این چند وقت همه چیز خیلی درهم پیچ خورد ......خیلی از موضوعات بی ربط زندگیم بهم گره خوردند، خیلی از مشکلات کوچکم خودشان را به هم بافتند و طناب شدند ، خیلی از رشته های امیدی که در قلبم داشتم پاره شدند.....
حس پوچی و دلتنگی ام این روزها بیشتر از قبل شده است ...شاید چون به روزهای هلال پیر نزدیک تر شده ایم؟این روزها حتی ماه هم شب به شب ضعیف تر و باریک تر از قبل است.
ذهنم این چند روز با خنده های بی صدای لونا(گربه طلایی جدیدی است که مهمان خوابهایم شده، اصلا دوستش ندارم....مهم نیست چه می گویم هیچوقت حرف نمیزند..هرچقدر هم اذیت میشود فقط لبخند محزون میزند تا وانمود کند مشکلی ندارد،این کارش حسابی اذیتم میکند .......کاش چشایر برمیگشت)و صدای باران های نیم روزی پر شده .
دائم احساس میکردم اگر نبودم چقدر همه چیز زیبا تر میشد ، دیگر ظرفها دیر شسته نمیشد ، دیگر کسی در خانه بلند بلند نمیخندید، دیگر کسی نبود که بیش از حد خیال بافی کند و باتصوراتش بقیه را به سرسام مبتلا سازد ، دیگر کسی نیست که بیش از حد چای بزارد....در کل دیگر کسی نخواهد بود که این همه مشکل و دردسر ایجاد کند....
چقدر همه آسوده تر میزیستند.....چقدر همه خوشحال تر بودند...
شاید اگر من نبودم پدرم مدتها پیش شادی زندگی اش را پیدا میکرد.
شاید اگر من نبودم مادرم مدتها پیش از ترک خانواده اش پشیمان میشد.
شاید اگر من نبودم.....وای اگر من نبودم چقدر خودم خوشحال تر میشدم....
تمام امروز عصر به این فکر کردم...برگشتم سر همان قضیه اول که نبودم به معنای بهتر از بودنم است....یک لحظه تصور کردم اگر نیل این را میشنید چه میگفت.....احتمالا همینجا در وسط افکارم مرا نگه میداشت و کلی سرزنش میکرد.....بعدهم برایم از آرزوها و امیدهایم میگفت......دلم برای هرسه تای آنها تنگ شده....
کاش میشد بازهم کنار هم بیخیال زیر درختهای سپیدار بنشینیم و از داستانهایی که خوانده ایم یا خواهیم خواند بگوییم.....
کاش میشد.....ولی افسوس چرخ فلک همه چیز را طور دیگری ورق میزند ...... هرکدام در جزیره ای دور دست به ساحلی پهلو گرفته ایم...بینمان مایلها اقیانوس است و یک دنیا خاطره....امیدوارم هیچ نفرینی هرگز آنها را از ذهنم نبرد .
حرف از نفرین و جادو شد از امسال بگویم:
که چقدر از سه سال پیش برای امسال بیش از حد ذوق زده بودم...آخر هر دوازده سال تنها یکبار میتوانی اژدها را ببینی.امیدوار بودم مروارید اژدهارا برای عزیزانم ببرم......شاید گنج هایش را هم به سرقت میبردم...البته این من سه سال پیش بود...اکنون تنها چیزی که میخواهم این است که بنشینیم و باهم دو کلمه حرف بزنیم...
به هرحال چه کسی مطمئن است من دوازده سال دیگر دوباره یک اژدها خواهم دید.ازکجا معلوم این اژدها دوازده سال بعد به زمین برگردد؟...پس بهتر است از وقتی که اکنون داریم بهترین استفاده را برای شناخت یکدیگر به کار بگیریم.از تجربیات هم بشنویم و شاید سعی کنیم تا کمی دیدگاهمان را به همنوعان...به دیگر آفریدگان...و به گیتی کمی تغییر دهیم....
اما متاسفانه این اژدهای عزیز اصلا حرف گوش نمیدهد مهم نیست چندبار تلاش کردم ، چند بار برایش گل و کادو بردم ، چند بار غارها و کوه هارا دنبالش گشتم ....هیچوقت حاضر نشد .
یا آتش میزند یا تخریب میکند . تا الان نصف امیدم را ازمن گرفته ،پسش هم نمیدهد.دارم برای آینده برنامه میریزم شاید موفق شوم البته اگر خدا بخواهد.
بیشتر از این به این متن پیچ در پیچ اضافه نمیکنم،قلبم پر از تلخی شده ،دیگر توانی برای نوشتن ندارم، شاید درصد قلیایی خون قلبم بیش از حد زیاد شده...گل های ادریسی سرخی که اطراف قلبم جوانه زده و در مغزم ریشه کردند گواه این قضیه هستند.
کاش همانطور که شربت معده داریم شربت قلب و قرص فراموشی هم داشتیم.
میگویند روزهایی که قلب آدمی تلخ است باید شیرینی خورد....
خوب تا کنون سه بسته شکلات را تمام کردم ولی هنوز حالم خوب نیست.....اگر تا آخر این تابستان کبد چرب نگیرم خوشحال میشوم.
پ.ن:زعفران عجیب مزاج انسان را آرام میکند ...حالا من میگویم دوای هردردی چای زعفران با نبات است فاطمه دستم می اندازد که مثل مادر ها حرف نزن....حقیقتا چای زعفران معجون معجزه آسایی است ، از آنجا که حتی یک انسان بالغ اخمالوی غمگین پنجاه ساله را هم آرام میکند ...پس شاید قلب من راهم بهتر کند؟
_کاش دلفین بودم...دلم دریای آبی زنده ی واقعی میخواهد نه این دریای مواج شلوغ سیاه پرتلاطم ذهنم را....
