- پست شده در - شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۱۰ ب.ظ
- ۴۳ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
برای کسی که نمیدانم از چی خوشش میاد
امروز به طرز عجیبی دلگیرم ..از همه چیز ، از همه کس .
حس بدی داشتم ، درست مثل خطاکاری که در دیگ را باز گذاشته و رفته پی گل چیدن ، حالا منتظره هرلحظه کسی سرش داد بزند ای وای برتو
بی دلیل اینقدر دلگیرم ؟ هنوز برای ناراحت بودنم زیادی زود ست؟ چرا اینقدر بی ثباتم؟
عزیزم اگر روزی باهم حرف میزدیم بهت جواب همه این سوالات و حتی بیشتر از ان را هم میدادم ولی می بینی هیچ شانسی برای پاسخگویی نیست، البته فکر نمیکنم توهم مشتاق شنیدن من باشی.
مدام از خودم میپرسم چرا ناراحتم چرا دلگیرم .....شاید چون ماه خیلی کامله؟ شاید چون هوا سردتر از چیزی ست که انتظار داشتم؟
شاید چون چند روزه سردرد دارم ؟
شاید ....نمیدانم؟ شاید دوباره قلبم آبسه کرده؟ هرچی نباشد این چند روز بیش از حد همه چیز شیرین بود .
میگفتی هیچ چیز اتفاقی نیست ، حدس بزن چه شد ... کاملا فهمیدم منظورت چیست با اینکه شاید خودت هم هنوز متوجه منظور خودت نشده باشی .
امروز نا خودآگاه یادت افتادم ، زل زده بودم به آیینه و منتظر بودم ببینم کی از دیدن خودم خسته میشوم که یادم افتاد روزی دو چشم مشکی جسور بودند که مهم نبود چقدر مخفیانه وقیحانه و یا اشکارانه و خجالتی به آنها زل بزنم درجا گیرم می انداختند و .....
پرقدرت به زل زدن ادامه میدادند.
یادم آمد آن روز گرم خسته کننده و ان لحظه که از پایین به تو در بالا که پای پنجره ایستاده بودی نگاه کردم . توهم بی انصافی نکردی مستقیم زل زدی به من ... آنقدر جدی خیره شدی یک لحظه فکر کردم مسابقه خیره شدن راه انداختیم ، نمیخواستم کم بیارم پس بدون پلک زدن مستقیم خیره ماندم تا اینکه تو خنده ات گرفت آن وقت بود فهمیدم چقدر چشمهایم میسوزند با خنده سرم رو پایین انداختم وقتی دوباره به بالا نگاه کردم تو نبودی ،حیف شد.
میدانی ؟ دیگر هیچ کس به خوبی تو بازی خیره شدن را بلد نبود.....این روزها دلم گاهی یک همبازی خیره شدن مثل تو میخواهد .
.......دلم آن روزهای کوتاه سرد دلنشین را میخواهد.
میدانی؟ تو باعث شدی از زمستان خوشم بیاید منی که وحشتناک از سرما بی زارم.
میدانی؟ متنفرممم! متنفرم از همه ی آن عشق های دیگری که برای دیگران هست ولی برای من....نه!
و بیشتر از ان متنفرم از این همه نفرتی که دارم .
دلم میخواهد همه شان را آتش بزنم ... متعجبم اگر رنگهای شعله هایشان به همان خوبی که من میخواهم باشد .
کنجکاوی چه رنگی خواهند بود؟ آبی ، سبز، قرمز؟
من هم کنجکاوم ... میخواهم بشینم رقص شعله هایشان را ببینم تا کمی دلم خنک شود ....شاید هم کمی مارشملو بپزم؟ آن وقت چه طعمی خواهند شد ؟ تلخ شور؟ شور تلخ؟ شیرین بد طعم؟ طعم بدشیرین؟ این چه طعمی است اصلا؟
هممممممممم........ میشود به افق فرار کنم؟ من هنوز هم ترسو ام....من هنوزهم ترسیده ام.....من هنوز گم شده ام...میخواهم فرار کنم به جایی که دیگر گم نشوم....جایی را سراغ داری ؟
متوجه شدم ما هیچ وقت هم را بغل نکردیم جز ان موقعی که من محکم به پشتت خوردم و دماغم درد گرفت و سریع فرار کردم و توهم نفهمیدی چون مشغول حرف زدن بودی .....اصلا نمیشود ان را بغل حساب کرد میشود؟
میبینی چقدر ترحم برانگیزم؟ این در حالی است که تو بارها و بارها دوستانم و دوست دوستانم و دوستانت و دوست دوستانت را بغل کردی ...ولی من، نه!
به هرحال میخواستم بگم خیلی وقتی پیش نقشه داشتم به سمت آغوش تو فرار کنم ولی بعد فهمیدم که هیچوقت برای من نیست.
حالا هر شب دست به دست آسیل با هم به سمت خورده شیشه ها فرار میکنیم ، حدس بزن چی پیدا کردیم؟
آن ور آیینه! .....آنسوی آیینه را پیدا کردیم..
خیلی خوب است نه؟ شاید هم بی فایده است نه؟
میخواهم روی تمام دیوارهای اتاقم بنویسم ..چه بنویسم ؟ کلمات را ! هر کلمه ای را که میشنوم! میخواهم آنقدر بنویسم که در هم پیچ بخورند ولی پای پنجره نه ...فقط چند کلمه کوتاه کافی است...آنجا باید همیشه آفتابی بماند.
روی سقفم میخواهم پرواز کلاغها را بکشم.
میخواهم خودم را در اتاقم حبس کنم.
از بیرون رفتن متنفرم.نمیخواهم حتی به آشپزخانه هم بروم.
کاش می شد این من نبودم.....؟ وای ! کاش میشد این من نبودم!
کاش اینقدر اینطور نبودم! کاش زودتر ....کاش زودتر بهتر از من میبودم.....
دلم میخواهد بی نهایت بار اسمت را فریاد بزنم تا بالاخره جوابم بدی . چطور تونستی هر بار درد به اون شدت را درون قلبت تحمل کنی و چند لحظه بعدش انقدر زیبا بخندی ؟ چطور تونستی اینقدر سرزنده وشاد به نظر برسی و در عین حال نگاهت انقدر آروم خالی و تاریک ولی به طرز جادویی نورانی و ستاره بارون داشته باشی؟ نگاهت کهکشانی بود! درون چشمانت سیاه چال مخفی کرده ای من میدانم!
وگرنه چطور ممکن است ...چطور ممکن است ...چطور ممکن است روح ام را در نگاهت حبس کنی؟
تو باعث میشوی حسادت کنم ، ازت متنفر باشم و به شدت دوست داشته باشم .
تمام احساسات آبی ام سر به طغیان گذاشتند قلبم بوی نم گرفته بیشتر از این نمی توانم تحمل کنم هرچقدر هم سرم را بالا بگیرم کافی نیست خود به خود اشکها بیرون میریزند جالب این جاست حتی نمیدانم چرا؟ ...واقعا چرا؟ میدانم یعنی؟ چرا میگم نمیدانم؟ میدانم؟
در بین آرام کردن احساساتم کلمات زیادی را گم کردم ...دیگر چیزی برای نوشتن ندارم...
میدانی؟ فقط....فقط میخواستم بگویم...
دلم برایت تنگ شده
متاسفم اگر دلخور میشوی ولی
من به طرز احمقانه ، بیهوده و خجالت آوری دلم برای تو تنگ شده.
برای دیدن بازیگوشی هایت
برای شنیدن خنده هایت
برای همان رفتارهای احمقانه خودسرانه ات
خیلی خیلی دلتنگم.