- پست شده در - دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ
- ۴۷ : views
- ۲ : Comments
- : Categories
رد سوختگی
آسیل...
انسانها موجودات خیانت کاری اند، پیچیده ،مرموز ، حریص ، خودجوش ، از درون گرفته...اره؟ اره ،حتما تفاوتهایی هم باهم دارند ، البته که دارند ، مثلاً بعضی هایشان حریص ترند ،بعضیهایشان ترسو تر ،بعضی هایشان کثیف ترند ، بعضی هایشان دست نخورده تر ...اما سرو تهش همسان اند ، همانقدر کثیف ، همانقدر عجیب ، همانقدر بدبخت و احمق و ترحم برانگیز ، خیانتکار و دروغگو و دورو....چرا؟ چرایشان را حتی خودشان هم نمی دانند ، آخرشم می اندازند تقصیر غریزه و بقا و عقده و فوبیا و افسردگی و .... خلاصه همه چیز و همه کس جز خودشان ..چرا خودشان باید؟ به همان دلیل بر عکسش می گویند که نه خودشان نباید اتفاقا دیگران باید.
برای همین ...انسانها به درد نمی خورند ..سرو ته شان را بهم بزنی چیز خاصی پیدا نمی کنی ، هیچ چیز .
خودشان هم نمی دانند چه می خواهند ،چه نمی خواستند و چه باید می خواستند ...اما یک چیز را خیلی خوب بلد هستند ...حدس بزن ..
خیلی خوب یاد دارند دیگران را به خاطر خودشان پایین بکشند .
مهم نیست حتی اگر خودشان هم نتوانند صعود کنند ، دیدن اینکه بقیه پایین تر از آنها سقوط می کنند برایشان آرامش بخش ، امید برانگیز و شاید دلگرم کننده است؟
عاشق انسانها شدن فایده ندارد ، مثل این است عاشق عنکبوت باشی...شاید هم حتی بد تر ... عنکبوت ماده بعد از بارداری نر را می بلعد و بچه عنکبوتها پس از به دنیا رسیدن مادرشان را اما انسانها چطور؟ خوب روش شکنجه متفاوت تر ، خلاقانه تر و البته به یاد ماندنی تر است چون عقل دارند ...هرچند به نظرم این نقشه مرگ از پیش تعیین شده عنکبوتها و بازهم ادامه دادنشان برای تشکیل یک خانه موضوع حماقت آمیز تر و ترحم برانگیز تری است ولی خوب مغز انسان بزرگ تر است ، قاعدتاً داستانهایی که می سازد کلیشه ای تر و ماجراهای مرگشان احمقانه تر است ...
برای همین هرگونه ارتباطی با انسان ها داشتن احمقانه است سیل.
تا همین چند وقت پیش خودم را مجبور می کردم همه شان را دوست داشته باشم ولی این روزها پنهان کردن خشم زیر لبخند سخت تر است ...پس زدن زمزمه های شوم هم کند تر شده. پس چه می توان کرد ؟
باید آدم پیدا کرد..نمی خواهم خبر بدی برایت بنویسم ولی آدم پیدا کردن خیلی سخت است سیل.
آدم ساختن.....؟ مسخره است...خودت می توانی تغییر کنی ولی تلاش برای تغییر دادن دیگران ؟ چیز خوبی است ولی مسخره است .
ترجیح می دهم به من بگویی چند روش برای خفه کردنشان پیدا کنم که هیچکدامشان شبیه دیگری نباشد
می بینی؟ حتی من هم آدم نیستم.چقدر کثیف ام.
شاید برای همین بود که گفتی آینه ها را بشکنم.
ولی راستش را بخواهی من هنوز هم هراز گاهی دلم برای جسدی که آن شب از آن طرف آیینه در آغوش کشیدم تنگ می شود ، بغل کردنش حس خوبی داشت ، گرم بود ...با اینکه جسدش سرد بود..ولی آغوش امنی داشت ، با اینکه بی دلیل گریه می کرد ، با اینکه نمی فهمیدم چه چیزی زمزمه می کند ولی حس می کردم همانقدر که من در اغوشش دلم برایش تنگ شده ، دل او هم برای من تنگ بوده...
برای همین از شکستن آیینه ها دست کشیدم ، منتظرم..شاید دوباره ببینمش؟
ولی اوهم دیگر نیامد مثل تو سیل...
تو هم از وقتی خنجر دستم گذاشتی و رفتی دیگر نیامدی...خیلی ناراحت کننده است . من هنوز هم هرشب روی همان تپه پر از گل های کوچک آبی می نشینم تا تو باشی و بیایی.....ولی نیستی.
چه می شود کرد؟ من هنوز هم تورا به همه آن انسان ها ترجیح می دهم.
به آدم ها چطور؟
راستش تنها آدمی که دیدم تا حالا آنقدر دوست داشتنی بوده که خیلی وقتها اورا به تو ترجیح داده ام ولی اینطور نیست که قید تو را بزنم ...
در هر صورت فراموش شدنی نیستی.
دلم می خواهد بپرسم من چطور ولی نمی پرسم چون می دانم احمقانه است و تو جوابی نمی فرستی.
شاید بخواهی بدانی اصلا چرا چنین چیزی برایت نوشتم .
سیل، تاحالا شده چیزی را خیلی بخواهی و نداشته باشی و نتوانی کاری اش هم کنی؟ این برای انسانها زیاد اتفاق می افتد ، شاید بپرسید از کجا مطمئن می شوند چه چیزی را می خواهند وقتی خودشان هم نمی دانند...خوب یک طوری به غریزه و احساس ربطش می دهیم ، به همان عقده ها و افسردگی ها و طمع ها..
خوب همه اینها به سردرگمی ها و شکستها ی انباشته شده اضافه می کند از یک جایی به بعد درون انسان می شود خار زار :)
و اینجا انتقام شروع می شود ، از چه ،چرا ، چطور و اینها بماند.
این درد سازش نمی کند.
لرزشهای تنم بیشتر شده. احساس می کنم مشکلی با قلبم هست ، بعد از هربار یخ زدن یک لرزه کوچک و هست و بعد پست لرزه های کوچک روی افکارم. شاید همه شان نه ولی بیشترشان موج منفی آزاد می کنند.
من کافی نیستم سیل؟
من کافی نیستم سیل.
من کافی نیستم سیل!
این به تنفر بیشتری دامن می زند. چشایر مجبورم میکند نفس عمیق بکشم ، آکیرا شبها برایم داستان می خواند و لونا مطمئن می شود خلوتی برای گریه کردن داشته باشم .
تلاش می کنم عادی رفتار کنم ، همه تلاشم را کرده باشم .....اما در انتها....انتها را دیدی؟ حتی من هم هنوز انتها را ندیدم ...پس چرا اینقدر می ترسم؟
اری.
قرار است از این به بعد از چیزی نترسم.چیزی برای ترسیدن نیست .
نه من به انتها رسیدم نه تو...نه تعدادقفسه های کتاب خانه ام نه مقدار احساساتی که داشتم .
پس ترسیدن کار بیهوده ای است باید مثل یک نهنگ درون شان شیرجه زد .
می خواهم این را بدانی ..من ادامه می دهم.
پس.ن:در زندگی بعدی امیدوارم همه چیز به طرز دلگرم کننده ای عالی باشد.......همه چیز، از همان ابتدا ، از همان وقتی که می روم که اولین بار بالهای فرشته را می بینم .