- پست شده در - يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۴، ۰۹:۰۸ ق.ظ
- ۱۶ : views
- ۰ : Comments
君の髪をなびかせる風になって
君を無邪気に色付けてみたい
君の涙を乾かせる風になって
君を綺麗に輝かせたい
今すぐにでもギュッと
近すぎても もっと
真っすぐにだけずっと
いつも君の側で
痛みとよく似た胸の鼓動
多分これは
ともう気付かされている
💙
دنیای من شبکهٔ درهمتنیدهای از کلمات است، عضو را به عضو، استخوان را به زردپی، و افکار و تصاویر را به هم متصل کرده است. وجود من متشکل از حروف است، شخصیتی که با جملات خلق شده، ساخته و پرداختهٔ تخیلات داستانی است.
قدرت کلمات در استفاده خردمندانه از آنهاست .
درست انتخاب کن من عزیز .
قرار نیست چیز زیادی بگم تا خسته بشی .
فقط.....اینکه از راکد بودن خسته شدم مهم نیست چقدر تلاش کردم ،نتونستم حتی ذره ای موج بردارم.مشکل نه از نیزار اطرافم بلکه از لجنزار درونم بود . خودم با خودم صادق نبودم . درونم گلی و آلوده بود . نتونستم خودم رو باور کنم ولی حالا..... طوفان نزدیک شده و من ....من باید از طوفان بگذرم .
چاره ای جز این نیست .درسته....اما این بار من ...خودم رو میپذیرم .دیگه نمیخوام به اینکه درسته یا نه میشه یا نه میرسم یا نه فکر کنم .میخوام به این فکر کنم که من همه توانم رو دارم میذارم.
به قول کافکا من بعد از طوفان شبیه من قبل از طوفان نخواهد بود .
پس ترسی نخواهم داشت . من از همه توانم میذارم تا زنده بمونم و روزهای بهتر و آفتابی بعد از طوفان رو ببینم.
این یک قول برای خودمِ.
برای چشایر .
برای آینده.
پ.ن:کی میدونه شاید بعد از طوفان به سرزمین اوز رسیدم؟
پس نباید بزارم جادوگر خبیث سنگم کنه تا از درون طوفان به بیرون سقوط کنم.
من بهت ایمان دارم چشایر . بیا درست انجامش بدیم باهمه توانمون.
تا زنده بمونی و زندگی کنی.❤️
میدونی ؟من باور دارم تو میتونی...آخه چرا تو نه؟ تو میتونی!
پروانه ها ... گل ها ... پریان...جادوگران .....گربه های سخنگو ...جغد های نامه رسان ...خانه های شکلاتی ...اسب های پرنده ..افسانه ها ...... هیچکدام در دنیای بیرون ، جایی ندارند . دلهای سنگی و اندیشه های یکنواخت مردمی که خود را پر مشغله و پر دغدغه میخوانند هیچ جایگاهی برای خیال و رویا قائل نیستند .
حالا در اینجا ایستگاه فانتزی من مستقر خواهد بود . مکانی برای نوشتن تخیلات ،افسانه ها، ماجراجویی ها و نتیجه گیری هایم. در این مکان رویاهایم را ثبت میکنم تا شاید روزی وقتی زمان همه چیز را در خودش بلعید مسکنی شود برای افکار رنگی ام.
نشستن روی نیمکت سبز و دنبال کردن رد بخار سفید در اسمان ابی بی نهایت ،
گوش دادن به صدای چک چک سقوط برف های اب شده،
زل زدن به شاخه های بی برگ درختهای خوابیده
و تلاش برای نلرزیدن .
این شرح حال اکنون من است در اینجا، حیاط یک مدرسه قدیمی.
مدرسه همیشه حس نوستالژی می داد و میدهد.
از همان روزهای اول ...
اه...هنوز هم برایم استرس اور است ..استرس اور است و خوشحال کننده . ارامش بخش و کمی غم انگیز؟
به هرحال خوشحالم که درگذشته مانده ....
البته شاید اینطور فکر میکنم...؟.....
شاید درحال تکرار باشد ؟
ولی من باز خواب ماندم و پایانش را رویا می بینم؟
همینکه رسیدم گفت سریع ! امتحانت خیلی وقته شروع شده .
نمی دانستم باید برایش توضیح می دادم خیلی وقت است که تمامش کردم یا نه.
اما ....احتمالا منظورش این بوده که حواسم هست همه ی اینها امتحان اند یا نه ؟
که نباید خیلی غرق این مجاز واقع باشم یا نه؟
با لبخند و تشکر تمامش کردم...
باید می پرسیدم دقیقا منظورش کدام یک بوده یا ادراکم از جملاتش را برایش توضیح می دادم تا خودش یکی را انتخاب میکرد و ذهنم کمی خلوت تر میشد ...اما نکردم چون از توضیح دادن های اضافه خسته ام یا چون طبق معمول مغزم یخ زده بود .
یخ زده یا درگیر موضوعی دیگر .....
به این فکر میکنم چرا تا حالا سعادت نشده کتابی در رابطه با چطور خواهر بهتری باشیم بخوانم...شاید چون تا حالا آموزشی در این زمینه ندیده ام اینقدر دستپاچه و ناکافی رفتار و احساس می کنم؟
رویی میگفت هروقت احساس ناکافی بودن یا دستپاچه بودن کردی فقط همانطور باش که هستی ..مثل الان .
ولی من حتی نمی دانم ان موقع چطور بودم ... احتمالا باید بیشتر برایم توضیح می داد.
از داخل حیاط نمی توان بیرون را دید اما صدای فاجعه مانند قطار نشان می دهد این اطراف راه آهن هست...
مثل همیشه قطارها دوکجا را یاد اوری میکنند .
و دوکجا باعث می شود یاده ان تک تیراندازی بیفتم که دیشب خاطراتش را می خواندم.
وجه اشتراک شان این است که هردو گیرکرده بودند و نمی توانستند برگردند.
او میگفت وقتی با حادثه ای شوکه کننده برخورد کردی و احساس کردی نمی توانی ، یکی از این دو کار را بکن ؛
یا بگذار ذهنت یخ زده بماند ولی دست و پایت را تکان بده .
یا بگذار دست و پایت یخ بزند ولی ذهنت را تکان بده.
اینطوری زنده میمانی .
نمی دانم موفق خواهم شد از توصیه اش پیروی کنم یا نه؟
ترک کردن عادتها سخت است.....با این اوضاع چند برابر سخت تر هم می شود .
سرما باعث می شود سر رشته افکارم را فراموش کنم ، می گفتند انهایی که گرمای نرم و داغ تابستان را دوستدارند مازوخیسم اند ..پس لابد انهایی که از این سرمای سوزناک و چسبنده خوششان می اید سادیسم دارند ، اه...شاید این متن را بخوانند؟
{سلام دوستان :)
.......جمله ای ندارم .
شما را با سادیسمتان تنها میگذارم.}
کاش میشد همیشه در تابستان می ماندم...
مهم نیست چند دست لباس بپوشم ، سرما در اغوشم گرفته رهایم نمی کند،
اه...شاید فهمیده انقدر ها دوستش ندارم؟
دیدن پرواز زاغ ها های سیاه در اسمان آبی به طرز خوشایند امیزی قلقلک اور است ،
نقاشی کردن روی پنجره های بخار گرفته هم همینطور،
دیدن درخشش دانه های برف هنگام طلوع هم بدجوری ادم را وسوسه می کند برای سقوط.
با همه و همه اینها ، انقدر ها هم زمستان غیر قابل تحمل نیست ، ولی همچنان ترجیح می دهم دست از سرم بردارد.
احساس میکنم دستم از سرما به درد آمده ، انگشتم هایم به سوزش افتادند و تقریبا حس صورتم را از دست دادم . شاید باید جایم را عوض میکردم؟
اما من نشسته ام اینجا و سعی میکنم مثل یک درخت بی صدا ، مثل یک مجسمه بی حرکت و البته مثل یک نیمکت بی ازار ، بی خطر باشم تا زیر چشمی گنجشک های پف کرده ای که ارام نزدیکم می شوند زیر نظر بگیرم.
تماشایشان خیلی مسالمت امیز و سرگرم کننده است .
تقریبا می توانم علاقه بی اندازه گربه ها به گنجشکها را درک کنم .
احتمالا تا شب دوباره سردرد داشته باشم..
کاش میشد زیر چادر کلاه پوشید .
پ.ن: موقع برگشت موش بخت برگشته ای دیدم که از سرما یخ زده و بعد له شده بود ، بعد یک متر دور شدن تازه فهمیدم و جیغ کشیدم .
می توانم درک کنم زنبورها را نبینند ولی چطور موش بیچاره را ندیدند؟
خداوند همه موجودات یخ زده ، منجمد شده و سرما زده له شده را بیامرزد ، امین.
تاحالا شوالیه خورشید را دیده ای ؟
ترکیبی است از گوشت و خون و فولاد. نمی دانی باید برایش گریه کنی یا از ان متنفر بمانی ؟
به بهانه عدالت همه را باهم ویران میکند . شمشیر میکشد ، تخریب میکند.
نقاب شیشه ای برچهره میگذارد تا مثلا شفاف باشد اما با شعله ای که از درون روشن نگه داشته تصویر ها را مات و محو میکند.
وقتی خنجری میزنی خون ریزی میکند ، اما ادعا دارد چیزی جز یک غول آهنی نیست. دستورالعمل هایی دارد.
دیدن سیم پیچ ها و لوله هایی که از پشتش نمایان است باعث می شود گاهی به همه چی شک کنم .
چقدر راست میگفت؟
اصلا چطور راست میگفت؟
پ.ن: تا کی ؟
وقتی سبزی ها را داخل آش ریختم فهمیدم....
اینکه معلم تاریخم درست می گفت؛ هیچوقت نمی شود به گذشته اطمینان کرد و اینده همیشه یک راز می ماند.
در این بین ، بودن درحال هم مثل توهمی تکراری است ، نمی دانی از کجا شروع می شود و در کجا به پایان می رسد.
هر بار اشتباه میکنم ، نمی خواهم باورش کنم ، می گویند من مشکل عدم اعتماد دارم ولی دلم می خواهد حداقل به انها اعتماد کنم ، برای پذیرفتن انها تنها داشتن همین ارتباط خونی کافی است ، قبلا گفته بودم ... انگار این برای من کافی نیست..
نمی دانم چه چیز بیشتری باید داشته باشم تا انها هم مرا بپذیرند ، همینطور که هستم ، که بودم ،که خواهم بود .
بعد از خودم می پرسم پس ایا من همانطور که هستند که بودند که خواهند بود پذیرفتمشان ؟ نمی توانم به خودم اعتماد کنم ، حس میکنم جایی خودم را گول زدم ، اینجا ،انجا ،انطرف تر یا اینور...
انگار رشته فکری در مغز خودم کاشته و در گاوصندوق ناخودآگاه ام حبس اش کردم ، برای همین ترجیح می دهم به حسم تکیه کنم و حسم میگوید که من واقعا قبولشان دارم ، خوب این گاهی خوشحالم میکند ،گاهی افسرده یا شاید هم خشمگین...؟
چرا نمی شود من را هم ببینند؟ بشنوند؟ لمس کنند؟
شاید هم دارم توهم می زنم .....مثل همیشه ...شاید سوتفاهمی بزرگ را بلعیدم و حاضر نیستم تفش کنم بیرون.
شاید همان سوتفاهم رفته و قلبم را خراب کرده ، حالا ابسه میکنم.
برای همین تلاش میکنم کارهایی که خوشحالم میکند را بیشتر انجام دهم ، بیشتر از قبل.
مثلا روی کبریت ها اب می ریزم ، بیشتر با خودم حرف می زنم .
برای خودم بیشتر می خندم ، صبح ها بدون عجله خودم را بیدار میکنم .
کتابها را دسته بندی نمیکنم ، از هرصفحه ای که بخواهم شروع به خواندن میکنم،
استخوان هایم را بیشتر کش و قوس میدهم ، کاغذها را گُل میکنم.
خودم را مجبور نمیکنم ، کمتر سرزنش میکنم و موظف به پاسخ دادن نمی دانم.
این مورد اخر شاید کمی خودخواهانه باشد اما به همان اندازه ارامش بخش است.
درست مثل سرمای زمستان .
اه...دیشب دیدمش ، اینکه چطور تابستانی که به مغز استخوان زمستان نفوذ کرده بود با پایکوبی های شدید گوزنهای شمالی
خودش را با اسمان افتابی اش برد ......خودش را با اسمان افتابی اش برد ولی مثل هرسال زنبورهای تابستانی را فراموش کرد ، سنجاقک های طلایی و پروانه های ابی ...بازهم همه شان را فراموش کرد.
انگار فقط مهم ترین چیزها را برداشته و برده . ولی بازهم! این مهم ترین چیزها را چطور تعیین می کند؟
دیدن تقلای زنبورهای گرد و زرد با پرزهای مخملی کاراملی یا قهوه ای روی سنگفرش ها ، کنار جاده ، یا درون باغچه ها خیلی دردناک است. فکر میکنم به هرحال حتی زنبور ها هم نمی خواهند در تنهایی بمیرند ، برای همین برای بازگشت به کندو اینقدر تلاش میکنند...مثلا برای نجوا کردن آخرین وصیت هایشان ...یا نوشتن نامه ای برای شورش ، برای تابستان بعدی...
چه باید کرد ؟
حالا دیگر واقعا زمستان است ، اسمان خاکستری و پوشیده است ، برف امده و باد ، سوزناک و زوزه کشان دنبال دری برای ورود به ماوایی گرم ، هرشب ناله میکشد...
خوب به گمانم حالا نوبت اجرای تک پرده ی زمستان است و همه اینها بخشی از سکانس های آغازین اند.....حدس بزن چه؟ من عاشق پرده ی اخر ، جنگ عشق زمستان و بهار ام ...تا رسیدن به ان پرده چند ماه دیگر باید صبر کرد ، اما واقعا صحنه تماشایی خواهد بود ،درست مثل هرسال .
مثل هرسال....
پ.ن؛امیدوارم وقتی قدم میزنی،
آنقدر محو آفتابِ کمجانِ زمستان نباشی
که زنبورهای گمشده را
پیش از آخرین نفسهایشان
نادیده بگیری
و بیخبر از رویشان بگذری.
گاهی به سانتا حسادت می کنم
اینکه نه تنها به صورت غیر قانونی وارد شدن به خانه و کاشانه دیگران از داخل دودکش برایش مشکلی ندارد بلکه انتظارش را هم می کشند ، تازه کلی هم شیرینی مخصوص برایش میگذارند کنار که هیچ،
اینکه تمام سال برایش نامه می نویسند
اینکه بدون نیاز به ویزا هرجا دلش می کشد میرود
اینکه یک ارابه پرنده با چندین گوزن خارقالعاده دارد
اینکه یک مخزن سرمایه بی نهایت برای گرفتن ان همه کادو هم دارد که هیچ ،
اینکه با ان همه شیرینی و شکر نه به وزنش اضافه می شود ، نه صورتش پیر تر می شود به تنهایی برای حسادت کردن به قلقلکم می اندازد.
نمیدانم چرا همه سانتا را در عین مشکوک بودنش دوست دارند......شاید چون فکر میکنند خیالی است و امکان ندارد .
شاید هم به خاطر تصور پدربزرگ بودنش باشد..
چرا سانتا باید پدر بزرگ باشد؟
مثلا بیاید و یکسال مرخصی بگیرد ، ان سال که جک پادشاه کدو تنبلها سانتا شد خیلی بامزه بود ، یا ان سال که گرینچ سانتا شد، حالا می شود برای امسال یکی دیگر هم با من موافق باشد سانتا را بازهم عوض کنند؟
مثلا نهنگ بگذارند.
به هرحال نباید به تکراری ها عادت کرد ، مگر نه؟
مهم نیست اگر هم تغییر ی نکند ، زمستان ها جان می دهند برای زیر خروارها کتاب دفن شدن ، برای ساعتها در کتابخانه ماندن، گوشه ای در پتویی ضخیم کز کردن ، غرق صفحاتی جدید از داستانی تکراری شدن .
هراز گاهی هم خیره به پنجره منتظر سقوط برف ماندن.
به همین خاطر با همه اینها را داشتن فکر کردن به هویت مشکوک سانتا و ارزو کردن برای نو پدید شدنش خیلی دور به نظر می رسد.
پ.ن: سانتای عزیز اگر این را می خوانی امیدوارم نهنگ تک شاخی باشی که توانایی باز کردن پورتال دارد تا برایم صفحات قفل شده را بازکنی در غیر این صورت لازم نیست از توانایی های خاص ات برای ورود غیر مجاز و کندوکاو و تجسس کردن در حریم شخصی دیگران، بقیه ، همه ومن استفاده کنی ، شب بخیر.
چرخدنده های کوچکش مدام به سرعت پشت سرهم می چرخند ، می خواهم بتوانم از انها بپرسم به کجا می روند ...چرا اینقدر عجله دارند ، چرا ادامه می دهند ، چرا مراهم با خودشان می برند ، کاش میشد تنهایم می گذاشتند .
اما خیلی هم دور نروند...حوصله ام سر می رود ، نمی کشد....
ایا قهوه میل دارند یا چای؟
می شود به صرف کیک دعوتم کنند ؟ دلم می خواهد تک تک درو دیوار ان مخفیگاه مرموزشان را شناسایی کنم.
کاش میشد جوابی میدادند.....
اما من نمی توانم درک شان کنم ، انها هم نمی توانند قانعم کنند.
سعی می کنم تصوری بسازم تا بلکه پاسخی پیدا شد ، اما از همان ابتدا ....... انگار همه چیز تحریف شده باشد، فایدهای ای ندارد. حتی اگر جوابی پیدا کنم ، می ترسم دیگر جایی برای بایگانی کردن اش نداشته باشم .
گاهی این تمسخر امیز می شود، گاهی ارامش بخش .گاهی نگران کننده است و گاهی مایوس کننده .
اگر روزی تابستان و زمستان می توانستند باهم روی یک سکو برقصند، شاید همان فاجعه دروازه ex می شد.
اگر روزی موقعیتی شیرین اما غم انگیز را یاد اوری می کردم، شاید این لحظات بود .
اگر زمانی انقدر پیرو فرسوده شدم که با چشم بسته هم خردمند باقی بمانم، شاید همین روزها برایم دلگرم کننده بود .
اگر کمی عاقل تر بودم........شاید از پس تمام ان شاید ها برمی امدم.
او میگوید مگر چند بار زندگی کردی که اینقدر اینطوری میکنی.
دلم می خواهد بغلش کنم و محکم تکانش بدهم.
مگر چند بار می شود زندگی کرد که میخواهی ارام بمانم؟
مگر چه فرقی بین اینطور بودن ،انطور ماندن و این هاست که من درک نمیکنم...؟
هرچند بدون اینکه او بخواهد به اندازه کافی احساس سکون بودن دارم؛ فقط اینکه، او هم مثل همه انها انقدر دور است که لمسش رویا بماند.
میگوید خودت انتخاب کردی.
این جمله مدام در گوشم زنگ میزند. انگار چیزی را جایی جا گذاشتم ، بمانم با برگردم؟
میگوید باید به باز نویسی و باز خواهی باز اندیشی و باز پرسی و باز بینی بیشتر فکر کنم .
میگویم ایا میشود باز زندگی هم کرد ؟پس لطفا قبول کن انقدر وقت ندارم .
اما در ناخودآگاهی که مخفی است بیشتر از انکه تصورش را کنم در این باز ها و تکرارها چرخیدم.
چرا؟
میگفت گاهی برخی چیز ها اتفاق می افتند ، شاید نباید انقدر روی چرا ها گیر کنی ، شاید باید به نت بعدی گوش بدهی ، شاید باید به تصویر بعدی خیره شوی.
شاید معلول قبل از علت باشد ، شاید بعدش باشد . شاید علت اصلا نخواهد به موقع پیدایش شود.
شاید معلول اصلا دچار اینرسی شده.....
.....شاید کلمه شاید شیرین باشد؟
برای همین استفاده کردنش اینقدر دلچسب است ،
برای همین اینقدر سر راهم سبز می شود.
برای همین نمی توان دورش زد.
پ.ن:نوشته بود دیدن بازتاب نور از لابه لای برگهای سبز در صبحگاه احساس رضایت خاطر می دهد،
می خواهم اضافه کنم ؛زیر شاخه درختان همیشه سبز در روزهایی خاکستری و مه گرفته ، احساس در اغوش بودن می دهد.
پ.پ.ن: پرودگارا خودت همه مان را حفظ کن ،
آینده خیلی ترسناک است و گذشته خیلی ناراحت کننده.
پ.پ.پ.ن: لطفا هیچوقت اعتیاد پیدا نکن ، از غریبه ها هم هیچوقت هیچچیز قبول نکن.
برای غریبه خواندن اشنایان هم احساس گناه نکن.
پ.پ.پ.پ.ن: امیدوارم به زیبایی زنده بمانیم و بمیریم.
سیل ...دوست خیره کننده من.
می دانم این روزها زیاد برایت می نویسم ...تقریبا جنگل ابی دیگر برگه سفیدی ندارد که رویش اسمت را ننوشته باشم . تقریبا جوهر های ابی ام به اتمام رسیدند. تقریبا ......تقریبا دیگر خیلی به بزرگ سال بودن عادت کردم.
انقدر که وقتی نیاز باشد مانع گریه هایم باشم، انقدر که وقتی حسی ناراحت کننده دارم آگاهانه فراموشش کنم ، انقدر که از انتظار داشتن ها و باید بی نقص بودن ها متنفر نباشم .
می خواهم بنویسم من تلاش کردم سیل .....برای همه انها....ولی راستش به این جمله باور ندارم، شاید من زیادی از نزدیک خیره شده بودم؟
پس....بیا و ان روزی که تصمیم گرفتی اینجا باشی بر بالای بلند ترین درختان کنار هم بنشینیم، همانطور که رقص بازیگوشانه نسیم شبانه را دنبال می کنیم و در نور ماه غرق می شویم، بیا و به من بگو ، کمی محکم تکانم بده و بگو....بگو ،بگوحداقل تو مثل همه اینها و انها نیستی ، ثابت کن که تو ، فقط تو هستی و من ،فقط من.
فکر میکنم ان شب بدون کابوس و پریشانی شاید هم با دلی پر از رویا خواهم خوابید. ان وقت صبحش را با ارزوی رفتن بیدار نخواهم شد...{البته این راهم در نظر بگیر این فقط یک احتمال است شاید انقدر هیجان زده شوم که باز تکانشی عمل کنم}
پ.ن: ممنون...که دیشب امدی و از گمشدن در رویا نجاتم دادی . کاش میشد بیشتر نگاهت می کردم ، مثل همیشه شادی کوچک من خیلی بیش از حد برایم محو بودی .
حپظخ ظه صج وبسبس،ضبست ضبست وبسبس سص سثه ذپع جبسجژخبس.چگس حپظخ وبسبس.باثخپجبظخا رثضث چهپثا،بت جثبوت بژپجتامجثست جث بسجعخ.ذایت خنغثص ژپسخ چپس،ژپسخ ژپجظخث،رثضث چصجث جفجمت وصسب باث هشجعخبس چجپصا باث عپس،چجپص وصسب جع ژثیث ظژخ جظخ،رصج..رصج....رصجظثی...رصجاب..رصجخپ...رصجاج...
رصججبتج وت اثسجبظخبس؟حظ رصج...
جهص جثب سصثج رثضث چثعخص جض ثو چجخیجن بچپس رصج ضیجی چپسبع صج سجعخا؟نفجپخ عسب پ آنجثظت عسب پ تاظجب حبسجصث خج جثب جژصثب رثضث خپس وت آثخپجبظخاخغپص وبا.
ژبست سجص جظخ وت رقپص خاجا جثب اسخ ابخکصجثب یزکت چپسا.
زجیج اثسجبا چصجث جبتج آب تب چژعث جض تاجب چنثت جا.
زجیج آب چجثس ضپسخص ژپسا صجژمت وبا. نچی جض جثبوت لصن عپا.
چجثس چت ظقز چصهصسا.
استفان می گفت هروقت لازم باشد گربه ات مانع می شود ، فکر می کنم الان هم یکی از همان ها آمده به نجاتم . به نظرم انقدر شنیدن صدای تایپ کردن پنجه هایش روی این صفحه آبی آرامش بخش بود که دلم نیامد جلویش را بگیرم .
میل و رغبتی هم برای پاک کردن نیست..نه در حقیقت توانش نیست .
به هرحال دست هایی که به رز و شامپاین آغشته اند با پ_ر نمی نویسند ، شاید برای همین همیشه نقطه هایش را فراموش می کند؟ چطور می خواهد شروع را پیدا کند؟ برای همین ، همیشه پر اضافی داشته باش.
اما ایا واقعا لازم است بیش از این؟
تمام این مدت این واقع همان توهم خوشحال کننده ای بود که حالا شکسته.
دیگر کافی است.
برای هردو و همه ما.
به قولی هر طور شما بخواهید عالیجناب ، حالا پر و پرهایت را بچرخان . ادامه این داستان را بنویس.
انجام بعضی کارها ضروری است .... مهم نیست همیشگی باشند ، اغلب باشند یا برخی اوقات.
ضروری بودن ضرارت ها نمی گذارد در مورد بقیه اش خوب فکر کنم ، تمام حواسم می رود روی نحوه انجام دادنش .
درست مثل الان .
من دارم جوهر بالا می آورم ، و این ضرورت لحظه حال من است . همیشگی نیست ..فقط گاهی اوقات نیاز دارم این مرحله را پشت سر بگذارم. همین.
توضیح دادنش خسته کننده است اما....چون این هم بخشی از این کار است من به نوشتن ادامه می دهم .
تمام جوهر سیاهی که در خونم جریان پیدا کرده بعد از گذشت این مدتی که نمی دانم چطور می شود محاسبه اش کرد درون قلبم تجمع می کند ، آن وقت جریان خونم انگار برعکس شود ، احساس سردی مرموزانه از ته ذهنم تمام افکارم را منجمد می کند ، احساس زنده نبودن می کنم. انگار فقط متحرکم ، بی اراده بی فایده . وقتی ظرفیت قلبم پر شد این جوهر های سیاه به دلم سرازیر می شوند ، راه حلقم را می گیرند و آرام آرام می خزند تا از دریچه چشمم به جهان راه پیدا کنند. آن وقت با موفقیت نامه های که می نویسم را لکه دار و خنده هایی که به زور می کشم را بی معنی می سازند.
برای همین لازم است . قبل از رسیدن به آنجا باید جلویش را گرفت .
با تمام توانم سعی می کنم به نوشتن ادامه دهم اما لرزه های بدنم آزاردهنده مانع ام می شوند.
لرزه هایی که از همان قلب سرچشمه می گیرند و تا مغزم را تکان می دهند.
می خواهم فکر کنم این سیستم محافظتی قلبم برای حفاظت از من در برابر غرق شدگی در این سیاهی هاست.
اما راستش را که نمی دانم.
لونا ، آکیرا و چشایر اشاره می کنند که اشکالی ندارد،که آن ها هم گاهی خز بالا می اورند، که آن ها هم گاهی بی دلیل موهایشان سیخ می شود ، گاز می گیرند ، چنگ می زنند.
می خواهم اشاره کنم که اگر خیلی مطمئن اند چرا فقط اشاره می کنند؟ چرا حرفش را نمی زنند؟ یا حداقل برایم نمی نویسند؟ اما من در اشاره کردن ها و مقیاس گرفتنها خوب نیستم ، بنابراین همینجا نشسته ام و سعی می کنم کمی بیشتر جوهر بالا بیاورم.و این به اندازه کافی عذاب آور هست ...می دانی در حقیقت خود کلمه بالا آوردن به نظرم خیلی زیادی زیبا است اما انجام دادنش به همان اندازه زجر دهنده است. آن مزه تلخی که ته دهان آدم می ماند و هرکار می کنی رهایت نمی کند، تمام این مدت نشسته ته لبخند هایم ، هرچقدر هم شیرینی می خورم فایده ای ندارد. چرا؟
چشایر می گوید حالا که اینکار برایت تلخ است چرا شیشه ها را نمی شکنی ، شاید باید ؟لونا اضافه می کند به این حس عجیب چسبناک کمی کمک کن ، کمی گریه کن کمی داد بزن
ادامه می دهم دراما ساختن لازم ندارم ، زندگی ام به اندازه کافی دراما دارد. شاید باور کردنش برایتان سخت باشد اما جارو کردن تمام آن خورده شیشه ها ، ترمیم دوباره سفالها ، پاک کردن اشکهای خشک شده و خواباندن ورم چشمهای پف کرده ، دوباره تظاهر به بودن آنچه نیستی آنقدر خسته کننده است که حتی نمی خواهم این روند را تصور کنم .من زیادی برای انجام آن تنبل ام.
دراین بین آکیرا سختکوشانه تلاش کرد و انبوهی از کتابهایی برایم آورده بود تا پشتشان سنگر بگیرم و چشمم از آن همه به ست افتاد .
یادم آمد که چطور در چنین مواقعی به طوفانی از شن تبدیل می شد و در آغوش بزرگ کویر خودش را پنهان می کرد تا از نوازش های گرم آفتاب لذت ببرد. کاش مرا هم می برد و جایی آنجا ، جا می داد...چه می شد؟
امیدوارم بودم روزی بعد از گمشدن در خرابه های گیلگمش درتمام آن مسیر ....از صحراهایی که آنقدر عاشقش بود تا کاخی که عمیقاً ازش بیزار بود مدتی چادر نشین شوم .... تا شاید در غروبهای سرخ آنجا ، در آن لحظه که تمام کویر همرنگ طبیعت آتشین و موهای شعله ورش بود ، به یادش باشم.
اما همانطور که می گفت انسانها خیلی دیوانه اند ، بار دیگر نشانم داد چقدر اعتماد کردن به اینها احمقانه است اما...اما خوب شکاک بودن هم ابلهانه است. بی دلیل صدایی در ذهنم نجوا می کند تا هنوز زود است تا هنوز دیر نشده تا هنوز می شود اما ادامه اش را نمی شنوم ...از من چه می خواهد؟ نمی خواهم ادامه اش را پیدا کنم . ترجیح می دهم به پنهان شدن در کتابخانه ذهنم و را زدن به پنجره بزرگ کرد و بخار گرفته اش را بزنم تا موج های به ساحل نشسته را بشمارم.
آکیرا هم ثبات ندارد ، از اینکه اجازه داد تا دوباره در این کتابها ی دوست داشتنی خاک خورده ام مخفی شوم پشیمان است ، یعنی آکیرا قابلیت ذهن خوانی داشت و من نمی دانستم؟
به تمام نا تمام ها و شروع نشده ها و ادامه نیافته ها اشاره می کند و پنجه می کشد.
آکیرا نمی داند همینکه هنوز در این واقع هستم چقدر سخت است چه برسد تا آنجا بودن.
وقتی آرام و بی صدا می نشینی حرف می زنند که شاید چیزی ات شده و هستی و شد کردی..؟
اگر هم بخواهی هیجانت را نشان دهی عجیب غریب صدایت می زنند و وا این چه شد کردی ؟
پس...فقط....کاش می شد این گربه های دوستداشتنی مرا اینقدر بیگانه صدا نمی زدند..نه مثل همه این آدمها.
.....
پ.ن: در بین سرخس های طلایی محصور شدن خوب است اما دلم برای دیدن آسمان آبی هم تنگ می شود .
پس.پ.ن: من زیادی لوس شده ام ...یعنی این گربه ها زیادی لوسم کرده اند....
با اینکه روزهای سرد کوتاه ترند چرا همچنان اینقدر طولانی کشیده می شوند؟
پس.پ.پ.ن: زندگی به عنوان یک سگ پیشخدمت چگونه است؟ خیلی شلوغ ، خیلی سنگین.
آیا دلیل موجه ای است برای دست کشیدن ...؟...نه ...نمی دانم.
مهم نیست .... در آخر مهم نیست گربه ها چه کنند همیشه مقصر یک سگ است.
امیدوارم این سگ هرچه زودتر هاری بگیرد .
قبل از اینکه زنده زنده درون دیگ جوش پوستش را بکنند.
زودتر .
آیا این کافی است؟
سیل ، از بی هدف خیره شدن هنوز هم لذت می برم ، از تکرار کردن صدای شان در پسزمینه ذهنم ، از تصور کردنشان .
می گفت پاییز خودش را زینت داده برای عزیزی که هرگز نرسید. از غم انتظار پژمرده شد . از درد دوری باران گرفت . از خشم ترک شدن آسمانش خاکستری و مه گرفته شد . از این زخم ...حالا با همه سرد است .
دریاچه های مصنوعی جالب اند اما نه به اندازه دریاچه هایی که طبیعت در دلش پنهان کرده و تو ناگهانی ، اتفاقی ، می بینی.
آن همه خسته ، سردرگم تا اعماق تاریک جنگل پیچ در پیچ می روی و بعد که از سایه ی پهن شده در کف جنگل ترسیدی و به بی رحمی اش فکر میکنی که تنها بین آن سکوت پر سرو صدا رهایت کرده، قلب پاک اش را می بینی.
بعد خوشحال می شوی؟ نمی دانم تا حالا از نزدیک تجربه اش نکردم ولی می دانم بی نهایت آرامش بخش است. پس خیلی دلنشین است. خیلی . آنقدر که دلت بخواهی در اعماقش دفن شوی .
.........او از من می خواهد به دوست داشتنش ادامه بدهم . از خشم ام چشم پوشی کنم . از احساس غمی که از درون قلبم را می خورد.....از گذشته ای که به طرز عجیبی به لمسش وابسته شدم.
ولی این راحت نیست....حتی نزدیک به آن هم نیست.
روزهای پاییزی مرا افسرده می کنند ، فقط به خاطر اینکه خورشید حتی بودنش هم در سردی هوای اطرافم تاثیری ندارد.
حتی پخش کردن آن همه رنگ گرم هم برای گرم کردن دلِ سرد شده فایده ای ندارد.
روزهای پاییزی مرا مضطرب می کنند ، چرا که یادم می اندازند مهم نیست چقدر بخواهی ،چقدر خشمگین شوی ، چقدر ناامید باشی ، چقدر انتظار بکشی ، گاهی نمی شود ...نه اینکه تو نتوانی یا همچین چیزی ....تقصیر او هم نیست ..تقصیر هیچکس نیست . فقط نمی شود .
روزهای پاییزی مرا ذوق زده می کنند ، چون یاد می دهند . توقع نداشتن را . وابسته نشدن را. منتظر نماندن را. ادامه دادن را.
روزی در آخر این فصل ، حوالی غروب ، پاییز بی آنکه منتظر بماند ، بالاخره به زیبایی آوازش را تمام می کند ، آن وقت با رقصی چنان فریبنده صحنه را ترک می کند که هر سال تماشاچیان بیشتری دلتنگش می شوند.
روزهای پاییزی مرا امیدوار می کنند، نشان می دهند تغییر کردن از آنچه فکرش را می کنی ساده تر ،دردناک تر و زیباتر است.
حالا آغوش سرد و چسبنده ی پاییز برایم ترحم برانگیز یا ناراحت کننده است .
حالا لرزه های روحم در آغوشش نه از روی غم و خشم ، بلکه برای هیجان همراهی در این رقص است.
حالا وقتی می شنوم از من می خواهد چشمهایم را ببندم و با آغوش باز بپذیرمش ، وقتی لب می زند دوستم دارد و می خواهد دوستش داشته باشم ، میگذارم سرمای پاییز در قلبم جا بگیرد ، صدای موسیقی پس زمینه را بیشتر می کنم ، شاید هم اضافه کنم .
حالا می دانم .
این دلسرد شدن نیست .
از همان ابتدا هم چیزی نبود ، فقط حالا .....حالا درکش راحت تر است . حالا ورق زدن صحنه های حضور او و زودتر رسیدن به صحنه بعدی کاری همیشگی است. اینکه هست و نیست ، اینکه چه کرده و نکرده ...
اینکه مقصر خوانده شوم و او طلبکار معصوم باشد و زندگی ام را با هیچیکی بخواند ... این ها دیگر دردناک نیست.
دیگر چیزی برای این ها نیست . هیچ چیز. هیچ چیز .
مثل پاییز ، من نقاشی می کشم ، می رقصم ، در آغوشم می پیچم ، نشانه گذاری میکنم ، خیره به صحنه می ایستم
اما فقط چون از این لذت می برم ، از به اشتراک گذاشتن این دلِ سرد شده و در مه بلعیده شده لذت می برم.
اگر دلیلی نیاز هست بیا بگوییم صحنه را برای زمستان خجالتی اماده می کنیم.
من با آغوش باز می پذیرمش، نه این را ،نه اینها را ، نه...من بودن در اکنون را پذیرفتم اما اینجا بودن را نه...
در آخر می خواهم ادامه دهم که از صمیم قلبم با تمام وجود امیدوارم هزاران بار بد تر از آنچه تصورش را با ذهن کوچک و درخشانم می توانم داشته باشم پاسخ فریادهای محبت آمیز متظاهرانه چسبناک شان را ببینند.
همانطور که پاییز ، زمین سبز برای نداشتن آنچه که وعده اش را داده بود به پژمرده شدن ناچار کرد ، امیدوارم آنکه صاحب آسمانهای خاکستری سرد و نرم است جوهر داستان این را با عشقی که هرگز برایمان نداشت خشک کند و آن _چه ناز دور دانه ای_ را که آنقدر برایش دوید دانه دانه پر پر کند.
این محبت امیزترین آرزویی است که می توانم برایش داشته باشم .
می بینی سیل؟ من واقعا با ملاحظه عمل کردم .
(*ノ・^・)ノ♫
به آسیل موجود کوچک باشکوه دوست داشتنی درخشان من.
سیل می دانی که من در وصف کردن خوب نیستم ، در توضیح دادن هم همینطور و فقط کلمات را دنبال می کنم و شاید کمی به صدای جیرجیرکها در این بین وابسته شوم....و شاید گاهی دلم بخواهد تابستان ها را حبس کنم.
روزهایی این چنینی دلم به شدت برای آن کافه ی آجری پوشیده از خزه در انتهای دهکده تنگ می شود .
برای آن فضا آشفته و شلوغ آرامش بخش اش. برای آن کاناپه صورتی مخملی دو نفره ، برای آن کتابهای گمنام و حجیمی که در همه جا پخش شده بودند. برای بافتنی های ناتمامی که روی طاقچه رها شده بودند ، برای هدایای مخفی که زیر دست و پا گم شده بودند.برای تماشای رهگذران بی نام و نشانی که هیچوقت تمام نمی شدند،برای شنید خنده های زنگ دار کودکان ، برای سایه های بی چهره یدلرزان زیر نور شمع های استوانه ای آشنا و تکراری .شاید از همه بیشتر دلم برای انا تنگ شود ، برای آن وقتی که شیرینی های گرم و تازه اش را به زور می گذاشت کف دستت ، یا برای آن نگاه باتوجه و متمرکز اش روی تنور که یک وقت شیرینی هایش نسوزد ، یا برای پشت کوچک و موهای پرپشت خاکستری اش که مدام این طرف و آن طرف می رفت یا شاید برای آشپزخانه کوچک و پردازش که بدون تو و پیش بند نارنجی اش خیلی خالی به نظر می رسید .
شاید از همه بیشتر دلم برای آن مرد سنگی ساکت و محکم و کوچک تنگ شود ، همانی که اصرار داشت نوشیدنی هایش بهترین اند و می خواست اسم تک تک شان را حفظ باشیم اما هیچوقت اسم خودش را نمی گفت .شاید دلم برای فنجان های مکعبی سفالی اش تنگ می شود ، برای دنبال کردن رد بخار و فکر کردن به مزه نامعلوم نوشیدنی ها ، برای سه پایه های چوبی و خیره شدن به سقوط نورها.
یا شاید برای آن ماجراجویانی که بیخیال روی چمنزار ها می نشستند و به دیوار کافه تکیه می دادند. برای شنیدن داستان ها و خاطراتشان، برای شمردن زخمهایمان . برای مقایسه کردن ترکهایمان .
یا شاید آن در کوچک و زرد رنگی که برای باز کردنش همیشه ذوق داشتم ؟.یا شاید برای دویدن های پا برهنه از در کافه تا انتها یک پرتگاه روی چمن های خیس و شبنم خورده ، برای غرق شدن در حس فشار آب های جاری رودخانه ....نمی دانم سیل ، نمی دانم.
فقط گاهی حس میکنم دلتنگشان می شوم .دلتنگ چیزهایی که پشت سر گذاشتم . به قول هایزل این حماقت آمیز ترین ترحم ممکن است ، ولی هایزل نمی داند اینکه هروقت دلت بخواهد می توانی برگردی خودش یه تنهایی دردناکتر و احمقانه تر است.ایا باید این ها را به هایزل می گفتم؟ من هنوز هم جوابم نه خیر است. هایزل یورگن حالا خیلی دور است ، خیلی خیلی دور . درست به اندازه چندین صد صفحه کاغذ و یک جلد چوبی .
حالا بدون آنها روزهایی کسالت آور تر از گذشته است .می خواهم همه کتابها و رنگها یک را جمع کنم و فراری داشته باشم به اتاقی کاملا سفید و خالی از همه ی همهی اینها. آنقدر بخوانم و بخوانم تا همه چیز و هیچ چیز بالاخره تصمیم بگیرند یکی باشند یا دوتا ، آن وقت که همپوشانی پیدا کردند و جدا ماندند ، درست همان زمان که تشخیص جنگل سیاه از بیابان سنی مشخص نبود و همه از چندگانگی شدن تصویر ها دقیق تر بگویم زمانها شکایت داشتند، همان وقت بیا و مرا ببر به لانه آیزلی. و بعد من چقدر خوشبختم خواهم شد .
شاید بخواهی بدانی چرا چنین فکر مسخره و ناممکنی دارم و چرا اینقدر اصرار می کنم...
سیل حرف زدنها دیگر فایده ای ندارند ، خیلی خسته کننده اند.
غذا خوردن ها هم خسته کننده اند ، ناراحت کننده اند. آشپزی کردنها استرس آورند ، اظطراب آورند ، خواندها هم همینطور .
جواب دادن ها غم انگیز و پرسیدن ها بی نتیجه و عذاب آورند و
گربه ها همه اخمالو .
این روزها خواب آلود تر از بهار و خسته تر از زمستان شده ام .
پس آیا حالا می توانی درک کنی چرا حتی در ویرانه های آسکاری بودن هم خوشحال کننده است؟
آنجا می شود با سقوط به ایول یا ایسنا رسید و بعد به آنها پیوست اما اینجا هرچقدر بیشتر سقوط می کنی انکار زخمها عمیق تر بریده می شوند ، همه چیز آهسته تر پیش می رود و راه بازگشت تمسخر امیزتر می خندد.
اینها باعث می شوند یاد آیزل بیفتم که چطور دلش می خواست هربار خودش را از پنجره طبقه سوم با یک پتو پرت کند پایین تا مثل سنجاب های پرنده پرواز کند.
حالا آیزل هم همانجا است ، همانجا در آنجا.
و من هر روز بیشتر از قبل وسوسه می شوم برای عملی کردن آرزوی کوچک آیزل ، برای پریدن از پنجره های طبقات سوم ، برای محبوس شدن در کتاب خانه ام و برای تو را در آغوش گرفتن.
انگار اینها کافی نیستند حالا تنهایی هم به اتاق کوچکم رخنه کرده.
چه می شود کرد سیل؟ من هنوز به امیدواری ام نیاز دارم.
پس.ن:می بوسمت.