- پست شده در - چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۰ ب.ظ
- ۴۱ : views
- ۱ : Comments
- : Categories
حالت تهوع
درست زمانی که فکر میکردم یکی از مهم ترین شبهای زندگیم رو باقشنگی تموم میکنم باید کسی رو درون خونه ام ببینم که از عشق سمی و متعفن اش تمام خاطرات خانوادم به درون باتلاقی گندیده کشیده شده و آرزو ها و رویاهایشون رو به درون قبر های خونین و مذاب فرو کرده.....
میخواهم بالا بیاورم...قلبم انگار آبسه کرده.....
چرا؟
چرا؟
چرا ؟
زندگی ناامیدانه به ترکهایم نمک می پاشد...
دنبال نخ سوزن می گردم...
سوزن درون دیگ فرنی مخفی شده....
نخ ها را موشها بلعیده اند.
شاید زشت به نظر برسد ولی از ته دل امیدوارم سوزن را ببلعد و درجا با باران خونینی که از دهانش بیرون خواهد آمد گلهای نفرت دلم شاداب شوند......
میخواهم نفرت اش را در دلم زنده نگهدارم .
ولی او موافق نیست...مدام با چشم و اشاره ... با لب زدن و نجوا کردنهایش می گوید
نیازی نیست به خاطر آن از این متنفر باشی .....فقط خودت باش...
با لجبازی می گویم دلم انتقام می خواهد
می گوید گاهی بعضی ها لیاقتش را دارند که به آنها باز پرداخت کنی......
ولی من مطمئنم این حتی لیاقت همان را هم ندارد. پس دست نگهداشتم تا فراموش کنم .
کاش هیچوقت دوباره نبینمش....کاش هیچوقت نبود....
او خیلی دور است.....خیلی وقت است که رفته ولی این هنوز مانده و من هر لحظه عمیق تر در لجن زاری که فراموشش کرده بودم غرق می شوم.
چرا؟
چرا؟
چرا؟
من دیگر برای تحمل این خسته شدم.