Голубой 一见钟情 fllowo me
Utopia

Utopia

امید رویایی بیدارکننده است.
اتاق کلمات
اتاق کلمات
اتاق کلمات

دنیای من شبکهٔ درهم‌تنیده‌ای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.

قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .

درست انتخاب کن من عزیز .

 

نقل قول
نقل قول
نقل قول

قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .

فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم ‌مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم . 

چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .می‌خوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم‌.

به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .

پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.

این یک قول برای خودمِ.

برای چشایر .

برای آینده.

پ.ن:کی می‌دونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟ 

پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.

من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.

تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️

می‌دونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!

پیوست
پیوست
پیوست

پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .

 

حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.

cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۴۹ ب.ظ
  • ۳۷ : views
  • ۶ : Comments
  • : Categories

نمی دانم نمی دانم ولی می خواهم بدانم

دیشب داشتم با ماهی آبی کوچولوی نازنین خودم حرف می زدم ، ماهی کسی است که پیشش احساس راحتی می کنم ، البته او هم همه تلاشش را برای همین می گذارد که پیشش احساس راحتی کنم ، قبلاً از این موضوع معذب بودم ، از خودم می پرسیدم من کاری شایسته برایش نکردم که بخواهم چنین چیزی دریافت کنم ...اما بعداً آبی بودن و در سکون نبودنش باعث شد به شنیدن لبخندهای حبابی و حرکتهای موزون اش در اعماق علاقه‌مند شوم ...

این علاقه مندی باعث شد احساس راحتی نسبت به توجه اش داشته باشم و این راحتی ها راهی را برای صحبتهای گاه به گاه راجع به چیز های مختلف باز کردند.

ماهی روانشناس خیلی خوبی است ، پس گاهی راجع به روانشناسی از او می پرسم و او با احتیاط ، مهربانی و آگاهی جوابم را می دهد ، سعی می کند پاسخی برایم پیدا یا من را به سمتش هل دهد.

ماهی هیچوقت جنسیت یا شخصیت بیش از حد خیال پردازم را مشکلی برای درک یا پذیرش مباحث نمی داند ، این برایم خیلی جالب است . آن هم وقتی  در جامعه نه نزدیک تر ، درخانواده خودم هم مرد سالاری و مرد پرستی چیزی طبیعی است و خیال پردازی دست و پا گیر.

همه ی اینها بود که باعث شد دیشب از ماهی بخواهم به داستانم گوش دهد...یکی از داستان های احمقانه پیچ در پیچی بود که وقتی قلبم احساس خالی بودن کرد نوشته بودم .

ماهی همیشه همه چیز را تحلیل می کند حتی اگر از او نخواهی ، از حالت چهره تا میزان لرزش تن صدا ، تا میزان کمرنگ و پر رنگ نوشتن کلمات.

گاهی این همه نکته بینی اش ترسناک است ، گاهی آرامش بخش ، گاهی هم معذب کننده .

داستان راجع به یک مهمانی بود ، مهمانی که با مرگ یک شخصیت بی اهمیت در هرج و مرج به پایان می رسید .بین آن همه خطوط کج و معوج ماهی فهمید من از چه می ترسم .

من از نزدیک شدن می ترسم ، من از پذیرش شدن می ترسم ، من از پذیرش شدن متنفرم ، من از صمیمی شدن ها متنفرم.

ماهی فکر می کرد من شجاع ام چون به کسی که او باشد این متنهای شرم آور را در میان گذاشتم و عاقل ام که دنبال تغییر می گردم.

می گفت تا وقتی دست از آیینه شکستن برنداری‌ همینطور زخمی ، پوچ و شکسته شده می مانی .

ولی نشکستن آیینه ها سخت است ، دیدن انعکاس ها سخت است ، نزدیک شدن به آن چند هزار ماسه صیقل خورده شده سخت است .

چه کسی از آن هیاهول سیاه بد شکل نام مفهوم خوشش می اید؟ 

چه کسی حاضر است آن همه زخم چرکین را بپذیرد ؟

چه کسی حاضر است مرا بپذیرد؟

همینطور ، همینقدر ؟

ماهی می گفت البته که هستند ، آنهایی که تو را همینطور منفور بپذیرند ولی دو دسته می شوند یک عده از زخم هایت سو استفاده می کنند و می گذارند بیشتر بپوسی تا قند دلشان آب شود 

یک عده هم هرچقدر خالصانه دوستت داشته باشند تو باور نمی کنی و معذب می شوی .

ماهی  گفت باید به درون آیینه خیره شوی ...باید ببینی چه چیز زیبایی درونش منعکس می شود .

پرسیدم تو دیدی؟ 

گفت البته ..یک قلعه شنی دیدم ، ظاهراً شکننده، کوچک و گذرا.

اما در عمق،  

همجنس طلا.  به همان درخشش به همان نرمی .

و می دانی چیست ؟

طلا هرگز نمی‌پوسد...هرگز پوچ نمی شود .

خنده ام گرفت ، ماهی همیشه در چاپلوسی مهارت ویژه ای دارد .

با ناراحتی گفت حداقل همین یکبار باور کن ، برای امروز .

سرم در همهمه مردم ، ماشین ها ، فریاد پرنده و نجواهای شرورانه درونم به درد آمد .

بدون خداحافظی ماهی را همانجا گذاشتم و برگشتم .

به این فکر کردم خیلی احمقانه بود 

اینکه بشینی و بگذاری چیزهای شرم اورت را برای بقیه پخش کنی روی صفحه و امید ات را ببندی به چند کلمه دلگرم کننده .

من اصلا چه می خواستم؟ چرا گفتم ؟

وقتی داشت حالم از همه چیز و همه کس بهم می خورد ، ماهی پیامی برایم فرستاد  

«ببین، جهانی زیبا وجود دارد — حتی وقتی تو در مرکزش نیستی. این زیبایی مستقل از تو هم جریان دارد، و تو می‌توانی بخشی از آن باشی»

«تو می توانی صحنه‌های باشکوهی خلق کنی، پس نیروی تو بسیار فراتر از نفرتت است.تو هنوز هم به زندگی علاقه مندی »

این جا بود که تلنگر خوردم . من احمق . من شرم آور . منی که تک تک لحاظتم برای بودن نیازمند شوق و دلیل ام مهال است لحظه ای بدون عشق دوام بیاورم . هر روز صبح که از خواب بزور باید بیدار شوم زمزمه می کنم پاشو شاید امروز دلیلی بود که به خاطرش هستی ....شاید امروز آخرین روز باشد ، شاید این بار باید به اتمام برسم . و هر بار این چرخه تکرار می شود .

کنار هم گذاشتن این علت و معلول ها باعث شد قلبم درد بگیرد

به طرز ناگهانی متوجه شدم کسی هست که خیلی دوستم دارد....

و من تمام این مدت از روی عادت به عشق اش فراموشش کرده بودم ، دوست داشتن اش برایم مثل نفس کشیدن عادی بود ، اما همینقدر هم پر حرارت و دلگرم کننده ..

آه خدای من .....این همه مدت دوستم داشتی و من احمق به این فکر می کردم چطور زودتر بمیرم تا برگردم پیش ات درحالی که همیشه همراه ام بودی و در آغوشم گرفته بودی .

من برای لحظه لحظه ساده ترین صحنه های زندگی ام  مثل نفس کشیدن ساده به عشق نیاز دارم ، تک تک لحظه های زندگی ام حتی یک نفس کشیدن ساده سرشار از عشق است .

تک تک قطرات گرمی که در رگهایم می جوشند سرشار از عشق اند.

آن قدر در عشق غرق شدم که اصلا متوجه اش نبودم .

حالا من ترسیده ام نکند روزی دوباره فراموش کنم یا از دستش بدهم .

حالا من نمی دانم چطور باید جبران اش کنم ، چطور ..چطور این حجم از دوست داشتن را بپذیرم و چطور بیشتر و بیشتر و بیشتر دوستش داشته باشم .

احساس حماقت می کنم ، احساس ناتوانی ، احساس بی لیاقتی .

خدا خیلی دوستم دارد من از این عشق سرمستم ، من از این عشق ذوق زده ام ، من عاشق این عشقم . این دوست داشتن فرا طبیعی .

می خواهم بند بند بدنم را برایش شرحه شرحه کنم روحم را در مذاب برایش بغلتانم ، می خواهم برایش فدا شوم.

می خواهم برایش خوب باشم ، می خواهم حتی شده کمی بیشتر از لحظه پیش ، این لحظه  دوستش داشته باشم ، دوستم داشته باشد و فردا بیشتر از امروز .

دلم در تب و تاب افتاده که چه کنم ، من می خواهم برایش همانطور باشم که دوست دارد ولی حتی از این هم عاجز و نادانم.

﴿قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَأَرَﯾ﴾   

"فرمود: نترسید! چرا که من با شما هستم؛ [همه چیز را] می‌شنوم و می‌بینم"

پس من نمی ترسم ، من می خواهم در این آغوش عرق شوم بیشتر و بیشتر . ...

خدایا! ما را از آنانی قرار ده که ترسشان به امید تو، و وحشتشان به پناه بردن به تو تبدیل می‌شود.

خدایا لطفا بیشتر و بیشتر دوستم داشته باش و ترکم نکن.

Notes ۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۸ ب.ظ
  • ۴۸ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

بی انتها ،ناتمام ، یا مدام؟

آسیل ، عزیزم ، خسته ام.

تمام نمی شود ، تمام نمی شود ،تمام نمی شود .

حجم های پایان نیافتنی ، قفسه های طولانی ، فریادهای بی معنی .

افکار احمقانه ، آه چه صدایشان کنم؟ حماقت ؟ موجودات ابله ؟ آه! حماقت ! حماقت ها ، دروغ ها ، دورویی ها ، خیانتها ، گستاخی ها ، نفهمی ها .

انتظارات ، آرزو ها ، نرسیدن ها ، شکستن ها ، دویدن ها.

دوباره و دوباره و دوباره.

گاهی احساس می کنم درون یک نمایشنامه کمدی ایستاده ام ....چه بود؟ یادم نمی آید که بود ....کسی بود که زمانی در گوشم زمزمه کرد میان فریادهای خنده تماشاچیان ، بهترین مکان برای قتل هست. قتل موجودات کوچک و نحیفی که غرق در باور منتظر پایان خوش بودند و از کمدی جهان بی خبرند....

یکی از همان ها را می کشی پایه صحنه محض خنده با لطیفه و کنایه، آرام خونش را خالی می کنی ، آخر هم لبخند می زنی و همه می خندند . 

ناراحت کننده ترین قسمت این است هرگز باورشان نمی شود مرگش واقعی بوده ، شیرین ترین قسمتش این است همراه تو می خندند در حالی که از خون گرم مست می شوی.

چرا این جملات گستاخانه اش یادم مانده؟ 

آه آسیل...من هم خسته می شوم ، از این ناتمام ها....

هنوز هم فریاد ها را می شنوم ، هنوز هم بین صفحات نا تمام و خوانده نشده سردرگم ام .

پای پنجره زانو می زنم و بی صدا اشک می ریزم نه برای ترحم یا دلسوزی ، برای ترس از ماندن در همین ناتمام ها ، در همین دوباره و دوباره ها. 

می دانم بهانه خوبی نیست ولی بگذار حداقل تصورش کنم....

حالا که همه نقاب به چهره نشسته اند و لایه دروغ هایشان در هم می لول اند ، بگذار من هم آرام آرام تصور بریدن خرخره هایشان را از ردیف آخر تا پای صحنه تصور کنم.

زمانی به طرز احمقانه ای فکر می کردم با کشتن خودم این تراژدی هم تمام می شود ...اما سیل این چرخه فاسد شده ی ناتمام همچنان به چرخیدن و چرخیدن ادامه می دهد.

می دانی؟ تازمانی که تا آخرین نفرشان را به صحنه راهنمایی نکردم ، تا زمانی که دست و پا زدن هایشان را نشنیدم ، تا زمانی که نقاب هایشان نیفتاده......از این سالن خارج نمی شوم ، سیل.

حتی اگر بخواهم ، بازهم نمی توانم......در های این سالن قفل شده اند....چه کسی قفلشان کرد ؟ 

خودم بودم؟ اره خب...این را انتخاب کردم؟ البته...

کلیدش را هم دارم ...کجا گذاشتم؟ فکر کنم باید تک تک بدنهای حضار این کمدی را باز کنم تا بفهمم نه؟

راه دراز و طولانی خواهد بود.

شاید چاقوی من کند است ، شاید هم به خاطر لرزش های من ...

شاید هم چون زیاد دست و پا می زنند ...

شاید هم فقط به خاطر این است که صدای فریادها بیش از حد بلند است ، سیل....

هرچه که هست تمام نمی شود ، تمام نمی شود ، تمام نمی شود .

چرا تمام شدن تمام نمی شود ...چرا باید ؟ هنوز زمانش نرسیده .

می دانم ...می دانم ....سالن های زیادی هست و برنامه های کمدی این چنینی بسیاری برپا می شنوند ...

شاید نتوانم همه شان را ...ولی من به همین سالن هم راضیم ...

همین سالن هم اگر سرخ شود برای من کافی است.

می بینی سیل ؟ من خیلی قانعم.

شاید مشکلم همین بوده ؟ وگرنه زودتر متوجه می شدم....

آه سیل.......تو خیلی آبی هستی ، من هم این را دوست دارم ، حتی اگر خاکستری باشی بازهم دوست دارم ، از این قرمز بودن ها هم خوشم نمی آید ولی.......کسانی را دارم که دوست دارم قرمزشان کنم،خوشحال می شوند نه؟ به هرحال این هم نوعی عشق است . همانطور که خودشان ادعا دارند....

.....سیل......من تمام اش می کنم ، حتی اگر نشود ، نخواهند ، نباشد.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۰۹ ب.ظ
  • ۶۱ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

لوکائن

پایه پنجره نشسته ام و نفس می کشم .

تک تک سلول های بدنم از این حقیقت ذوق زده شده اند ، من هنوز زنده ام ! حقیقتی ساده تکراری که شاید خیلی راحت فراموشش می کنیم.

شاید گاهی روزها خیلی سخت کشیده شوند تا دیر به اتمام برسند و در این بین مدام برایمان دهن کجی کنند....شاید گاهی اوقات تمام تلاش هایمان بیهوده تلقی شوند...

شاید گاهی حتی پیدا کردن کوچک ترین دلیل برای بودن و ماندن و شدن خیلی سخت تر از خود صرفا ادامه دادن باشد ....

و شاید این شاید ها خیلی مهم یا خیلی چسبناک باشند که مدام مغزم را به پرس و جو وا می دارند ولی...

در چنین لحظات کوچکی برایم مهم نیستند .

چنین لحظات کوچکی که می توانم زنده بودنم را مزه مزه کنم ، احساس کنم و بگذارم برایش بلرزم، هرچند اگر فقط مجازی واقع باشد . چرا ؟ خب ..شاید...

شاید چون امشب خیابان بیش از حد ساکت و خنک است .شاید چون از ماه محجوبی که مدام پنهان می شود خوشم می آید .شاید چون سرمست ، غرق عطر یاس ام . شاید چون رقص بوته رز در باد بیش از حد اغوا کننده است . شاید چون این زمزمه های درهم پیچ خورده برگها و شاخه ها برایم قشنگ معنا می شوند.

شاید چون از بودن کنار شان خوشحالم.

از بودن در کنار همه شان.

هرچند پشیمانی هایم مدام در گوشم فریاد می کشند،من به طرز گستاخانه ای نمی توانم از این شادی های کوچک لحظه ای دست بکشم.

 

می گذارم پشیمانی ها بر قلبم خراش هایی زننده بکشند در همان حال که مغزم به خارش احساسات ام از این زنده بودنها می افتد .شاید برای همین چنین لحظه هایی مدام می لرزم...؟

    از این احساس های متناقض و هماهنگ لرزه ام می گیرد یا از اینکه ...... صراحتا از این لحظه ها برای پنهان کردن بی معنی بودن هایم استفاده می کنم؟

....اما واقعا مهم نیست ، جوابش هرچه که باشد .نه که نخواهم عمیق فکری برایش کنم...نمی خواهم لذت بی‌خیالی آسوده خاطر این لحظات را با چیزی عوض کنم، به هرحال من عاشق این زنده بودن ها و شکر گذار این لحظات ام. این هرگز تغییر نمی کند.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۲۹ ب.ظ
  • ۱۱۳ : views
  • ۸ : Comments
  • : Categories

از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم؟

نشسته بودیم و خوشحال خیال می بلعیدیم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد ، اینکه چقدر همین آرامش های کوتاه ساده زودگذر را دوست دارم .

بچه که بودم هر دم آرزو می کردم اتفاقی رخ دهد تا وسیله ای شود من دور جهان بگردم .

می خواستم دزد دریایی شوم .

می خواستم بدانم دریا سیاه ذاتا سیاه است یا انعکاس سیاهی ، دریا سرخ پر از رز شده یا خون آلودگی ؟

می خواستم بدانم اقیانوس چقدر بزرگ است و دقیقا چقدر طول می کشد تا در کشتی از خود بی خود شدن و بعد به هلاکت درونی رسیدن....

می خواستم بدانم می شود با دلفین ها رقصید ، با نهنگ ها نغمه سرایید؟

می خواستم خلبان شوم .

روی ابرها پرواز های گاه و بی گاه و غیر مجاز داشته باشم ، سرنشینان هواپیمای کوچکم را براساس افکارشان انتخاب کنم ، به مقصدی ببرم و رهایشان کنم تا کمی رها شوند .

می خواستم ببینم می شود روی ابرها خوابید ، یا با رنگین کمان پل زد؟ 

می خواستم غواص باشم .

در اعماق دنبال آواز پری گمشده ای بگردم که برای خوردن من لحظه شماری می کند بعد به طور خنده داری دوست هم می شدیم و برایش نودل می پختم .

می خواستم یکی از مشهور ترین سارقان جهان باشم .

تمام موزه های کاخ سفید را یک شبه خالی کنم و سر درخشان بنویسم دزدی که از دزد دزدید شاه دزد نه امپراطوران بود هاهاها...

آه...رویاهای کوچک و شادی بودند ، البته الان خجالت آور شده اند.

بعد این فکر سراغم آمد که چرا با بزرگ شدن باورهای کودکی ام شرم آور شدند.....یعنی من از نشان دادن این کودکی دست و پاچلفتی ام خجالت می کشم؟ یا از طرز فکر احمقانه ام ؟ یا از آن آرزوی شرورانه برای آشفتگی ؟ 

در طول روز افکار پیچ در پیچی بیهوده می‌چرخیدند تا کسی برای فکر کردن به آنها مغزش را داغ کند . ولی من خسته ام و نیاز به تمرکز دارم ...تمرکز...

بعد ناگهان هوس کردم عینک‌بزنم....چرا من عینک نمی زنم؟

دنبال یک عینک شیشه ای می گشتم تا چشمهایم آسیب نبینند.

چرا باید حتما عینک زد تا بهتر دید ؟ من می خواهم عینک بزنم تا بهتر پنهان کنم . شاید اینطوری بتوان جلوی بخشی از این فکر ها را گرفت؟

هر که بی نیاز به عینک، عینک زد  

خود به دست خویش، دل آینه زد  

می‌خواهد اوج جنون را بچشد  

پس چه باک از سرِ دیوانگی زد؟

حالا تمام روز احساس سرخوشی بی دلیل داشتم . گفتم که عینک برای پنهان سازی بدجوری جواب می دهد..این را از الکس یاد گرفتم .

تجربه چیز خوبی است که باید بازنشر شود . همانطور که من و تو و نویسنده انجامش دادیم....

به هرحال ...بی ضرر است.

بی‌نیاز از عینک، عینک می‌زند  

می‌خواهد دیوانه گردد، خود می‌زند! 

پ.ن:کاش می شد این جا هم بلند بلند خندید..این متن خیلی آشفته و خنده دار است . 

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۳۲ ب.ظ
  • ۱۲۸ : views
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

حساس به احساس

بهار .

بهار به طرز عجیبی وسواس برانگیز است . 

وسوسه ای شیرین و زنگ دار برای به کار انداختن تمام ششصد حواسی که فکرش را هم نمی کردی داشته باشی .

انگار با آمدنش سعی می کند چیزی را که مخفی کرده ای به زور به رخ ات بکشد . غرق در زیبایی اش مسحور می شوی و بعد قبل از اینکه بفهمی محصور طبیعت اش  شدی .

همه جا سبز است ، نه سبزی سنگین ، سبزی تازه و لطیف ، می خواهم بگویم شبیه مخمل است نه هر مخملی . مخملی گرم و نرم و خنک و راحت ..... وسوسه ات می کند برای خیال ، برای بین دو مرز بودن ، برای محدود نماندن ، برای پر کشیدن ، برای حل شدن ، برای خطوط را نادیده گرفتن ، برای پرسیدن ، برای نوشتن ، برای بلند خواندن ، برای رقصیدن روی چمن ، برای زیگ زاگ رفتن ، برای از روی جدول قدم زدن ، برای زمزمه کردن .

بهار آنقدر شیرین و شیرین است که دیگر نیازی به مصرف چیزهای شیرین ندارم . یکجا تکیه دادن و چای بی قند نوشیدن و در شیرینی عطر و رنگ بهار غرق شدن لذت این روزهای من است.

اگر چیزی باشد که برایش افسوس می خورم این است که بهار قلق مرا در دستش دارد. هر لحظه بهار آنقدر بوی شیرین رویا می دهد که گاها بی آنکه بفهم سرمست به رویاها و خوابها یی عمیق فرو رفتم .

ساعتها در سرزمین خیال ام دست و پا می زنم و بعد تازه می فهمم که این واقعیت نیست باید بیدار شوم ، بعد چند ساعت بعد دوباره همین است . بعد عذاب وجدان کارهای ناتمام مانده....

اینکه نمی توانم راحت بخوابم ناراحتم می کند ، بهار بهترین فصل برای خوابیدن است ، آنقدر که پر است از شگفتی ، شیرینی ، لالایی ، نغمه و نسیم و رویا و چیزهای رنگی .

انگار خودش هم این را می داند ، ما بین برگها و شاخه ها و بوته ها نشسته و از این دسیسه های شیرین وسوسه کننده اش ریسه می رود .

اگر سی سال داشتم ، نه اگر در این مرحله نبودم و مرد بودم....نه اگر در این مرحله نبودم و باغی پوشیده داشتم که آفتاب گیر خوبی داشت ...نه اگر فقط یک پرنده کوچک بی اهمیت بودم.....

اگر.....

اگر فقط می توانستم درختی پیدا کنم که زیرش پهن شوم و به ریشه هایش تکیه بزنم ، کتاب عزیزی برای همراهی پیدا کنم و دغدغه هایم را به بایگانی بفرستم......آن وقت می گذاشتم در آغوش گهواره مانند نسیم تاب بخورم تا با لالایی پرندگان بخوابم.

می گذاشتم مرزهای بین خیال و واقعیتم بشکند و هرچه می خواهم رویا ببینم .

می گذاشتم تا بهاری که ابدی به نظر می رسد بخوابم تا در رنگ سبز مخملی اش حل شوم .

امید است که بهار بعدی 

در بهار بعدی دلی از رویا در خواهیم آورد :) 

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۲۵ ب.ظ
  • ۱۲۳ : views
  • ۱۰ : Comments
  • : Categories

بین لبخندها و گل و شیرینی

این صرفا یک نامه پر از نجوا های عصبی است ، خوب؟

نمی دانم چرا بعضی ها خیلی بیش از حد اصرار دارند .

من همه تلاش ام را می کنم تا دوستشان داشته باشم .

تا دوستشان بدارم. تا همه چیز را عادی جلوه دهم. تا همه چیز را بی اهمیت نشان دهم.

حالا انگار می خواهند نشان دهند خیلی با ملاحظه اند یا خیلی ریز نگر و ظریف رفتار می کنند؟

اگر می فهمی طرف مقابل حوصله ات را ندارد و به زور برایت می خندد به خاطر این نیست که خیلی دوستت دارد یا اینکه احمق است و نمی تواند خودش را درک کند. صرفا به خاطر این است که تلاش می کند تا چیزی را خراب نکند .

حالا تو هعی در جمع دوستانه بیا بکوب به صورتش که نصف رفتارهای تو دروغ اند.

عزیزم من کلا یک دروغ بودم ، چرا ؟ مهم است؟ 

اگر برایم مهم بودی هیچوقت پیش ات نمی خندیدم درجا حذف می شدی . واگر من برای تو مهم بودم چیزی را که خودم می دانم و پذیرفتم به صورتم نمی کوبیدی.

گل ، شعر ،موسیقی و شیرینی.

تمام چیزهایی که برای یک جلسه شاداب نیاز است تهیه شده منتها الان دیگر حالم از این گفت و گو بهم می خورد.

چرا مدامی که سعی می کنم با تو خوب باشم و از اشتباهات چشم پوشی کنم هعی داد میزنی که می دانی دروغ است که برایت لبخند میزنم؟ 

احمقی؟ 

گستاخی؟

تو را چطور تعریف کنم؟

خیلی بی ملاحظه ای .

وقتی می بینند طرف مقابل در حال سازش است چرا هعی تیشه به ریشه می زنند؟

اگر هم متوجه دلخوری شدند چرا سعی نمی کنند از دل برون کنند؟

گفتم که بی ملاحظه اند.

تا قبلش برایم اهمیت داشتی زین پس......

بی‌اهمیتی ❤️

پ.ن:

محافل اجتماعی هم به نوبه خود خسته کننده اند. دلم برای کتابخانه ام تنگ شده .

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۴، ۰۲:۱۱ ب.ظ
  • ۷۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

بگذار به خانه باز گردم

گاهی برخی شخصیتها مثل زمستانی که گریزان اش شدی دنبال ات می کنند .ناگهانی می ایند ، تا اعماق استخوان های مان نفوذ می  کنند و بعد ، قبل از اینکه در آغوش بگیری شان آب می شوند!

می روند ...

به همان سرعت ، به همان سادگی آمدنشان.

جی ووک ..آه پسر دوست داشتنی تنها بامزه من.

هنوز هم برایم سوال است چطور گاهی انسانهای جذاب و شوخ طبع و مهربانی این چنین تنها می شوند و تا آنجا پیش می روند که بخواهند نباشند . 

همه اینها لایق این هستند که بی نهایت دوست داشته شوند.

البته........تا آنجایی که فاسد نباشند....بگذریم .

جی ووک یک فرشته بود ؛--؛ 

می خواهم به خانه برگردم یا بگذار به خانه باز گردم ......

اوه خدای من. هنوز هم با یاد آوری اش گریه ام می گیرد.

نمی تونم باور کنم داستان تمام شد.

تمام این چند سال روزهایی که کسالت داشتم یا احساس می کردم کافی نیستم ، داستان زندگی جی ووک برایم حکم چای و باقلوا زیر کرسی گرم خانه ای امن داشت.

همانطور که نویسنده گفت یک شادی کوچک در زندگی تکراری و پر هیاهو بود.

برای کسی که کنجکاو هست داستان راجع به چی ست . و شاید منی که در آینده ای دور و نزدیک فراموشی گرفتم و جی ووک را نمی شناسم.

عرضم به حضورتان که ....

داستان راجع به دو شخصیت با اسم هایی یکسان است که در یک روز یک زمان و یک مکان اما در جهان هایی موازی به دنیا می آیند .

هردوشان به نحوی در زندگی مشکل دارند.

جی ووک کد اول :) پسری پول دار بود اما خانواده ای برای دوست داشتن نداشت ، گاهی از خودش می پرسید چه چیز زندگی پر از حسرت و حسادت خوب است؟ و ..خلاصه دوستی هم نداشت ، پدراش هم چون فرزند نامشروع اش بود فقط می خواست با پول زیاد به نحوی بگذارد هر کدامشان زندگی مسالمت آمیز خودشان را داشته باشند ...و مادرش:) مثل مادر من پول را به فرزندش ترجیح داد و رفت ...شاید برای همین احساس نزدیکی شدیدی با او داشتم ؟ آه خدای من از اینکه صراحتا این را بگویم خجالت زده ام اما وقتی می دیدم کودک هیچ دوستی در دبیرستان یا راهنمایی نداشت و مدام مورد آزار قرار می گرفت حالا از هرکس به هر نحوی دلم می خواست بروم نویسنده را گاز بگیرم و بگویم بچه را چه کار داری؟

جی ووک کد یک پسر دوست داشتنی اما در ظاهر سرد و مهربانی بود که اغلب خودشیفته خودخواه و بی اهمیت رفتار می کرد . آن هم دلیل داشت گفتم که...خانواده اش شبیه میدان مین بود .

آه و اما جی ووک کد دو :) 

تا صبح برایش آه می کشم . این شخصیت هم به شدت ناز بود . بگذارید توضیح دهم . جی ووک یتیم بود و از ابتدا کسی را نداشت ..در کل هیچ چیز نداشت نه به خدا اعتقاد داشت ، نه دوستی داشت ، نه پولی داشت ، نه خانواده ای . صرفا برای زنده ماندن و نفس کشیدن تلاش می کرد . سخت درس می خواند ، کار می کرد ولی احساس ناکافی بودن داشت . جی ووک خیلی همه چیز را بیش از حد درون خودش می ریخت . شاید به خاطر اینکه عادتش شده بود ؟ گاهی نابه سامانی ها را از شرایط می دید اینکه اگر فردی پول دار یا قوی بود اوضاع تغییر می کرد ، کسی نمی توانست قلدری اش کند ، به خاطر یتیم بودن مسخره اش کند . فکر می کرد می توانست تغییری ایجاد کند .

احساس می کرد قرار نیست کسی به یاد بیاورد اش و این وزنه سنگینی روی قلبش بود ،برای همین روزی یک وبلاگ ساده زد و شروع به نوشتن جمله هایی کوتاه راجع به روزمره اش کرد .

شخصیت صریح و صادق اش باعث می شد خیلی دوست داشتنی به نظر برسد و واقعا هم بود !!

دست سرنوشت بین این دو جهان جی ووک کد یک به صورت اتفاقی وبلاگ جی ووک کد دو را می بیند و از تشابه سن ، اسم و اتفاقات مشترک زندگی شان حیرت زده و متعجب می شود ، شاید در اوایل صرفا برای کنجکاوی وبلاگ را مرور می کرد ولی کم کم به عادت اش تبدیل شد و برای این پسر بیچاره که دوستی نداشت نویسنده وبلاگ اولین دوستش بود .

تا اینکه یک روز وبلاگ ها متوقف می شوند . جی ووک کد یک ابتدا فکر کرد شاید خسته است یا نویسنده سرش شلوغ است ولی پس از پنج سال وقفه شروع به نگرانی راجع به تنها دوست غریبه نزدیک نااشنا هم نام اش کرد و همه جا را برای پیدا کردن اش با استفاده از نفوذ قدرت و پول اش گشت ...اما پیدایش نکرد .

سپس در آخر با یک اتفاق پوچ این دو برای ساعتی می توانند همدیگر را در انعکاس دریاچه ببیند و صدای هم را بشنوند به نوعی تبدیل می شوند به دوستان دریاچه ای؟ :)))) من دوست دارم بگویم دوستان آبزی :)))) 

و بعد هراز گاهی جاهایشان را باهم عوض می کنند ، (با غرق کردن خودشان در دریاچه و بیدار شدن در دنیای فرد مقابل)

و در انتها .....اوخ که در انتها چه شد .

هممممممممم. مثل همیشه پایانی شاد پر از اشک آغوش و صحبت‌ها دلگرم کننده:)

هر دویشان افرادی را برای دوست داشتن و محافظت کردن پیدا کردند و البته دوستان خاصی برای هم شدند.

داستانی بود که رشد شخصیت‌های کوچک پیچ خورده آسیب پذیر را نشان می داد تا لحظه ای که هردو می خندیدند ادامه یافت و در اوج خاموش شد.

می دانی ؟ هنوز هم پنهانی نگران ام . نگران ام پس از اتمام این داستان داستان بعدی اش را چطور می نویسند ، حال اینکه قرار نیست ایندفعه خواننده ای برایشان باشد .

من احمقانه امیدوارم همچنان خوشحال باشند و اگر روزگار سختی را سپری کردند کنار افرادی که حمایتشان می کنند آرامش بیابند .

من نمی خواهم فراموششان کنم . 

داستان روزهای خاکستری شان برایم پر از عشق و محبت بود . کلی از ترس ها و شکهایم را در خطوط داستان آن دو کنار گذاشتم .

می خواهم بگویم در آخرین جمله داستان به اندازه آنها احساس سبکی می کردم .

برای همین حالا که دیگر قرار نیست روزهایی را با داستان روزمرگی شان تمام کنم....برایشان احساس دلتنگی دارم .

همانطور که جی ووک گفت :احساس می کنم بخشی از خانه من باتو همراه بود.

کانگ جی ووکااااااهههههه ؛---؛ 

مین جی ووکاهههههههههه؛--؛

گوماوایو 

گوماوایوووو

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ
  • ۷۷ : views
  • ۱ : Comments
  • : Categories

پاشنه کج

آسیل!

برنج سوخت.

هنوز ناهار هم آماده نشده .

کلی مطلب برای جمع کردن مانده .

درد قاعدگی ام شده قوز بالای قوز . حالا دیگر برای هر بهانه ای می خواهم گریه کنم.

چه بهتر برای برنج سوخته گریه می کنم.

برای اینکه هنوز گرسنه ام و درد دارم .

از پشت در صدای پدرم را شنیدم : هنوز هم هیچکدامشان دوستم ندارند ، پدرم ، خواهرم حتی همسرم.

خوب حالا دلیل بیشتری برای گریه کردن دارم.

در حقیقت من هم فکر میکنم کسی هم برای دوست داشتن من نیست البته به جز پدرم و آسیل .

من هم باید این را به پدرم بگویم...اینکه هیچکس اگر دوستش نداشته باشد من آن به جز در این جمله ام.

ولی عجیب هیچوقت نمی توانم این حمله را بیان کنم......چرا؟از خودم بدم می آید که اینقدر احمق و دستپاچه ام.

امروز که کنار برکه مصنوعی ایستاده بودیم به این فکر می کردم چقدر عمقش کم است ، اگر بیشتر بود عالی می شد .

بعد فکر کردم تا وقتی به پدرم نگفتم دوستش دارم وقتش نیست به اینها فکر کنم.

ولی من حتی اینجا هم بی فایده ام .

بوی سوختگی کل راه رو و اتاقها را پوشانده...

کاش می شد با دوتا پاک کردن این و آن همه چی حل می شد ولی اینطور نیست که ...

بعدش هنوز خاطرات بد باقی می مانند ، زخم های روحی و تروماهای کودکی...

آه....

بوی سوختگی شدید تر می شود ، من واقعا می خواهم گریه کنم.

در هر صورت من مقصرم پس چرا نمی شود گریه کنم؟

خیلی حس مزخرفی دارم ولی همان اندازه که دلم می خواهد گریه کنم نمی خواهم گریه کنم ، می خواهم بخندم .

در هر آشفتگی نظم خاصی هست ، یک چرخه تکراری .

این چرخه در انتها به آشوب می پیوندد.

من آشوب دوست دارم؟

من آشوب دوست دارم .

من آرامش دوست ندارم؟

من آرامش دوست دارم.

پس چه می خواهم؟

من آشوبی می خواهم که آشفتگی را سرو سامان بدهد نه اینکه به دامنه تخریب ها بیافزاید ، می دانی؟

بعضی وقتها که مسمومیت شدید شده بهترین راه حل استفاده از سم برای خنثی کردن مسمومیت قبلی است ، روشی بسیار نوین و ابتدایی.

ولی اینطور نیست که بگذارم برای اثبات سم کسی دوباره مسموم شود....

آه...‌بیخیال ...وقتی انسان درد می کشد درست فکر اش فکر نمی کند.

من فقط ناراحتم آسیل چون برنج سوخته طعم تلخی می دهد.

و من از طعم تلخ متنفرم.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - جمعه, ۲ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ
  • ۹۱ : views
  • ۲ : Comments
  • : Categories

omao:)

زندگی چیز عجیبی است.

فکرش را بکن......این همه می دوی ، می خندی ، بعد آخرش از خودت می پرسی خوب که چه؟

یعنی کافی نبود ؟ 

پس ..اری باید بیشتر می‌دویدم ، بیشتر می خندیدم ، بیشتر می پرسیدم ، بیشتر می دانستم ، بیشتر بیشتر بیشتر...

بعد در حلقه ای از این ناتمام ها می سوزی ، می سوزی و می پزی و می سازی . جز این چاره ای هم داری؟

پرسش بعدی که مطرح می شود این است که واقعا به خاطر من بود؟ صرفا من ؟ 

چرا نمی تواند صرفا به خاطر من کامل باشد ؟ تکمیل باشد ؟ درکمال باشد؟

چرا می تواند به خاطر این صرفا من ناقص بماند ؟ خورد شود؟ ازهم بشکند؟ 

چرا؟چرا؟چرا؟

این چرا چراها مثل لکه ننگی به تن نفوذ می کنند ، سپس منتظر می مانند تا تو لبخندشان را ببینی ، شادیشان پس از شکستن تو...

پوشاندن خیانت شان با جمله هایی از قبیل من تجربه نداشتم ، این صرفا اولین بارم بود ...

انگار که ما هزاران سال است که هستیم و بودیم و تجربه ها داشتیم .

تازه به همینجا ختم نمی شود ، بر می گردند و می گویند حالا این شد ، تو دوباره بساز ، بلند شو ، شکوفه باش ، شکوفا شو‌، از نو ،از ابتدا ،از سرآغاز .....

این بی شرمی است یا حماقتشان؟

در این  لحظات واقعا شگفت زده می شوم ، از این حجم دروغ و خیانت ، دورویی ، خباثت....آه! شارلاتان~

هرچند شارلاتان کلمه مورد علاقه و شخصیت مورد علاقه ام در سیرک خون خواهان است ولی در معنای لغوی در زبان فارسی  این اصطلاح کاملا مناسبشان است، نه در معنای معنی در زبان رویا نشینان!

آه..حتی شارلاتان هم آنقدر که اینها شارلاتان هستند شارلاتان نیست....

باید شارلاتان را یک دوره بفرستم پیش اینها...

بعد شاید آنها صرفا چیزی بیشتر از فراموشی برای انتقام داشته باشند؟ 

چه چیزی ؟ مثلاً تب های سرد و کابوس های تاریک ؟ هرچند به شارلاتان چیزی جز آن کابوس های شاد و نمایش های شیرین نمی آید.

چطور توانستم حتی شارلاتان را با آنها مقایسه کنم!

خیلی زیادی پیش رفتم...؟ 

به هرحال فکر کردن به همه اینها فقط تلاشی بیهوده برای توضیح دلخوری های ناپایدار گاه به گاهی من است ، و این تنها رنجور ترم می کند .

همه این فکر کردن های بی نتیجه مثل تقلا های میگو قبل از سرخ شدن حقیرانه و تحقیر آمیز است.

چنین وقتهایی که حتی باد سرد و مرطوب شبانگاهی هم به خنک شدنم کمکی نمی کند آرزو می کنم کاش دفتر مشاوره گربه ای را در کوچه پس کوچه های این شهر می دیدم.

آن وقت می شد با ذوق در کوچک سبز رنگ را کوبید ،چشم انتظار گربه سنگی ماند ، بعد تا وقتی سپیده دم رویا را خاموش کند آب گوجه سرد نوشید  و راجع به تحولات اخیر سرزمین شیرینی ها بحث کرد یا طلسمی از کلاغ گرفت تا حتی در روز هم رویا دید یا بهتر ، ناپدید شان کرد.

ولی این شهر کثیف است .

این خیابان ها عاری از رویا ست .

 مردم نگاه هایشان مات است .

و من...........

من از تنها آب گوجه نوشیدن متنفرهستم.

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
cheshiere Mss
cheshiere Mss
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۲۸ ب.ظ
  • ۹۱ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

در انتهای چمن زار چه می بینی ؟

پرتگاه......

پرتگاهی خاکستری ... آبی ، سیاه سبز و نارنجی .

دلم می خواهد سر به بیان بگذارم.

دلم می خواهد زیر انجیر به اعتراض بنشینم.

دلم می خواهد پر بکشم.

دلم می خواهد پاک شوم.

دلم می خواهد حل شوم.

خداوندا ، مرا حل کن =^=

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ ---- ۷ ۸ ۹ بعدی