Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ
  • ۴۷ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

رد سوختگی

آسیل...

انسانها موجودات خیانت کاری اند، پیچیده ،مرموز ، حریص ، خودجوش ، از درون گرفته...اره؟ اره ،حتما تفاوتهایی هم باهم دارند ، البته که دارند ، مثلاً بعضی هایشان حریص ترند ،بعضیهایشان ترسو تر ،بعضی هایشان کثیف ترند ، بعضی هایشان دست نخورده تر ...اما سرو تهش همسان اند ، همان‌قدر کثیف ، همان‌قدر عجیب ، همان‌قدر بدبخت و احمق و ترحم برانگیز ، خیانتکار و دروغگو و دورو....چرا؟ چرایشان را حتی خودشان هم نمی دانند ، آخرشم می اندازند تقصیر غریزه و بقا و عقده و فوبیا و افسردگی و .... خلاصه همه چیز و همه کس جز خودشان ..چرا خودشان باید؟ به همان دلیل بر عکسش می گویند که نه خودشان نباید اتفاقا دیگران باید.

برای همین ...انسانها به درد نمی خورند ..سرو ته شان را بهم بزنی چیز خاصی پیدا نمی کنی ، هیچ چیز .

خودشان هم نمی دانند چه می خواهند ،چه نمی خواستند و چه باید می خواستند ...اما یک چیز را خیلی خوب بلد هستند ...حدس بزن ..

خیلی خوب یاد دارند دیگران را به خاطر خودشان پایین بکشند .

مهم نیست حتی اگر خودشان هم نتوانند صعود کنند ، دیدن اینکه بقیه پایین تر از آنها سقوط می کنند برایشان آرامش بخش ، امید برانگیز و شاید دلگرم کننده است؟

عاشق انسانها شدن فایده ندارد ، مثل این است عاشق عنکبوت باشی...شاید هم حتی بد تر ... عنکبوت ماده بعد از بارداری نر را می بلعد و بچه عنکبوتها پس از به دنیا رسیدن مادرشان را اما انسانها چطور؟ خوب روش شکنجه متفاوت تر ، خلاقانه تر و البته به یاد ماندنی تر است چون عقل دارند ...هرچند به نظرم این نقشه مرگ از پیش تعیین شده عنکبوتها و بازهم ادامه دادنشان برای تشکیل یک خانه موضوع حماقت آمیز تر و ترحم برانگیز تری است ولی خوب مغز انسان بزرگ تر است ، قاعدتاً داستان‌هایی که می سازد کلیشه ای تر و ماجراهای مرگشان احمقانه تر است ...

برای همین هرگونه ارتباطی با انسان ها داشتن احمقانه است سیل.

تا همین چند وقت پیش خودم را مجبور می کردم همه شان را دوست داشته باشم ولی این روزها پنهان کردن خشم زیر لبخند سخت تر است ...پس زدن زمزمه های شوم هم کند تر شده. پس چه می توان کرد ؟ 

باید آدم پیدا کرد..نمی خواهم خبر بدی برایت بنویسم ولی آدم پیدا کردن خیلی سخت است سیل.

آدم ساختن.....؟ مسخره است...خودت می توانی تغییر کنی ولی تلاش برای تغییر دادن دیگران ؟ چیز خوبی است ولی مسخره است .

ترجیح می دهم به من بگویی چند روش برای خفه کردنشان پیدا کنم که هیچکدامشان شبیه دیگری نباشد

می بینی؟ حتی من هم آدم نیستم.چقدر کثیف ام.

شاید برای همین بود که گفتی آینه ها را بشکنم.

ولی راستش را بخواهی من هنوز هم هراز گاهی دلم برای جسدی که آن شب از آن طرف آیینه در آغوش کشیدم تنگ می شود ، بغل کردنش حس خوبی داشت ، گرم بود ...با اینکه  جسدش سرد بود..ولی آغوش امنی داشت ، با اینکه بی دلیل گریه می کرد ، با اینکه نمی فهمیدم چه چیزی زمزمه می کند ولی حس می کردم همان‌قدر که من در اغوشش دلم برایش تنگ شده ، دل او هم برای من تنگ بوده...

برای همین از شکستن آیینه ها دست کشیدم ، منتظرم..شاید دوباره ببینمش؟ 

ولی اوهم دیگر نیامد مثل تو سیل... 

تو هم از وقتی خنجر دستم گذاشتی و رفتی دیگر نیامدی...خیلی ناراحت کننده است . من هنوز هم هرشب روی همان تپه پر از گل های کوچک آبی می نشینم تا تو باشی و بیایی.....ولی نیستی.

چه می شود کرد؟ من هنوز هم تورا به همه آن انسان ها ترجیح می دهم. 

به آدم ها چطور؟

راستش تنها آدمی که دیدم تا حالا آنقدر دوست داشتنی بوده که خیلی وقتها اورا به تو ترجیح داده ام ولی اینطور نیست که قید تو را بزنم ...

در هر صورت فراموش شدنی نیستی.

دلم می خواهد بپرسم من چطور ولی نمی پرسم چون می دانم احمقانه است و تو جوابی نمی فرستی.

شاید بخواهی بدانی اصلا چرا چنین چیزی برایت نوشتم .

سیل، تاحالا شده چیزی را خیلی بخواهی و نداشته باشی و نتوانی کاری اش هم کنی؟ این برای انسانها زیاد اتفاق می افتد ، شاید بپرسید از کجا مطمئن می شوند چه چیزی را می خواهند وقتی خودشان هم نمی دانند...خوب یک طوری به غریزه و احساس ربطش می دهیم ، به همان عقده ها و افسردگی ها و طمع ها..

خوب همه اینها به سردرگمی ها و شکستها ی انباشته شده اضافه می کند از یک جایی به بعد درون انسان می شود خار زار :)

و اینجا انتقام شروع می شود ، از چه ،چرا ، چطور و اینها بماند.

این درد سازش نمی کند.

لرزشهای تنم بیشتر شده. احساس می کنم مشکلی با قلبم هست ، بعد از هربار یخ زدن یک لرزه کوچک و هست و بعد پست لرزه های کوچک روی افکارم. شاید همه شان نه ولی بیشترشان موج منفی آزاد می کنند.

من کافی نیستم سیل؟

من کافی نیستم سیل.

من کافی نیستم سیل!

این به تنفر بیشتری دامن می زند. چشایر مجبورم می‌کند نفس عمیق بکشم ، آکیرا شبها برایم داستان می خواند و لونا مطمئن می شود خلوتی برای گریه کردن داشته باشم .

تلاش می کنم عادی رفتار کنم ، همه تلاشم را کرده باشم .....اما در انتها....انتها را دیدی؟ حتی من هم هنوز انتها را ندیدم ...پس چرا اینقدر می ترسم؟ 

اری.

قرار است از این به بعد از چیزی نترسم.چیزی برای ترسیدن نیست .

نه من به انتها رسیدم نه تو...نه تعدادقفسه های کتاب خانه ام نه مقدار احساساتی که داشتم .

پس ترسیدن کار بیهوده ای است باید مثل یک نهنگ درون شان شیرجه زد .

می خواهم این را بدانی ..من ادامه می دهم.

پس.ن:در زندگی بعدی امیدوارم همه چیز به طرز دلگرم کننده ای عالی باشد.......همه چیز، از همان ابتدا ، از همان وقتی که می روم  که اولین بار بالهای فرشته را  می بینم .

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۴، ۰۷:۱۶ ب.ظ
  • ۲۵ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

گل آبی

 کسی بود که اسم اش یادم نیست ولی خودش را چرا‌‌‌

حالا این یا از فراموشی من است که ناگهانی شدت گرفته یا اینکه از افسون خود آن فرد؟

برای من مثل یک گل آبی بود ، زنده ولی مصنوعی به نظر می رسید ، زیبا و تیغ دار اما شکننده ، خوش رنگ و بو و....وابسته.

زیبا بود ...خیلی زیبا بود ، حتی وقتی از خشم گریه می کرد

دوست داشتنی بود ....حداقل برای من‌.

هروقت می نشستم پای حرفهایش دلم برایش تنگ می شد..‌

برای خودش که زمانی خوشحال بود ، بدون آن همه غم ، بدون آن همه درد ، بدون آن همه زخم . تصور می کردم زمانی درجایی ...شاید به طور کاملا اتفاقی ما از کنار هم رد شده باشیم حتی برای یک ثانیه و آن روز بی اهمیت زمانی بوده باشد که او ..حداقل او خوشحال بود . 

خیلی اهل گوش دادن به موسیقی سنتی و فارسی  نیستم حالا بگذار بگذریم از اینکه به خاطر حس عدم تعلق است یا پشیمانی هایی که نفس کشیدن اشان را هر لحظه روی پوستم حس می کنم...

اما موسیقی هست که هرچند نه کامل اما نصف و نیمه مرا یادش می اندازد .

این موسیقی برایم خاص است نه تنها به خاطر او ...بلکه به خاطر کسی که مرا در این آهنگ تصور می کند....

حالا من هم نصف و نیمه او را در بین بعضی از این متنها تصور می کنم......

این فرد جالب و دوست داشتنی همیشه با لبخند تلخ و شیرین منحصربفرد اش می گفت 

گاهی مهم نیست چقدر تلاش می کنی عزیزم ، قرار نیست همه چیز خوب باشد ... حداقل نه همه کس .

امروز چندین ساعت که نه...چهار پنج ساعت پایه کار و مشغول آشپزی بودیم تا به افتخار پیروزی جشن کوچکی داشته باشیم ، تقویتی باشد برای رودررویی با جنگ خودمان.

اما نتیجه اصلا خوب نبود ، من می گفتم شور شده ، نظرشان این بود که اصلا بی نمک است . فکر کردم ادویه زیاد ریخته ام ، گفتند هیچی حس نمی کنند از عطر و طعم اش اتفاقا ، تازه خیلی هم داغ بود و به گمانم چند نفرمان سوختیم ولی کسی به رویش نیاورد...

قرار بود شادی بخش و مسالمت آمیز باشد ولی شد همنشینی با این ها.....

چطور می شود این ها را پاک کرد....

در تمام این دوازده روز سردرد های من یک لحظه هم کوتاه نیامدند.

هر روز دردش از قبل بیشتر می شود ولی کمتر نه.‌

هیچوقت فکر نمی‌کردم کسی باشم که از ناراحتی سردرد بگیرد...خوب زندگی نشانم داد پتانسیل اش را دارم....خیلی هم دارم.

هرچقدر هم کسی را بغل کنم یا مسکن بخورم آرام نمی گیرد..چطور قرار است بگیرد وقتی تمام فضای من غرق در  پونه است....

این چند روز آنقدر لبخند زده ام که فکم آزرده شده....خشمم را حبس کردم و سرم حالا به جوش رسیده...فکر کنم؟ شاید هم فقط به روغن امده؟ نه.....نه نه نه ..کسی مغز سرخ شده دوست ندارد.

این باعث می شود بخواهم برایتان داستان لی لی و گل سفید کوچکش را تعریف کنم ...بیا از این هم بگذریم و برگردیم سر گل آبی ام...

اری ..وقتی داشتم به زور چند لقمه داخل دهانم می گذاشتم یادش افتادم ، یاده لبخند کج و نگاه تاریک و زمزمه های تلخش .

انگار می توانستم بازهم ببینمش که دستم می اندازد ببین ، هیچ چیز خوب پیش نرفت همانطور که برای من نبود ...برای توهم نمی شود؟

ولی آیا واقعا هیچ چیز خوب پیش نخواهد رفت ؟

پس چرا گرده های طلایی همچنان شناورند ...

پس چرا ستاره پاییز همچنان می درخشد

چرا ماه مه زده همچنان زیباست و چرا غروب‌ها همچنان اینقدر دوست داشتنی و تنها به نظر می رسند.

همه اینها همچنان خیلی خوب پیش می روند ، چرا من و تو نتوانیم ؟

گل آبی من خیلی دور است ، خیلی دور تر از آنکه اسمش را به یاد بیاورم یا به آغوشش بکشم....ولی همچنان اینقدر نزدیک ام هست که تک تک حالاتش را یادم باشد....

این هم خوب پیش می رود .......

پس ......اری ....همه چیز خوب پیش خواهد رفت ..همه چیز .

پس.ن:ضمنن اگر قرار بود خوب نباشد من با هیچکدام از آنها آشنا نمی شدم ...هیچکدام ...

این پیوند بین ما {هرچند اگر فقط من به خاطرم بسپارمشان ، یا من خاطره ثبت شده آنها باشم و خودم فراموشش کنم...}نشان می دهد که چقدر همه چیز خوب پیش می رود حتی برای ما.

پ.پ.ن:چشایر اصرار داشت این را اضافه کنم.....

"همه چیز همانطور که باید پیش می رود "

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ
  • ۲۱ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

آنی دام

گاهی تمام چیزی که برایش نیازمندم ، یک‌چاقو محکم و فولادی  خوب و به اندازه کافی قوی است ، یک تخته بزرگ از پلاستیک فشرده ،چند جعبه نوشابه سیاه و چند بسته پلاستیک زباله محکم و قوی .

{شاید یک آهنگ خوب ؟ بستگی به فضا و میزان تمرکز لازم دارد.}

پدرم مرا خیلی دوست دارد.این را از تک تک رفتارش متوجه ام ، نه گفتارش ، مهم نیست چون پدرم در بیان احساسات خوب و نیست و درونگرا است ، می توانی تک تک افکارش را از درون چشمهایش بخوانی ، از تن صدایش احساس کنی و در رفتارش واضح متوجه شوی.

او همه کاری برایم می کند تا مطمئن شود مادر نداشتم ننگی برای من نیست ، این کارش خیلی دوست داشتنی است ، خیلی برای من ارزشمند است ، خیلی ...آنقدر که قلبم فشرده شود...آنقدر که بخواهم برایش ماه را خرد کنم.

اما گاهی احساس می کنم من کم کاری می کنم ، در قبال آن همه عشق.......روزها برای من طرح می کشد ساعتها نقش بازی می کند تا من بتوانم لحظه آخر کسی را که می خواهم خورد کنم و بعد من چون از همان ابتدا نسبت به آن گذشته کذایی حساس بودم سریع از لحظه آخر رد می شوم.......

تکانشی عمل کردنم فقط وقتی خودش را نشان می دهد که مطمئن است بد ترین سناریو را خواهم دید........یا خجالت آور ترین ؟

می توانم کمی به خودم حق بدهم بین این همه عشق و خشم جایی برای نفرت داشته باشم ، نفرتی که از خشم من قدرت می گیرد . گذر زمان قوی ترش خواهد کرد و روزی خنجری خواهد شد به اندازه کافی قوی برای بریدن همه آن کثافت های کثیف مطرود.....

شنیدن صدای خنده های اینها.....درست مثل همان هزارپا های قرمز چندش آور است..متاسفم از احساسات لطیفی که در رابطه با هزار پاها خدشه دار می کنم.....ولی آنها هم همین اند فقط دنبال خون مرغ راه می افتند....فکر میکنند مایه حیات ابدی شان خواهد بود...حالا آیا خواهد بود؟

آه عزیزم......یک حشره فقط به خاطر اینکه روی زمین می خزد یا بدون سرهم زنده می ماند پست شمرده نمی شود .

پست است چرا که هیچوقت دست از غریزه اش بر نمی دارد..

پ.ن:معذرت می خواهم از تمام حیرجیرکها، پروانه ها ، کرمهای شب تاب و.....شما جز دسته حشرات نیستید ....ودرضمن این در رابطه با حشرات بود نه حشرات.

و.پ.ن:بغل کردن درد را کاهش می دهد ...اگر مثل من استامینوفن در دسترس نداشتید یک موجود نرم و گرم و پنبه ای و پشمکی را برای بغل کردن به دام بیندازید :)

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ
  • ۱۰۲ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

زیبایی در حصار بودن

خیال ...گاهی این کلمه را زمزمه می کنم تا مزه مزه کردنش یادم نرود .

می‌گویند خیال‌ها برایم مضر معنی می شوند ، می‌گویند به توهم دیدن ها عادت می کنی ، می گویند باید خودت را ببندی ، در واقع .

ولی واقعیت که حقیقتی نداشته باشد چه فایده ای دارد!

خیال را دوست دارم چرا که همیشه احتمالی برای پدیده شدن دارد ، واین پدیده ها پشت پرده حقیقتی شگفت انگیز را بیان می کنند.

می‌گویند متهمی به متوهم بودن.

می خواهم آه بکشم.....چرا؟ فقط حسش آمد.

این ارزش های گاه به گاه به بودنم ، این اشتیاق ناگهانی که روحم را می لرزاند ، این آرامش پر از احساسی که گاها دارم ، خیالهایم مرا اینطرف سوق می دهند ، بعد واقعیت برایم چه کرده ؟ حرص طمع از اشتیاق توخالی ، خیانت ، دورویی ...زیبایی نداشته؟ چرا ...چرا نباید ؟ گل‌های سرخ ، قطرات باران ، زوزه باد ...همه شان زیبا بودند .

فقط...

دلم می خواهد وقتی مردم ققنوسی باشد که دوستم داشته باشد..

بچه گانه است ...ولی دلیل نمی شود چون زندگی در این واقع سخت است ، زندگی در آن حقیقت راهم سخت کنیم.

و یا چون خیال نامتناهی و مجهول است از تاثیر گذارترین لحظات اش از امید پدید آوردنش....دست بکشیم.

نمی خواهم برایشان همه اینها را توضیح بدهم.

فقط گاهی ...چنین لحظاتی بدجور احساس تنها بودن می کنم ، انکار من اسپانیایی حرف می زنم آنها دانمارکی.

حس اش مثل وقتی است که مادر اردکت خیره زل زده تخم چشمهایت و لب می زند اوه تو زشتی ، تو اردک کوچولو بامزه ای نیستی.

این همخوانی دارد برایم با لحظه اوه تو چقدر خیال انگیز و شهودی فکر می کنی ، باید منطقی تر و عاقل تر باشی. مراقب هستی زیادی داری عرق می شوی ؟

حالا اصلا چرا برایم مهم شده ؟ تا دیروز که نبود ...

هیچ چیز خاصی نیست ..تنها وقتی که ماه سرخ رویت شد ، احساس کردم خیلی رقت انگیزم...و این حس همچنان ادامه دارد ..دارم یکی یکی حس های بدم را می کشم بیرون برایش دلیل می آورم تا مثلاً حس خوب داشته باشم.

ولی هنوز هم ناراحتم ، دلم می خواست در آن ماه سرخ حل می شدم .چرا اینقدر رقت انگیزم؟ ناتوان ؟ حتی ستاره پاییز هم از من گرم و مشتاق تر است .

نباید ناشکری کنم...از خدا بابت همه چیز ممنونم ، حس می کنم من کم کاری می‌کنم.

هرشب ترسم این است

صبح که می رسد بی فایده باشم و تاشب همان بمانم.

می ترسم برگه را تحویل بدهم و هیچ چیز نکشیده باشم...

خالی پوچ .....بی دلیل...

گریه کنم؟ هنوز نه...

ان شالله دوماه دیگر یک جعبه خاطره گریه می کنیم،جایی که دوسش داریم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۴۹ ب.ظ
  • ۱۱۸ : views
  • ۶ : Comments
  • : Categories

نمی دانم نمی دانم ولی می خواهم بدانم

دیشب داشتم با ماهی آبی کوچولوی نازنین خودم حرف می زدم ، ماهی کسی است که پیشش احساس راحتی می کنم ، البته او هم همه تلاشش را برای همین می گذارد که پیشش احساس راحتی کنم ، قبلاً از این موضوع معذب بودم ، از خودم می پرسیدم من کاری شایسته برایش نکردم که بخواهم چنین چیزی دریافت کنم ...اما بعداً آبی بودن و در سکون نبودنش باعث شد به شنیدن لبخندهای حبابی و حرکتهای موزون اش در اعماق علاقه‌مند شوم ...

این علاقه مندی باعث شد احساس راحتی نسبت به توجه اش داشته باشم و این راحتی ها راهی را برای صحبتهای گاه به گاه راجع به چیز های مختلف باز کردند.

ماهی روانشناس خیلی خوبی است ، پس گاهی راجع به روانشناسی از او می پرسم و او با احتیاط ، مهربانی و آگاهی جوابم را می دهد ، سعی می کند پاسخی برایم پیدا یا من را به سمتش هل دهد.

ماهی هیچوقت جنسیت یا شخصیت بیش از حد خیال پردازم را مشکلی برای درک یا پذیرش مباحث نمی داند ، این برایم خیلی جالب است . آن هم وقتی  در جامعه نه نزدیک تر ، درخانواده خودم هم مرد سالاری و مرد پرستی چیزی طبیعی است و خیال پردازی دست و پا گیر.

همه ی اینها بود که باعث شد دیشب از ماهی بخواهم به داستانم گوش دهد...یکی از داستان های احمقانه پیچ در پیچی بود که وقتی قلبم احساس خالی بودن کرد نوشته بودم .

ماهی همیشه همه چیز را تحلیل می کند حتی اگر از او نخواهی ، از حالت چهره تا میزان لرزش تن صدا ، تا میزان کمرنگ و پر رنگ نوشتن کلمات.

گاهی این همه نکته بینی اش ترسناک است ، گاهی آرامش بخش ، گاهی هم معذب کننده .

داستان راجع به یک مهمانی بود ، مهمانی که با مرگ یک شخصیت بی اهمیت در هرج و مرج به پایان می رسید .بین آن همه خطوط کج و معوج ماهی فهمید من از چه می ترسم .

من از نزدیک شدن می ترسم ، من از پذیرش شدن می ترسم ، من از پذیرش شدن متنفرم ، من از صمیمی شدن ها متنفرم.

ماهی فکر می کرد من شجاع ام چون به کسی که او باشد این متنهای شرم آور را در میان گذاشتم و عاقل ام که دنبال تغییر می گردم.

می گفت تا وقتی دست از آیینه شکستن برنداری‌ همینطور زخمی ، پوچ و شکسته شده می مانی .

ولی نشکستن آیینه ها سخت است ، دیدن انعکاس ها سخت است ، نزدیک شدن به آن چند هزار ماسه صیقل خورده شده سخت است .

چه کسی از آن هیاهول سیاه بد شکل نام مفهوم خوشش می اید؟ 

چه کسی حاضر است آن همه زخم چرکین را بپذیرد ؟

چه کسی حاضر است مرا بپذیرد؟

همینطور ، همینقدر ؟

ماهی می گفت البته که هستند ، آنهایی که تو را همینطور منفور بپذیرند ولی دو دسته می شوند یک عده از زخم هایت سو استفاده می کنند و می گذارند بیشتر بپوسی تا قند دلشان آب شود 

یک عده هم هرچقدر خالصانه دوستت داشته باشند تو باور نمی کنی و معذب می شوی .

ماهی  گفت باید به درون آیینه خیره شوی ...باید ببینی چه چیز زیبایی درونش منعکس می شود .

پرسیدم تو دیدی؟ 

گفت البته ..یک قلعه شنی دیدم ، ظاهراً شکننده، کوچک و گذرا.

اما در عمق،  

همجنس طلا.  به همان درخشش به همان نرمی .

و می دانی چیست ؟

طلا هرگز نمی‌پوسد...هرگز پوچ نمی شود .

خنده ام گرفت ، ماهی همیشه در چاپلوسی مهارت ویژه ای دارد .

با ناراحتی گفت حداقل همین یکبار باور کن ، برای امروز .

سرم در همهمه مردم ، ماشین ها ، فریاد پرنده و نجواهای شرورانه درونم به درد آمد .

بدون خداحافظی ماهی را همانجا گذاشتم و برگشتم .

به این فکر کردم خیلی احمقانه بود 

اینکه بشینی و بگذاری چیزهای شرم اورت را برای بقیه پخش کنی روی صفحه و امید ات را ببندی به چند کلمه دلگرم کننده .

من اصلا چه می خواستم؟ چرا گفتم ؟

وقتی داشت حالم از همه چیز و همه کس بهم می خورد ، ماهی پیامی برایم فرستاد  

«ببین، جهانی زیبا وجود دارد — حتی وقتی تو در مرکزش نیستی. این زیبایی مستقل از تو هم جریان دارد، و تو می‌توانی بخشی از آن باشی»

«تو می توانی صحنه‌های باشکوهی خلق کنی، پس نیروی تو بسیار فراتر از نفرتت است.تو هنوز هم به زندگی علاقه مندی »

این جا بود که تلنگر خوردم . من احمق . من شرم آور . منی که تک تک لحاظتم برای بودن نیازمند شوق و دلیل ام مهال است لحظه ای بدون عشق دوام بیاورم . هر روز صبح که از خواب بزور باید بیدار شوم زمزمه می کنم پاشو شاید امروز دلیلی بود که به خاطرش هستی ....شاید امروز آخرین روز باشد ، شاید این بار باید به اتمام برسم . و هر بار این چرخه تکرار می شود .

کنار هم گذاشتن این علت و معلول ها باعث شد قلبم درد بگیرد

به طرز ناگهانی متوجه شدم کسی هست که خیلی دوستم دارد....

و من تمام این مدت از روی عادت به عشق اش فراموشش کرده بودم ، دوست داشتن اش برایم مثل نفس کشیدن عادی بود ، اما همینقدر هم پر حرارت و دلگرم کننده ..

آه خدای من .....این همه مدت دوستم داشتی و من احمق به این فکر می کردم چطور زودتر بمیرم تا برگردم پیش ات درحالی که همیشه همراه ام بودی و در آغوشم گرفته بودی .

من برای لحظه لحظه ساده ترین صحنه های زندگی ام  مثل نفس کشیدن ساده به عشق نیاز دارم ، تک تک لحظه های زندگی ام حتی یک نفس کشیدن ساده سرشار از عشق است .

تک تک قطرات گرمی که در رگهایم می جوشند سرشار از عشق اند.

آن قدر در عشق غرق شدم که اصلا متوجه اش نبودم .

حالا من ترسیده ام نکند روزی دوباره فراموش کنم یا از دستش بدهم .

حالا من نمی دانم چطور باید جبران اش کنم ، چطور ..چطور این حجم از دوست داشتن را بپذیرم و چطور بیشتر و بیشتر و بیشتر دوستش داشته باشم .

احساس حماقت می کنم ، احساس ناتوانی ، احساس بی لیاقتی .

خدا خیلی دوستم دارد من از این عشق سرمستم ، من از این عشق ذوق زده ام ، من عاشق این عشقم . این دوست داشتن فرا طبیعی .

می خواهم بند بند بدنم را برایش شرحه شرحه کنم روحم را در مذاب برایش بغلتانم ، می خواهم برایش فدا شوم.

می خواهم برایش خوب باشم ، می خواهم حتی شده کمی بیشتر از لحظه پیش ، این لحظه  دوستش داشته باشم ، دوستم داشته باشد و فردا بیشتر از امروز .

دلم در تب و تاب افتاده که چه کنم ، من می خواهم برایش همانطور باشم که دوست دارد ولی حتی از این هم عاجز و نادانم.

﴿قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَأَرَﯾ﴾   

"فرمود: نترسید! چرا که من با شما هستم؛ [همه چیز را] می‌شنوم و می‌بینم"

پس من نمی ترسم ، من می خواهم در این آغوش عرق شوم بیشتر و بیشتر . ...

خدایا! ما را از آنانی قرار ده که ترسشان به امید تو، و وحشتشان به پناه بردن به تو تبدیل می‌شود.

خدایا لطفا بیشتر و بیشتر دوستم داشته باش و ترکم نکن.

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ
  • ۱۲۳ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

بی انتها ،ناتمام ، یا مدام؟

آسیل ، عزیزم ، خسته ام.

تمام نمی شود ، تمام نمی شود ،تمام نمی شود .

حجم های پایان نیافتنی ، قفسه های طولانی ، فریادهای بی معنی .

افکار احمقانه ، آه چه صدایشان کنم؟ حماقت ؟ موجودات ابله ؟ آه! حماقت ! حماقت ها ، دروغ ها ، دورویی ها ، خیانتها ، گستاخی ها ، نفهمی ها .

انتظارات ، آرزو ها ، نرسیدن ها ، شکستن ها ، دویدن ها.

دوباره و دوباره و دوباره.

گاهی احساس می کنم درون یک نمایشنامه کمدی ایستاده ام ....چه بود؟ یادم نمی آید که بود ....کسی بود که زمانی در گوشم زمزمه کرد میان فریادهای خنده تماشاچیان ، بهترین مکان برای قتل هست. قتل موجودات کوچک و نحیفی که غرق در باور منتظر پایان خوش بودند و از کمدی جهان بی خبرند....

یکی از همان ها را می کشی پایه صحنه محض خنده با لطیفه و کنایه، آرام خونش را خالی می کنی ، آخر هم لبخند می زنی و همه می خندند . 

ناراحت کننده ترین قسمت این است هرگز باورشان نمی شود مرگش واقعی بوده ، شیرین ترین قسمتش این است همراه تو می خندند در حالی که از خون گرم مست می شوی.

چرا این جملات گستاخانه اش یادم مانده؟ 

آه آسیل...من هم خسته می شوم ، از این ناتمام ها....

هنوز هم فریاد ها را می شنوم ، هنوز هم بین صفحات نا تمام و خوانده نشده سردرگم ام .

پای پنجره زانو می زنم و بی صدا اشک می ریزم نه برای ترحم یا دلسوزی ، برای ترس از ماندن در همین ناتمام ها ، در همین دوباره و دوباره ها. 

می دانم بهانه خوبی نیست ولی بگذار حداقل تصورش کنم....

حالا که همه نقاب به چهره نشسته اند و لایه دروغ هایشان در هم می لول اند ، بگذار من هم آرام آرام تصور بریدن خرخره هایشان را از ردیف آخر تا پای صحنه تصور کنم.

زمانی به طرز احمقانه ای فکر می کردم با کشتن خودم این تراژدی هم تمام می شود ...اما سیل این چرخه فاسد شده ی ناتمام همچنان به چرخیدن و چرخیدن ادامه می دهد.

می دانی؟ تازمانی که تا آخرین نفرشان را به صحنه راهنمایی نکردم ، تا زمانی که دست و پا زدن هایشان را نشنیدم ، تا زمانی که نقاب هایشان نیفتاده......از این سالن خارج نمی شوم ، سیل.

حتی اگر بخواهم ، بازهم نمی توانم......در های این سالن قفل شده اند....چه کسی قفلشان کرد ؟ 

خودم بودم؟ اره خب...این را انتخاب کردم؟ البته...

کلیدش را هم دارم ...کجا گذاشتم؟ فکر کنم باید تک تک بدنهای حضار این کمدی را باز کنم تا بفهمم نه؟

راه دراز و طولانی خواهد بود.

شاید چاقوی من کند است ، شاید هم به خاطر لرزش های من ...

شاید هم چون زیاد دست و پا می زنند ...

شاید هم فقط به خاطر این است که صدای فریادها بیش از حد بلند است ، سیل....

هرچه که هست تمام نمی شود ، تمام نمی شود ، تمام نمی شود .

چرا تمام شدن تمام نمی شود ...چرا باید ؟ هنوز زمانش نرسیده .

می دانم ...می دانم ....سالن های زیادی هست و برنامه های کمدی این چنینی بسیاری برپا می شنوند ...

شاید نتوانم همه شان را ...ولی من به همین سالن هم راضیم ...

همین سالن هم اگر سرخ شود برای من کافی است.

می بینی سیل ؟ من خیلی قانعم.

شاید مشکلم همین بوده ؟ وگرنه زودتر متوجه می شدم....

آه سیل.......تو خیلی آبی هستی ، من هم این را دوست دارم ، حتی اگر خاکستری باشی بازهم دوست دارم ، از این قرمز بودن ها هم خوشم نمی آید ولی.......کسانی را دارم که دوست دارم قرمزشان کنم،خوشحال می شوند نه؟ به هرحال این هم نوعی عشق است . همانطور که خودشان ادعا دارند....

.....سیل......من تمام اش می کنم ، حتی اگر نشود ، نخواهند ، نباشد.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۰۹ ب.ظ
  • ۶۶ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

لوکائن

پایه پنجره نشسته ام و نفس می کشم .

تک تک سلول های بدنم از این حقیقت ذوق زده شده اند ، من هنوز زنده ام ! حقیقتی ساده تکراری که شاید خیلی راحت فراموشش می کنیم.

شاید گاهی روزها خیلی سخت کشیده شوند تا دیر به اتمام برسند و در این بین مدام برایمان دهن کجی کنند....شاید گاهی اوقات تمام تلاش هایمان بیهوده تلقی شوند...

شاید گاهی حتی پیدا کردن کوچک ترین دلیل برای بودن و ماندن و شدن خیلی سخت تر از خود صرفا ادامه دادن باشد ....

و شاید این شاید ها خیلی مهم یا خیلی چسبناک باشند که مدام مغزم را به پرس و جو وا می دارند ولی...

در چنین لحظات کوچکی برایم مهم نیستند .

چنین لحظات کوچکی که می توانم زنده بودنم را مزه مزه کنم ، احساس کنم و بگذارم برایش بلرزم، هرچند اگر فقط مجازی واقع باشد . چرا ؟ خب ..شاید...

شاید چون امشب خیابان بیش از حد ساکت و خنک است .شاید چون از ماه محجوبی که مدام پنهان می شود خوشم می آید .شاید چون سرمست ، غرق عطر یاس ام . شاید چون رقص بوته رز در باد بیش از حد اغوا کننده است . شاید چون این زمزمه های درهم پیچ خورده برگها و شاخه ها برایم قشنگ معنا می شوند.

شاید چون از بودن کنار شان خوشحالم.

از بودن در کنار همه شان.

هرچند پشیمانی هایم مدام در گوشم فریاد می کشند،من به طرز گستاخانه ای نمی توانم از این شادی های کوچک لحظه ای دست بکشم.

 

می گذارم پشیمانی ها بر قلبم خراش هایی زننده بکشند در همان حال که مغزم به خارش احساسات ام از این زنده بودنها می افتد .شاید برای همین چنین لحظه هایی مدام می لرزم...؟

    از این احساس های متناقض و هماهنگ لرزه ام می گیرد یا از اینکه ...... صراحتا از این لحظه ها برای پنهان کردن بی معنی بودن هایم استفاده می کنم؟

....اما واقعا مهم نیست ، جوابش هرچه که باشد .نه که نخواهم عمیق فکری برایش کنم...نمی خواهم لذت بی‌خیالی آسوده خاطر این لحظات را با چیزی عوض کنم، به هرحال من عاشق این زنده بودن ها و شکر گذار این لحظات ام. این هرگز تغییر نمی کند.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۲۹ ب.ظ
  • ۱۱۷ : views
  • ۸ : Comments
  • : Categories

از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم؟

نشسته بودیم و خوشحال خیال می بلعیدیم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد ، اینکه چقدر همین آرامش های کوتاه ساده زودگذر را دوست دارم .

بچه که بودم هر دم آرزو می کردم اتفاقی رخ دهد تا وسیله ای شود من دور جهان بگردم .

می خواستم دزد دریایی شوم .

می خواستم بدانم دریا سیاه ذاتا سیاه است یا انعکاس سیاهی ، دریا سرخ پر از رز شده یا خون آلودگی ؟

می خواستم بدانم اقیانوس چقدر بزرگ است و دقیقا چقدر طول می کشد تا در کشتی از خود بی خود شدن و بعد به هلاکت درونی رسیدن....

می خواستم بدانم می شود با دلفین ها رقصید ، با نهنگ ها نغمه سرایید؟

می خواستم خلبان شوم .

روی ابرها پرواز های گاه و بی گاه و غیر مجاز داشته باشم ، سرنشینان هواپیمای کوچکم را براساس افکارشان انتخاب کنم ، به مقصدی ببرم و رهایشان کنم تا کمی رها شوند .

می خواستم ببینم می شود روی ابرها خوابید ، یا با رنگین کمان پل زد؟ 

می خواستم غواص باشم .

در اعماق دنبال آواز پری گمشده ای بگردم که برای خوردن من لحظه شماری می کند بعد به طور خنده داری دوست هم می شدیم و برایش نودل می پختم .

می خواستم یکی از مشهور ترین سارقان جهان باشم .

تمام موزه های کاخ سفید را یک شبه خالی کنم و سر درخشان بنویسم دزدی که از دزد دزدید شاه دزد نه امپراطوران بود هاهاها...

آه...رویاهای کوچک و شادی بودند ، البته الان خجالت آور شده اند.

بعد این فکر سراغم آمد که چرا با بزرگ شدن باورهای کودکی ام شرم آور شدند.....یعنی من از نشان دادن این کودکی دست و پاچلفتی ام خجالت می کشم؟ یا از طرز فکر احمقانه ام ؟ یا از آن آرزوی شرورانه برای آشفتگی ؟ 

در طول روز افکار پیچ در پیچی بیهوده می‌چرخیدند تا کسی برای فکر کردن به آنها مغزش را داغ کند . ولی من خسته ام و نیاز به تمرکز دارم ...تمرکز...

بعد ناگهان هوس کردم عینک‌بزنم....چرا من عینک نمی زنم؟

دنبال یک عینک شیشه ای می گشتم تا چشمهایم آسیب نبینند.

چرا باید حتما عینک زد تا بهتر دید ؟ من می خواهم عینک بزنم تا بهتر پنهان کنم . شاید اینطوری بتوان جلوی بخشی از این فکر ها را گرفت؟

هر که بی نیاز به عینک، عینک زد  

خود به دست خویش، دل آینه زد  

می‌خواهد اوج جنون را بچشد  

پس چه باک از سرِ دیوانگی زد؟

حالا تمام روز احساس سرخوشی بی دلیل داشتم . گفتم که عینک برای پنهان سازی بدجوری جواب می دهد..این را از الکس یاد گرفتم .

تجربه چیز خوبی است که باید بازنشر شود . همانطور که من و تو و نویسنده انجامش دادیم....

به هرحال ...بی ضرر است.

بی‌نیاز از عینک، عینک می‌زند  

می‌خواهد دیوانه گردد، خود می‌زند! 

پ.ن:کاش می شد این جا هم بلند بلند خندید..این متن خیلی آشفته و خنده دار است . 

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ
  • ۱۳۳ : views
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

حساس به احساس

بهار .

بهار به طرز عجیبی وسواس برانگیز است . 

وسوسه ای شیرین و زنگ دار برای به کار انداختن تمام ششصد حواسی که فکرش را هم نمی کردی داشته باشی .

انگار با آمدنش سعی می کند چیزی را که مخفی کرده ای به زور به رخ ات بکشد . غرق در زیبایی اش مسحور می شوی و بعد قبل از اینکه بفهمی محصور طبیعت اش  شدی .

همه جا سبز است ، نه سبزی سنگین ، سبزی تازه و لطیف ، می خواهم بگویم شبیه مخمل است نه هر مخملی . مخملی گرم و نرم و خنک و راحت ..... وسوسه ات می کند برای خیال ، برای بین دو مرز بودن ، برای محدود نماندن ، برای پر کشیدن ، برای حل شدن ، برای خطوط را نادیده گرفتن ، برای پرسیدن ، برای نوشتن ، برای بلند خواندن ، برای رقصیدن روی چمن ، برای زیگ زاگ رفتن ، برای از روی جدول قدم زدن ، برای زمزمه کردن .

بهار آنقدر شیرین و شیرین است که دیگر نیازی به مصرف چیزهای شیرین ندارم . یکجا تکیه دادن و چای بی قند نوشیدن و در شیرینی عطر و رنگ بهار غرق شدن لذت این روزهای من است.

اگر چیزی باشد که برایش افسوس می خورم این است که بهار قلق مرا در دستش دارد. هر لحظه بهار آنقدر بوی شیرین رویا می دهد که گاها بی آنکه بفهم سرمست به رویاها و خوابها یی عمیق فرو رفتم .

ساعتها در سرزمین خیال ام دست و پا می زنم و بعد تازه می فهمم که این واقعیت نیست باید بیدار شوم ، بعد چند ساعت بعد دوباره همین است . بعد عذاب وجدان کارهای ناتمام مانده....

اینکه نمی توانم راحت بخوابم ناراحتم می کند ، بهار بهترین فصل برای خوابیدن است ، آنقدر که پر است از شگفتی ، شیرینی ، لالایی ، نغمه و نسیم و رویا و چیزهای رنگی .

انگار خودش هم این را می داند ، ما بین برگها و شاخه ها و بوته ها نشسته و از این دسیسه های شیرین وسوسه کننده اش ریسه می رود .

اگر سی سال داشتم ، نه اگر در این مرحله نبودم و مرد بودم....نه اگر در این مرحله نبودم و باغی پوشیده داشتم که آفتاب گیر خوبی داشت ...نه اگر فقط یک پرنده کوچک بی اهمیت بودم.....

اگر.....

اگر فقط می توانستم درختی پیدا کنم که زیرش پهن شوم و به ریشه هایش تکیه بزنم ، کتاب عزیزی برای همراهی پیدا کنم و دغدغه هایم را به بایگانی بفرستم......آن وقت می گذاشتم در آغوش گهواره مانند نسیم تاب بخورم تا با لالایی پرندگان بخوابم.

می گذاشتم مرزهای بین خیال و واقعیتم بشکند و هرچه می خواهم رویا ببینم .

می گذاشتم تا بهاری که ابدی به نظر می رسد بخوابم تا در رنگ سبز مخملی اش حل شوم .

امید است که بهار بعدی 

در بهار بعدی دلی از رویا در خواهیم آورد :) 

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۲۵ ب.ظ
  • ۱۲۸ : views
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

بین لبخندها و گل و شیرینی

این صرفا یک نامه پر از نجوا های عصبی است ، خوب؟

نمی دانم چرا بعضی ها خیلی بیش از حد اصرار دارند .

من همه تلاش ام را می کنم تا دوستشان داشته باشم .

تا دوستشان بدارم. تا همه چیز را عادی جلوه دهم. تا همه چیز را بی اهمیت نشان دهم.

حالا انگار می خواهند نشان دهند خیلی با ملاحظه اند یا خیلی ریز نگر و ظریف رفتار می کنند؟

اگر می فهمی طرف مقابل حوصله ات را ندارد و به زور برایت می خندد به خاطر این نیست که خیلی دوستت دارد یا اینکه احمق است و نمی تواند خودش را درک کند. صرفا به خاطر این است که تلاش می کند تا چیزی را خراب نکند .

حالا تو هعی در جمع دوستانه بیا بکوب به صورتش که نصف رفتارهای تو دروغ اند.

عزیزم من کلا یک دروغ بودم ، چرا ؟ مهم است؟ 

اگر برایم مهم بودی هیچوقت پیش ات نمی خندیدم درجا حذف می شدی . واگر من برای تو مهم بودم چیزی را که خودم می دانم و پذیرفتم به صورتم نمی کوبیدی.

گل ، شعر ،موسیقی و شیرینی.

تمام چیزهایی که برای یک جلسه شاداب نیاز است تهیه شده منتها الان دیگر حالم از این گفت و گو بهم می خورد.

چرا مدامی که سعی می کنم با تو خوب باشم و از اشتباهات چشم پوشی کنم هعی داد میزنی که می دانی دروغ است که برایت لبخند میزنم؟ 

احمقی؟ 

گستاخی؟

تو را چطور تعریف کنم؟

خیلی بی ملاحظه ای .

وقتی می بینند طرف مقابل در حال سازش است چرا هعی تیشه به ریشه می زنند؟

اگر هم متوجه دلخوری شدند چرا سعی نمی کنند از دل برون کنند؟

گفتم که بی ملاحظه اند.

تا قبلش برایم اهمیت داشتی زین پس......

بی‌اهمیتی ❤️

پ.ن:

محافل اجتماعی هم به نوبه خود خسته کننده اند. دلم برای کتابخانه ام تنگ شده .

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ ---- ۷ ۸ ۹ بعدی