- پست شده در - جمعه, ۲۲ تیر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۱ ب.ظ
- ۴۰ : views
- ۲ : Comments
- : Categories
ماهی خال مخالی
آسیل ...اگر برنامه فرار از زمین را هنوز یادت هست الان وقتش رسیده اجرایش کنیم....
بیا...همین الان....باید از این فرد ، از این خانه از این شهر از این گذشته مه آلود ، از این خاطرات گندیده فرار کنیم...
حتی اگر اینده پیچیده تر از آن تجسم لایه های انرژی کوانتومی باشد.
باور میکنی یانه....ولی حالا میفهمم چرا روح خانه اش را ترک کرد...
ماهی های گندیده، بوی متعفن گوشت، لجن های گند اب...با هر نگاه و سخنش به اطراف هجوم می آوردند.
اگر قاتل شوم چه میکنی؟
باید زود برسی قبل از اینکه خودم را در خونم غرق کنم.
به چشایر و لونا و شاید آکیرا گفته ام بروند تعطیلات.....
من و کتابهایم و اینها و ما تنها ماندیم.....
کلافه ام، بغض زده ام ، ناراحتم .
اره!ناراحتم!
دلم یک شب کامل گریه میخواهد.....دلم تو و او و کتابهایم را میخواهد..
کمی آرامش میخواهم ، کمی شادی ...کمی رویا ...همین!!
چرا حتی دست از سر همینها هم برنمیدارد ؟
احساس میکنم هر روز با قاشق مقداری از گوشت و روح درونم را می کَنَد.نه تنها من...برای همه ما.
تا آخر این هفته چیزی جز پوسته های خالی نخواهیم بود.
باید اینجا رسالتم را فریاد میزدم یا از رویاهای به تصویر کشیده شده ام میگفتم.
ولی اکنون فقط از غم نوشتم. زندگی ام همانی شده که ازش وحشت داشتم . رسیده ایم به ایستگاه درهای سیاه فلزی . شاید هم اکنون داخل دریم ؟
فقط میتوانم فریاد بزنم
خدایا کمک
کمک
کمک
......