- پست شده در - پنجشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۴، ۰۷:۳۴ ب.ظ
- ۴ : views
- ۲ : Comments
- : Categories
چند قدم
در پی تلاش ها برای اجتماعی شدن.
هر روز منطقه جدیدی کشف می کنم ، خوشحالم .
منتظر ماندن برای طلبیده شدن و سپس در را زدن وارد شدن ، خودت را برایش لوس کردن ، دورش چرخیدن ، التماس گونه نگاهش کردن و بعد با کنجکاوی و شور و شوقی بچگانه با احتیاط اطرافش را گشتن ، در نور و چشمک زدن ها غرق شدن.....این راهم خیلی دوست داشتم. دوست داشتم نه...عاشقش هستم..... کاش میشد بیشتر و بیشتر و بیشتر آنجا باشم باشیم .باشد؟
استفاده از مترو خیلی باحال بود ، احساس می کردم قرارهست وارد صفحات دوکجا بشم . شاید چند جا نا خودآگاه تصویر چهره افسرده پسرم با چهره بقیه همخوانی پیدا کرد و این باعث شد ناگهان دلم برایش تنگ شود و شروع کنم از اینکه چقدر داستان در حقش نامردی کرد برای خواهرم توضیح دهم و بعد یادم بیاید آه....هیجان زده شدم و بلند حرف زدم یا نه؟
اری...؟....امید است که خیر باشد.
دلم می خواست تمام آزمایشات فیزیکی در رابطه با سرعت ثابت که داخل مترو می توانستند انجام بشوند را متحان کنم .
وقتی پشت خطوط زرد ایستاده بودم فهمیدم چرا اینقدر مقاومت در برابر پریدن جلوی قطار سخت است.
صدای حرکت اش درست به زیبایی صدای حرکت فاجعه بود .
از پایین شهر تا بالاشهر ، از تفاوت ها شگفت زده می شوی.همچنین از قیمتها.
از شنیدن ترکیب شدن همهمه های عربی در فارسی خیلی خوشم می آید. امروز فهمیدم.
آه ...حکاکی اژدها درون دیوار واقعا زیبا بود ، آنقدر که دلم میخواست دانه دانه فلس هایش را لمس کنم .
چیز شگفت انگیز دیگر اینکه کافه ای جدید پیدا کردم با سبک ونگوگ و دست نوشته های ژاپنی.
اگر گربه ای سرگردان بودم حتما خودم را برای بانو میز پذیرش لوس می کردم. خانم جیگری بود. این را در همان یک لحظه که دیدمش احساس کردم.
و در آخر پس از یک ماه تلاش برای جواب گرفتن ، گفتم سلام ناز نازی و با کمال تعجب نشست خیره نگاهم کردم آرواره کوچکش را باز کرد و گفت" نیا"
آنقدر ذوق زده شدم که می خواستم با کاهو گازش بگیرم.....
آه ..چند روز پیش با یک کلاغ چشم در چشم شدم ، انعکاس محوم در چشمان تیله ای کوچک و براق مشکی اش خیلی خیره کننده بود ، وقتی از پر و دم و بالش تعریف کردم سرش را کج کرد و با دقت گوش داد ...اخ که چقدر ناز بود .
فکر میکنم شاید زیاد به تعریف شنیدن عادت ندارند؟ یا شاید هم خجالتی باشند..... به هرحال به قول مادر محسونی خیلی گوجی گوجی بود.
و در آخر اینکه هر بار موقع عبور از خیابان گرمای دستهایشان با من تقسیم می شود را خیلی دوست دارم..... چطور می شود دوست نداشت؟
عادت ندارند موقع راه رفتن در ملأ عام دستت را قفل کنی به دستشان ، برای همین من ثانیه شماری می کنم تا به خیابانی برسیم بلکه دوباره دستشان را بگیرم. آن لحظات هم دوست داشتنی است.
سقوط برگها هم جز زیبا ترین لحظاتی بود که امروز دیدم ، آن طور که در آغوش باد تاب می خوردند و می نشستند جلوی من احساس دوست داشتنی بودن به من می داد.
انگار همه راه را پایین می آمدند که ببین آمدیم استقبال قدم هایت ، حالت چطوره ؟
و در آخر از این حس تعلق خاطر در این لحظات عمیقا سپاسگزارم. خدارا بی نهایت شکر.
امیدوارم که من هم در آن خانه سبز جایی بیابم.
به من گفت غصه نخور خدا خودش برایت همه چیز را به بهترین شکل با زیباترین پایان و کامل ترین حالت می نویسد.
می نویسم چشم . اما به قول پدرم گاهی غریزی ترس قلبت را آغشته می کند ، واکنشی طبیعی است . جلویش را که نمی توانم بگیرم اما دیگر شک نمی کنم. تلاش می کنم.
پس.ن: من بوسه های بازدید را دوست ندارم، کمک(╥﹏╥)