- پست شده در - جمعه, ۳ آبان ۱۴۰۴، ۰۴:۳۸ ب.ظ
- ۴۲ : views
- ۲ : Comments
- : Categories
گل های هستیا
به آسیل موجود کوچک باشکوه دوست داشتنی درخشان من.
سیل می دانی که من در وصف کردن خوب نیستم ، در توضیح دادن هم همینطور و فقط کلمات را دنبال می کنم و شاید کمی به صدای جیرجیرکها در این بین وابسته شوم....و شاید گاهی دلم بخواهد تابستان ها را حبس کنم.
روزهایی این چنینی دلم به شدت برای آن کافه ی آجری پوشیده از خزه در انتهای دهکده تنگ می شود .
برای آن فضا آشفته و شلوغ آرامش بخش اش. برای آن کاناپه صورتی مخملی دو نفره ، برای آن کتابهای گمنام و حجیمی که در همه جا پخش شده بودند. برای بافتنی های ناتمامی که روی طاقچه رها شده بودند ، برای هدایای مخفی که زیر دست و پا گم شده بودند.برای تماشای رهگذران بی نام و نشانی که هیچوقت تمام نمی شدند،برای شنید خنده های زنگ دار کودکان ، برای سایه های بی چهره یدلرزان زیر نور شمع های استوانه ای آشنا و تکراری .شاید از همه بیشتر دلم برای انا تنگ شود ، برای آن وقتی که شیرینی های گرم و تازه اش را به زور می گذاشت کف دستت ، یا برای آن نگاه باتوجه و متمرکز اش روی تنور که یک وقت شیرینی هایش نسوزد ، یا برای پشت کوچک و موهای پرپشت خاکستری اش که مدام این طرف و آن طرف می رفت یا شاید برای آشپزخانه کوچک و پردازش که بدون تو و پیش بند نارنجی اش خیلی خالی به نظر می رسید .
شاید از همه بیشتر دلم برای آن مرد سنگی ساکت و محکم و کوچک تنگ شود ، همانی که اصرار داشت نوشیدنی هایش بهترین اند و می خواست اسم تک تک شان را حفظ باشیم اما هیچوقت اسم خودش را نمی گفت .شاید دلم برای فنجان های مکعبی سفالی اش تنگ می شود ، برای دنبال کردن رد بخار و فکر کردن به مزه نامعلوم نوشیدنی ها ، برای سه پایه های چوبی و خیره شدن به سقوط نورها.
یا شاید برای آن ماجراجویانی که بیخیال روی چمنزار ها می نشستند و به دیوار کافه تکیه می دادند. برای شنیدن داستان ها و خاطراتشان، برای شمردن زخمهایمان . برای مقایسه کردن ترکهایمان .
یا شاید آن در کوچک و زرد رنگی که برای باز کردنش همیشه ذوق داشتم ؟.یا شاید برای دویدن های پا برهنه از در کافه تا انتها یک پرتگاه روی چمن های خیس و شبنم خورده ، برای غرق شدن در حس فشار آب های جاری رودخانه ....نمی دانم سیل ، نمی دانم.
فقط گاهی حس میکنم دلتنگشان می شوم .دلتنگ چیزهایی که پشت سر گذاشتم . به قول هایزل این حماقت آمیز ترین ترحم ممکن است ، ولی هایزل نمی داند اینکه هروقت دلت بخواهد می توانی برگردی خودش یه تنهایی دردناکتر و احمقانه تر است.ایا باید این ها را به هایزل می گفتم؟ من هنوز هم جوابم نه خیر است. هایزل یورگن حالا خیلی دور است ، خیلی خیلی دور . درست به اندازه چندین صد صفحه کاغذ و یک جلد چوبی .
حالا بدون آنها روزهایی کسالت آور تر از گذشته است .می خواهم همه کتابها و رنگها یک را جمع کنم و فراری داشته باشم به اتاقی کاملا سفید و خالی از همه ی همهی اینها. آنقدر بخوانم و بخوانم تا همه چیز و هیچ چیز بالاخره تصمیم بگیرند یکی باشند یا دوتا ، آن وقت که همپوشانی پیدا کردند و جدا ماندند ، درست همان زمان که تشخیص جنگل سیاه از بیابان سنی مشخص نبود و همه از چندگانگی شدن تصویر ها دقیق تر بگویم زمانها شکایت داشتند، همان وقت بیا و مرا ببر به لانه آیزلی. و بعد من چقدر خوشبختم خواهم شد .
شاید بخواهی بدانی چرا چنین فکر مسخره و ناممکنی دارم و چرا اینقدر اصرار می کنم...
سیل حرف زدنها دیگر فایده ای ندارند ، خیلی خسته کننده اند.
غذا خوردن ها هم خسته کننده اند ، ناراحت کننده اند. آشپزی کردنها استرس آورند ، اظطراب آورند ، خواندها هم همینطور .
جواب دادن ها غم انگیز و پرسیدن ها بی نتیجه و عذاب آورند و
گربه ها همه اخمالو .
این روزها خواب آلود تر از بهار و خسته تر از زمستان شده ام .
پس آیا حالا می توانی درک کنی چرا حتی در ویرانه های آسکاری بودن هم خوشحال کننده است؟
آنجا می شود با سقوط به ایول یا ایسنا رسید و بعد به آنها پیوست اما اینجا هرچقدر بیشتر سقوط می کنی انکار زخمها عمیق تر بریده می شوند ، همه چیز آهسته تر پیش می رود و راه بازگشت تمسخر امیزتر می خندد.
اینها باعث می شوند یاد آیزل بیفتم که چطور دلش می خواست هربار خودش را از پنجره طبقه سوم با یک پتو پرت کند پایین تا مثل سنجاب های پرنده پرواز کند.
حالا آیزل هم همانجا است ، همانجا در آنجا.
و من هر روز بیشتر از قبل وسوسه می شوم برای عملی کردن آرزوی کوچک آیزل ، برای پریدن از پنجره های طبقات سوم ، برای محبوس شدن در کتاب خانه ام و برای تو را در آغوش گرفتن.
انگار اینها کافی نیستند حالا تنهایی هم به اتاق کوچکم رخنه کرده.
چه می شود کرد سیل؟ من هنوز به امیدواری ام نیاز دارم.
پس.ن:می بوسمت.