برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۴۵ ب.ظ
  • ۳۲ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

بین نور و پرده

تنها داخل سالن جهان ایستادم . مدتی است به این فکر میکنم که چرا اینقدر فکر میکنم اما در واقع فکری ندارم .....

صدای همه ها و خنده ها و فریاد هایی که در طول روز شنیدم ، مثل لالایی قبل از خواب هرشب برایم پخش می‌شوند . انگار قبل از خاموشی دستگاه ات نگاهی سریع به آخرین داده های مصرف ات بندازی ، محض محکم کاری است که برای فردای خودت خط و نشان بکشی : اوه ببین اینقدر زیاد کار کردی فردا اصلا دور این وسیله تاب نمی‌خوری . 

ولی صبح به محض بیدار شدن اول از همه چکش می‌کنی . .....

این صداها هم همین اند.... یک جمع بندی کلی از امروزی که شاید آخرین امروز باشد، ولی بعد فردا دوباره بیدار میشوی و ...اوه یک روز دیگر هم دارم !

پس بگذار امروز بد باشم ؟ 

نه !!! 

این بار بگذار کمی اشتباه کنم و بی خبر به نظر برسم؟

نه!!!!

پس میشود حداقل امروز کاری را که دوست دارم بکنم؟ 

مثلا؟

کیک بپزم؟

نه!!

و دوباره یک روز تکراری بی خطر حساب شده اتلاف وقت شده مفید بی اهمیت بی آنکه متوجه بشوم میگذرد.....

پرده های روزگار مدام بالا و پایین میشوند ، من نشستم به رقص خورشید و ماه و دور و نزدیک شدن نور و سایه خیره شدم.

دیالوگ‌های تکراری را می‌خوانم تصحیح میکنم دوباره باز نویسی میکنم دوباره می‌خوانم .....روی صحنه میروم چند کلمه ای شاید بگم ، کمی خم و راست میشوم و دوباره روی صندلی ذخیره نشستم به فردایی که دیگر نخواهم داشت و امروزی که دیگر این شکل نخواهد بود فکر میکنم‌‌.

دلم می خواهد دوباره نقاشی بکشم ، ولی این بار به به خواهرم هدیه اش نخواهم داد ، مثل تنها نقاشی که برایم مانده ، عروس خونین.....شاید چون کمی زشت کشیدمش نشد به کسی هدیه بدهند که اتفاق خوب شد چون از قصد عجیب کشیدمش.....اینطوری کنار خودم می ماند....میدانی؟ شاید به همین علت بعضی های مان عجیب کشیده شده ایم ...تا کنارش بمانیم.

برای همین نباید از عجیب بودنت احساس خجالت کنی، ابدا!

اما خوب....اینها همه احتمالاتند و ریاضی و جبر ....علاقه ای ندارم برایت تفسیر اش کنم. در ریاضی یک سوال و جواب است ولی هزاران راه حل برای اثبات....این را به خلاقیت خودت میسپارم.

اوه !راستی ...تو هم به تخیلات من سپرده شدی ، خبر نداشتی. این چند سال راستش مهم نیست چقدر سعی کردم کم رنگ ات کنم ، پر رنگ تر شدی ..... ولی عجیب است میدانی ؟ نگاهت خیلی خالی و بی رنگ بود ، پس چطور؟ 

فکر نمیکنم جواب این یکی با ریاضیات باشد. احتمال میدهم با شیمی حل می شود پس توضیح مفصلی به من بدهکاری ! 

هر وقت یواشکی پشت پرده صحنه روزگار مخفی میشوم تا کمی برای خودم عزاداری کنم یاد نگاهت که می افتم خجالت زده دوباره به صحنه برمیگردم، عجیب است اینقدر تاثیر گذاری ات روی افکارم ، باور کن حتی خودم هم نمیتوانم اینقدر روی خودم کنترل داشته باشم که نگاهت روی روحم داشت.

گفتم نگاهت خالی بود ، این خالی بودنش به عظمت خلوت فضا بود . عمیق و خالی از هرچیزی . 

در عین حال نورانی و به شدت درخشان.

می گفتند تا به اندازه کافی درد نکشی آب دیده نمی شوی که توان رهایی از این صحنه هستی و قوانین وارونه اش داشته باشی.

فکر میکنم تو آن روح آب دیده را داشتی . گاهی فکر میکنم کاش من هم به اندازه تو درد بکشم. گاهی....نه، در حقیقت همیشه به تو فکر میکنم.

روی دیوار اتاقم پروانه های مونارک کشیدم ، چیز جالبی که راجع بهشان وجود دارد این است که مهاجرتشان از کانادا تا مکزیک نسل ها طول میکشد ولی این دستور ادامه پیدا می‌کند.....میدانی چرا ؟

این یک فرمان ژنتیکی است، مثل نوعی غریزه.....

داخل اعماق تک تک ذرات پدیدار کننده وجودشان این دستور حک شده.

احساس میکنم فکر کردنم به تو نوعی غریزه است، مثل یک فرمان بنیادی . انگار خیلی بد به تو کشش دارم.

راستش را بخواهی حالم از این موضوع بهم می خورد ولی پدرم می گوید تا چیزی را اعتراف نکنی چیزی را تغییر نمی‌دهی......

خوب هیچوقت به تو نگفتم چقدر برایم ارزشمندی....گفتم؟

اگر یکبار دیگر ببینمت آنقدر ازتو متنفر خواهم شد که باهات درگیر بشوم.....پس امیدوارم هرگز نبینمت...نه دوباره!

میدانی ؟می گویند پیراهن کسی را نپوش که خودش لخت است....پس نمیتوانم باور کنم عشقی که برای تو دارم واقعا عشق باشد وقتی از خودم متنفرم.....

بعضی چیزها مثل رابطه خونی یا محبتی که در اثر آشنایی پیدا میشوند قابل اثبات اند ...اما وسواس من به نگاهت فکر نکنم چیز درستی باشد.

پدرم معتقد است سردرگم ام چون عمیق نگاه نمیکنم ولی عمیق نگاه کردن به تو باعث شد سردرگم تر باشم.

در چارچوبی گیر افتادم که خودم سرپا کردمش .

میخواهم نقش ساده تکراری ام را به خوبی اجرا کنم در عین حال ، حالم از این فیلمنامه و عواملش بهم میخورد ، میخواهم تمام صفحات این داستان را پاره کنم ، شخصیتهای اصلی را حبس کنم ، کسانی که دوستشان دارم را نگهدارم و بقیه را از صحنه به پایین پرت کنم.

و تو عزیزم؟ تو جزء حبس شدگانی.......تو تا ابد در خاطرات من حبس میشوی تا من بارها و بارها تکرار ات کنم.

جیهو معتقد است فردی که دلباخته پرنده است در قفس مانده ، نه پرنده ای که پشت میله ها می‌رقصد..

پس میبینی؟درحقیقت من تمام مدت درون این تئاتر حبس شدم . این تقصیر تو نیست. تقصیر من است و فرد مقصر باید چه کند؟ دیگر تکرارش نکند...و من میخواهم چه کنم؟ هر روز تکرارت کنم ولی از تکرار خودم فراری ام .

من نمیخواهم بیهوده از صحنه پایین بدوم.

نمیخواهم بیهوده دیالوگ ها را بخوانم.

برای همین نیاز دارم.......نیاز دارم نقشه بهتری برای از بین بردن این تکرارها بکشم....

گاهی وسوسه میشوم پرده های پشت صحنه را آتش بزنم و کثافتی که هروقت به آن پشت میروم تا مخفی شوم جلویم را میگیرد به همه نشان بدهم ولی پدرم مانع میشود ........می گوید نباید بگذاری دیگران به خاطر یکسری اشتباهات مزخرف عزیزانشان درد بکشند......می گویم پس بگذار کثافتی که خودشان ساختند را ببیند و درد بکشند! .....می گوید نه. چون توهم با دیدنش درد می کشی ....هرکسی ببیند درد می کشد ....به هر حال کثافت، کثافت است.....

می گویم به شرط اینکه چشم داشته باشند! بعضی ها پشت به صحنه نشسته اند به سایه ها زل زدند. .....

میگوید همیشه غارنشینانی هستند که از جهان بیرون می‌ترسند...... غل و زنجیر شدند.....

میترسم از روزی که من هم غل و زنجیر خودم باشم.

غل و زنجیر عزیزانم.

تو از این چیزها نمیترسی؟ 

این نمایش جمع‌بندی کوچکی که هرشب دارم ، این تائتری که نا خواسته روی صحنه اش ایستادم و به سازشان می‌رقصم ، این حبابهایی که اطراف ام پراکنده کردم ، ــــــــــ من از همه شان میترسم.

برای همین دنبال شعله ای ازنور میگردم . تو عزیزم، تاریکی درخشانی داشتی که باعث شد بلند شوم و برقصم تا احساس زنده بودن کنم که بخواهم از راکد بودن لذت ببرم ، پس شاید اگر چیزی متضاد از تو باشم ، نه تنها تو ، بلکه همه شان را در صحنه خودم بسوزانم.

این خیلی بد است؟ .....

تو قرار نیست هیچ وقت این نامه را حتی به صورت تصادفی بخوانی ، قرار نیست هیچ جوابی بنویسی ، قرار نیست نجواهای شبانه من تمام شوند، 

قرار نیست من« این » ها را به حال خودشان رها کنم.

همه شان خواهند سوخت .....دیر یا زود دارد ....ولی هیچ دیالوگی جز این برایشان نخواهد بود:

و سوختیم.

اوه ...تماشاچیان؟ آن ها هم خواهند سوخت.. استثنایی نداریم.

بعد هم کثافت کاری هایشان رها می‌شوند تا باقی مانده خاکستر هایشان را ببلعند . ...

زیبا نیست؟ تصورش هم سردرد آور است .

بعد از همه اینها میخواهم زیر همیشه سبز کوچکم بشینم و تصور کنم یک استکان قهوه ام...همان بازی همیشگی...

منتظر ماندن برای رسیدن تو به صحنه و دنبال کردن بخار خون گرم ام در لابه لای برگهای سوزنی شکل .

کشیدن خط پرواز کلاغها در آسمان و تشویق کردن گربه ها برای نشستن باهم و صرف کردن صبحانه ای سبک.

فکر میکنم اگر همه اینها آخرین نامه طولانی ام برای تو باشد چه می خواهم بگم.

ـــــــ اگر روزی از خودت بودن متنفر شدی مثل چیزی که الان من احساس میکنم ، بگذار راز کوچکی را بگم ، مهم نیست چقدر عجیب و بد و نامتعارف به نظر برسی......در هر حالتی ، من میخواهم تو باشی حتی اگر به خاطر بودنت من نباشم.

چون تو....درست خودت ، تو درخشان ترین روحی بودی که دیده ام حتی اگه تاریک به نظر برسی.

پس لطفاً ...... لطفا دست از خودت بودن برندار .

وگرنه مثل من در امواجی از نقابها گم می شوی.

آخرش هم معتاد ات میکنند به شنیدن صدای چنگهای یخزده......تا تمام احساسات ات را آب کنند .

پس لطفاً اینکار را نکن. به خودت آسیب نزن. عصبانی نشو. اینقدر خودخواه مغرور دوست داشتنی مهربان نباش و جلوی من ظاهر نشو.

 

احساس میکنم این آخرین نامه مان باشد.

هروقت نیاز داشتی امیدوارم اینجا را پیدا کنی.

ایستگاه نامه های  من . جایی که برای پنهان شدن ساختم ، در حقیقت صفحه شطرنجی ساده با عروسک‌هایی شکسته است که نقش مهره ها را بازی می‌کنند ....

شاید چند جایی خار کاشته باشم ولی به این فکر کن که حتی این خار ها هم روزی گل خواهند داد یا داده بودند.

برخلاف من تو از متنهای طولانی متنفری ، بیشتر از این نمی نویسم .

سوالات و ابهامات موجوده را هم جمع کن پیش خودت شاید روزی که انتهای رنگین کمان را پیدا کردم تو آنجا باشی و برایت از اول توضیح بدهم.

شاید هم به دره دیگری رسیدم و تو آنجا نبودی و دوباره ایستگاهی جدید ساختم؟ 

ولی این بار برای یک فانوس کاغذی .

نه برای پری کوچک بیمار گمشده و ترسیده ای که جادو میکند.

در آن آینده برای فانوس کاغذی که دلگرم کننده و راه نما است می نویسم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss

همستر درون کلاه

 مهربان،

من خودخواه و حقیر هستم، اما از تو یک هدیه دیگر می خواهم.

حداقل در دنیای باورهای من، لطفا.

من را دوست داشته باش.

 

_کودک بی فایده

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۱۰ ب.ظ
  • ۴۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

برای کسی که نمی‌دانم از چی خوشش میاد

امروز به طرز عجیبی دلگیرم ..از همه چیز ، از همه کس .

حس بدی داشتم ، درست مثل خطاکاری که در دیگ را باز گذاشته و رفته پی گل چیدن ، حالا منتظره هرلحظه کسی سرش داد بزند ای وای برتو

بی دلیل اینقدر دلگیرم ؟ هنوز برای ناراحت بودنم زیادی زود ست؟ چرا اینقدر بی ثباتم؟ 

عزیزم اگر روزی باهم حرف می‌زدیم بهت جواب همه این سوالات و حتی بیشتر از ان را هم میدادم ولی می بینی هیچ شانسی برای پاسخگویی نیست، البته فکر نمیکنم توهم مشتاق شنیدن من باشی.

مدام از خودم میپرسم چرا ناراحتم چرا دلگیرم .....شاید چون ماه خیلی کامله؟ شاید چون هوا سردتر از چیزی ست که انتظار داشتم؟ 

شاید چون چند روزه سردرد دارم ؟ 

شاید ....نمیدانم؟ شاید دوباره قلبم آبسه کرده؟ هرچی نباشد این چند روز بیش از حد همه چیز شیرین بود .

میگفتی هیچ چیز اتفاقی نیست ، حدس بزن چه شد ... کاملا فهمیدم منظورت چیست با اینکه شاید خودت هم هنوز متوجه منظور خودت نشده باشی .

امروز نا خودآگاه یادت افتادم ، زل زده بودم به آیینه و منتظر بودم ببینم کی از دیدن خودم خسته میشوم که یادم افتاد روزی دو چشم مشکی جسور بودند که مهم نبود چقدر مخفیانه وقیحانه و یا اشکارانه و خجالتی به آنها زل بزنم درجا گیرم می انداختند و .....

پرقدرت به زل زدن ادامه می‌دادند.

یادم آمد آن روز گرم خسته کننده و ان لحظه که از پایین به تو در بالا که پای پنجره ایستاده بودی نگاه کردم . توهم بی انصافی نکردی مستقیم زل زدی به من ... آنقدر جدی خیره شدی یک لحظه فکر کردم مسابقه خیره شدن راه انداختیم ، نمی‌خواستم کم بیارم پس بدون پلک زدن مستقیم خیره ماندم تا اینکه تو خنده ات گرفت آن وقت بود فهمیدم چقدر چشمهایم میسوزند با خنده سرم رو پایین انداختم وقتی دوباره به بالا نگاه کردم تو نبودی ،حیف شد.

میدانی ؟ دیگر هیچ کس به خوبی تو بازی خیره شدن را بلد نبود.....این روزها دلم گاهی یک همبازی خیره شدن مثل تو میخواهد .

.......دلم آن روزهای کوتاه سرد دلنشین را میخواهد.

میدانی؟ تو باعث شدی از زمستان خوشم بیاید منی که وحشتناک از سرما بی زارم.

میدانی؟ متنفرممم! متنفرم از همه ی آن عشق های دیگری که برای دیگران هست ولی برای من....نه!

و بیشتر از ان متنفرم از این همه نفرتی که دارم .

دلم میخواهد همه شان را آتش بزنم ... متعجبم اگر رنگهای شعله هایشان به همان خوبی که من میخواهم باشد .

کنجکاوی چه رنگی خواهند بود؟ آبی ، سبز، قرمز؟ 

من هم کنجکاوم ... میخواهم بشینم رقص شعله هایشان را ببینم تا کمی دلم خنک شود ....شاید هم کمی مارشملو بپزم؟ آن وقت چه طعمی خواهند شد ؟ تلخ شور؟ شور تلخ؟ شیرین بد طعم؟ طعم بدشیرین؟ این چه طعمی است اصلا؟ 

هممممممممم........ میشود به افق فرار کنم؟ من هنوز هم ترسو ام....من هنوزهم ترسیده ام.....من هنوز گم شده ام...میخواهم فرار کنم به جایی که دیگر گم نشوم....جایی را سراغ داری ؟

متوجه شدم ما هیچ وقت هم را بغل نکردیم جز ان موقعی که من محکم به پشتت خوردم و دماغم درد گرفت و سریع فرار کردم و توهم نفهمیدی چون مشغول حرف زدن بودی .....اصلا نمیشود ان را بغل حساب کرد میشود؟ 

میبینی چقدر ترحم برانگیزم؟ این در حالی است که تو بارها و بارها دوستانم و دوست دوستانم و دوستانت و دوست دوستانت را بغل کردی ...ولی من، نه!

به هرحال میخواستم بگم خیلی وقتی پیش نقشه داشتم به سمت آغوش تو فرار کنم ولی بعد فهمیدم که هیچوقت برای من نیست.

حالا هر شب دست به دست آسیل با هم به سمت خورده شیشه ها فرار میکنیم ، حدس بزن چی پیدا کردیم؟ 

آن ور آیینه! .....آنسوی آیینه را پیدا کردیم..

خیلی خوب است نه؟ شاید هم بی فایده است نه؟ 

میخواهم روی تمام دیوارهای اتاقم بنویسم ..چه بنویسم ؟ کلمات را ! هر کلمه ای را که می‌شنوم! میخواهم آنقدر بنویسم که در هم پیچ بخورند ولی پای پنجره نه ...فقط چند کلمه کوتاه کافی است...آنجا باید همیشه آفتابی بماند.

روی سقفم میخواهم پرواز کلاغها را بکشم.

میخواهم خودم را در اتاقم حبس کنم.

از بیرون رفتن متنفرم.نمیخواهم حتی به آشپزخانه هم بروم.

کاش می شد این من نبودم.....؟ وای ! کاش میشد این من نبودم!

کاش اینقدر اینطور نبودم! کاش زودتر ....کاش زودتر بهتر از من می‌بودم.....

دلم میخواهد بی نهایت بار اسمت را فریاد بزنم تا بالاخره جوابم بدی . چطور تونستی هر بار درد به اون شدت را درون قلبت تحمل کنی و چند لحظه بعدش انقدر زیبا بخندی ؟ چطور تونستی اینقدر سرزنده وشاد به نظر برسی و در عین حال نگاهت انقدر آروم خالی و تاریک ولی به طرز جادویی نورانی و ستاره بارون داشته باشی؟ نگاهت کهکشانی بود! درون چشمانت سیاه چال مخفی کرده ای من میدانم!

وگرنه چطور ممکن است ...چطور ممکن است ...چطور ممکن است روح ام را در نگاهت حبس کنی؟ 

تو باعث میشوی حسادت کنم ، ازت متنفر باشم و به شدت دوست داشته باشم . 

تمام احساسات آبی ام سر به طغیان گذاشتند قلبم بوی نم گرفته بیشتر از این نمی توانم تحمل کنم هرچقدر هم سرم را بالا بگیرم کافی نیست خود به خود اشکها بیرون می‌ریزند جالب این جاست حتی نمی‌دانم چرا؟ ...واقعا چرا؟ می‌دانم یعنی؟ چرا میگم نمیدانم؟ میدانم؟ 

 

در بین آرام کردن احساساتم کلمات زیادی را گم کردم ...دیگر چیزی برای نوشتن ندارم...

میدانی؟ فقط....فقط میخواستم بگویم...

دلم برایت تنگ شده 

متاسفم اگر دلخور میشوی ولی

 

من به طرز احمقانه ، بیهوده و خجالت آوری دلم برای تو تنگ شده.

 

برای دیدن بازیگوشی هایت

برای شنیدن خنده هایت

برای همان رفتارهای احمقانه خودسرانه ات

خیلی خیلی دلتنگم.

 

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss

سوال احمقانه

داشتم گذشته رو زیر و رو میکردم رسیدم به حرفهاش.

ازش پرسیده بودم چرا نمیتونیم باهم باشیم؟

گفت صادقانه بگم چون خیلی زیادی احساسی هستی....

سوال احمقانه و بی جایی می پرسم

آیا من واقعا اینقدر احساسیم؟

آیا احساسی بودن جرمه؟

آیا میشه میزان احساسی بودن کسی رو اندازه گرفت ؟

آیا میشه جلوی احساسی بودن رو گرفت ؟

آیا واقعا این تنها دلیل ات بود؟

واقعا این همه دلیلی بود که می‌تونستی بهم بگی؟

خیلی پوچه....خیلی بیش از حد

خیلی خوشحال میشدم اگه بهم میگفتی به همون دلیلی که خودم می‌دونم ازم متنفری و یا ازم بی زاری تا اینکه اینقدر ساده و پوچ جلوه اش بدی .

احساس میکنم پوچ تر و احمقانه تر از این شکایت نامه ای که دارم می‌نویسم.

و از این احمقانه تر اینکه هنوز دوست دارم و هنوز به روزی امیدوارم.....

روزی که دوباره ببینمت و این دفعه همه چیز خوب پیش بره.

آیا من خیلی احمقم؟

نمی‌دونم.

 

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۴۱ ب.ظ
  • ۷۷ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

چطور میتونم عاشقت نباشم؟

از وقتی پدرم سعی کرد دوست داشتن و دوست داشته شدن را یادم بدهد ، تمام توانم را گذاشتم تا همه را دوست بدارم، مهم نبود که چقدر سخت بود یا چقدر نا امید کننده ...من سعی کردم همه را دوست داشته باشم .

 میخواهم تا وقتی زنده ام حداقل کمکی برای دیگران باشم .... اگر نمیتوانم...خوب پس حداقل چیزی را خراب نکنم....نه زمین را نه آب را ...نه قلب و ذات انسانها ی حساس ضعیف پیچیده ممکن الخطای عزیز را.....

این به خاطر خودم بود . با دوست داشتن دیگران حس بهتری دارم. سعی میکنم با رفتارم علاقه ام به بودن با آنها را نشان دهم ..... با زبانم دوست داشتنشان را بیان کنم .... با قلبم وجودشان را تقسیم کنم.....

ولی........هیچ وقت کسی نبود که مثل تو دوستش داشته باشم...نمیدونم...شاید هم دوست ندارم؟ شاید این فقط یک وسواس است؟ شاید نسبت به تو کنجکاو ام؟ شاید ....شاید ..... شاید من به طرز دیوانه واری عاشقت شدم؟

نمیدونم.....لطفا خودت توضیحش بده.....من هیچ کلمه ای برای این حسی که در قلبم رخنه کرده ندارم!

 

چقدر خوشحال بودم از اینکه کسی رو برای وابستگی ندارم.....از اینکه کسی رو برای دلتنگی ندارم.....

منظورم از این نوع دلتنگی هایی که باعث بانی درد قلب و ایجاد حبابهای خونی در رگم می‌شوند و فقط  برای شکلاتهای صورتی ام میکنم نیست......منظورم از آن نوع دلتنگی هایی است که قلبت را سوراخ می‌کنند تا به روحت برسند ....این نوع دلتنگی هایی که فقط تو باعثش میشوی.

 

می‌گفتند زمان همه چیز را از بین برده و محو خواهد کرد ولی در حق من نامردی کرده.......زمان فقط تو را برای من پر رنگ تر و پر رنگ تر می‌کند.

هنوز هم اولین باری که دیدمت را به یاد دارم. درون سالن تاریک و خلوت وقتی عمیقا غرق دنیای خودم بودم و غم در قلبم دریاچه ای شده بود از تاریکی .... نگاه تاریک درخشانت....نمی‌دانم چه چیزی داشت که روحم را لرزاند. هنوزهم با یاد اوریش روحم به لرزه می افتد . 

چقدر روزگار می‌تواند نامرد و خبیث باشد؟ تورا نشانم داد و من سردرگم تر از قبل شدم .... برای اولین بار معنی دنیای رنگی را با تو فهمیدم ...برای اولین بار با دیدن تو بود که ضربان قلبم رو احساس کردم ..... برای اولین بار باتو حس جدیدی رو تجربه کردم. خیلی امید بخش بود ..... بوی سر زندگی میداد .... بوی شادی 

 

برای من تو همون گربه سیاه کوچولویی بودی که  در دنیا گمشده بود . دلم می‌خواست تمام روز چفت خودت باشم. دلم می‌خواست آنقدر محکم بغلت کنم که در آغوشت ذوب بشم..... 

دلم میخواست بهت نزدیک بشم.... ولی برای اولین بار نمیتونستم....

خیلی ناراحت بودم از اینکه تو باهمه صمیمی و راحت بودی جز من ....

من باهمه دوستانه و فعالانه هم صحبت بودم جز تو.... 

نمیدونی چقدر دلم می‌خواست پای حرفهات بشینم ...به درد هات گوش بدم ...ولی فقط میتونستم از دور نگاهت کنم...به خنده هات ...به گریه هات....به دردهات...به غصه هات....به ناراحتی هات....به خشم هات....

من میتونستم احساس کنم چقدر از من بیزاری.....عمیقا درکت میکنم.....من هم سال‌های زیادی از خودم بیزار بودم....بعد هم کجای عالم نسبت به یک دیوانه احساسی عجیب غریب مشکوک می‌توانند حس بیزاری نکنند جز ملت عزیز درون تیمارستان و می خانه؟

 

دلم میخواست گنجشکی میشدم تا آن ور خط افقت دنبالت میکردم ..... دلم میخواست آغوش گرمی میشدم وقتی نیاز بود ...به دورت میپیچیدم. دلم می‌خواست با تو میبودم....

 

به هیچکس نگفتم ولی تک تک دورناهای کاغذی ام به فکر به تو به پرواز رسیدن . تک تک گلبرگهای گل صورتی با فکر به تو دور هم نشتند و پیچ خوردند. تک تک دانه های قلب برفی  را به یاد تو کنارهم کوبیدم...

 

خیلی شرم اورست که هیچ وقت آن طور که باید نگفتم که چقدر دوست دارم چقدر از بودنت سپاسگذارم و چقدر به وجودت افتخار میکنم. اگر زمان رو به عقب بر میگشتم مطمئنم بازهم نمیتونستم بهت توضیحش بدم ....نمیتونم برای بیان احساستم به تو کلمات مناسب رو پیدا کنم...خیلی متاسفم که دوست دارم با اینکه میدونم این چیزی نیست که تو بخواهی....ولی عزیزم...انسانها در عشق هیچ اختیاری ندارند. این چیزی نیست که من یا تو انتخابش کرده باشیم.... هیچ چیز به اندازه عشق از کنترل ما آدم ها خارج نیست ...پس خواهش میکنم از من به خاطر دوست داشتنت متنفر نشو ...و عذر خواهی ام را بپذیر ...

مهم نیست چقدر تلاش کردم که از دوست داشتنت دست بردارم ...نمی‌توانم.....حتی بعد این همه مدت بازهم دوست دارم.

تو درخشان ترین موجود دنیای من هستی ....چطور فراموشت کنم ...؟هم؟خودت بگو.....چطور میتونم عاشقت نباشم؟.....وقتی فکر کردن به لبخندهات ...به بازیگوشی هات .... به عصبانیت هات ..به درخشش عمق چشمهات روحم رو به لرزه می اندازد ......بگو چطور میتونم عاشقت نباشم؟

 

باید اعتراف کنم در این چند سال زندگی ام ..... تو تنها کسی بودی که واقعا عاشقش شدم....متاسفم......ولی من همچنان به دوست داشتنت ادامه می‌دهم....عمیقا متاسفم.......اما نمیتوانم کاری اش بکنم.....

به این فکر میکنم که خیلی خوب است دیگر هم را نمی‌بینیم وگرنه احتمالا قطره قطره وجودت را می‌بلعیدم تا هیچوقت دوباره این حس فجیع عجیب از نبودت را نداشته باشم.

 

گفتم که من واقعا متاسفم ولی عمیقا عاشقتم .....هر راهی را فکر کنی امتحان کردم ولی هنوز هم دوست دارم....خودت بگو دیگر.....چطور عاشقت نباشم؟..

 

 

پ.ن:امیدوارم تا وقتی زنده ام این متن رو نخونی....البته که نمیخونی...مگر چقدر دنیا میتونه خبیث باشه

....نمی‌خواهم دست از عاشقت بودن بردارم وقتی تنها محرک ادامه دادنم تو هستی.