Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia
Utopia
امید رویایی بیدارکننده است.
اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۴ ب.ظ
  • ۶۳ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

رویای صبحگاهی

آسیل عزیزم!

گفته بودم تا به اوز نرسیدم برایت نمی نویسم .....شرمنده قول شکنی میکنم...فقط ...حس میکنم به نوشتن این نامه برایت نیاز دارم.

می توانی زیر میزی این نامه را باز کنی . بگذار یک راز باشد میان من و تو ...وقتی شصت سالمان شد بیا باهم این راز را زمزمه کنیم...

 

میخواهم چیزی بپرسم....یادت می آید زمانی عهد کردم دیگر هیچوقت گریه نکنم؟دیشب بعد چند سال شکستمش..

اشتباه نکن ! از سر ترحم برای خودم نبود ..... از سر نا امیدی هم نبود .... به خاطر حس شرمندگی بود....

به من گفته بودی به گذشته برنگردم.......درگیر آینده نشوم و تمام تمرکزم را بگذارم روی قلبم ....قلبی که برای خانواده ام می‌تپد ...برای عزیزانم ...برای تو ..برای زندگی....

به انعکاس ها خیره نشوم....آینه ها را بشکنم....

واگر زمانی دوباره به خودم شک کردم یادم باشد مهم نیست شرور به نظر میام یا نه......چون من برای تو پری مهربانی بودم....

وقتی لج کردم که دروغ می‌گویی...گفتی باشه من شرور ترین پری ممکن هستم.....خندیدم...خندیدی.....به تو گفتم خودم را پذیرفتم...

آینه ها را پی در پی شکستم.....خرگوش های سفید را دنبال کردم...آجرهای قدیمی را طی کردم ولی آسیل.....

دیشب نتوانستم.....نتوانستم آینه را بشکنم...درست لحظه ای که تبر را بالا بردم نگاهم به انعکاس درون آینه گره خورد...

درون آینه خودم را دیدم....ترسیده بودم...غمگین بودم...خیلی گریان بودم...نتوانستم تحمل کنم...دراغوش کشیدمش...

باهم گریه کردیم....می‌توانستم احساسش کنم...خیلی واقعی بود آسیل...شبیه رویا به نظر نمی‌رسید....درست وقتی خواستم گردنش را ببویم تا ببینم آدمی زاد است یانه ...فردی از آن طرف آینه را شکست....از هم جدا شدیم...پرده های سفید بالا رفتند...و من درون قفسی گیر افتادم بدون دیوار.....از هر طرف هزاران پنجره به درون قفس من راه داشت ....

حس بدی داشتم آسیل....خیلی بد....

چشمهای زشتی به من خیره بودند.....چشمهایی پر از کنجکاوی ...چشمهای آلوده پیچ خورده...هنوز هم از فکر کردن به آن لحظه متنفرم.....

دلم میخواهد چاقوی مورد علاقه آشپزی ام را از درون کابینت بردارم و بافت ماهیچه ای که از دنده ی دوم تا ششم ام را پوشانده پاره کنم...

سردرگم شدم...احساس میکنم هنوز درون قفس گیر کردم...

میخواهم تمام محتویات حفره شکمی ام را بالا بیاورم.....

گاهی وقتها عاشق بودن قدرت عجیبی به آدم می دهد ....اینکه می بینی هنوز زنده ام و به دیوانه خانه نرفتم یا دوباره دچاره کور رنگی نشدم فقط به خاطر این است که هنوز دیوانه وار عاشق امیدم...

با اینکه رویا دیدن تنها به سردرگمی و گم گشتی ام دامن میزند هنوز هم عاشق رویا دیدنم....

اینها ثابت میکنند من هنوز روح دارم....هنوز زنده ام....هنوز فرصت دارم....

آسیل کی به مقصد میرسم؟ احساس میکنم به جای خرگوش من به خواب رفته ام...بگو ببینم....من هنوز زنده ام؟ 

من هنوز ایستاده ام....دارم سعی میکنم یک کاری کنم...بگو درست پیش میروم....

 

پ.ن: یادت باشد قول دادی دنیا را جمع کنیم برویم دریا یک ماه گریه کنیم....چه به اوز برسم یا نه......یادت باشد ...باید برویم 

من هنوز یک جعبه خاطره برای گریه کردن در بین قفسه های کتابخانه ام قایم کردم.

 

 

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۷ ب.ظ
  • ۵۷ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

طناب

 به زمان ترک پرتگاه ام نزدیک و نزدیک تر میشوم....خیلی چیز ها مانده که هنوز نمیدانم ...خیلی چیزها منتظرم مانده اند تا به سراغشان بروم ...خیلی چیزها خودشان رفتند تا دست از سرم برداشته باشند ...خیلی چیزها به امید حل شدن شان دورم را شلوغ کردند...خیلی از این خیلی چیز ها در پوشه های ذهنم تلنبار کردم.

امروز پدرم مرا نشاند کنار خودش و گفت وقتش رسیده خودت را سبک کنی ....آخر سنگین که باشی  توان پرواز نداری ..

راست می‌گفت...در این چند سال خیلی خیلی خودم را پرکردم ...در انبار ذهنم را بازکردم ببینم چه چیزها ریخته ام درونش دیدم به به....هرچیز و همه چیزی هست ولی انگار چیزی  ندارم.

نشستیم با چشایر لونا و آکیرا یکی یکی تفکیک شان کردیم...خوب و بدشان کردیم .... سبک سنگین شان کردیم .... حالا تقریبا دیگر چیزی نمانده ..... از فردا عازم آخرین سفر قبل از طوفان میشوم...

به هرحال باید قبل از اینکه طوفان بیاید و بگذرد همه چیز را خوب ببینم .....درکشان کنم ..حسشان کنم...چه کسی میتواند تضمین کند قبل و بعد طوفان من و این پرتگاه خاکستری عزیز که تمام این مدت باهم بودیم ....بازهم به همین شکل خواهیم ماند..؟...

باید تا وقت هست آخرین کاووسهایم را گرفتار کنم ...آخرین رویاهایم را آزاد کنم و آخرین خاطرات ممنوعه ام را بایگانی...

باید طبق برنامه و اصول پیش برم.....باید همه چیز را همانطور که باید پیش ببرم.

پدرم اصرار دارد زیاده روی نکنم.....هرچند این کمال گرایی من از خودش به من ارث رسیده.....از من میخواهد خودم را کنترل کنم...

می گوید نباید همه آینه ها را بشکنم بلکه باید همه صندوقچه های ذهنم را بکشم بیرون و خالی شان کنم...

اقرار میکنم آینه شکستن خیلی آسانتر و راحت تر است تا زیر و رو کردن آن صندوقچه های سنگین پوسیده ذهنم.....پس می خواهم بیخیالشان شوم...ولی لونا پافشاری می‌کند باید آنها را دور بریزیم تا برای پرواز سبک تر باشیم......ولی خیلی سنگین تر از آنی هستند که بتوانم درشان را باز کنم....

انگار به من می گویند جعبه پاندورایت را بازکن......همین الان هم با فکر کردن به آنها تصمیم گرفتم که ...نه... نمیخواهم بروم سراغشان.....

 

چشایر نشسته روی طاقچه خاطراتم مثل همیشه میخندد....البته حق با اوست این صندوقچه ها جعبه پاندورا ی من نیستند برعکس شاید چیزی شبیه جذب کننده نیروهای فورتونا باشند؟ ..... نمیدانم.....

ولی حداقل این را میدانم که باید با آن صندوقچه ها یک کاری بکنم... از آکیرا خواستم با کلمات اش اقیانوسی بسازد عمیق ...تا همه آنها را به درونش پرت کنیم.....حالا تمام کتابخانه ذهنم بوی دریا میدهد ...بوی موج ...بوی صدف..... اما نتوانستیم صندوقچه ها را دفن کنیم.....

 

رسیده ایم به آخرین مرحله ..... در خانه قلبم را بازکردم یکی یکی رشته های شیرین نخ های سرنوشتمان را برمی‌دارم....

با کمک لونا و آکیرا و چشایر به هم می بافیمشان....کمی از خاطراتم با نیل ...از خنده هستیم با یلدا ... از داستانهایمان به فاطمه ...از رنگ حضور او هم در این بین اضافه کردم....از پیوند محکم ام با پدرم و نخ های قرمز پیوند خانوادگی مان هم کمی برداشتم ... به دور هم پیچیدیم ......

خوب این پیشنهاد چشایر بود ...اگر یک وقتی نتوانستم بپرم ... این طناب مرا بالا میکشد تا درون باتلاق سیاه وجودم گم نشوم.

اگر هم پریدم...با این طناب موهایم را می‌بندم تا جلوی دیدم در باد مخدوش نشود.....پیشنهاد خوبی بود....برای همین از آنجا که علاقه ای به صندوقچه ها نداشتم و نخ های سرنوشت ام بیش از حد زیبا و جادویی به نظر میرسند ..ترجیح دادم اکنون اول به فکر نقشه دوم پروازم باشم....

لونا زیر لب غر میزند که من بزدلم....ولی من فقط خسته ام ...خسته تر از آنی که اکنون سراغ آن صندوقچه بروم باشه؟ 

یکجا خوانده بودم بافتن خودش نوعی هنر تراپیست است ...پس فعلا تصمیم گرفتم آنقدر ببافم که رشته های نورانی قلبم در هم ذوب شوند.

آکیرا روی دفترچه اش ثبت کرد از فردا باید برویم سراغ صندوقچه ها ...

خوب ...همیشه فردایی هست درست است؟ شاید فردا آسمان کاملا آفتابی باشد و من نیروی بیشتری از آفتاب جذب کنم....پس ..فردا هم خوب است ....

فردا .....فردا اولین قدم به سوی انتهای پرتگاه خاکستری ام را برمی‌دارم.

 

 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۱ ق.ظ
  • ۴۳ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

شیرینی از جنس شادی

 برای آسیل دوست داشتنی من.

 

سیل عزیزم!

هیچ دلیلی نمی‌تواند آنقدر قانع کننده باشد که تا ابد درون اتاق ذهنم حبس شوم . بالاخره این موضوع را دیشب فهمیدم . نوار شجاعت قلبم کامل شد و حالا ...من عمیقاً احساس خوشبختی میکنم.

پرستو ها مثل همیشه آزادانه پرواز میکنند . درختها در آغوش باد می‌رقصند و زیباتر اینکه پرتوها های مهر آفتاب هر روز صبح از لای پنجره به صورتم می‌تابند و من با لبخند بیدار میشوم. انگار صفحه خورشیدی در وجودم نصب کردم ، با احساس گرمای نورش انرژی ام برای طی کردن تمام روز به صد در صد می‌رسد .

این روزها تصمیم گرفتم به آوای قلبم گوش کنم از هدفون استفاده کمتری داشته باشم. هر ضربان قلبم دنیایی از عشق امید و آرزو ست.

این زیباترین موسیقی است که تا حالا شنیده بودم. 

البته فقط برای من نیست . دیروز سرم را به سینه مهدیس چسباندم

و حدس بزن چه شنیدم ...صدای موج بود ، آوای آرامش ، نغمه ی رمز آلود زمان . سراسر وجودم لبریز از حس خوب بودن شد.

برای بقیه را هم امتحان کردم . قلب ایمان صدای جنگل میداد . صدای زیبای خنده و همهمه ی برگها ، می‌توانستم آواز شادی و عشق نسیم را بشنوم . 

احساس میکنم حالا به شنیدن صدای این ضربانها معتاد شدم.

چرا یک عمر خودم را بین این موسیقی های پر سر و صدا برای یافتن حس زندگی معطل کردم؟ هیچ چیز بیشتر از صدای ناقوس قلب برای زندگی و زنده بودن مرا بیدار نگه نمی  دارد.

 

 حال من خوب است ، دیگر هم فکر فرار به گذشته و پناه به ترس از آینده را برای راکد بودن در سر ندارم،پس نگران نباش.

به هرحال که رویاهایم خیلی وقت است به این دنیای شلوغ و پر پیچ و خم جاری شدند ، دیگر سد ساختن به رویشان چه فایده ؟

 

این روز ها که بیشتر از قبل درون خودم بودم با آکیرا آشنا شدم.

لابه لایه قفسه های کتابخانه ذهنم نشسته بود و با صدای گیرای دلنشینی افسانه میخواند...نه ! افسانه ها را زنده میکرد. می‌توانستم احساس کنم با هرکلمه اش تمام ذهنم رنگی دوباره می‌گرفت اگر از دریا می خواند موجها به داخل کتابخانه هجوم می آوردند، بوی دریا همه جا را می‌گرفت ، و روح من نهنگی میشد غوطه ور در دریای او .

اگر از صحرا میخواند می‌توانستم آزادی دانه های شن را احساس کنم . از حس عشقی که در گرمای خورشید به صحرا نهفته است بگیر تا دلیل روان بودن ماسه ها ....همه را می‌فهمیدم.

قبل از اینکه بفهمیم من و او باهم خو گرفتیم . کنارش بودن به من حس زنده بودن میداد. گربه ی مشکی رنگ مرموز باهوشی است با عینکی گرد و شیشه ای به روی چشمهای سبزش ...می‌گفت آن را میزند تا چشمهایش را در مقابل هجوم جادوی کلمات در امان نگه دارد.

حالا چشایر ، لونا و آکیرا سه گربه پشمالوی دوست داشتنی من تصمیم گرفتند دفتر مشاوره گربه ای احداث کنند. من که موافقم . همه‌ی ما گاهی مسیر رویاهایمان را گم میکنیم . چنین وقتی به یک مشاور ماهر وزبردست نیاز است تا راه را دوباره روشن کند.

فقط درباره‌ی محل دفتر بحثشان گرفته . آکیرا میگوید باید در سرزمین کابوس ساخته شود ، چون آنجا بیشترین گمشدگان را دارد.

لونا سرزمین ماتم را پیشنهاد داده چون بیشترین دل‌شکستگان را داراست و نظر چشایر سرزمین خیال است چون همه ی رویا پرداز ها توهم گمشدن دارند.

نظر تو چیست اسیل؟من کوچه پس کوچه های فراموشی را پیشنهاد دادم . هیچ چیز بیشتر از فراموشی کشنده ی رویاها نیست.

این بیماری از وقتی شروع میشود که با تحمیل کردن اینکه دیگر بزرگ شدی بهانه ی مسئولیت های اجتماعی و فردی و زندگی و فرهنگی و... را خوره وار می اندازند به جان آدمی تا باور ها و آرزوهایش را از او بگیرند . البته برای بعضی ها از همان کودکی اتفاق می افتاد . برای همین من کوچه پس کوچه های فراموشی را پیشنهاد کردم. چون به هرحال همه حداقل یکبار از آنجا رد می‌شوند. بدیهی است زمانی مسیر رویاهایمان را فراموش میکنیم که آرزوها و باورهایمان را فراموش کرده باشیم.

آسیل ....... من اجر های زرد را پی در پی دنبال میکنم باور دارم روزی به شهر اوز میرسم ......از دیوها و نفرین‌ها هم نمی‌ترسم .....به هر حال تو میگفتی من یک پری شرور ام ...پس نباید هیچ ترسی از شکستن آینه ها داشته باشم، من هیچ ترسی از این ندارم.....من فقط میترسم .....میترسم ساعت قلبم زودتر از آنکه فکرش را کنم خاموش شود....اگر باورها و رویاهای دیگران را نابود کنم ....هرگز نمی‌توانم خودم را ببخشم آسیل! مطمئن باش با دستهای خودم آن ساعت زنگ زده را از قلبم بیرون میکشم.

صحبت از ساعت شد یادم آمد کارهای زیاد برایم مانده تا تمامشان کنم ...بازهم برایت می نویسم البته بعد از فتح کردن موفقیت در کارهای باقی مانده ام .

امیدوارم ماه همیشه پر از رویا و آرزو بماند . 

پ.ن:میدانی؟من به امید دلبستم، به رویا ، به آرزو

مهم نیست چقدر مجبور باشم برای شکستهایم املت بپزم 

روزی کیک بزرگی برای موفقیتها خواهم پخت.

دفعه ی بعد مطئنم از شهر اوز برایت نامه می‌نویسم.

:)

 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۵۳ ق.ظ
  • ۳۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

چشایر

دلم نمی خواهد بنویسم...اما ادامه میدهم،چون میدانم که اینگونه آرام میشوم.[حداقل اینطور تصور میکنم]

چند وقت پیش خواب دیده بودم که در خیابانی مه آلود قدم میزنم. 

کلاغ های سیاه که  گروهی پرواز می‌کردند خطی سیاه و طولانی در آسمان کشیده بودند.همیشه دلم میخواست انتهای مسیرشان را ببینم ،پس دنبالشان کردم .همانطور که در مه به جلو پیش میرفتم به ساختمانی رسیدم که تمام از سنگ سفید بود . کلاغها بر بالای دیوارهای نشسته بودند.تضاد سفید و سیاهشان برایم چشم‌نواز بود . خوشحال با خودم گفتم پس در انتها همه کلاغها به اینجا میرسند!حتما اینجا خانه آنهاست!واقعا زیباست!

در حال وصف و تمجید بودم که تکه سنگی به جلوی پایم غلتید.وقتی جهت مخالف حرکت سنگ را بررسی کردم که ببینم ازکجا آمده نگاهم به گربه خاکستری پشمالوی خندانی افتاد که با چشمان کهربایی اش به من زل زده بود .ظاهر ناز و لبخند دوستانه اش و حسی که از دیدنش به من القا میکرد باعث میشد دلم بخواهد آنقدر محکم بغلش کنم که باهم یکی شویم .

گربه با نجابت به سمتم آمد و خودش را چشایر معرفی کرد .

از من خواست به داخل قلعه همراهی اش کنم و هروقت سوالی برایم پیش آمد از او بپرسم .

با خوشحالی همراهش به درون قلعه رفتم . ساکنان قلعه همگی شخصیتهای دوست داشتنی افسانه های کودکی ام بودند . 

اژدهایان...پری ها....مردمان درختی....جادوگران....شعبده بازها...معلم‌های انسان نما......و حیوانات سخنگو ...‌

با خوشحالی از او پرسیدم اینجا کجاست؟گفت قلعه ماه....جایی ست برای در امان ماندن ما.....

گفتم در امان بمانید از چه؟ با لبخند گفت از هر آنچیزی که برای ما تحدید کننده است.

گفتم چطور در امان می مانید؟ با حبث کردن خودتان؟

با لبخند نگاهم کرد و گفت با محدود کردن خودمان ....

گفتم چرا؟ گفت گاهی نباید همهٔ خودت باشی ....اگر بیش از حد  خالصانه کنارشان بایستی آن وقت به گِل آلوده میشوی .....ودر نهایت کار به جایی می‌رسد که حتی خودت هم ، خودت را فراموش کنی ، چرا که آیینه دلت را از دست داده ای .

 

با تعجب گفتم پس اگر اینجا بمانم در امانم؟در سکوت فقط لبخندی به من زد و دور پاهایم چرخید . بغلش کردم و نزدیک خودم نگه داشتم . وجود گرم و نرم اش به من آرامش میداد ....حس میکردم اگر همینطور محکم بغلش کنم میتوانم تا ۳۰۰سال به آرامی بخوابم.

داشتم برای ماندن در همان قلع تصمیم می‌گرفتم که از آغوشم بیرون پرید . به درختی اشاره کرد و گفت میدانی چرا الفها سیاه شدند و گابلین ها پدید امدند؟

به سرعت گفتم البته! چون الفها از احساست خودشان را عاری ساختند و گابلین ها تمام نفرت دنیا را به درونشان جذب کردند.

با لبخند به درخت نزدیک شد و گفت همینطور است ....نباید بیش از حد نگران باشی ، نباید به ترسها و وحشت هایت اینقدر دامن بزنی و زیر و رویشان کنی.......اما خوب ، رها کردنشان هم درست نیست .

با گیجی گفتم پس چه کنم؟ میدانی ؟ دلم میخواهد خودم را از صفحات زندگی ام  پاک کنم ...ولی رد جوهر با پاک کن که پاک نمیشود....غلط گیر میخواهم.....آن هم پیدا نمیشود.....

 

خرمان خرمان دور درخت چرخی زد و خندید . 

نگاهی به من کرد و گفت چراهای زیادی داری ....ولی مطمئنم راه حلش راهم خودت میدانی ...فقط داری خودم و خودت را کلافه می‌کنی.....

قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم درخت ناگهان با شاخه هایش مرا گرفت و محکم به سمت خودش کشید .

سیاه چاله ای درون قلب درخت بود . داشت مرا در خود می‌بلعید.

در همان حین بود که برای آخرین بار صدای اورا شنیدم . هنوز هم داشت می‌خندید . فریاد زد :چرا قبول نمیکنی؟ چرا نمی‌خواهی خودت را بپذیری ؟ 

 

 

در تمام این سه روز به چشایر فکر میکردم.به پرواز کلاغها . به افسانه هایی که دیدم .

این را قبول دارم ...کاملا حق با چشایر بود ....من هنوز هم نمیدانم میخواهم با خودم چه کنم.....

میدانم میخواهم برای دیگران چه کنم ، میخواهم تکیه گاه شان باشم ،میخواهم همیشه حامی شان بمانم...ولی در رابطه با خودم ....هیچ نظری ندارم.

 

الان درک میکنم که بزرگترین مشکل این روزهای من خودم هستم ، نه این شهر بزرگی که از آن متنفرم ، نه این آدمهایی که به ظاهر بالغ و اندیشمند میرسند و در درون پوسیده و مخروب اند ...نه این رویا خراب کن های عزیز و شروری که اطرافم را پرکرده اند ....نه.....مشکل من فقط خودِ خودِ خودم هستم.

 

متاسفانه از ان روز به بعد مهم نبود چقدر در خوابهایم سعی کردم از چشایر سوالی بپرسم فقط با لبخند از کنارم رد شد .....اگر هم گاهی شاد تر از قبل به نظر می‌رسید به جای آنکه جوابم را بدهد آنقدر مسئله را می پیچاند که بیشتر از قبل گیج میشوم......

احساس میکنم از دستم ناراحت است.

خوب...طبیعی است....خودم هم از دست خودم کلافه و خسته شدم .......

 

امروز تصمیم گرفتم به حرف چشایر گوش کنم و خودم را اینقدر به تعویق نیاندازم.......میخواهم ببینم با خودم بودن و خودم ماندن چه میشود ...‌.میخواهم یاد بگیرم با خودم ، خودم بمانم و با دیگران محتاط تر و مراقب تر باشم.[نوشتن اش راحت است......در عمل پیاده کردنش واقعا سخت است....]

 

 

پ.ن:امیدوارم من حاصل از انتخاب جدید تا ۴۸ ساعت دیگر زنده باشد ......

 

 

 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
قبلی ۱ ۲