راجع به تنها دوست غریبه نزدیک نااشنا هم نام اش کرد و همه جا را برای پیدا کردن اش با استفاده از نفوذ قدرت و پول اش گشت ...اما پیدایش نکرد .
سپس در آخر با یک اتفاق پوچ این دو برای ساعتی می توانند همدیگر را در انعکاس دریاچه ببیند و صدای هم را بشنوند به نوعی تبدیل می شوند به دوستان دریاچه ای؟ :)))) من دوست دارم بگویم دوستان آبزی :))))
و بعد هراز گاهی جاهایشان را باهم عوض می کنند ، (با غرق کردن خودشان در دریاچه و بیدار شدن در دنیای فرد مقابل)
و در انتها .....اوخ که در انتها چه شد .
هممممممممم. مثل همیشه پایانی شاد پر از اشک آغوش و صحبتها دلگرم کننده:)
هر دویشان افرادی را برای دوست داشتن و محافظت کردن پیدا کردند و البته دوستان خاصی برای هم شدند.
داستانی بود که رشد شخصیتهای کوچک پیچ خورده آسیب پذیر را نشان می داد تا لحظه ای که هردو می خندیدند ادامه یافت و در اوج خاموش شد.
می دانی ؟ هنوز هم پنهانی نگران ام . نگران ام پس از اتمام این داستان داستان بعدی اش را چطور می نویسند ، حال اینکه قرار نیست ایندفعه خواننده ای برایشان باشد .
من احمقانه امیدوارم همچنان خوشحال باشند و اگر روزگار سختی را سپری کردند کنار افرادی که حمایتشان می کنند آرامش بیابند .
من نمی خواهم فراموششان کنم .
داستان روزهای خاکستری شان برایم پر از عشق و محبت بود . کلی از ترس ها و شکهایم را در خطوط داستان آن دو کنار گذاشتم .
می خواهم بگویم در آخرین جمله داستان به اندازه آنها احساس سبکی می کردم .
برای همین حالا که دیگر قرار نیست روزهایی را با داستان روزمرگی شان تمام کنم....برایشان احساس دلتنگی دارم .
همانطور که جی ووک گفت :احساس می کنم بخشی از خانه من باتو همراه بود.
کانگ جی ووکااااااهههههه ؛---؛
مین جی ووکاهههههههههه؛--؛
گوماوایو
گوماوایوووو