- پست شده در - شنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۵۳ ق.ظ
- ۲۹ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
چشایر
دلم نمی خواهد بنویسم...اما ادامه میدهم،چون میدانم که اینگونه آرام میشوم.[حداقل اینطور تصور میکنم]
چند وقت پیش خواب دیده بودم که در خیابانی مه آلود قدم میزنم.
کلاغ های سیاه که گروهی پرواز میکردند خطی سیاه و طولانی در آسمان کشیده بودند.همیشه دلم میخواست انتهای مسیرشان را ببینم ،پس دنبالشان کردم .همانطور که در مه به جلو پیش میرفتم به ساختمانی رسیدم که تمام از سنگ سفید بود . کلاغها بر بالای دیوارهای نشسته بودند.تضاد سفید و سیاهشان برایم چشمنواز بود . خوشحال با خودم گفتم پس در انتها همه کلاغها به اینجا میرسند!حتما اینجا خانه آنهاست!واقعا زیباست!
در حال وصف و تمجید بودم که تکه سنگی به جلوی پایم غلتید.وقتی جهت مخالف حرکت سنگ را بررسی کردم که ببینم ازکجا آمده نگاهم به گربه خاکستری پشمالوی خندانی افتاد که با چشمان کهربایی اش به من زل زده بود .ظاهر ناز و لبخند دوستانه اش و حسی که از دیدنش به من القا میکرد باعث میشد دلم بخواهد آنقدر محکم بغلش کنم که باهم یکی شویم .
گربه با نجابت به سمتم آمد و خودش را چشایر معرفی کرد .
از من خواست به داخل قلعه همراهی اش کنم و هروقت سوالی برایم پیش آمد از او بپرسم .
با خوشحالی همراهش به درون قلعه رفتم . ساکنان قلعه همگی شخصیتهای دوست داشتنی افسانه های کودکی ام بودند .
اژدهایان...پری ها....مردمان درختی....جادوگران....شعبده بازها...معلمهای انسان نما......و حیوانات سخنگو ...
با خوشحالی از او پرسیدم اینجا کجاست؟گفت قلعه ماه....جایی ست برای در امان ماندن ما.....
گفتم در امان بمانید از چه؟ با لبخند گفت از هر آنچیزی که برای ما تحدید کننده است.
گفتم چطور در امان می مانید؟ با حبث کردن خودتان؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت با محدود کردن خودمان ....
گفتم چرا؟ گفت گاهی نباید همهٔ خودت باشی ....اگر بیش از حد خالصانه کنارشان بایستی آن وقت به گِل آلوده میشوی .....ودر نهایت کار به جایی میرسد که حتی خودت هم ، خودت را فراموش کنی ، چرا که آیینه دلت را از دست داده ای .
با تعجب گفتم پس اگر اینجا بمانم در امانم؟در سکوت فقط لبخندی به من زد و دور پاهایم چرخید . بغلش کردم و نزدیک خودم نگه داشتم . وجود گرم و نرم اش به من آرامش میداد ....حس میکردم اگر همینطور محکم بغلش کنم میتوانم تا ۳۰۰سال به آرامی بخوابم.
داشتم برای ماندن در همان قلع تصمیم میگرفتم که از آغوشم بیرون پرید . به درختی اشاره کرد و گفت میدانی چرا الفها سیاه شدند و گابلین ها پدید امدند؟
به سرعت گفتم البته! چون الفها از احساست خودشان را عاری ساختند و گابلین ها تمام نفرت دنیا را به درونشان جذب کردند.
با لبخند به درخت نزدیک شد و گفت همینطور است ....نباید بیش از حد نگران باشی ، نباید به ترسها و وحشت هایت اینقدر دامن بزنی و زیر و رویشان کنی.......اما خوب ، رها کردنشان هم درست نیست .
با گیجی گفتم پس چه کنم؟ میدانی ؟ دلم میخواهد خودم را از صفحات زندگی ام پاک کنم ...ولی رد جوهر با پاک کن که پاک نمیشود....غلط گیر میخواهم.....آن هم پیدا نمیشود.....
خرمان خرمان دور درخت چرخی زد و خندید .
نگاهی به من کرد و گفت چراهای زیادی داری ....ولی مطمئنم راه حلش راهم خودت میدانی ...فقط داری خودم و خودت را کلافه میکنی.....
قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم درخت ناگهان با شاخه هایش مرا گرفت و محکم به سمت خودش کشید .
سیاه چاله ای درون قلب درخت بود . داشت مرا در خود میبلعید.
در همان حین بود که برای آخرین بار صدای اورا شنیدم . هنوز هم داشت میخندید . فریاد زد :چرا قبول نمیکنی؟ چرا نمیخواهی خودت را بپذیری ؟
در تمام این سه روز به چشایر فکر میکردم.به پرواز کلاغها . به افسانه هایی که دیدم .
این را قبول دارم ...کاملا حق با چشایر بود ....من هنوز هم نمیدانم میخواهم با خودم چه کنم.....
میدانم میخواهم برای دیگران چه کنم ، میخواهم تکیه گاه شان باشم ،میخواهم همیشه حامی شان بمانم...ولی در رابطه با خودم ....هیچ نظری ندارم.
الان درک میکنم که بزرگترین مشکل این روزهای من خودم هستم ، نه این شهر بزرگی که از آن متنفرم ، نه این آدمهایی که به ظاهر بالغ و اندیشمند میرسند و در درون پوسیده و مخروب اند ...نه این رویا خراب کن های عزیز و شروری که اطرافم را پرکرده اند ....نه.....مشکل من فقط خودِ خودِ خودم هستم.
متاسفانه از ان روز به بعد مهم نبود چقدر در خوابهایم سعی کردم از چشایر سوالی بپرسم فقط با لبخند از کنارم رد شد .....اگر هم گاهی شاد تر از قبل به نظر میرسید به جای آنکه جوابم را بدهد آنقدر مسئله را می پیچاند که بیشتر از قبل گیج میشوم......
احساس میکنم از دستم ناراحت است.
خوب...طبیعی است....خودم هم از دست خودم کلافه و خسته شدم .......
امروز تصمیم گرفتم به حرف چشایر گوش کنم و خودم را اینقدر به تعویق نیاندازم.......میخواهم ببینم با خودم بودن و خودم ماندن چه میشود ....میخواهم یاد بگیرم با خودم ، خودم بمانم و با دیگران محتاط تر و مراقب تر باشم.[نوشتن اش راحت است......در عمل پیاده کردنش واقعا سخت است....]
پ.ن:امیدوارم من حاصل از انتخاب جدید تا ۴۸ ساعت دیگر زنده باشد ......