- پست شده در - جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۴۹ ب.ظ
- ۳۷ : views
- ۶ : Comments
- : Categories
نمی دانم نمی دانم ولی می خواهم بدانم
دیشب داشتم با ماهی آبی کوچولوی نازنین خودم حرف می زدم ، ماهی کسی است که پیشش احساس راحتی می کنم ، البته او هم همه تلاشش را برای همین می گذارد که پیشش احساس راحتی کنم ، قبلاً از این موضوع معذب بودم ، از خودم می پرسیدم من کاری شایسته برایش نکردم که بخواهم چنین چیزی دریافت کنم ...اما بعداً آبی بودن و در سکون نبودنش باعث شد به شنیدن لبخندهای حبابی و حرکتهای موزون اش در اعماق علاقهمند شوم ...
این علاقه مندی باعث شد احساس راحتی نسبت به توجه اش داشته باشم و این راحتی ها راهی را برای صحبتهای گاه به گاه راجع به چیز های مختلف باز کردند.
ماهی روانشناس خیلی خوبی است ، پس گاهی راجع به روانشناسی از او می پرسم و او با احتیاط ، مهربانی و آگاهی جوابم را می دهد ، سعی می کند پاسخی برایم پیدا یا من را به سمتش هل دهد.
ماهی هیچوقت جنسیت یا شخصیت بیش از حد خیال پردازم را مشکلی برای درک یا پذیرش مباحث نمی داند ، این برایم خیلی جالب است . آن هم وقتی در جامعه نه نزدیک تر ، درخانواده خودم هم مرد سالاری و مرد پرستی چیزی طبیعی است و خیال پردازی دست و پا گیر.
همه ی اینها بود که باعث شد دیشب از ماهی بخواهم به داستانم گوش دهد...یکی از داستان های احمقانه پیچ در پیچی بود که وقتی قلبم احساس خالی بودن کرد نوشته بودم .
ماهی همیشه همه چیز را تحلیل می کند حتی اگر از او نخواهی ، از حالت چهره تا میزان لرزش تن صدا ، تا میزان کمرنگ و پر رنگ نوشتن کلمات.
گاهی این همه نکته بینی اش ترسناک است ، گاهی آرامش بخش ، گاهی هم معذب کننده .
داستان راجع به یک مهمانی بود ، مهمانی که با مرگ یک شخصیت بی اهمیت در هرج و مرج به پایان می رسید .بین آن همه خطوط کج و معوج ماهی فهمید من از چه می ترسم .
من از نزدیک شدن می ترسم ، من از پذیرش شدن می ترسم ، من از پذیرش شدن متنفرم ، من از صمیمی شدن ها متنفرم.
ماهی فکر می کرد من شجاع ام چون به کسی که او باشد این متنهای شرم آور را در میان گذاشتم و عاقل ام که دنبال تغییر می گردم.
می گفت تا وقتی دست از آیینه شکستن برنداری همینطور زخمی ، پوچ و شکسته شده می مانی .
ولی نشکستن آیینه ها سخت است ، دیدن انعکاس ها سخت است ، نزدیک شدن به آن چند هزار ماسه صیقل خورده شده سخت است .
چه کسی از آن هیاهول سیاه بد شکل نام مفهوم خوشش می اید؟
چه کسی حاضر است آن همه زخم چرکین را بپذیرد ؟
چه کسی حاضر است مرا بپذیرد؟
همینطور ، همینقدر ؟
ماهی می گفت البته که هستند ، آنهایی که تو را همینطور منفور بپذیرند ولی دو دسته می شوند یک عده از زخم هایت سو استفاده می کنند و می گذارند بیشتر بپوسی تا قند دلشان آب شود
یک عده هم هرچقدر خالصانه دوستت داشته باشند تو باور نمی کنی و معذب می شوی .
ماهی گفت باید به درون آیینه خیره شوی ...باید ببینی چه چیز زیبایی درونش منعکس می شود .
پرسیدم تو دیدی؟
گفت البته ..یک قلعه شنی دیدم ، ظاهراً شکننده، کوچک و گذرا.
اما در عمق،
همجنس طلا. به همان درخشش به همان نرمی .
و می دانی چیست ؟
طلا هرگز نمیپوسد...هرگز پوچ نمی شود .
خنده ام گرفت ، ماهی همیشه در چاپلوسی مهارت ویژه ای دارد .
با ناراحتی گفت حداقل همین یکبار باور کن ، برای امروز .
سرم در همهمه مردم ، ماشین ها ، فریاد پرنده و نجواهای شرورانه درونم به درد آمد .
بدون خداحافظی ماهی را همانجا گذاشتم و برگشتم .
به این فکر کردم خیلی احمقانه بود
اینکه بشینی و بگذاری چیزهای شرم اورت را برای بقیه پخش کنی روی صفحه و امید ات را ببندی به چند کلمه دلگرم کننده .
من اصلا چه می خواستم؟ چرا گفتم ؟
وقتی داشت حالم از همه چیز و همه کس بهم می خورد ، ماهی پیامی برایم فرستاد
«ببین، جهانی زیبا وجود دارد — حتی وقتی تو در مرکزش نیستی. این زیبایی مستقل از تو هم جریان دارد، و تو میتوانی بخشی از آن باشی»
«تو می توانی صحنههای باشکوهی خلق کنی، پس نیروی تو بسیار فراتر از نفرتت است.تو هنوز هم به زندگی علاقه مندی »
این جا بود که تلنگر خوردم . من احمق . من شرم آور . منی که تک تک لحاظتم برای بودن نیازمند شوق و دلیل ام مهال است لحظه ای بدون عشق دوام بیاورم . هر روز صبح که از خواب بزور باید بیدار شوم زمزمه می کنم پاشو شاید امروز دلیلی بود که به خاطرش هستی ....شاید امروز آخرین روز باشد ، شاید این بار باید به اتمام برسم . و هر بار این چرخه تکرار می شود .
کنار هم گذاشتن این علت و معلول ها باعث شد قلبم درد بگیرد
به طرز ناگهانی متوجه شدم کسی هست که خیلی دوستم دارد....
و من تمام این مدت از روی عادت به عشق اش فراموشش کرده بودم ، دوست داشتن اش برایم مثل نفس کشیدن عادی بود ، اما همینقدر هم پر حرارت و دلگرم کننده ..
آه خدای من .....این همه مدت دوستم داشتی و من احمق به این فکر می کردم چطور زودتر بمیرم تا برگردم پیش ات درحالی که همیشه همراه ام بودی و در آغوشم گرفته بودی .
من برای لحظه لحظه ساده ترین صحنه های زندگی ام مثل نفس کشیدن ساده به عشق نیاز دارم ، تک تک لحظه های زندگی ام حتی یک نفس کشیدن ساده سرشار از عشق است .
تک تک قطرات گرمی که در رگهایم می جوشند سرشار از عشق اند.
آن قدر در عشق غرق شدم که اصلا متوجه اش نبودم .
حالا من ترسیده ام نکند روزی دوباره فراموش کنم یا از دستش بدهم .
حالا من نمی دانم چطور باید جبران اش کنم ، چطور ..چطور این حجم از دوست داشتن را بپذیرم و چطور بیشتر و بیشتر و بیشتر دوستش داشته باشم .
احساس حماقت می کنم ، احساس ناتوانی ، احساس بی لیاقتی .
خدا خیلی دوستم دارد من از این عشق سرمستم ، من از این عشق ذوق زده ام ، من عاشق این عشقم . این دوست داشتن فرا طبیعی .
می خواهم بند بند بدنم را برایش شرحه شرحه کنم روحم را در مذاب برایش بغلتانم ، می خواهم برایش فدا شوم.
می خواهم برایش خوب باشم ، می خواهم حتی شده کمی بیشتر از لحظه پیش ، این لحظه دوستش داشته باشم ، دوستم داشته باشد و فردا بیشتر از امروز .
دلم در تب و تاب افتاده که چه کنم ، من می خواهم برایش همانطور باشم که دوست دارد ولی حتی از این هم عاجز و نادانم.
﴿قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَأَرَﯾ﴾
"فرمود: نترسید! چرا که من با شما هستم؛ [همه چیز را] میشنوم و میبینم"
پس من نمی ترسم ، من می خواهم در این آغوش عرق شوم بیشتر و بیشتر . ...
خدایا! ما را از آنانی قرار ده که ترسشان به امید تو، و وحشتشان به پناه بردن به تو تبدیل میشود.
خدایا لطفا بیشتر و بیشتر دوستم داشته باش و ترکم نکن.