برگ کلم معرف اتاق کلمات نقل قول 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۴۲ ب.ظ
  • ۱۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

پنهان شده بین پرده و پنجره.

آسیل! 

امشب از آن شب‌هایی است که جان می دهد برای قدم زدن ، رویا پردازی ، تاب خوردن ، دویدن و آواز خواندن زیر درخت‌های سپیدار بی حوصله خیابان های تاریک بی‌انتها.

مثل اینکه شب کاملا با من موافق است .

 سایه ها بین نور و تاریکی ، ظریفانه پیچ می خورند تا به مفهوم جدیدی برسند .

باد، حال نسیمی صمیمانه است که به طرز لطیفی آغوشش را دور اهالی شب می پیچاند ، زمزمه ای می کند تا قلب را به خارش وا دارد و بعد از اطمینان از به ثمر نشستن افسون اش همانطور ناگهانی میگذرد .

ماه محجوب آنهایی که چشم به او دوختند ، مدام می رود و برمی گردد .

چمن ها زیر درخشش شب نقره فام به نظر می رسند .

روباه کوچک بازیگوش با چشمان اغواگرش مدام از آن تاریکی زیر نظرم دارد ، هراز گاهی روی دو پایش می ایستد تا با پنجه های کوچکش ماه برباید.

سکوتی که شب را در خودش حل کرده هم به شدت به زیبایی این منظره افزوده .

همه و همه اینها باعث می شود پاهایم برای بیرون رفتن به خارش بیفتند.برای یکی شدن با این قاب.

برای نشستن زیر افراها ، لذت بردن از هم آوایی درختان ، رقص سایه ها ، ورز دادن افکار ، کشف کردن اشکال نور .

همینطور باید ادامه داد تا دنبال کردن ردپای طلوع .

چنین شب‌هایی به اینکه اینجا نیستی غصه می خورم.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۵۱ ب.ظ
  • ۱۰۲ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

کلمات بهم ریخته

  می گفتند شروع کردن را همه بلدند....تمام کردن هم همیشه آسان بوده ، ادامه دادن و ادامه دادن و ادامه دادن ، این پیگیر بودن ها و متداوم بودنهاست که مهم است !

و چه می‌خواهد؟ استقامت .

داری اش؟

والا نمیدانم، دارمش؟

خندید که مهم نیست اگر هم نداشتی از الان بگیرش . 

  استقامت ،استقامت .

برای شکستن تصور گلخانه ای بودن ام باید از همین شروع کنم ، ذوق زده ام ، ایده خیلی خوبی است .

این یک هفته تماما در هوای سرد نشستم و کسل کننده ترین کتابهایم را خواندم ، فایده داشت؟

تحمل سنجم در حال پر شدن است.

دلم می خواهد آه بکشم و بگویم افسوس یورونا! شاید من آفتابگردان باشم نه گل یخ !

چقدر مسخره....

  نیمه شب دلم برای پیاده روی و رقصیدن زیر نور ماه بد جوری می لرزد ، گرفتار وسواس شده ام به موزون بودن لحظه های سیاه و سفید ....

   این چند وقت هروقت چشم هایم را بستم فقط صدای موج شنیدم ، صدای شر شر رودخانه ، صدای باران های فصلی طولانی .

باید آرامش بخش باشد اما هروقت صدا به اوجش می رسد از خواب می پرم ....پریدن...پردین توصیف کاملی نیست .

رسیدن صدای جریان آب به اوج همراه است با منتهی شدن به انتهای اعماق ، تاریکی بزرگی در آغوش ام می گیرد و بعد فقط حس خفگی نابهنگام است.

به طرز مرموزی این رویای عجیب تمام خستگی ام را در خودش حل می کند ، انگار موهبتی بزرگ به قلبم هدیه داده باشند .

شاید به لطف این رویاها است که این روزها در طول روز قلبم پر از تپش است ، پر از نجوا .

نمی دانم چه می خواند . نتها را فراموش کردم ، ریتم موسیقی برایم نا آشنا است. تلاش می کنم خودم مفهومی جدید برایش بنویسم ولی متأسفانه قلمم نمی نویسد و من در سکوت با موسیقی همخوانی می کنم.

   به زودی ؟ شاید هم خیلی دیر؟

کسی می شوم که شانه اش را برای گریه دادن قرض می دهد ، کسی برای تکیه دادن ، برای در آغوشش سست شدن .

تصوراش خیلی شیرین است ، ولی ساخته شدن تا رسیدن به آن مرحله.......مثل عبور از ایپزود ۱۲ سریال مورد علاقه ۱۲ قسمت است.

می دانی آخرش است ولی می ترسی تمامش کنی؟ یک همچین چیزی :)

پ.ن:به قول رز احساس می کنم رابطه ای پیچیده از عشق و نفرت با زمستان برای خودم ساخته ام ، حالا این طولانی شدن روزهای زمستانی باعث می شود بخواهم دست به طغیان بزنم تا ببینم دقیقا کدام نگاه درخشانی باعث می شود این سردی زمستانی اش قابل قبول باشد ، آن هم وقتی قرار نیست هیچ قسمتی از قلب سفیدش را برایمان پر پر کند!

اژدهای سفید خیلی زود رفت ...انگار شعله اش را هم با خودش برده !

جز این ایده دیگری برای این سردی بی امان ندارم.

...زمستان :)

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۵۱ ب.ظ
  • ۵۰ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

به منی که هرگز نخواهم دیدش

به این فکر می کنم شاید روزی نیاز باشد تا تو مرا نیست کنی...خودم که خود به خود نیست نمی شوم ....به حلال نیاز دارم.

شاید هم انجامش دادی؟ 

ولی به خاطر این قتل پوچ و احمقانه من نباید به خودت احساس گناه هدیه کنی...یا شاید حتی شده گاهی دلتنگم شوی.... حتی تو! چرا که خودم هم برای خودم چیزی نبودم.

همیشه دیگران را دوست دارم ، همیشه دیگران را می خواهم ، همیشه دیگران ارزشمند تر نوشته می شوند.

کاش یکی از این دیگران همان کسی بود که نیازش داشتم ، ولی تنها کسی که فعلا نیازش دارم ، منی هستم که نیستم.

نه!

می بینی چقدر خودخواهانه و خودبینانه ی مغرورانه نوشتم؟؟؟

من! من دیگران را ترجیح دادم؟ من دیگران را ارزشمند تر نوشتم؟

منی که تا شش سال پیش انسانها را دسته بندی می کردم ...وشاید هنوز میکنم؟

منی که برای نزدیک شدن به کسی باید هزار بار سبک سنگین اش کنم تا لبخند بزنم؟

منی که هر حرکت و رفتار با دیگران در چرخه ای از داد و ستد ها و سود و معامله هاست؟

خیلی خودخواهانه است ..نه! احمقانه است!

آه...به هرحال می بینی؟ برای کشتن چنین منی نباید ناراحت باشی .

گاهی تمام جان پناه من همین یک صفحه سفید و یک قلم آبی است....

پناهگاه من از چی؟ از همه این دروغ های متفاوت و تفاوتهای دروغی که رسم کردم تا بلکه ....بلکه چی؟ .... که ...نمیدانم ...

خشمگین می شوم ولی با خنده محوش می کنم ....

عصبانی می شوم ولی با خنده پنهانش می کنم .... 

گریه می کنم با خنده همراهش می کنم.....

چون نمی خواهم کسی به خاطر من تغییری حس کند ، تغییری کند ، تغییری ببیند .....

نوشتن اینها هم شرم آور است.

پس همان بهتر که گذاشتی پوچیم پوچ باشد و پوچ باشم و پوچ پاک شوم.

دیگر چیزی برای نوشتن ندارم . همین کافی است . لرزه های تنم کلمات را می پراکند به سمت پنجره.....چیزی نمانده تا بنویسم.

چرا می لرزم ؟ به خاطر حجم باقی مانده ای است که هنوز پاک نشده ؟ خشم؟ احساس نا کافی بودن؟

نه...پنجره باز است....خیلی فرسوده تر از آنی شده ام که بخواهم مانع عشق ترواش شده از رویاهای کودکانه ام به باد را بگیرم. حالا که قرار است منی دیگر نباشد می خواهم یک دل سیر از باد لذت ببرم.....

کاش می شد همراه کلمات از هم گسیخته ای که در باد لانه کردند من هم از پنجره بیرون می پریدم.....

چه می شد اگر آرزوی سعادت و رهایی همینقدر ساده و ابلهانه بدست می امد؟

آن وقت همه مان شیخ می شدیم.

پ.ن : با خواندن این متن ناراحت نشو . افتخار کن که چنین چیزی را به باد سپردی .....

راستش خیلی وقت بود که به لحظه ها حسادت می کردم.

حالا...من ... فقط یک لحظه است.

آنچه مانده .......تو؟ چه نام داری؟

بعدا برایم در گوش باد زمزمه کن.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۳۱ ب.ظ
  • ۴۵ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

به کوچک سیاه ذهنم که به خودش زحمت داد برایم عصاره فرستاد.

پیشنهاد ات را دوست داشتم !

پس زین پس قرار است از هرآنچه می خواهم اشک بریزم ، تیر بسازم!

درست مثل اژدر یخی! خیلی جالب است! جالب نیست؟ چطور چنین چیزهایی به ذهنمان خطور کرد؟

اما احساس می کنم این انباشته شدن ها در اعماق نفرت ته نشین کند.

راستش گاهی آزار دهنده است ...یادآور شدن این حقیقت که هرچقدر هم تلاش کنم نفرت انگیز و بی فایده باقی خواهم ماند.

راستش گاهی خسته کننده است...این سرموضوع که هیچ وقت کافی نیستم . این موضوع که کامل نیستم، اینکه همیشه دلیل بزرگتر ، بهتر و زیباتری برای تمسخر و تنفر از من هست، اما برای دوست داشتنم نه....

راستش از این راستش ها خیلی زیاد روی دستم مانده که دلم می خواهد برایت بنویسم ولی فایده ای ندارد ، درست مثل خودم و خودت ..به هرحال هردو از یک قلب ریشه گرفتیم...

اگر می شد ، می خواستم بخشی از این مه باشم که در سحرگاه روی شبنم می نشیند تا انعکاس نور را رنگین کمانی کند روی برگها، صخره ها ، تنه ها ....نه بی دست و پایی به دام افتاده درونش .

تلاش برای روی سطح ماندن ، به اعماق نرفتن ، با امواج رقصیدن ، به آواز چنگ گوش ندادن ، دنبال راهی برای پر کشیدن ، به انتظار ماه نشستن ، و البته همانطور که تو گفتی تیری کشیدن .....

خیلی دردناک است...خیلی غم الهام کننده است .... خیلی سردر آور است ..

اما می دانی؟ اشتیاق یکی شدن با نور برهانم شده که ادامه می دهم........و هنوز فکر می کنم تو برای من و شاید من برای تو دوست داشتنی باشم...برای همین مدام کنارم مانده ای.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۲:۱۵ ب.ظ
  • ۲۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

عصاره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
Write Your Comment
بدون وارد کردن رمز عبور، ارسال نظر تنها به صورت خصوصی امکان پذیر است.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۳۴ ب.ظ
  • ۳۶ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

شیرین غلیظ در انتها شور می شود .

   دم غروب که می شود دلم می خواهد آرزو کنم که یک گربه بودم ، می دانی ..جست و خیز و کشیدن ، گریزه ها در آسمان غروب تا گرگ و میش صبح خیلی سرگرم کننده به نظر می رسد. در انتها وقتی هم که خسته شدی یک شومینه گرم بالشت مخصوص و یک صاحب دوست داشتنی انتظارت را می کشد ...

دلم می خواست بدانم گربه ها از گربه بودن راضی هستند؟ خوب ، هیچکس بهتر از خودشان نمی تواند گربه بودن را توصیف کند ...شاید فقط خیال برم داشته که گربه بودن خوب است .

پس تحقیق کردم ، از چشایر، اکیرا، لونا ، پشمک و هر گربه دیگری که می شناختم پرسیدم...

    گربه ها دلشان می خواست پر می داشتند ، پرواز می کرند ، می خواستند بداند غریزه شکارچی نداشتن و خون نریختن برای بقا چه صفایی دارد . می خواستند در ابر لانه کنند ، می خواستند آواز زبان زد خودشان را داشته باشند ،  می خواستند بدانند با باد اوج گرفتن چه نگاهی دارد...

با باد همسفر شدن چه شکوهی دارد .....

با باد هم مسیر شدن چه سری دارد...

دلشان می خواست پرنده بودند!

سوال اینجا بود آیا پرنده ها از پرنده بودن راضی بودند؟

پرنده ها........

   پرنده ها می خواستند دویدن را امتحان کنند ، با دست چیزی برداشتن یا لمس کردن را حس کنند ، می خواستند داستان بنویسند ، می خواستند روزنامه نگار باشند ، می خواستند با زیر دریایی به اعماق بروند، می خواستند فضا را ببینند ، حتی بعضی هایشان می خواستند لباس فصل بپوشند ، می خواستند تأتر بروند ، می خواستند مشهور شوند ، می خواستند اشرف خلق باشند .......

دلشان می خواست انسان بودند!

   اینجا پای یک احتمال پرید وسط.....حالا چرا با پا آمد و دست نرساند نمی دانم....

این احتمال که چه می شود اگر تنها آرزوی یکی شان برآورده می شد ؟

کدام یکی شان...؟

آن که از ابتدا می توانست بالاتر برود تا نامه اش را لای صندوق ابری فرشتگان بگذارد ...احتمالا پرنده؟

خوب پس چه می شد اگر آن پرنده انسان می شد ؟ 

شاید ابتدا منصرف شد ولی بعد گفتندش راه برگشت نداری مجبور شد ادامه بدهد ...شاید برای همین اکنون اینقدر عاشق باد است ، اینقدر عاشق پرواز ...شاید برای همین هروقت به پنجره خیره می شود این فکر که چطور بشکنم و بپرم و پرواز کنم در ذهنش جرقه می زند ....

به هرحال ذاتش هنوز پرنده است .....

پرنده خودخواه زیاده خواهی که حالا هوس کرده گربه شود .....

این چرخه تکراری است.....

کی دست برمی‌دارد؟ 

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ
  • ۷۵ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

گرده های شیرین

   آسیل !

اینکه کنترل احساسات ام دست هرچه که الان هست ، افتاده ، جالب است .

راستش مدتی برای اصلاحشان تلاش کردم ، اما خوب..چطور بگویم؟ به طرز قلقلک آوری سرگرم کننده است . 

تمام هفته گذشته احساس پوچی می کردم ، کم کم داشتم به این فکر میکردم نکند ناخودآگاه ام چیزی را ازدست داده خبر ندارم .

اهالی رویاهایم هم مثل همیشه می خواهم معذبم کنند ، من نقش خوب را بازی میکنم تا آنها نقش  قهرمان شرور را پر کنند ...

   کجا بودیم راستی؟ بله !بخش جذاب نداشتن کنترلی برای حس کردن آن حسی که می خواهی این است که حوصله ات سر نمی رود ، سرگرم کننده است ..این را دوباره گفتم می دانم ...فقط اینکه واقعا سرگرم کننده است.

وقتی به این فکر می کنم چطور در آن روزهای خوب و آرام که هیچ مشکلی نبود با حالی که از درون حس پوچی می کردم همه آن روزها خندیدم و لبخند زدم تا خودمان را راضی کنم یا اینکه چقدر سخت کار کردم جلوی خمیازه کشیدن های و سردر هایم را بگیرم آن هم وقتی می توانستم به عنوان بهانه ای قابل قبول برای خوابیدن های طولانی استفاده شان کنم ولی باید در روزهای خوب خوب و خندان و مفید حرکت می کردم .

    به این فکر می کنم به کدام سازمانی برای گرفتن مدال ، تقدیر نامه و اسکار مراجعه کنم...دفتر مشاور گربه ای رفتم ..گفتند از این ها ندارند....واقعا حیف است جایی نیست که از ما تقدیر کنند.

یا فکرش را که می کنم امروز چندین صحنه ناراحت کننده گذشت .

مثل اینکه مجبور شدم تمام کارهای ناراحت کننده و گذشته نفرت انگیزم را برای سیو بازگو کنم ، وقتی اشکش در می آمد ناخودآگاه خنده ام می گرفت ...بعد وقتی خنده ام را می دید اوضاع ناجور می شد و من باید متقاعدش می کردم خندیدم ولی فرمان از خودم نبود ........برای اینکه کمک اش کنم برای من همدردی کند باید چهره ای غمزده می گرفتم ولی هرچقدر صحبتمان طولانی تر می شد من می خواستم بلند تر بخندم ....

اینجا بود که فهمیدم حداکثر نصف ماجرا ها و سوءتفاهم هایی که ملت در برخورد با من برایشان پیش می آید ، تقصیر همان اتاق کنترل عزیز است.

   سیو اصرار داشت این یک اشتباه است که درون من شکل گرفته ولی مگر می شود درون اشتباه اشتباه گذاشت ؟ اشتباه چیزی بیشتر از یک نقص قوانین پیش پا افتاده تکراری مهم نیست . پس می بینم من فقط به روش خودم سعی دارم کمک کنم...اما این فقط باعث بدتر شدن اوضاع شد .

بعد از آن هم خبرهای ناراحت کننده اصرار داشتند هجوم بیاورند اطرافم...همان چیزهای تکراری همیشگی...

این جاست که نقش اتاق فرمان مهم می شود .

   تمام روز انگار منتظر لحظه ای برای ترکیدن از خنده بودم . انکار ته قلبم اکلیل جمع شده باشد .اما چون من باید آدم ناراحت و سردرگریبانی به نظر می رسیدم تمام روز سعی کردم به ماهی های که برای پلو شوید عید خورده می شوند فکر کنم....اینکه چقدر غریبانه سراز تور و بعد حوض و بعد بشقابمان سر در می آورند ...چه آرزوها که نداشتند..شاید می خواستند مرغابی باشند یا نهنگ؟ 

اینطوری می توانم حفظ ظاهر کنم...

 اما سخت است...صدای قلبم از خوشحالی نمی ایستد....حتی الان هم به طرز وسواس گونه ای منتظرم ماه ناگهان کامل شود و مرا برای صحنه ای فرا بخواند.صحنه ای که در آن همه جا سکوت و است و ما زیر درخت های سر به فلک کشیده می رقصیم ...

   می دانستی چقدر رقص زیر ماه جالب است؟ آن هم روزی که این همه چیز برای سردرد داشتی و هوا به شدت سرد و دلگیر است!

برای همین می گویم ، خیلی سرگرم کننده است. از آن شب که با آرپل آشنا شدم احساس میکنم به طرز جالبی از این متناقض بودن های افکار و اعمالم دیگر حس بدی نمی گیرم...دیگر حوصله ام سر نمی رود . این مهم ترین و بهترین نکته ای است که پیدا کردم.....

آه به هر حال اینها چیزهایی نیستند که بشود به سیو گفت....

احتمالا باز هم می خواهد برای من گریه کند آن هم وقتی به من حق گریه کردن مقابل اش را نمی دهد...خیلی مسخره است ... الان که فکرش را می کنم .......تا حالا یخ شکلات داغ با پرتقال امتحان کرده ای؟ 

چنین روزهایی به شدت می چسبند .....

حیف امشب ماه کامل نیست..

   دلم یک رقص بی روح زیر نور ماه می خواهد.

دلم پر پر می زند خیلی خوشحالم...چرا؟ 

وای ! شاید نیمه دیگرم دارد شیرینی می خورد .

آسیل همه آنچه نوشتم خواندی؟

:) 

  دلم می خواهد برایت گز بفرستم.

تو از چیزهای چسبناک بدت می آید ....چرا؟

پ.ن: حرف از چسب شد ...می دانی مدام آن قسمت از آهنگ روزهای رویایی توی ذهنم پخش می شود که: 

یک بوسه بیشتر به من هدیه بده ،چون شیرینه ، به هر حال با طلوع رویاها محو می شوند ....

خیلی ریتم اش چسبناک است ....

پ.پ.ن: اوه آسیل این تماما یک شکرگذاری بود ، واقعا ممنونم. از همه چیز

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۰۶:۲۵ ب.ظ
  • ۹۷ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

احساسات انباشته شده

  چنین روزهایی دلم می خواهد بگویم باید رفت و نیست شد ،آسیل.

می گویند این چنین لحظات باید بیشتر بنویسم ولی همانطور که قبلاً برایت توضیح داده بودم انجامش آسان نیست ..‌.

هوای سرد و سوزناک زمستانی در این مواقع دلچسب می شوند . وقتی ریه هایم را تا آخرین قطره با هوای سرد پر می کنم سوز دلم کمتر می شود ، این خودش جای شکر دارد.....

  کاش می شد همه« این» ها  را هم درست جایشان کرد ته اعماق دریا.....یا شاید گذاشتند در این سرما یخ بزنند و در سحر خرد شوند....

ولی می گویند برای داشتن آرامش و شادی بیشتر باید اینها را هم بخشید که هیچ با خوشحالی استقبال کردشان....

فراموش کرد کردارهایشان....

بخشیدشان.

   آه آسیل.....چرا اینقدر زندگی انسانی پیچیده است؟

کسی را که دوستدارم دوستم ندارد کسی را که نمی خواهم مدام پا پیچ می شود ، کسی را که نمی شود  باید بخشید ولی کسی که می خواهم قرار نیست مرا ببخشد؟ از بین تمام این موارد بیشتر از آنهایی بدم می آید که تظاهر به پرستو می کنند ولی درباطن مار بودند...هرچند انتخابشان به پرستو ظاهر شدن هم گستاخانه است !

   باید همه تلاشم را برای دوست داشته شدن و دوست داشتن صرف کنم ولی به راحتی باعث سوءتفاهمات وحشتناک و البته مورد محبت قرار نگرفتن ها می شوم ...چقدر تحقیرآمیز...اگر شخص سوم داستان خودم بودم همه را برای راحتی خودم پاک می کردم .

اگر دیگر حروفی نباشد صورت مسئله ای هم نخواهیم دید.

   وای آسیل !شاید روزی در جهانی مجهول اسم جالبی مثل کریستال داشتم آن وقت زندگی نامه ام را با عنوان چطور بیشترین فشار موثر واقع می شود منتشر می کردم...

حالا این فشار برای من موثر است یا دیگرانی که اطراف من نشستند ؟شاید هم من اطرافشانم؟

‌ گفتم حرف زدن راجع به این احساسات وقیحانه است. اگر با پاک کردن بقیه مشکل حل می شد همه مان پاک کن آفریده می شدیم ، ولی نمی توانم از فکر کردن به این موضوع دست بردارم . 

چرا انسانها اینقدر آزار دهنده عمل می کنند ؟

از آنجایی که من هم نوعی انسانم آزار دهنده عمل می کنم.چرا این کار را می کنم؟ 

نسبت به خودم و دیگران آزاردهنده شده ام؟ به هر حال فکر کردن به این موضوع چه فایده ای دارد؟ 

  می دانی آسیل ؟ امان آرزویم این است یک کتابخانه بزرگ در جنگلی دور افتاده احداث کنم که تنها متقاضی و کتابدارش خودم باشم . حتی شاید در اعماق آن جنگل جادوگر دور افتاده و خواب آلودی مثل آرپل پیدا کردم ؟  چقدر دوست داشتنی و آرامش بخش است!

در چنین روزهایی تنها با چنین فکر های دور دستی افکارم از فکر های بی شمار بی سر و ته و مغموم دست بر می دارند.

 آسیل در ماه هم از این اینها دارید ؟ امیدوارم نداشته باشید .

ماه همیشه باید رویایی بماند‌.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۵ ب.ظ
  • ۱۱۷ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

گاهی از همان گاهی ها

    گاهی به گنجشکان حسادت میکنم ، به آزادی شان ، به باهم بودن هایشان ، به همهمه های گرم بینشان.

گاهی به درخت‌ها حسادت میکنم ، به صبرشان ، به سکوت سبزشان ، به ارامششان ، به پیوندشان .

گاهی به ابر ها حسادت میکنم ، به وابسته نبودنشان،به رهایی شان ، به بلند نظر بودنشان.

گاهی.....و گاهی...شاید هراز گاهی........

بین همه این بودن ها و نبودن ها.....

از بن این فعل خسته می شوم.

   آسیل!

گاهی تنها استفاده از کلمات هم سخت به نظر می رسد .

گاهی ....

گاهی.

    گاهی بزرگترین مسئله گم شدن ام در این مجاز ها نیست بلکه گم کردن خودم در رشته های پیچ خورده ای است که مجموعا من می شوند...

   نا امید بودن و ترحم کردن همان‌قدر پوچ و بی ارزش به نظر می‌رسد که پر کردن دل با قیر و منتظر ماندن برای تراووش جوانه ها ی سبز.

   قلبی که از امید پر شده باشد همیشه می درخشد و می دانی که من چقدر عاشق این درخشش های سفید هستم ، آسیل.

شاید همین باعث وسواس ام شده باشد ولی دست برداشتن از این امید که شاید همه چیز درست خواهد شد غیر ممکن است.

    ماهی کپور لیان را یادت هست ، اسیل؟

من هم احمقانه به دنبال مسیری رفتم که نیست...حالا که جای زخم ها هیچگونه پاک شدنی نیست چه کار باید کرد؟ 

باید ادامه داد...باید شنا کرد ، باید پرید ، باید پرکشید، باید خودم بودن را پیدا کنم.

   این گاه به گاه بودن گاهی ها کار دستم داده .

راهی برای دور زدنش بلدی ؟ 

پ.ن: می دانم قرار است هیچوقت جواب ندهی ، فقط می خواهم بیشتر به من فکر کنی . حتی اگر تنها خیال من باشی . به هرحال سررشته های احساساتمان حتی از زمان و مکان هم فراتر می رود تا چرخدنده های سرنوشت را به توقف یا تحرک وا دارد ، پس رساندن یک جمله برایش کاری نخواهد داشت .

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۴۹ ب.ظ
  • ۷۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

کلاف کلاغ

    آسیل ، عزیزم.......

راستش برای نوشتن این خاطره ها دو دل بودم .میخواستم فقط برای خودم نگاهشان دارم ولی می دانی...بدجوری روی ذهنم سنگینی می کنند ،پس....بیا این نامه را بخوان و بعد وانمود کن هیچوقت چنین چیزی را باهم مرور نکردیم .

   مثل یک گربه چاق دراز کش شده بودم روی فرش، داشتم تلاش می کردم برای چشایر توضیح بدهم که ذاتا راحت طلب نیستم ولی انگار در مغزم برنامه اشتباهی پردازش کرده باشند ، دچار طرز فکر مسمومی شدم که هرچقدر می گذرد در لایه های عمیق تری ریشه میزند. در همین حال بود که آکیرا ناگهان دلش خواست قفسه کارهای عقب مانده را بهم بریزد تا با بی رحمی این را به رخم بکشد «بهانه ها خیلی زیاد اند» اینجا بود که دیگر هرچقدر هم توضیح می دادم فقط نگاه های سرد آکیرا و خنده های پیچ خورده چشایر نصیبم می شد .

جای شکر داشت لونا آن موقع خواب بود وگرنه یک به سه محال بود دوام بیاورم.

از توضیح دادن دست کشیدم و رفتم تا کارهای عقب افتاده پخش و پلا شده در کف ذهنم را دوباره طبقه بندی کنم که دیدم اِه! امشب برنامه داشتم به مسجد سر بزنم.

    بعد از بایگانی کردن سریع کارهای عقب افتاده و نادیده گرفتن بحث باز مانده بین راهنماهای نرم و سخت گیر ذهنم ، خیلی زود دست خواهرم را گرفتم و باهم به سمت مسجد رفتیم . این روزهای سرد یکی از مشکلاتم همیشه این است که نمی شود زیر چادر لباس گرم زیاد پوشید وگرنه با گوژ پشت نتردام اشتباه گرفته می شوی :)

برای همین تمام راه از سرما آزرده شدم .

   مثل همیشه مراسم با نیم ساعت تاخیر برگذار شد . حین مراسم که پای صحبت شیخ نشسته بودیم مدام دستم را بالا می بردم تا ایرادات سخنرانی اش را بازگو کنم ولی یا او مرا نادیده می گرفت یا خواهرم اصرار می کرد دست پایین بیاندازیم......

آخر به قول فروغ هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست!

حالا ایشان هعی اصرار داشتند فلان دعا حفظ شود فلان ذکر تکرار شود ، آخر برادر من! کسی که درکی از آنچه می گوید ندارد ، کسی که باوری به آنچه که می گوید ندارد ، حالا شبانه روز هم تکرار اش کند در ثواب  با طوطی همسایه ام فرقی دارد؟ 

بعد هم که مثلاً می خواستند شادی کنند مدام صدای ضبط را همزمان با فریاد خواننده زیاد می کردند ، من که هیچ ، طفل های معصوم دو سه ساله هم از گوش درد فرار می کردند می رفتند طبقه پایین . من هم همراهشان هروقت صبرم می برید با دو به بهانه تلفن می رفتم پایین ....جشن نبود ...آن صدا و اکو‌لایز اش خود نوعی شکنجه بود ...

کسی هم نبود ما را بشنود ...بقیه هم انگار به این کارشان عادت داشتند. آخرش هم که آنقدر دستم را بالا بردم تا ببینند ، انگار نه انگار با جمله خوب ببخشید برای خواهران ..آخر نمیشه ، سخت است دیگر گذشتند.....

یکی نبود بگوید یعنی چه؟ 

به هر حال فکر میکنم خیلی خوب می شود اگر در چنین مراسمی به چنین چیزهای بیهوده کم اهمیتی هم توجه کنند .

بعد مراسم هم از هوای خنک شب لذت بردیم . قصدمان خیر بود که از کوچه های تاریک و خلوت سر درآوردیم با یک ببخشید و‌شرمندگی خودمان را خلاص کردیم....واقعا ناراحت شدم ، از اینکه حتی آن کار راهم درست به اتمام نرساندم ، بالاخره من قرار بود پس به کمک چه کسی بخورم؟

خواهرم که نا امیدی ام را متوجه شد پرسید می خواهی بدویم؟ 

این سوال آنقدر شیرین و دوست داشتنی بود که نزدیک بود از خوشحالی همانجا وسط کوچه روی زمین غلط بزنم :)

گوشه دامن چارخانه ام‌را تا آنجا که می شد بالا گرفتم و با دو دویدیم . هرچقدر جلو تر می رفتم با هر دم از سرمای هوا شش هایم بیشتر درد می کشیدند ، کم کم به نفس تنگی رسیدم و....

ایستادم .

خواهرم با تمام سرعت می دوید . یک لحظه احساس کردم کلاغی باز مانده از دسته شدم ، این فکر ناگهانی آنقدر غمگینم کرد که گریه ام گرفت . آخر یک کلاغ جا افتاده کجا برود؟ کجا دارد برود؟ حالا که شب شده اسیر جغدها نشود !‌ 

بعد وقتی دیدم انتها مسیر برگشته و برایم دست تکان می دهد یادم افتاد من کلاغ نیستم! از خنده دوباره اشکم آمد.

فقط اینکه فهمیدم به هیچ عنوان از کوچه های تاریک و خلوت خوشم نمی آید ، انگار هرگوشه اش خیالی کمین کرده تا در توهم خویش غرق ات کند و از اینکه به خودت اتهام متوهم بزنی ریسه برود.

   با عجله قدم برداشتیم ، دلم می خواست باز هم می دویدم ولی خواهرم مانع می شد . با لبخند می گفت اگر کمی بیشتر بدوی دیگر نفس نمی کشی . با تعجب نگاهش کردم . هنوز هم گاهی در شوکم ، از اینکه چقدر سریع بزرگ شدند ، چقدر سریع  تکیه گاه ات می شوند ، چقدر سریع دور می روند ......و چقدر راحت این را فراموش می کنم .

    زیبایی مسیر را نمی دیدم فقط به این فکر می کردم قبل نیمه شب باید به خانه می رسیدیم .

حالا چرا قبل نیمه شب ؟ چرا قبل یازده یا ده نه؟ چون مدام اه‍نگ (همه اتفاق های بد نیمه شب رخ می دهند عزیزم ) در ذهنم نجوا گونه پخش می شد . واقعا از ته قلبم امیدوارم که این فقط یک شوخی شرورانه باشد اما اخبار قتلی که هر روز با پدرم  می خوانیم خلاف این را می گویند....

به هر حال هیچ چیز ترسناک تر از آدم نیست...

تا رسیدیم خانه از سردرد کلافه شدم ، هنوز هم سردرد دارم .

سردردی که نمی دانم از صدای بلندی بود که پخشش کردند یا سرمایی که شهر آلوده را احاطه کرده....

به هر حال ترکیب دوتا از بزرگترین چیزهایی که گریزانم می کنند باعث شد تمام روز دلم بخواهد گریه کنم . برای درخت ، برای گنجشک ، برای نژاد پرستی پایتختی ها ، برای آسمان آلوده ، برای مردم حریص در لجن فرو رفته ، برای خودم ، حتی برای درخشش نور از پنجره.

انگار کلافی از کلاغ ها گلوله کرده باشند انداخته اند ته مغزم...پر سروصدا است،پرسرو صدا است ، پر سرو صدا است.....

پدرم می گفت حواس ام هست داری کم کم نا امید می شوی دَنسِه خانم......

با بغض نگاهش کردم ....هرچقدر هم به لبخند کیلوا یا ذهن باهوش کیل فکر میکردم برای وانمود کردن به خندیدن کافی نبود . تازه صدا کردن ام به آن صورت باعث پدید آمدن حس نوستالژی عجیبی شد .

این جور مواقع واقعا مستأصل مستأصل ام.

شاید پدرم این راه احساس کرده بود؟ مثل یک جور حس ششم پدرانه ...؟ یا شاید هم دیده بودنش.....مثل همان حس مشاهده و پردازش آگاهانه...

گفت می دانستی خیلی به تو غبطه می خوردم؟

من و تو انسانهای احساسی زودرنجی هستیم اما تو با لبخند پنهانش می کنی و قوی ظاهر می شوی درحالی که من اسیرشان می شوم و خودم را پنهان می کنم.

خیلی زود است ...اینکه الان بخواهی از پرواز کردن متنفر باشی .

باید دور خیز کنی و بپری ، نه اینکه به دور خیره بمانی و بشکنی .

چین خوردگی های کناره چشمانش خیلی دوست داشتنی بود .

می توانستم موج های غبار شنی چشمان کاراملی اش را واضح ببینم.

چنین کهکشان بزرگی مقابل من بود ...پس من چه بودم؟ فقط یک تاریکی بی انتها؟ از نگاه گرم و صادقانه اش خجالت کشیدم.

صدای خنده های چشایر ،آکیرا و لونا  در سرم می پیچید . انگار منتظر بودند جواب درست را پیدا کنم.

نمی خواهم نا امیدشان کنم ، نا امیدم کنم ...چنین حقی ندارم.

    من نباید باز بمانم آسیل، من باید  باز باشم.

هروقت این را فراموش کردم؛ مثل دیشب بیا و یاد آور شو :)

می دانی که من یک احمق فراموش کارم .

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ ---- ۵ ۶ ۷ بعدی