- پست شده در - شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۰۶ ق.ظ
- ۳۱ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
درایینه
قلب من درست مثل یک کپسول گاز متان ، اماده اشتغال است . باکوچکترین شادی ازخنده منفجر میشود ، با کوچکترین غمی ساعتها به گریه
می نشیند ، باکوچکترین دلخوری تاروزها ناراحت وکسل است .
هرشب کنسرت میگذارد ، انقدر صدایش را بالا می برد و بلند بلند میخواند که مغزم تصمیم گرفته بود خانه اش را اجاره بدهد وبه جایی دیگر برود .
معده ام در هم پیچیده ودرخودش جمع شده بود ، کبدم شورش کرد ومدتی به تعطیلات رفت . احساس می کنم بدنم دیگر تحمل چنین قلب بی قرارب یش فعالی راندارد و از دستش دیوانه شدم .
مدتی قبل بعد از کلی تفکر تصمیم گرفتم همرهاش بخوانم بلکه شاید ارام بگیرد اماحالا........نه تنها نمی توانم جلویش بایستم که هیچ ....
من هم همراهش شدم .
انقدر غرق حرف زدن و اواز خواندن میشویم که گذر زمان را احساس نمیکنیم . میدانی...؟ درک کردنش از ابتدا برایم سخت بود اما صمیمی تراز ان
چیزی بود که فکرش را میکردم . به یکدیگر قول داده ایم هرشب را جشن بگیریم و اتش بازی راه بیندازیم ،اما درعوض در طول روز رام و ساکت
بمانیم و بگذاریم مغز فرمان هایش را صادر کند و این پیشنهاد خوب را مدیون پانکراس هستم ، اگر چنین ایده خوبی نمیداد احتمالا مدتها پیش مغزم
رهایم کرده بود و رفته بود .
حالا هر روز سعی میکنم کم حرف وساکت یکجا بشینم و قلبم را مخفی کنم . ولی راستش این سخت تر از ان چیزی بود که تصور میکردم .
به هرحال این یک قرار داد است ....نمیتوان تغییرش داد که................
این مدت تمام روز به اشتیاق جشن های شبانه ام سکوت میکنم و هر صبح به ذوق دیدن اتش بازی ها با قلبم ، از خواب بیدار میشوم .
هر شب در کنار ماه ارزو میکنم این زمان طولانی تر از همیشه باشد ، عقربه ها کند تر ازقبل حرکت کنند ، خرگوش سفید در خواب شیرینی بماند و
من ......... من مدت بیشتری در ایینه زندگی کنم .