- پست شده در - سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۷ ب.ظ
- ۵۶ : views
- ۱ : Comments
- : Categories
طناب
به زمان ترک پرتگاه ام نزدیک و نزدیک تر میشوم....خیلی چیز ها مانده که هنوز نمیدانم ...خیلی چیزها منتظرم مانده اند تا به سراغشان بروم ...خیلی چیزها خودشان رفتند تا دست از سرم برداشته باشند ...خیلی چیزها به امید حل شدن شان دورم را شلوغ کردند...خیلی از این خیلی چیز ها در پوشه های ذهنم تلنبار کردم.
امروز پدرم مرا نشاند کنار خودش و گفت وقتش رسیده خودت را سبک کنی ....آخر سنگین که باشی توان پرواز نداری ..
راست میگفت...در این چند سال خیلی خیلی خودم را پرکردم ...در انبار ذهنم را بازکردم ببینم چه چیزها ریخته ام درونش دیدم به به....هرچیز و همه چیزی هست ولی انگار چیزی ندارم.
نشستیم با چشایر لونا و آکیرا یکی یکی تفکیک شان کردیم...خوب و بدشان کردیم .... سبک سنگین شان کردیم .... حالا تقریبا دیگر چیزی نمانده ..... از فردا عازم آخرین سفر قبل از طوفان میشوم...
به هرحال باید قبل از اینکه طوفان بیاید و بگذرد همه چیز را خوب ببینم .....درکشان کنم ..حسشان کنم...چه کسی میتواند تضمین کند قبل و بعد طوفان من و این پرتگاه خاکستری عزیز که تمام این مدت باهم بودیم ....بازهم به همین شکل خواهیم ماند..؟...
باید تا وقت هست آخرین کاووسهایم را گرفتار کنم ...آخرین رویاهایم را آزاد کنم و آخرین خاطرات ممنوعه ام را بایگانی...
باید طبق برنامه و اصول پیش برم.....باید همه چیز را همانطور که باید پیش ببرم.
پدرم اصرار دارد زیاده روی نکنم.....هرچند این کمال گرایی من از خودش به من ارث رسیده.....از من میخواهد خودم را کنترل کنم...
می گوید نباید همه آینه ها را بشکنم بلکه باید همه صندوقچه های ذهنم را بکشم بیرون و خالی شان کنم...
اقرار میکنم آینه شکستن خیلی آسانتر و راحت تر است تا زیر و رو کردن آن صندوقچه های سنگین پوسیده ذهنم.....پس می خواهم بیخیالشان شوم...ولی لونا پافشاری میکند باید آنها را دور بریزیم تا برای پرواز سبک تر باشیم......ولی خیلی سنگین تر از آنی هستند که بتوانم درشان را باز کنم....
انگار به من می گویند جعبه پاندورایت را بازکن......همین الان هم با فکر کردن به آنها تصمیم گرفتم که ...نه... نمیخواهم بروم سراغشان.....
چشایر نشسته روی طاقچه خاطراتم مثل همیشه میخندد....البته حق با اوست این صندوقچه ها جعبه پاندورا ی من نیستند برعکس شاید چیزی شبیه جذب کننده نیروهای فورتونا باشند؟ ..... نمیدانم.....
ولی حداقل این را میدانم که باید با آن صندوقچه ها یک کاری بکنم... از آکیرا خواستم با کلمات اش اقیانوسی بسازد عمیق ...تا همه آنها را به درونش پرت کنیم.....حالا تمام کتابخانه ذهنم بوی دریا میدهد ...بوی موج ...بوی صدف..... اما نتوانستیم صندوقچه ها را دفن کنیم.....
رسیده ایم به آخرین مرحله ..... در خانه قلبم را بازکردم یکی یکی رشته های شیرین نخ های سرنوشتمان را برمیدارم....
با کمک لونا و آکیرا و چشایر به هم می بافیمشان....کمی از خاطراتم با نیل ...از خنده هستیم با یلدا ... از داستانهایمان به فاطمه ...از رنگ حضور او هم در این بین اضافه کردم....از پیوند محکم ام با پدرم و نخ های قرمز پیوند خانوادگی مان هم کمی برداشتم ... به دور هم پیچیدیم ......
خوب این پیشنهاد چشایر بود ...اگر یک وقتی نتوانستم بپرم ... این طناب مرا بالا میکشد تا درون باتلاق سیاه وجودم گم نشوم.
اگر هم پریدم...با این طناب موهایم را میبندم تا جلوی دیدم در باد مخدوش نشود.....پیشنهاد خوبی بود....برای همین از آنجا که علاقه ای به صندوقچه ها نداشتم و نخ های سرنوشت ام بیش از حد زیبا و جادویی به نظر میرسند ..ترجیح دادم اکنون اول به فکر نقشه دوم پروازم باشم....
لونا زیر لب غر میزند که من بزدلم....ولی من فقط خسته ام ...خسته تر از آنی که اکنون سراغ آن صندوقچه بروم باشه؟
یکجا خوانده بودم بافتن خودش نوعی هنر تراپیست است ...پس فعلا تصمیم گرفتم آنقدر ببافم که رشته های نورانی قلبم در هم ذوب شوند.
آکیرا روی دفترچه اش ثبت کرد از فردا باید برویم سراغ صندوقچه ها ...
خوب ...همیشه فردایی هست درست است؟ شاید فردا آسمان کاملا آفتابی باشد و من نیروی بیشتری از آفتاب جذب کنم....پس ..فردا هم خوب است ....
فردا .....فردا اولین قدم به سوی انتهای پرتگاه خاکستری ام را برمیدارم.