- پست شده در - جمعه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۵ ب.ظ
- ۱۱۷ : views
- ۱ : Comments
- : Categories
گاهی از همان گاهی ها
گاهی به گنجشکان حسادت میکنم ، به آزادی شان ، به باهم بودن هایشان ، به همهمه های گرم بینشان.
گاهی به درختها حسادت میکنم ، به صبرشان ، به سکوت سبزشان ، به ارامششان ، به پیوندشان .
گاهی به ابر ها حسادت میکنم ، به وابسته نبودنشان،به رهایی شان ، به بلند نظر بودنشان.
گاهی.....و گاهی...شاید هراز گاهی........
بین همه این بودن ها و نبودن ها.....
از بن این فعل خسته می شوم.
آسیل!
گاهی تنها استفاده از کلمات هم سخت به نظر می رسد .
گاهی ....
گاهی.
گاهی بزرگترین مسئله گم شدن ام در این مجاز ها نیست بلکه گم کردن خودم در رشته های پیچ خورده ای است که مجموعا من می شوند...
نا امید بودن و ترحم کردن همانقدر پوچ و بی ارزش به نظر میرسد که پر کردن دل با قیر و منتظر ماندن برای تراووش جوانه ها ی سبز.
قلبی که از امید پر شده باشد همیشه می درخشد و می دانی که من چقدر عاشق این درخشش های سفید هستم ، آسیل.
شاید همین باعث وسواس ام شده باشد ولی دست برداشتن از این امید که شاید همه چیز درست خواهد شد غیر ممکن است.
ماهی کپور لیان را یادت هست ، اسیل؟
من هم احمقانه به دنبال مسیری رفتم که نیست...حالا که جای زخم ها هیچگونه پاک شدنی نیست چه کار باید کرد؟
باید ادامه داد...باید شنا کرد ، باید پرید ، باید پرکشید، باید خودم بودن را پیدا کنم.
این گاه به گاه بودن گاهی ها کار دستم داده .
راهی برای دور زدنش بلدی ؟
پ.ن: می دانم قرار است هیچوقت جواب ندهی ، فقط می خواهم بیشتر به من فکر کنی . حتی اگر تنها خیال من باشی . به هرحال سررشته های احساساتمان حتی از زمان و مکان هم فراتر می رود تا چرخدنده های سرنوشت را به توقف یا تحرک وا دارد ، پس رساندن یک جمله برایش کاری نخواهد داشت .