Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ
  • ۷۳ : views
  • ۸ : Comments
  • : Categories

حساس به احساس

بهار .

بهار به طرز عجیبی وسواس برانگیز است . 

وسوسه ای شیرین و زنگ دار برای به کار انداختن تمام ششصد حواسی که فکرش را هم نمی کردی داشته باشی .

انگار با آمدنش سعی می کند چیزی را که مخفی کرده ای به زور به رخ ات بکشد . غرق در زیبایی اش مسحور می شوی و بعد قبل از اینکه بفهمی محصور طبیعت اش  شدی .

همه جا سبز است ، نه سبزی سنگین ، سبزی تازه و لطیف ، می خواهم بگویم شبیه مخمل است نه هر مخملی . مخملی گرم و نرم و خنک و راحت ..... وسوسه ات می کند برای خیال ، برای بین دو مرز بودن ، برای محدود نماندن ، برای پر کشیدن ، برای حل شدن ، برای خطوط را نادیده گرفتن ، برای پرسیدن ، برای نوشتن ، برای بلند خواندن ، برای رقصیدن روی چمن ، برای زیگ زاگ رفتن ، برای از روی جدول قدم زدن ، برای زمزمه کردن .

بهار آنقدر شیرین و شیرین است که دیگر نیازی به مصرف چیزهای شیرین ندارم . یکجا تکیه دادن و چای بی قند نوشیدن و در شیرینی عطر و رنگ بهار غرق شدن لذت این روزهای من است.

اگر چیزی باشد که برایش افسوس می خورم این است که بهار قلق مرا در دستش دارد. هر لحظه بهار آنقدر بوی شیرین رویا می دهد که گاها بی آنکه بفهم سرمست به رویاها و خوابها یی عمیق فرو رفتم .

ساعتها در سرزمین خیال ام دست و پا می زنم و بعد تازه می فهمم که این واقعیت نیست باید بیدار شوم ، بعد چند ساعت بعد دوباره همین است . بعد عذاب وجدان کارهای ناتمام مانده....

اینکه نمی توانم راحت بخوابم ناراحتم می کند ، بهار بهترین فصل برای خوابیدن است ، آنقدر که پر است از شگفتی ، شیرینی ، لالایی ، نغمه و نسیم و رویا و چیزهای رنگی .

انگار خودش هم این را می داند ، ما بین برگها و شاخه ها و بوته ها نشسته و از این دسیسه های شیرین وسوسه کننده اش ریسه می رود .

اگر سی سال داشتم ، نه اگر در این مرحله نبودم و مرد بودم....نه اگر در این مرحله نبودم و باغی پوشیده داشتم که آفتاب گیر خوبی داشت ...نه اگر فقط یک پرنده کوچک بی اهمیت بودم.....

اگر.....

اگر فقط می توانستم درختی پیدا کنم که زیرش پهن شوم و به ریشه هایش تکیه بزنم ، کتاب عزیزی برای همراهی پیدا کنم و دغدغه هایم را به بایگانی بفرستم......آن وقت می گذاشتم در آغوش گهواره مانند نسیم تاب بخورم تا با لالایی پرندگان بخوابم.

می گذاشتم مرزهای بین خیال و واقعیتم بشکند و هرچه می خواهم رویا ببینم .

می گذاشتم تا بهاری که ابدی به نظر می رسد بخوابم تا در رنگ سبز مخملی اش حل شوم .

امید است که بهار بعدی 

در بهار بعدی دلی از رویا در خواهیم آورد :) 

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۲۵ ب.ظ
  • ۸۸ : views
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

بین لبخندها و گل و شیرینی

این صرفا یک نامه پر از نجوا های عصبی است ، خوب؟

نمی دانم چرا بعضی ها خیلی بیش از حد اصرار دارند .

من همه تلاش ام را می کنم تا دوستشان داشته باشم .

تا دوستشان بدارم. تا همه چیز را عادی جلوه دهم. تا همه چیز را بی اهمیت نشان دهم.

حالا انگار می خواهند نشان دهند خیلی با ملاحظه اند یا خیلی ریز نگر و ظریف رفتار می کنند؟

اگر می فهمی طرف مقابل حوصله ات را ندارد و به زور برایت می خندد به خاطر این نیست که خیلی دوستت دارد یا اینکه احمق است و نمی تواند خودش را درک کند. صرفا به خاطر این است که تلاش می کند تا چیزی را خراب نکند .

حالا تو هعی در جمع دوستانه بیا بکوب به صورتش که نصف رفتارهای تو دروغ اند.

عزیزم من کلا یک دروغ بودم ، چرا ؟ مهم است؟ 

اگر برایم مهم بودی هیچوقت پیش ات نمی خندیدم درجا حذف می شدی . واگر من برای تو مهم بودم چیزی را که خودم می دانم و پذیرفتم به صورتم نمی کوبیدی.

گل ، شعر ،موسیقی و شیرینی.

تمام چیزهایی که برای یک جلسه شاداب نیاز است تهیه شده منتها الان دیگر حالم از این گفت و گو بهم می خورد.

چرا مدامی که سعی می کنم با تو خوب باشم و از اشتباهات چشم پوشی کنم هعی داد میزنی که می دانی دروغ است که برایت لبخند میزنم؟ 

احمقی؟ 

گستاخی؟

تو را چطور تعریف کنم؟

خیلی بی ملاحظه ای .

وقتی می بینند طرف مقابل در حال سازش است چرا هعی تیشه به ریشه می زنند؟

اگر هم متوجه دلخوری شدند چرا سعی نمی کنند از دل برون کنند؟

گفتم که بی ملاحظه اند.

تا قبلش برایم اهمیت داشتی زین پس......

بی‌اهمیتی ❤️

پ.ن:

محافل اجتماعی هم به نوبه خود خسته کننده اند. دلم برای کتابخانه ام تنگ شده .

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۲:۱۱ ب.ظ
  • ۶۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

بگذار به خانه باز گردم

گاهی برخی شخصیتها مثل زمستانی که گریزان اش شدی دنبال ات می کنند .ناگهانی می ایند ، تا اعماق استخوان های مان نفوذ می  کنند و بعد ، قبل از اینکه در آغوش بگیری شان آب می شوند!

می روند ...

به همان سرعت ، به همان سادگی آمدنشان.

جی ووک ..آه پسر دوست داشتنی تنها بامزه من.

هنوز هم برایم سوال است چطور گاهی انسانهای جذاب و شوخ طبع و مهربانی این چنین تنها می شوند و تا آنجا پیش می روند که بخواهند نباشند . 

همه اینها لایق این هستند که بی نهایت دوست داشته شوند.

البته........تا آنجایی که فاسد نباشند....بگذریم .

جی ووک یک فرشته بود ؛--؛ 

می خواهم به خانه برگردم یا بگذار به خانه باز گردم ......

اوه خدای من. هنوز هم با یاد آوری اش گریه ام می گیرد.

نمی تونم باور کنم داستان تمام شد.

تمام این چند سال روزهایی که کسالت داشتم یا احساس می کردم کافی نیستم ، داستان زندگی جی ووک برایم حکم چای و باقلوا زیر کرسی گرم خانه ای امن داشت.

همانطور که نویسنده گفت یک شادی کوچک در زندگی تکراری و پر هیاهو بود.

برای کسی که کنجکاو هست داستان راجع به چی ست . و شاید منی که در آینده ای دور و نزدیک فراموشی گرفتم و جی ووک را نمی شناسم.

عرضم به حضورتان که ....

داستان راجع به دو شخصیت با اسم هایی یکسان است که در یک روز یک زمان و یک مکان اما در جهان هایی موازی به دنیا می آیند .

هردوشان به نحوی در زندگی مشکل دارند.

جی ووک کد اول :) پسری پول دار بود اما خانواده ای برای دوست داشتن نداشت ، گاهی از خودش می پرسید چه چیز زندگی پر از حسرت و حسادت خوب است؟ و ..خلاصه دوستی هم نداشت ، پدراش هم چون فرزند نامشروع اش بود فقط می خواست با پول زیاد به نحوی بگذارد هر کدامشان زندگی مسالمت آمیز خودشان را داشته باشند ...و مادرش:) مثل مادر من پول را به فرزندش ترجیح داد و رفت ...شاید برای همین احساس نزدیکی شدیدی با او داشتم ؟ آه خدای من از اینکه صراحتا این را بگویم خجالت زده ام اما وقتی می دیدم کودک هیچ دوستی در دبیرستان یا راهنمایی نداشت و مدام مورد آزار قرار می گرفت حالا از هرکس به هر نحوی دلم می خواست بروم نویسنده را گاز بگیرم و بگویم بچه را چه کار داری؟

جی ووک کد یک پسر دوست داشتنی اما در ظاهر سرد و مهربانی بود که اغلب خودشیفته خودخواه و بی اهمیت رفتار می کرد . آن هم دلیل داشت گفتم که...خانواده اش شبیه میدان مین بود .

آه و اما جی ووک کد دو :) 

تا صبح برایش آه می کشم . این شخصیت هم به شدت ناز بود . بگذارید توضیح دهم . جی ووک یتیم بود و از ابتدا کسی را نداشت ..در کل هیچ چیز نداشت نه به خدا اعتقاد داشت ، نه دوستی داشت ، نه پولی داشت ، نه خانواده ای . صرفا برای زنده ماندن و نفس کشیدن تلاش می کرد . سخت درس می خواند ، کار می کرد ولی احساس ناکافی بودن داشت . جی ووک خیلی همه چیز را بیش از حد درون خودش می ریخت . شاید به خاطر اینکه عادتش شده بود ؟ گاهی نابه سامانی ها را از شرایط می دید اینکه اگر فردی پول دار یا قوی بود اوضاع تغییر می کرد ، کسی نمی توانست قلدری اش کند ، به خاطر یتیم بودن مسخره اش کند . فکر می کرد می توانست تغییری ایجاد کند .

احساس می کرد قرار نیست کسی به یاد بیاورد اش و این وزنه سنگینی روی قلبش بود ،برای همین روزی یک وبلاگ ساده زد و شروع به نوشتن جمله هایی کوتاه راجع به روزمره اش کرد .

شخصیت صریح و صادق اش باعث می شد خیلی دوست داشتنی به نظر برسد و واقعا هم بود !!

دست سرنوشت بین این دو جهان جی ووک کد یک به صورت اتفاقی وبلاگ جی ووک کد دو را می بیند و از تشابه سن ، اسم و اتفاقات مشترک زندگی شان حیرت زده و متعجب می شود ، شاید در اوایل صرفا برای کنجکاوی وبلاگ را مرور می کرد ولی کم کم به عادت اش تبدیل شد و برای این پسر بیچاره که دوستی نداشت نویسنده وبلاگ اولین دوستش بود .

تا اینکه یک روز وبلاگ ها متوقف می شوند . جی ووک کد یک ابتدا فکر کرد شاید خسته است یا نویسنده سرش شلوغ است ولی پس از پنج سال وقفه شروع به نگرانی راجع به تنها دوست غریبه نزدیک نااشنا هم نام اش کرد و همه جا را برای پیدا کردن اش با استفاده از نفوذ قدرت و پول اش گشت ...اما پیدایش نکرد .

سپس در آخر با یک اتفاق پوچ این دو برای ساعتی می توانند همدیگر را در انعکاس دریاچه ببیند و صدای هم را بشنوند به نوعی تبدیل می شوند به دوستان دریاچه ای؟ :)))) من دوست دارم بگویم دوستان آبزی :)))) 

و بعد هراز گاهی جاهایشان را باهم عوض می کنند ، (با غرق کردن خودشان در دریاچه و بیدار شدن در دنیای فرد مقابل)

و در انتها .....اوخ که در انتها چه شد .

هممممممممم. مثل همیشه پایانی شاد پر از اشک آغوش و صحبت‌ها دلگرم کننده:)

هر دویشان افرادی را برای دوست داشتن و محافظت کردن پیدا کردند و البته دوستان خاصی برای هم شدند.

داستانی بود که رشد شخصیت‌های کوچک پیچ خورده آسیب پذیر را نشان می داد تا لحظه ای که هردو می خندیدند ادامه یافت و در اوج خاموش شد.

می دانی ؟ هنوز هم پنهانی نگران ام . نگران ام پس از اتمام این داستان داستان بعدی اش را چطور می نویسند ، حال اینکه قرار نیست ایندفعه خواننده ای برایشان باشد .

من احمقانه امیدوارم همچنان خوشحال باشند و اگر روزگار سختی را سپری کردند کنار افرادی که حمایتشان می کنند آرامش بیابند .

من نمی خواهم فراموششان کنم . 

داستان روزهای خاکستری شان برایم پر از عشق و محبت بود . کلی از ترس ها و شکهایم را در خطوط داستان آن دو کنار گذاشتم .

می خواهم بگویم در آخرین جمله داستان به اندازه آنها احساس سبکی می کردم .

برای همین حالا که دیگر قرار نیست روزهایی را با داستان روزمرگی شان تمام کنم....برایشان احساس دلتنگی دارم .

همانطور که جی ووک گفت :احساس می کنم بخشی از خانه من باتو همراه بود.

کانگ جی ووکااااااهههههه ؛---؛ 

مین جی ووکاهههههههههه؛--؛

گوماوایو 

گوماوایوووو

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ
  • ۶۶ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

پاشنه کج

آسیل!

برنج سوخت.

هنوز ناهار هم آماده نشده .

کلی مطلب برای جمع کردن مانده .

درد قاعدگی ام شده قوز بالای قوز . حالا دیگر برای هر بهانه ای می خواهم گریه کنم.

چه بهتر برای برنج سوخته گریه می کنم.

برای اینکه هنوز گرسنه ام و درد دارم .

از پشت در صدای پدرم را شنیدم : هنوز هم هیچکدامشان دوستم ندارند ، پدرم ، خواهرم حتی همسرم.

خوب حالا دلیل بیشتری برای گریه کردن دارم.

در حقیقت من هم فکر میکنم کسی هم برای دوست داشتن من نیست البته به جز پدرم و آسیل .

من هم باید این را به پدرم بگویم...اینکه هیچکس اگر دوستش نداشته باشد من آن به جز در این جمله ام.

ولی عجیب هیچوقت نمی توانم این حمله را بیان کنم......چرا؟از خودم بدم می آید که اینقدر احمق و دستپاچه ام.

امروز که کنار برکه مصنوعی ایستاده بودیم به این فکر می کردم چقدر عمقش کم است ، اگر بیشتر بود عالی می شد .

بعد فکر کردم تا وقتی به پدرم نگفتم دوستش دارم وقتش نیست به اینها فکر کنم.

ولی من حتی اینجا هم بی فایده ام .

بوی سوختگی کل راه رو و اتاقها را پوشانده...

کاش می شد با دوتا پاک کردن این و آن همه چی حل می شد ولی اینطور نیست که ...

بعدش هنوز خاطرات بد باقی می مانند ، زخم های روحی و تروماهای کودکی...

آه....

بوی سوختگی شدید تر می شود ، من واقعا می خواهم گریه کنم.

در هر صورت من مقصرم پس چرا نمی شود گریه کنم؟

خیلی حس مزخرفی دارم ولی همان اندازه که دلم می خواهد گریه کنم نمی خواهم گریه کنم ، می خواهم بخندم .

در هر آشفتگی نظم خاصی هست ، یک چرخه تکراری .

این چرخه در انتها به آشوب می پیوندد.

من آشوب دوست دارم؟

من آشوب دوست دارم .

من آرامش دوست ندارم؟

من آرامش دوست دارم.

پس چه می خواهم؟

من آشوبی می خواهم که آشفتگی را سرو سامان بدهد نه اینکه به دامنه تخریب ها بیافزاید ، می دانی؟

بعضی وقتها که مسمومیت شدید شده بهترین راه حل استفاده از سم برای خنثی کردن مسمومیت قبلی است ، روشی بسیار نوین و ابتدایی.

ولی اینطور نیست که بگذارم برای اثبات سم کسی دوباره مسموم شود....

آه...‌بیخیال ...وقتی انسان درد می کشد درست فکر اش فکر نمی کند.

من فقط ناراحتم آسیل چون برنج سوخته طعم تلخی می دهد.

و من از طعم تلخ متنفرم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ
  • ۷۹ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

omao:)

زندگی چیز عجیبی است.

فکرش را بکن......این همه می دوی ، می خندی ، بعد آخرش از خودت می پرسی خوب که چه؟

یعنی کافی نبود ؟ 

پس ..اری باید بیشتر می‌دویدم ، بیشتر می خندیدم ، بیشتر می پرسیدم ، بیشتر می دانستم ، بیشتر بیشتر بیشتر...

بعد در حلقه ای از این ناتمام ها می سوزی ، می سوزی و می پزی و می سازی . جز این چاره ای هم داری؟

پرسش بعدی که مطرح می شود این است که واقعا به خاطر من بود؟ صرفا من ؟ 

چرا نمی تواند صرفا به خاطر من کامل باشد ؟ تکمیل باشد ؟ درکمال باشد؟

چرا می تواند به خاطر این صرفا من ناقص بماند ؟ خورد شود؟ ازهم بشکند؟ 

چرا؟چرا؟چرا؟

این چرا چراها مثل لکه ننگی به تن نفوذ می کنند ، سپس منتظر می مانند تا تو لبخندشان را ببینی ، شادیشان پس از شکستن تو...

پوشاندن خیانت شان با جمله هایی از قبیل من تجربه نداشتم ، این صرفا اولین بارم بود ...

انگار که ما هزاران سال است که هستیم و بودیم و تجربه ها داشتیم .

تازه به همینجا ختم نمی شود ، بر می گردند و می گویند حالا این شد ، تو دوباره بساز ، بلند شو ، شکوفه باش ، شکوفا شو‌، از نو ،از ابتدا ،از سرآغاز .....

این بی شرمی است یا حماقتشان؟

در این  لحظات واقعا شگفت زده می شوم ، از این حجم دروغ و خیانت ، دورویی ، خباثت....آه! شارلاتان~

هرچند شارلاتان کلمه مورد علاقه و شخصیت مورد علاقه ام در سیرک خون خواهان است ولی در معنای لغوی در زبان فارسی  این اصطلاح کاملا مناسبشان است، نه در معنای معنی در زبان رویا نشینان!

آه..حتی شارلاتان هم آنقدر که اینها شارلاتان هستند شارلاتان نیست....

باید شارلاتان را یک دوره بفرستم پیش اینها...

بعد شاید آنها صرفا چیزی بیشتر از فراموشی برای انتقام داشته باشند؟ 

چه چیزی ؟ مثلاً تب های سرد و کابوس های تاریک ؟ هرچند به شارلاتان چیزی جز آن کابوس های شاد و نمایش های شیرین نمی آید.

چطور توانستم حتی شارلاتان را با آنها مقایسه کنم!

خیلی زیادی پیش رفتم...؟ 

به هرحال فکر کردن به همه اینها فقط تلاشی بیهوده برای توضیح دلخوری های ناپایدار گاه به گاهی من است ، و این تنها رنجور ترم می کند .

همه این فکر کردن های بی نتیجه مثل تقلا های میگو قبل از سرخ شدن حقیرانه و تحقیر آمیز است.

چنین وقتهایی که حتی باد سرد و مرطوب شبانگاهی هم به خنک شدنم کمکی نمی کند آرزو می کنم کاش دفتر مشاوره گربه ای را در کوچه پس کوچه های این شهر می دیدم.

آن وقت می شد با ذوق در کوچک سبز رنگ را کوبید ،چشم انتظار گربه سنگی ماند ، بعد تا وقتی سپیده دم رویا را خاموش کند آب گوجه سرد نوشید  و راجع به تحولات اخیر سرزمین شیرینی ها بحث کرد یا طلسمی از کلاغ گرفت تا حتی در روز هم رویا دید یا بهتر ، ناپدید شان کرد.

ولی این شهر کثیف است .

این خیابان ها عاری از رویا ست .

 مردم نگاه هایشان مات است .

و من...........

من از تنها آب گوجه نوشیدن متنفرهستم.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۲۸ ب.ظ
  • ۷۸ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

در انتهای چمن زار چه می بینی ؟

پرتگاه......

پرتگاهی خاکستری ... آبی ، سیاه سبز و نارنجی .

دلم می خواهد سر به بیان بگذارم.

دلم می خواهد زیر انجیر به اعتراض بنشینم.

دلم می خواهد پر بکشم.

دلم می خواهد پاک شوم.

دلم می خواهد حل شوم.

خداوندا ، مرا حل کن =^=

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۵۷ ق.ظ
  • ۹۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

This is just a wish

 Sometimes,I just want somebody to hug me and say "I know it's hard, you are going to be okay . Everything is good, sun is still shining, wind is still flowing, sky is still blue, And you are incredibly lovely. we can travel everywhere you wish!

Here is chocolate and 8 million dollars for you, so don't worry and smile"

I'm still waiting for that;---; 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۰۱ ب.ظ
  • ۹۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

شب پره

  بعضی آدم ها هیچوقت عوض نمی شوند ، چرا ؟ چون عوضی اند :)

منظورم این است از اول آنچه که باید بودند نبودند و اشتباهاً چپانده شدند جای دیگری که نه تنها اطرافیان بلکه خودشان هم احساس راحتی با آن ندارند. 

می دانی ؟ این تقصیر خودشان نیست که اینقدر خودشان هستند!

  هروقت به «این» و «اینها» فکر میکنم ، این جمله را بارها و بارها تکرار می کنم ، بارها و بارها می خوانم ، بارها و بارها می نویسم تا بلکه حواسم را پرت کنم، ظرف غذا را توی صورتشان نکوبم ، هر آنچه کردند برایشان از اول شرح ندهم ...چرا ؟ 

چون فایده ای ندارد ، هرچقدر هم برایشان توضیح بدهی ، التماس کنی ، فریاد بزنی ، چیزی تغییر نمی کند ، چون ذاتا عوضی بوده اند و عوضی آمده اند . 

به جای قلب درون سینه هایشان سیاه چال گذاشتند ، سیاه چالی برای مادیات از جنس طمع ، به جای مغز درون جمجمه شان یک انگل زندگی می کند ، انگلی که آنقدر از بدنشان خون می مکد تا روزی که از فربه شدن اش سرشان شکاف بردارد .

به جای چشم برایشان سنگ گذاشتند تا هیچ نوری به باطنشان خطور نکند .

چنین موجوداتی چه اسمی خواهند داشت؟ جز عوضی بودنشان چیز دیگری به ذهنم نمی رسد .

سوال این جاست حالا که عوضی اند پس به کجا درست می شوند؟

جایی که همه عوضی باشند؟ پس اینطور.....

همه وارونه ایم؟ 

شاید من هم عوضی باشم؟عوضی در وسط این خیابان...

پس احتمالا هرس عروسکی و پاستیل هم در وسط جشنواره مد عوضی می شوند ...بی ربط است.

اصلا چرا به خودم این اجازه را می دهم چنین توصیف کنم؟

چرا نباید بدهم؟

می گویند تقاضای خیانت خون است ، من فقط خیلی بی سرو صدا برایشان شرح توضیح می نویسم تا در قلبم بایگانی کنم.

ولی خوب فایده انبار کردن این بایگانی ها چیست؟ 

  حیف نیست؟ تمام مدتی که می توانستم زیر آسمان شب دراز بکشم و ستاره ها را رصد کنم به گریه برای چنین موجوداتی صرف شد و حالا هم که می توانم آزادانه زیر نور ماه قدم بزنم ، وقتم را با بایگانی کردنشان می گیرم.

داشتن چنین تناقضات بی رحمانه کلیشه ای در زندگی باعث می شود یادم بیاید چقدر ضعیف و درمانده ام و چقدر قدرت احتمالاتی که همیشه دست کم می گرفتنشان بالاست.

از بین هشت میلیارد نفر احتمال به زمین نشستن من در اینجا یک درصد ناقابل بود و بعد از آن احتمال پیوند خوردن با چنین آدمی در سطح کشور ۰/۰۵ درصد بود.

و دقیقا همین درصد احتمال کوچک به قطعیت رسید.

حالا آیا من باید به خاطر همین چند دهم درصد های ناقابل یا ۷۰۰۰۰ روز گذرا  غصه بخورم ؟ یا همچنان بایگانی کنم؟

چیزی برای بخشیدن نیست در عین حال چیزی هم برای فراموشی ندارم...

پس بگذار با خیال آسوده بنویسم می خواهم به جای همه اینها و این از نور ماه لذت ببرم ، از درخشش مرموز ستاره های سرنوشتم ، از باد سرد نیمه شب ، از سکوت ، از شب پره ای که اکنون روی دستم نشسته.

چرا؟ 

خوب اگر دلیلی لازم است ...پس بیا بگویم

چرا که ماه برایم کاملا کامل به نظر می رسد.

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۴۲ ب.ظ
  • ۲۷ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

پنهان شده بین پرده و پنجره.

آسیل! 

امشب از آن شب‌هایی است که جان می دهد برای قدم زدن ، رویا پردازی ، تاب خوردن ، دویدن و آواز خواندن زیر درخت‌های سپیدار بی حوصله خیابان های تاریک بی‌انتها.

مثل اینکه شب کاملا با من موافق است .

 سایه ها بین نور و تاریکی ، ظریفانه پیچ می خورند تا به مفهوم جدیدی برسند .

باد، حال نسیمی صمیمانه است که به طرز لطیفی آغوشش را دور اهالی شب می پیچاند ، زمزمه ای می کند تا قلب را به خارش وا دارد و بعد از اطمینان از به ثمر نشستن افسون اش همانطور ناگهانی میگذرد .

ماه محجوب آنهایی که چشم به او دوختند ، مدام می رود و برمی گردد .

چمن ها زیر درخشش شب نقره فام به نظر می رسند .

روباه کوچک بازیگوش با چشمان اغواگرش مدام از آن تاریکی زیر نظرم دارد ، هراز گاهی روی دو پایش می ایستد تا با پنجه های کوچکش ماه برباید.

سکوتی که شب را در خودش حل کرده هم به شدت به زیبایی این منظره افزوده .

همه و همه اینها باعث می شود پاهایم برای بیرون رفتن به خارش بیفتند.برای یکی شدن با این قاب.

برای نشستن زیر افراها ، لذت بردن از هم آوایی درختان ، رقص سایه ها ، ورز دادن افکار ، کشف کردن اشکال نور .

همینطور باید ادامه داد تا دنبال کردن ردپای طلوع .

چنین شب‌هایی به اینکه اینجا نیستی غصه می خورم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۵۱ ب.ظ
  • ۱۱۴ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

کلمات بهم ریخته

  می گفتند شروع کردن را همه بلدند....تمام کردن هم همیشه آسان بوده ، ادامه دادن و ادامه دادن و ادامه دادن ، این پیگیر بودن ها و متداوم بودنهاست که مهم است !

و چه می‌خواهد؟ استقامت .

داری اش؟

والا نمیدانم، دارمش؟

خندید که مهم نیست اگر هم نداشتی از الان بگیرش . 

  استقامت ،استقامت .

برای شکستن تصور گلخانه ای بودن ام باید از همین شروع کنم ، ذوق زده ام ، ایده خیلی خوبی است .

این یک هفته تماما در هوای سرد نشستم و کسل کننده ترین کتابهایم را خواندم ، فایده داشت؟

تحمل سنجم در حال پر شدن است.

دلم می خواهد آه بکشم و بگویم افسوس یورونا! شاید من آفتابگردان باشم نه گل یخ !

چقدر مسخره....

  نیمه شب دلم برای پیاده روی و رقصیدن زیر نور ماه بد جوری می لرزد ، گرفتار وسواس شده ام به موزون بودن لحظه های سیاه و سفید ....

   این چند وقت هروقت چشم هایم را بستم فقط صدای موج شنیدم ، صدای شر شر رودخانه ، صدای باران های فصلی طولانی .

باید آرامش بخش باشد اما هروقت صدا به اوجش می رسد از خواب می پرم ....پریدن...پردین توصیف کاملی نیست .

رسیدن صدای جریان آب به اوج همراه است با منتهی شدن به انتهای اعماق ، تاریکی بزرگی در آغوش ام می گیرد و بعد فقط حس خفگی نابهنگام است.

به طرز مرموزی این رویای عجیب تمام خستگی ام را در خودش حل می کند ، انگار موهبتی بزرگ به قلبم هدیه داده باشند .

شاید به لطف این رویاها است که این روزها در طول روز قلبم پر از تپش است ، پر از نجوا .

نمی دانم چه می خواند . نتها را فراموش کردم ، ریتم موسیقی برایم نا آشنا است. تلاش می کنم خودم مفهومی جدید برایش بنویسم ولی متأسفانه قلمم نمی نویسد و من در سکوت با موسیقی همخوانی می کنم.

   به زودی ؟ شاید هم خیلی دیر؟

کسی می شوم که شانه اش را برای گریه دادن قرض می دهد ، کسی برای تکیه دادن ، برای در آغوشش سست شدن .

تصوراش خیلی شیرین است ، ولی ساخته شدن تا رسیدن به آن مرحله.......مثل عبور از ایپزود ۱۲ سریال مورد علاقه ۱۲ قسمت است.

می دانی آخرش است ولی می ترسی تمامش کنی؟ یک همچین چیزی :)

پ.ن:به قول رز احساس می کنم رابطه ای پیچیده از عشق و نفرت با زمستان برای خودم ساخته ام ، حالا این طولانی شدن روزهای زمستانی باعث می شود بخواهم دست به طغیان بزنم تا ببینم دقیقا کدام نگاه درخشانی باعث می شود این سردی زمستانی اش قابل قبول باشد ، آن هم وقتی قرار نیست هیچ قسمتی از قلب سفیدش را برایمان پر پر کند!

اژدهای سفید خیلی زود رفت ...انگار شعله اش را هم با خودش برده !

جز این ایده دیگری برای این سردی بی امان ندارم.

...زمستان :)

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ ---- ۶ ۷ ۸ بعدی