- پست شده در - يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۴۵ ب.ظ
- ۳۲ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
بین نور و پرده
تنها داخل سالن جهان ایستادم . مدتی است به این فکر میکنم که چرا اینقدر فکر میکنم اما در واقع فکری ندارم .....
صدای همه ها و خنده ها و فریاد هایی که در طول روز شنیدم ، مثل لالایی قبل از خواب هرشب برایم پخش میشوند . انگار قبل از خاموشی دستگاه ات نگاهی سریع به آخرین داده های مصرف ات بندازی ، محض محکم کاری است که برای فردای خودت خط و نشان بکشی : اوه ببین اینقدر زیاد کار کردی فردا اصلا دور این وسیله تاب نمیخوری .
ولی صبح به محض بیدار شدن اول از همه چکش میکنی . .....
این صداها هم همین اند.... یک جمع بندی کلی از امروزی که شاید آخرین امروز باشد، ولی بعد فردا دوباره بیدار میشوی و ...اوه یک روز دیگر هم دارم !
پس بگذار امروز بد باشم ؟
نه !!!
این بار بگذار کمی اشتباه کنم و بی خبر به نظر برسم؟
نه!!!!
پس میشود حداقل امروز کاری را که دوست دارم بکنم؟
مثلا؟
کیک بپزم؟
نه!!
و دوباره یک روز تکراری بی خطر حساب شده اتلاف وقت شده مفید بی اهمیت بی آنکه متوجه بشوم میگذرد.....
پرده های روزگار مدام بالا و پایین میشوند ، من نشستم به رقص خورشید و ماه و دور و نزدیک شدن نور و سایه خیره شدم.
دیالوگهای تکراری را میخوانم تصحیح میکنم دوباره باز نویسی میکنم دوباره میخوانم .....روی صحنه میروم چند کلمه ای شاید بگم ، کمی خم و راست میشوم و دوباره روی صندلی ذخیره نشستم به فردایی که دیگر نخواهم داشت و امروزی که دیگر این شکل نخواهد بود فکر میکنم.
دلم می خواهد دوباره نقاشی بکشم ، ولی این بار به به خواهرم هدیه اش نخواهم داد ، مثل تنها نقاشی که برایم مانده ، عروس خونین.....شاید چون کمی زشت کشیدمش نشد به کسی هدیه بدهند که اتفاق خوب شد چون از قصد عجیب کشیدمش.....اینطوری کنار خودم می ماند....میدانی؟ شاید به همین علت بعضی های مان عجیب کشیده شده ایم ...تا کنارش بمانیم.
برای همین نباید از عجیب بودنت احساس خجالت کنی، ابدا!
اما خوب....اینها همه احتمالاتند و ریاضی و جبر ....علاقه ای ندارم برایت تفسیر اش کنم. در ریاضی یک سوال و جواب است ولی هزاران راه حل برای اثبات....این را به خلاقیت خودت میسپارم.
اوه !راستی ...تو هم به تخیلات من سپرده شدی ، خبر نداشتی. این چند سال راستش مهم نیست چقدر سعی کردم کم رنگ ات کنم ، پر رنگ تر شدی ..... ولی عجیب است میدانی ؟ نگاهت خیلی خالی و بی رنگ بود ، پس چطور؟
فکر نمیکنم جواب این یکی با ریاضیات باشد. احتمال میدهم با شیمی حل می شود پس توضیح مفصلی به من بدهکاری !
هر وقت یواشکی پشت پرده صحنه روزگار مخفی میشوم تا کمی برای خودم عزاداری کنم یاد نگاهت که می افتم خجالت زده دوباره به صحنه برمیگردم، عجیب است اینقدر تاثیر گذاری ات روی افکارم ، باور کن حتی خودم هم نمیتوانم اینقدر روی خودم کنترل داشته باشم که نگاهت روی روحم داشت.
گفتم نگاهت خالی بود ، این خالی بودنش به عظمت خلوت فضا بود . عمیق و خالی از هرچیزی .
در عین حال نورانی و به شدت درخشان.
می گفتند تا به اندازه کافی درد نکشی آب دیده نمی شوی که توان رهایی از این صحنه هستی و قوانین وارونه اش داشته باشی.
فکر میکنم تو آن روح آب دیده را داشتی . گاهی فکر میکنم کاش من هم به اندازه تو درد بکشم. گاهی....نه، در حقیقت همیشه به تو فکر میکنم.
روی دیوار اتاقم پروانه های مونارک کشیدم ، چیز جالبی که راجع بهشان وجود دارد این است که مهاجرتشان از کانادا تا مکزیک نسل ها طول میکشد ولی این دستور ادامه پیدا میکند.....میدانی چرا ؟
این یک فرمان ژنتیکی است، مثل نوعی غریزه.....
داخل اعماق تک تک ذرات پدیدار کننده وجودشان این دستور حک شده.
احساس میکنم فکر کردنم به تو نوعی غریزه است، مثل یک فرمان بنیادی . انگار خیلی بد به تو کشش دارم.
راستش را بخواهی حالم از این موضوع بهم می خورد ولی پدرم می گوید تا چیزی را اعتراف نکنی چیزی را تغییر نمیدهی......
خوب هیچوقت به تو نگفتم چقدر برایم ارزشمندی....گفتم؟
اگر یکبار دیگر ببینمت آنقدر ازتو متنفر خواهم شد که باهات درگیر بشوم.....پس امیدوارم هرگز نبینمت...نه دوباره!
میدانی ؟می گویند پیراهن کسی را نپوش که خودش لخت است....پس نمیتوانم باور کنم عشقی که برای تو دارم واقعا عشق باشد وقتی از خودم متنفرم.....
بعضی چیزها مثل رابطه خونی یا محبتی که در اثر آشنایی پیدا میشوند قابل اثبات اند ...اما وسواس من به نگاهت فکر نکنم چیز درستی باشد.
پدرم معتقد است سردرگم ام چون عمیق نگاه نمیکنم ولی عمیق نگاه کردن به تو باعث شد سردرگم تر باشم.
در چارچوبی گیر افتادم که خودم سرپا کردمش .
میخواهم نقش ساده تکراری ام را به خوبی اجرا کنم در عین حال ، حالم از این فیلمنامه و عواملش بهم میخورد ، میخواهم تمام صفحات این داستان را پاره کنم ، شخصیتهای اصلی را حبس کنم ، کسانی که دوستشان دارم را نگهدارم و بقیه را از صحنه به پایین پرت کنم.
و تو عزیزم؟ تو جزء حبس شدگانی.......تو تا ابد در خاطرات من حبس میشوی تا من بارها و بارها تکرار ات کنم.
جیهو معتقد است فردی که دلباخته پرنده است در قفس مانده ، نه پرنده ای که پشت میله ها میرقصد..
پس میبینی؟درحقیقت من تمام مدت درون این تئاتر حبس شدم . این تقصیر تو نیست. تقصیر من است و فرد مقصر باید چه کند؟ دیگر تکرارش نکند...و من میخواهم چه کنم؟ هر روز تکرارت کنم ولی از تکرار خودم فراری ام .
من نمیخواهم بیهوده از صحنه پایین بدوم.
نمیخواهم بیهوده دیالوگ ها را بخوانم.
برای همین نیاز دارم.......نیاز دارم نقشه بهتری برای از بین بردن این تکرارها بکشم....
گاهی وسوسه میشوم پرده های پشت صحنه را آتش بزنم و کثافتی که هروقت به آن پشت میروم تا مخفی شوم جلویم را میگیرد به همه نشان بدهم ولی پدرم مانع میشود ........می گوید نباید بگذاری دیگران به خاطر یکسری اشتباهات مزخرف عزیزانشان درد بکشند......می گویم پس بگذار کثافتی که خودشان ساختند را ببیند و درد بکشند! .....می گوید نه. چون توهم با دیدنش درد می کشی ....هرکسی ببیند درد می کشد ....به هر حال کثافت، کثافت است.....
می گویم به شرط اینکه چشم داشته باشند! بعضی ها پشت به صحنه نشسته اند به سایه ها زل زدند. .....
میگوید همیشه غارنشینانی هستند که از جهان بیرون میترسند...... غل و زنجیر شدند.....
میترسم از روزی که من هم غل و زنجیر خودم باشم.
غل و زنجیر عزیزانم.
تو از این چیزها نمیترسی؟
این نمایش جمعبندی کوچکی که هرشب دارم ، این تائتری که نا خواسته روی صحنه اش ایستادم و به سازشان میرقصم ، این حبابهایی که اطراف ام پراکنده کردم ، ــــــــــ من از همه شان میترسم.
برای همین دنبال شعله ای ازنور میگردم . تو عزیزم، تاریکی درخشانی داشتی که باعث شد بلند شوم و برقصم تا احساس زنده بودن کنم که بخواهم از راکد بودن لذت ببرم ، پس شاید اگر چیزی متضاد از تو باشم ، نه تنها تو ، بلکه همه شان را در صحنه خودم بسوزانم.
این خیلی بد است؟ .....
تو قرار نیست هیچ وقت این نامه را حتی به صورت تصادفی بخوانی ، قرار نیست هیچ جوابی بنویسی ، قرار نیست نجواهای شبانه من تمام شوند،
قرار نیست من« این » ها را به حال خودشان رها کنم.
همه شان خواهند سوخت .....دیر یا زود دارد ....ولی هیچ دیالوگی جز این برایشان نخواهد بود:
و سوختیم.
اوه ...تماشاچیان؟ آن ها هم خواهند سوخت.. استثنایی نداریم.
بعد هم کثافت کاری هایشان رها میشوند تا باقی مانده خاکستر هایشان را ببلعند . ...
زیبا نیست؟ تصورش هم سردرد آور است .
بعد از همه اینها میخواهم زیر همیشه سبز کوچکم بشینم و تصور کنم یک استکان قهوه ام...همان بازی همیشگی...
منتظر ماندن برای رسیدن تو به صحنه و دنبال کردن بخار خون گرم ام در لابه لای برگهای سوزنی شکل .
کشیدن خط پرواز کلاغها در آسمان و تشویق کردن گربه ها برای نشستن باهم و صرف کردن صبحانه ای سبک.
فکر میکنم اگر همه اینها آخرین نامه طولانی ام برای تو باشد چه می خواهم بگم.
ـــــــ اگر روزی از خودت بودن متنفر شدی مثل چیزی که الان من احساس میکنم ، بگذار راز کوچکی را بگم ، مهم نیست چقدر عجیب و بد و نامتعارف به نظر برسی......در هر حالتی ، من میخواهم تو باشی حتی اگر به خاطر بودنت من نباشم.
چون تو....درست خودت ، تو درخشان ترین روحی بودی که دیده ام حتی اگه تاریک به نظر برسی.
پس لطفاً ...... لطفا دست از خودت بودن برندار .
وگرنه مثل من در امواجی از نقابها گم می شوی.
آخرش هم معتاد ات میکنند به شنیدن صدای چنگهای یخزده......تا تمام احساسات ات را آب کنند .
پس لطفاً اینکار را نکن. به خودت آسیب نزن. عصبانی نشو. اینقدر خودخواه مغرور دوست داشتنی مهربان نباش و جلوی من ظاهر نشو.
احساس میکنم این آخرین نامه مان باشد.
هروقت نیاز داشتی امیدوارم اینجا را پیدا کنی.
ایستگاه نامه های من . جایی که برای پنهان شدن ساختم ، در حقیقت صفحه شطرنجی ساده با عروسکهایی شکسته است که نقش مهره ها را بازی میکنند ....
شاید چند جایی خار کاشته باشم ولی به این فکر کن که حتی این خار ها هم روزی گل خواهند داد یا داده بودند.
برخلاف من تو از متنهای طولانی متنفری ، بیشتر از این نمی نویسم .
سوالات و ابهامات موجوده را هم جمع کن پیش خودت شاید روزی که انتهای رنگین کمان را پیدا کردم تو آنجا باشی و برایت از اول توضیح بدهم.
شاید هم به دره دیگری رسیدم و تو آنجا نبودی و دوباره ایستگاهی جدید ساختم؟
ولی این بار برای یک فانوس کاغذی .
نه برای پری کوچک بیمار گمشده و ترسیده ای که جادو میکند.
در آن آینده برای فانوس کاغذی که دلگرم کننده و راه نما است می نویسم.