این چند روزه انگشتانم بدجوری خارش گرفته بودند ، برای نوشتن ، برای لمس کلمات ، برای جادوی آرامش بخش صدای کلید ها موقع تایپ.....شاید نیاز بود نوشتن.....شاید هم نه...
اما میدانم این تنها چیزی بود که آرامم میکرد....البته اینطور فکر میکردم...تا اینکه دیشب به او برخوردم..هنوز هم از تصور آن لحظه ناخواسته لبخندم پت و پهن میشود.
چطور می توان آدمی به عجیبی و نجیبی و باهوشی و ابلهی او پیدا کرد؟ نمیدانم!
باهوش است در استدلال و خواندن طرز فکر افراد .
ابله است در بیان احساسات.
عجیب است در طرز بیان کردن افکارش .
نجیب است در برخورد با مردم و اشرار و خطا کاران.
با اینکه ظاهری آراسته سرد و جوان دارد ، باطنش عمیقاً گرم و مهربان و پیر و شکسته است. دست روزگار چه ها با او نکرده ولی بی شک همان ها باعث شدند اکنون اینقدر محکم و دور به نظر برسد.
با هیو موافقم حتم دارم اگر معلم میشد بهترین در نوع خودش بود.
به طرز خبیثانه ای خوشحالم که معلم نیست ، وگرنه دیگر نمیشد دیدش. همینطوری هم با وجود سرد بودن ذاتی اش حسابی اطرافش شلوغ است چه برسد به آن موقع.
گفتم ذاتا سرد است؟ بیشتر به این تاکید میکنم.
چند شب پیش وقتی کلافه از آشوبی که به راه افتاده بود با هیو بیرون رفتم...مثل همیشه همه چیز را برایش گفتم ، خودش هم میداند چقدر در برابرش بی دفاعم و او دیوار دفاعی من در برابر خودم است. همانطور که سخن میگفتیم به ایستگاه اتوبوس رسیدیم . نیمه شب بود و خلوت ... سکوت شب های سرد بهترین معجون آرام بخشی است که میتوانی بیابی ... آن هم در این کلانشهر شلوغ آلوده.
شاید از سکوت غم انگیز شب بود ، شاید هم به خاطر همرنگ بودن موهای سیاه هیو با آسمان دلم که زدم زیر گریه.
هیو دلسوزانه و بی رحم بود ، مثل همیشه. با آن صدای مهربانش لب زد میدانی که جهان به ندرت عادلانه است حتی برای خیال باف ساده لوحی مثل تو .
اینجا بود که صدای سردی وارد مکالمه شد...بله خودش بود...
نگاهی به هیو انداخت و گفت برای رسیدن به عدالت باید از قوانین پیروی کرد....وقتی خلاف آن بروی همین می شود.
هیو بحث کرد کدام قانونی فرد گم گشته را از سراب افکار و وهم هایش نجات می دهد؟ کدام قانونی درد قلب را کم تر میکند؟ کدام قانون؟
برخلاف قیافه سرد هیو و نگاه گیج من او لبخند بازیگوشانه ای داشت که اصلا به آن کت و شلوار مشکی و هاله سردش نمی خورد.
آرام گفت سادست ، باید برویم هرجا تا با خودمان تنها شویم و از دست افکارمان خلاص!
آن چشم های بازیگوش و لحن آرامش آن هم در آن نیمه شب خیلی ترسناک به نظر میرسید.....آخر کجای دنیا چنین چیزی طبیعی به نظر میرسد ؟ خیلی مشکوک بود ، خیلی!
حتی هیو هم میلرزید ، انگار شیطان احضار کرده باشیم ، هردو می خواستیم فقط ایستگاه را ترک کنیم که صدای ترمز اتوبوس مارا از دست غرق شدن در نگاه مشکی اش نجات داد.
به سمت اتوبوس حرکت کرد ، دم در ایستاد و پرسید : قانون هرجا را شرح بدم ؟
آن لحظه شاید به خاطر نگاه خسته اش بود ، شاید هم به خاطر تنها و غمزده به نظر رسیدنش ...هرچه بود من و هیو دنبالش سوار اتوبوس شدیم.
هیو عصبی پرسید : خوب ؟ این قانون چیست؟
او یک صندلی تک نفره کنار پنجره انتخاب کرد و نشست. درون اتوبوس فقط ما سه نفر بودیم و سکوت شب.
آرام گفت اول یک صندلی پیدا کن و بشین . ماهم کنار پنجره در ته اتوبوس نشستیم.
و او ادامه داد که
_ چرا به چیزی اهمیت میدهیم که میدانیم جز درد چیزی برای ما ندارد؟
من و هیو جوابی نداشتیم
او با لحن خسته ای گفت
_ باید از شر آنها خلاص شویم.
پرسیدم چطور ، بدون آنکه لحظه ای چشم از بیرون بردارد ادامه داد
_به هر ایستگاه که رسیدیم یک دسته از فکر های شلوغ ات را دور بنداز . یک فکر چسبنده مزاحم را جدا کن و بگذار در آن ایستگاه تنها بماند.
و بعد فقط سکوت بود و سکوت.
به نظر کار سختی میرسید ولی به طرز عجیبی جواب میداد. همانطور که مناظر پشت سر هم رد میشدند ذهن من هم مدام خالی و خالی تر میشد . در عوض با اینکه شب بود مناظر بیرون روشن تر و واضح تر به چشمم می آمدند. وقتی به ایستگاه آخر رسیدیم دیگر هیچ فکری نداشتم ، خیلی عجیب بود ! ولی واقعا جواب داد.
برای هیو هم همینطور بود ، اوهم سبک تر قدم برمیداشت.
هیو این دفعه مشتاقانه پرسید حالا بعد رسیدن به هرجا چه میکنیم؟
لبخند پت و پهنی روی صورتش نمایان شد با خنده گفت
حالا برمیگردیم به همانجا که همه چی شروع شد.
با ترس گفتم نه نمی شود ، تکرار دوباره دیدن اجساد باورها و آرزوهایم همین ذره امیدهایی راهم که به زور جمع کردم از بین می برد.
با قیافه سردی گفت برای دستگیر کردن مجرم و بانی حادثه باید برگردی.
با لجاجت گفتم از کجا میدانی؟
گفت البته چون قاتل همیشه بر میگردد به صحنه قتل.
هیو مشکوک نگاهش کرد و گفت از کجا میدانی ؟ خودت هم قاتلی ؟
با لبخند مرموزی گفت چون من یک دادستانم.
باورمان نشد . مگر می شد؟ دادستان ها طبیعتاً باید پیر باشند ، چروکیده و خشمگین و عصبی . باید جذبه داشته باشند . او دقیقا برعکس آن توصیفات بود . تا وقتی کارت دفترش را نشانمان داد و هیو درباره اش سرچ کرد باورمان نشد .
بعد از آن هیو گفت گیریم که حق با تو باشد ولی به هیچ عنوان نمیشود دست تنهایی رفت انجا...تازه برویم که چه کنیم؟
با لبخند سوار اتوبوس بازگشت شد و چیزی نگفت ماهم دنبالش سوار شدیم. بعد از اینکه نشستیم گفت
به هر ایستگاه که میرسیم یک طرح برای فردا بکش ، یک هدف تعیین کن ، یک آرزو کن .
و بعد باز ما بودیم و سکوت شب.
طرح هایم را ریختم وسط ، خوب و بدشان کردم . اولویت بندی شدند . تا رسیدیم به محل اول کلی کار داشتم که روزهای بعد و روزهای بعد انجام بدهم. دیگر گذشته محو شده بود. دیگر چیزی نمانده بود که روی روحم رد جوهر بگذارد . جالب بود .
از اتوبوس پیاده شدیم. سبک بودیم ، پر از فکرهای تازه و شاد و هدفمند . لبخند از صورتم نمیرفت . وقتی باخنده پرسید به چه فکر میکنم گفتم به اینکه باید یک مزرعه زیر دریایی احداث کنم.
می خواهم در آنجا عروس دریایی پرورش بدهم و شاید نرده های کوتاهی بذارم تا دلفین ها به راحتی از رویش بپرند داخل .
شاید هم آن طرف تر ایستگاه استراحتی برای نهنگ ها بزنم تا وقت بیکاری مان با هم آواز بخوانیم.
از هیجان صدایم بالا و بالاتر میرفت . وقتی به خودم آمدم که هیو محکم به پهلو ام زد.
بعد سکوت شرمسارم صدای خنده های بلندش سکوت شب را شکست.
با خنده گفت همینطور! همینطور باش ! وقتی به صحنه جرم رسیدی همینطوری شاد و باهیجان فقط به آرزوها و رویاهایی که داری به امیدی که داری چنگ بزن ، بیخیال و بی اهمیت از کنار دردهایت رد شو ، نه اینکه پنهانشان کنی یا بپوشانی شان. بگذار رگه های امیدت در آنجا ته نشین شوند . بگذار خودت باشی و خودت ..برای خودت و کنار خودت....چرا اینقدر درگیر زمان و مکان و افراد و دردهای گذشته ای؟
آن هم وقتی چنین رویاهای شیرین زنده ای داری.
میان آغوش سرد نسیم شب ، صدای پچ پچ های برگهای سبز و نگاه های آتشین هیو ..... آن مرد تنهای خسته کت شلواری عجیب غریب به طرز عجیبی به دل آدم مینشست.
از شانه های افتاده و گوشه چشمهای چین خورده اش معلوم بود هرآنچه به ما گفت تجربه خودش بوده .
در عین مشکوک بودن صادقانه به نظر میرسید و درعین سرد بودن خونگرم.
شاید همین تناقضهایش اینقدر از محیط اطراف برجسته ترش کرده بود . شاید همین باعث شد هیو آنقدر آتشین نگاهش کند .
از آن شب روزها آرام تر می گذرند و افکارم آرام ترند .
خوشحالم که دیدمش و متاسفم که چطور چنین چیزه ساده ای را زود تر نفهمیدیم.
حالا خیلی بهترم ...واقعا بهترم.
شده ام مثل منشور ، با افکارم روی دلم رنگین کمان میسازم .
با نغمه همهمه برگها میخوابم و صبح ها با صدای خشمگین هیو بیدارم . اینها همه نعمتند . واقعا نعمتی اند . باعث می شود حریصانه به عقربه های ساعت چنگ بزنم و امیدوار باشم دیر تر بگذرند .
خوشحالم که هیو در چنین جای دوری است ، دور از همه انها ...
خوشحالم در بدترین حالتم پیشش آمدم و خوشحالم که با او ملاقات کردیم.
خوشحالم که هیو به جز من دوست دیگری هم پیدا کرد ...هرچند نحوه اشناییمان عجیب شد ولی چیزی از ارزش او و هیو برای من کم نمیکند.
این باعث می شود دلم به حال دیگران بسوزد .... همه آن دیگرانی که نه هیو دارند و نه یک آدم مشکوک عجیب جالب که در چنان شبهایی به عنوان یک دادستان باهوش زیرکانه به سمت صحنه جرم راهنمایی شان کند.
این خاطره را با نام اتوبوس گربه ای رمزگذاری میکنم.
علتش چیست نمیدانم ....شاید به خاطر نگاه های بازیگوش او یا شاید هم به خاطر حالت محتاط هیو در ابتدا ...یا شاید هم به خاطر نحوه عجیب اشناییمان.
اینها همه هم خوشحالم میکنند هم باعث می شوند به او حسادت کنم که چقدر هوشمندانه نصیحتمان کرد و گذاشت وارد زندگی هم شویم.
امیدوارم روزی من هم حداقل چراغی باشم که به گم گشته ای مثل خودم راه نما شوم. آن وقت میروم پیشش می گویم اهم! من هم توانستم آرام کننده و هوشمند باشم دیدی؟
پ.ن: احتمالا بیخیال بگوید اره....از آدمی به تنبلی و بی حالی او چیزی بیشتر از این هم نمیشود انتظار داشت. هنوز هم در تعجبم چطور آن شب آن همه انگیزه برای حرف زدن و پیچاندن ما داشت.
الکی نبود که تا امروز تنها مانده، تنها عیبش همین گوشه گیری از اجتماع است اگر این را می توانست دور بزند مطمئنم محبوب ترین فردی میشد که می توانستی ببینی.
میدانم خودش میداند....شاید پدافند دفاعی اش همین است؟ کسی چه میداند . خیلی زیرک است وگرنه تا الان هیو میگرفتش:)).