- پست شده در - دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ
- ۴۲ : views
- ۰ : Comments
- : Categories
مشک و وانیل
[نامه ای برای دخترکی که بادبادکهای پدرش دوست کودکی مشترکشان بود.]
تابستان گرمی است نه؟
ولی مطمئنم برای تو خیلی سرد گذشته ، آنقدر که چندین بار دلدرد گرفتی . تمام طول تابستان سرما خورده بودی ، شاید فکر کنی مسخرست اما به نظر من دوست داشتنی است.
هنوز هم یادم می آید چقدر از آن دیالوگ کوتاه ذوق کردی
«بیا تابستون ها بریم یکجای سرد ، زمستون ها یکجای گرم »
از اینکه به طرز غیر قابل باوری این آرزو ات برآورده شد چه حسی داری؟
مسخره نمیکنم، جدی ام.
همانطور که هدیه میگفت هیچوقت هیچ چیز باب میل آدم پیش نمی رود وگرنه دیگر دلیلی نبود به این جهان بگویند فانی .
میدانم هنوز هم سردرگمی......میدانم چقدر از سکون متنفری .ولی این چند وقت بی حرکت زل زدی به خودت به اطرافت تا ببینی چه داری ....
بگذار برایت خاطره تعریف کنم. میدانم چقدر از داستان سرایی لذت میبری.حالت بهتر میشود خوب ؟ پس گوش کن:
چند وقت پیش با ایشا آشنا شدم . خیلی دختر محکم و قوی است.شخصیتش خیلی مهربان بود.با آنکه زبانهایمان یکی نبود ولی حس همزاد پنداری داشتیم .
هردویمان از یک چیز رنج می بردیم . از ناتوانی هایی که عین بختک افتاده بودند روی باورها و آرزوهایمان.
هرچقدر هم تلاش کرده بودیم کافی نبود . کسی متوجه نمیشد . نتیجه ای حاصل نبود .
آنقدر این درد و فشار روانی روی شانه هایمان سنگینی میکرد که دیگر اینکه چقدر باهم متفاوتیم اهمیت ندادیم . به هر طریقی بود میخواستیم باهم دردهایمان را تشریح کنیم.
ایشا معتقد بود اگر باهم (حداقل دونفره)انجامش بدهیم راحت تر از آن است که تنهایی به درون شان شیرجه بزنیم.
مثل ماهیگیری بود .به سکوت و تمرکز نیاز داشت و البته خسته کننده بود . هر لحظه دلت میخواست پاشی بروی سراغ چیز دیگری .
یکجا نشستن ، دقت کردن ، منتظر ماندن ، بی حرف ..فقط گوش کردن به صدای امواج سر به طغیان گذاشته درونمان ...خیلی خسته کننده بود . به شدت خسته کننده بود.
وقتی به ایشا گفتم خسته کننده است گفت پس باید روشمان را عوض کنیم. بعد شیرجه زد درون شان. به جای اینکه منتظر بمانیم یک درد گنده تازه به قلاب ماهیگیری مان بچسبد تا بیاوریمش بالا و تشریحش کنیم ، ایشا و من ترجیح دادیم لباس غواصی بپوشیم و برویم از نزدیک درون زیستگاهشان آنها را تحت نظر بگیریم.
درون جوهر ابی که شیرجه زده بودیم چرخدنده ها به آرامی دورهم میچرخیدند.رشته های مشکی از لابه هایشان میخزید تا در انتها دور خاطراتمان کنف بسازد .
غولهای بی چهره ترس ، در بین این کنفها ایستاده بودند . از آنها تغذیه میکردند. بزرگ تر میشدند.سیاه تر میشدند.
بزرگ ترین ترس درون من ترس از رها شدن یا تنها ماندن نبود .ترس از آسیب دیدن بود. ایشا نشانم دادش. اصلا باورم نمیشد . ولی حقیقت داشت. خیلی کارها را ، خیلی حرفها ، خیلی چیزها را رها کرده بودم تا آسیب نبینم. من از درد کشیدن واقعا متنفرم. فکر میکنم شاید به همین علت از آسیب دیدن بدم می آید .
ولی حقیقت این نبود.حقیقت این است که من از آسیب دیدن متنفر و بی زارم چون.....آه بیخیال.کجای دنیا میشود به دیوار شکسته تکیه کرد؟ ...کسی نمیتواند به یک فرد آسیب دیده تکیه کند خوب؟
پس طبیعی است از این چیز بدم بیاید.....به قول ایشا ترس درون داشته باشم. ایشا با عمویش رفت تعطیلات تا از درد زدگی بیرون بیاید ولی من نمیدانستم با کشفیات تازه ام چه کنم ولی دیروز وقتی داشتم داستانی میخواندم ،چیز جالبی دیدم که راهکاری دستم داد...... شخصیت اصلی داستان هر بار که برای محافظت از عزیزانش قدم برمیداشت بخشی از خودش را از دست میداد.برایم خیلی سوال برانگیز بود آیا او از این همه درد نمیترسید؟ آیا او از شکست نمیترسید؟ از این که با این همه اسیب دیگر بی فایده باشد نمیترسید؟
وقتی به پاراگراف بعدی رسیدم دستیار قهرمان همین را از او پرسید
-ایا نمیترسی؟
در کمال تعجب کرد با لبخندی درخشان تر از همیشه پاسخ داد البته که میترسم، اگر ترسی نداشته باشم چطور ادامه بدم؟
از چه میترسید چرا میترسید این سوالات عین خوره افتاده بودند به جانم به هر حال او شخصیت اصلی بود خودش هم میدانست همیشه همه چیز برای او خوب پیش خواهد رفت پس چرا میترسید ؟
بالاخره بعد صدوشش فصل کسی این سوال را دوباره از او پرسید
-وقتی چشمهایت را میبندی ، از چه میترسی؟
این بار مرد نخندید. با گریه گفت
چیزی که از دست میدهم چیزی بیشتر از جان من باشد.
متوجه منظورش بودم.من هم تا ساعتها همراهش گریه کردم.
میدانم ترس توهم همین است . اینکه در آخر کجا ایستاده باشی از هر زاویه ای متفاوت خواهد بود ، تنها چیزی که ثابت میماند افرادی هستند که برایشان چتر سبز باز میکنی.
میفهمی؟ من در بیان کردن موضوع زیاد ماهر نیستم میدانی؟
فقط منظورم این است
اگر میترسی دوباره شروع کنی یا از درد زخم نمک خورده وحشت داری با خودت حساب کن این ترس مهم تر است یا کسانی که آرزو داری به تو تکیه کنند؟
شاید حتی آنها هم به تو باور نداشته باشند...ولی مگر مهم است؟
تا حتی وقتی یک نفر به تو باور دارد باید ادامه بدهی.وچطور میتوانی انتظار داشته باشی کسی به تو باور داشته باشد وقتی هنوز خودت به خودت باور نداری؟
الریک را یادت می اید؟ یادت می آید چه گفت؟ وقتی زیادی از انجام کاری سر باز بزنی کارما از درون آن به بیرون نشت میکند و اگر اجازه ندهی به سمت چیزی که میخواهی حرکت کنی در نهایت از درون منفجر میشوی. یا دوباره بر میگردیم به بعد ابعادی .
نمیخواهم پیچیده اش کنم ، خودت به اندازه کافی خودت را گیج میکنی.....ساده می گویم لطفا نترس ادامه بده من به تو باور دارم
.همین من کافی ام، تا تو ادامه بدهی .
اسب سفید را باید پیدا کنی .زین اش کنی . سوارش شوی.بشتابی تا عزیزانت را جمع کنی در همان قلعه شنی برفی سنگی چوبی که کنار ساحل برفراز تپه آبی درون جنگل در انتهای خیابان مه زدست .
اگر الان شروع کنی درنهایت چیزی بیشتر از خودمان را ازدست نمیدهیم تازه شاید هم زنده ماندیم.
اما اگر هرگز شروع نکنی، تو همه را از دست میدهی.
دیگر چیزی برای گفتن نمانده....
آه ..برای وسوسه اخر کارهم.....اگر ادامه بدهی کیل را میبینی . تضمین میکنم:)
پ.ن:دوباره شروع کن.من پشتت می ایستم.